#چالش_سرگذشت_زندگی
✅شرایط خونه پدریم خیلی بده مجبورم همین ادمی که پدرم ونامادریم انتخاب کردن را قبول کنم چون اگه نکنم پدرم هیچوقت منو به ی ادم مناسب نمیده وچه بسا به موقعیت بدتر منو مجبور کنه و شاید تا اخرش همینجا بمونم وکلفت خونشون باشم برخلاف همه پدرا که خوشبختی دختراشون ارزوشونه پدرم تا جایی که میتونه سعی میکنه منو بدبخت کنه البته من از پدرم ناراحت نیستم چون میدونم تحت تاثیر زنش اینکارا رو میکنه
تصمیم گرفتم با همین ادمی که پدرم و نامادریم انتخاب کردن ازدواج کنم ولی میخوام حتما خوشبخت بشم میخوام این ادمی که شنیدم خیلی بداخلاقه را سربه راه کنم اونوجوری عاشق خودم کنم که هیچوقت برای من بداخلاقی نکنه وباهاش حتماخوشبخت بشم میدونم که میتونم چون تنها راه چاره ام قوی بودن وجا نزدنه
دوستان عزیزم من تو روستا زندگی میکنم ودستم به هیجایی بند نیست شاید بگین دوباره دارم راه اشتباه میرم ولی با شرایطی که دارم چاره ای ندارم اما دلم روشنه
خیلی به اینده امیدوارم
در اخر یکمم از موفقیتهام بگم باوجودیکه پدرم حتی اجازه نداد درس بخونم تو خونه غیر حضوری دیپلممو گرفتم پدرم اجازه بیرون کار کردن بهم نداد اما ارایشگری را یاد گرفتم وتوخونه ی ارایشگاه کوچولو دارم که عروسهای میلیونی رو ارایش میکنم و درامد زیادی دارم و فروشگاه خونگی هم دارم وسایل ارایشی بهداشتی میفروشم تو چند تاشرکت بازاریابی هم غیر حضوری فعالیت دارم
در کناربقیه کارام ترشی وانواع ادویه و شیرینی خونگی هم درست میکنم و میفروشم هرچند دیگه نیازی به درامدشون ندارم اما علاقه دارم ولذت میبرم از درست کردنشون
خلاصه از هر هنری که بلدم نهایت استفاده را میکنم
کتاب زیاد میخونم تو تاریک ترین لحظات زندگیم کتابای خوبم همراهم بودن بیشتر کتابای روانشناسی وموفقیت از افراد مشهور میخونم البته ناگفته نمونه دوستای خوبی هم در کنارم دارم که دوست خوب خودش ی نعمته
خلاصه از لحاظ شغلی و مادی خیلی پیشرفت داشتم و خداروشکر الان بجایی رسیدم که هرچیزی دلم بخواد میتونم بهترینش را بخرم و حسرت چیزی رو دلم نمونه به خودم افتخار میکنم که باوجود اینهمه محدودیت تونستم بازم روپای خودم بایستم و هیچوقت ناامید نشدم.
شعار من همیشه تو زندگیم این بوده 👇🏻
تاریکترین زمان شب نزدیکترین زمان به طرف روشناییه
Ξღاخرین ستاره شبღΞ
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_فردای_روزعروسی
✅سلام امیدوارم حال دلتون خوب باشه😘😘😘😘🥰🥰🥰
طرف ما قدیم ها رسم دس.ت.مال بود که البته خیلی ساله این رسم انجام نمیشه ، ولی فردای عروسی به جای اینکه به عروس صبحانه بدهند، عروس باید به خانواده داماد صبحانه بده😭😭😭😭 (البته به خانواده نه ده تا کوچه اون طرف تر)
فردای عروسی ما از صبح زود بیدار شدم و مامانم و خواهر و عمه من اومدن یه سفره ۸ متری انداختیم و روش از انواع مربا، عسل،گردو،کره،پنیر،انواع شیرینی میوه،قطاب، کیک و چند جور شیرینی دستی بود و و چندین بار شارژ کردیم، از قوم شوهر پذیرایی میکردیم،خانواده همسرم جمعیت زیادی ندارن ولی خدا حفظ کنه مادر شوهرم رو، چند تا کوچه این طرف و اون طرف هر چی آشنا و دوست داشت رو دعوت کرد،به حدی که داد. خواهر و خواهرزاده و برادرزادهاش در اومد، که چه خبره هی دعوت میکنی، خدا مشاهده برا ناهار رفتم خونه مادر شوهرم که از شام شب قبل مونده بود بخورم دیدم باز مهمون😩😩😩 رفتم خونه خودم پذیرایی کردم ( خونم طبقه بالای مادر شوهرم هست)
و فردای عروسی ما اینگونه گذشت😤😤😤😤😖😖😖😖
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دیروز به پدرم زنگ زدم، هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم،
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم
گفت؛ بنده نوازی کردی زنگ زدی،
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است،
دیشب خواهرم به خانهام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته است، گاز را شسته، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده است،
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود و منو از نگاه ها و کمکهای با توقع رها کرد،
امروز عصر با مادرم حرف میزدم،
برایش عکس بستنی فرستادم، مادرم عاشق بستنی است گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم،
برایم نوشت؛ من همیشه به یادتم، چه با بستنی، چه بی بستنی،
و من نشستهام و به کلمهی خانواده فکر میکنم،
یک دنیا آرامش و امنیت است.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام و ارادت خدمت همه عزیزان😍❤️
پسرم که دوماهه بود بردم خ.ت.ن.ه کردم بعد از دکتر🩺 میپرسیدم برای مراقبت چیکار کنم؟ دکتر 🩺کامل برام توضیح داد و دید خیلی استرس دارم گفت الان من پانسمان🩹 کردم تا وقتی بخوای پوشکش رو عوض کنی فکر کن اتفاقی نیفتاده و اصلا نگران نباش اونموقع هم فلان کار رو بکن . منم بچه رو انداختم رو دوشم برو که رفتیم. دکتره منو که دید اول هنگ کرد😳 بعد میگه خانم گفتم فکر کن اتفاقی نیوفتاده نه در این حد و😂😂 با دستیارش مرده بودن از خنده🤣🤣🤣🤣
وقتی از مطب دکتر اومدیم بیرون مامانم بچه رو گرفت بده من تو بلد نیستی . وقتی میخواستیم سوار ماشین بشیم بچه خیلی گریه میکرد مامانم میخواست صورتش رو باز کنه که پستونک بهش بدیم ساکت شه هرچی میگشت صورت بچه رو پیدا نمیکرد بعد فهمید بچه رو سر و ته نگه داشته
انقدر با مامانم خندیدم ولی خدا رو شکر شوهرم نفهمید والا ما رو میکشت😂😂😂😂
#فری چش قشنگ
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_زنونه
سلام فاطمه جون.
اولین بارمه که دارم خاطره میگم😊❤️
قبل از خاطره اول بزارین خودمو معرفی کنم
سما هستم ۲۷ سالمه اهل تهرانم.
۵ ساله که ازدواج کردم همسرمم ۳۰ سالشونه.
خب بریم سراغ خاطره...
منو همسرم از طریق گروهیی توی تلگرام آشنا شدیم بعدش قضیه جدی شد و ایشون خواستن بیان خواستگاری.💍
من ۲۲ سالم بود که قضیه به مادرم گفتم ایشون هم قبول کردن👩🏻🦳
روز پنجشنبه سال ۹۷ ایشون با خانواده تشریف آوردن.
مادرشون یک خانوم بسیار شریف و مهربون بودن.
برای صحبت که رفتیم توی اتاق چون از قبل دوست بودیم حرفی نمونده بود.
ایشون ازم اجازه گرفتن که دستم رو بگیرن منم با تمام پا فشاری ک روی این موضوعات داشتم قبول کردم.
دستشون رو روی دستم بردن و نزدیکم شدن ک همون لحظه مادرم درو باز کرد برامون میوه آورد
ک همسرمم خیلی هول کرده بود و میگفتن مام داشتیم میومدیم تموم شده بودیم🤦🏻♀😂
خداروشکر مادرم هیچی بهم نگفتن.
امیدوارم خنده به لبتون اومده باشه❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃خرداد ...
🍃دختر دردانه ی بهار
🌸🍃جمع کرده فرش سبزش را
🍃چمدانش پر است از باران
🌸🍃از شمیم شکوفه لبریز است
🍃چادر بهاری اش بر سر
🌸🍃کوچ میکند از این دیار ...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی
سلام خانومای گل.خسته نباشی فاطمه جان😍😍😍
این سوتی که میخوام بگم مال خواهرم هست که خوابش خیلی سنگینه و من همیشه بهش میگم اگر دزد بیاد تو رو با لحاف و تشکت هم جمع کنه و ببره متوجه نمیشی.
جونم براتون بگه خواهرم پسر دومش رو تازه به دنیا آورده بود.چشمتون روز بد نبینه غرغرو ترین و نق نقو ترین بچه دنیا هست این بچه.هنوزم که چهارسالشه تو خواب خیلی نق نق میکنه.
خلاصه دو سه ماهش بوده و یه شب خواهر منم که خیلی خورد و خسته بوده کنار شوهرش خواب بوده.
نصف شب بچش شروع میکنه به گریه کردن و هر چی ونگ ونگ میکنه خواهر من تو خواب ناز متوجه نمیشده، تا اینکه شوهر خواهرم صداش میزنه و میگه بلند شو بچه خفه شد بسکه گریه کرد.
خواهر منم در حالی که اصلا مغزش فعال نشده بود و همچنان بین خواب و بیداری به سر میبرده همونجور که شوهرش کنارش دراز کشیده بود به حالت لالایی هی میزنه تو کمر شوهرش که یعنی داره بچه رو خواب میکنه😂😂😂😂😂
شوهرش میبینه الان بچه هلاک میشه خانمشم بیدار بشو نیست هی به التماس میگه تو رو خدا بیدار شو بچه رو شیر بده از گشنگی تلف شد. آخرم بچه رو خودش میذاره او بغلش😝😝😝
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_فردای_روزعروسی
✅سلام خدمت فاطمه جون عزیزم ودوستان مهربان و همیشه در صحنه😉
امیدوارم حال دلتون خوب باشه
ج چ : عروسی من در سال۸۵بود یک عروسی خیلی ساده چون خانواده ی شوهرم هیچ هزینه ای رو متقبل نمیشدند و حرف اول آخرشون این بود(ما رسم نداریم پول خرج کنیم ).در ضمن اجازه هم نمیدادند ما خونه اجاره کنیم مادر شوهرم خودشو کشت که باید بیایید و با ما زندگی کنید چه معنی داره مستقل زندگی کنید ویه اتاق کوچیک به ما دادند 😳 این رسوم ها فقط شامل عروس ها میشد و شامل دختراشون نمیشه چون قضیه در مورد خواهرشوهرها فرق میکنه و همه چیز مو به مو رسمشونه
بعداز ظهر یه جشن کوچولو تو خونه برگزار شد (من نه صبحونه خورده بودم نه ناهار) شب هم که رفتیم خونه ی مادرشوهر😢 چون ماهانه بودم اتفاق خاصی نیفتاد و ما طبق همیشه بدون شام و گرسنه خوابیدیم چون هیچ خوراکی نداشتیم فردای عروسی هم پاتختی گرفتند و چون رسم نداشتن اجازه ندادن برم آرایشگاه ومن هم یه آرایش ساده کردم و پاتختی تموم شد من موندم و هزار ماجرا و دردسرهای عظیم …
دوستتون دارم و از اینکه هستید خدارو شاکرم❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_فردای_روزعروسی
سلام من اومدم با چالش روز بعد عروسی
عروسی من مال ۱۲ سال پیش هست من چون شهرستان زندگی میگردیم و شوهرم اصالتا شهرستانی بودن ولی خونه خودمون تهران بود عروسی رو شهرستان گرفتیم ما حدود۳ سال عقد بودیم بخاطر دانشگاه من .
و خدا بیامرز پدرم تو دوران عقد طبقه پایین خونشون رو اجاره نداده بود و دست ما بود 😁😁 به تصمیم خودمون عقد و عروسی رو یک جا گرفتیم و مشارکتی پدر شوهرم و پدرم کمک کردن و مراسم خیلی خوبی بود و خوش گذشت. شب عروس کشون هم اومدیم خونه بابای من و کل کوچه رو چراغون کرده بودن😍😍 داداشام آتیش بازی داشتن و بزن و بکوب و خیلی خوش گذشت 😍😍و شب بازم هیچ مهمونی نیومد طبقه پایین بخوابه و فقط برای عروس و دوماد بود 😊😊
صبح مادر شوهرم که خونهشون نزدیک خونه مادرم بود برام یک سینی صبحانه مفصل از دل و جیگر گوسفندی که دیشب جلومون زمین زدن و میوه فصل و پسته و کاچی و... آورد که خیلی به خاطر محبت اون روزش و احترامی که کرد خوشحال شدم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یک نفر هست که جز حال خوب من، هیچچیز دیگری برایش اهمیت ندارد. بیهوا از راه میرسد و یکتنه مقابل سپاه دردها میایستد و با تمام توانش ابر اندوه و ماتم جهانم را پس میزند.
یک نفر هست که برایش اهمیت دارم و برای تماشای لبخندهای دوبارهی من هرکار میکند.
یک نفر هست که حضورش جهانم را پرنورتر کرده و از هر فاصلهای، نزدیکترین آدم دنیای من است.
یک نفر هست که بالا و پایین و اندوه و شادی دنیای بلاتکلیف من برایش فرق چندانی ندارد و هرجور که باشم او مرا مثل روزهای اول و با همان تصورات نخستین دوست دارد.
یک نفر هست هنوز که در سختترین شرایط و اوضاع ممکن هم میتوان به حضورش امیدوار بود و به اشتیاق چشمهای روشن و وجود نازنین او لبخند زد و به ادامهی دنیا و بقای خوبیها امید داشت...
یکنفر هست هنوز که من به یمن حضورش از جهان فاصله نگیرم و از معاشرت گهگاهم با آدمها ناامید نباشم.
طوفان
روز تابستونیتون بخیر❤️😍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#چالش_فردای_روزعروسی
سلام عزیزم
جواب چالش فردای روز عروسی
من سال ۹۵ عروس شدم و تو عقد خانم شدم.
شب عروسیم مامانم اومد بهم دس.ت.م.ال بده مادرشوهرم آومد جلو و گفت
اینا مال قدیما هست و دخترشما رو مثله دختر خودم قبول دارم شماهم پس منو مثل پسر خودتون بدونید
عروس شهرستان شده بودم
همون شب خانوادم رفتن
هیچکس از فامیلمون نموند شب ....
بااینکه مادرشوهرم همه چی آماده کرده بود
فامیلم رفته بودن تو پارک خوابیده بودن ولی خونه مادرشوهرم نموندن ....
خیلی ناراحتم از دستشون حداقل ۵ نفرتون میموندید....
خلاصه اینکه از شب عروسی
فردای عروسیم که ساعت ۱۰ زنگ زدن
گفتن شما شیفتی چرا نمیایی سرکار؟
آخه سال قبلش امتحان داده بودم واسه بیمارستان دولتی
شما فکر کنید من باچ وضعی رفتم کارگزینی بیمارستان
گفتم من دیشب عروسیم بوده
الان چجوری بیام سرکار؟ قبلش چرابهم خبر ندادین؟ عاقا گفتن برو پیش رئیس
رفتم پیش رئیس گفت چون تازه عروسی ۵ روز دیگه بیا
خلاصه منم پرسنل یه یمارستان خصوصی بودم
بعد از ۵ روز شیفتام شروع شد
هم دولتی هم خصوصی ....
داغون شدم .....تا یک ماه اینم از ماه عسل من که بر بالین بیمارانم به در شد و خیلی سخت گذشت
ولی الان خاطره شده😂
آخه فکر میکردم انقد توانمند باشم الکی مثلا😂😂😂
اسمم باشه خانم پرستار 💋💐
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_زنونه
سلام
من تو رانندگی دنده عقب ضعف دارم
خب بریم سراغ شوتی های تازه از تنور دراومده داغه داغ 🔥🔥
امروز خاستیم با دخترام بیرون بریم
ماشین رو از پارکینگ حیاط تو کوچه بردم،
اینو اضافه کنم کوچمون عرضش کمه
طوریکه دوتا ماشین با احتیاط از کنار هم رد میشن
خلاصه تا من ماشین رو وسط کوچه بردم
به دختربزرگم که ۱۰ سالشه گفتم درو ببند زود بیا تا از روبرو ماشین نیومده،بریم از کوچه
تا دخترم بیاد ماشین وارد کوچه شد😫😫
منم دنده عقب گرفتم راه بدم ماشین رد بشه
خوشبختانه ماشین روبرویی رد شد رفت پی کارش
اما چرخ من افتاد تو جوب😡
سرظهر کوچه خلوووت
بهرحال با گاز فراواااااان چرخ از تو جوب در اومد
هنوز استرس این تموم نشده بود که فامیدم دخترم درو بسته و دسته کلید رو جاکفشی حیاط جامونده🫤🫤
اگه نگم دخترمو دعوا نکردم دروغ گفتم
رفتم زنگ همسایه رو زدم باز نکرد
در همسایه دیگه رو زدم
یه پیرمرد مهربونیه🤗
گفتم کلید مونده خونه، شما چهارپایه یا نردبون دارید بدید برم بالای دیوار؟؟
نردبون اورد
خواست خودشون برن که نزاشتم
خودم مثه مرد عنکبوتی🕷🕸 جستم بالای در
ولی از بالای در ، پایینو دیدم گفتم یا خدا چقد ارتفاعش زیاده😳😰
پیرمرد مهربون گفت چیشده میتونی بری اونور
گفتم اره اره دارم فک میکنم 😬😬 از کدوم سمت پایین برم راحتتره
در یک حرکت چرخشی رفتم اونور درو پریدم پایین💪💪💪
ادامه…
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•