eitaa logo
ܭَߊ‌ࡅ߭ܥ‌‌ࡐ‌ࡅ࡙ܨ ܣߊ
744 دنبال‌کننده
774 عکس
513 ویدیو
22 فایل
✿ بسم اللـہ الرحماט الرحیم ✿ ٖؒگانـבویی‌ ها🙃 رماט اورבم براتوט چـہ رمانی •٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠•٠ از نوع: ترس هیجاט یزیـבبازے عاشقانـہ امنیتے راستے کلے ؋ـیلم و عکس اבیت بکگرانـב از گانـבو کپی؟ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
گاندویی ها پارت ۲۶ بمیرم برات داداش داوود: خدانکنه داداش سعید: 🙂 با رسیدنمون به بهداری در زدم پ آروم در رو باز کردم ایهان سرش تو گوشی بود که با دیدن ما سریع بلند شد ایهان:(دکتر سایت): سرم تو گوشی بود که در به صدا در اومد سعید داوود بودن سریع به سمشون رفتم....... داوود لبش پاره شده بود و کبود بود سریع لب زدم یا خداا چیشدی داوود دعوا کردیی؟؟ داوود: نه بابا دعوا چیه داداش یه چسب بزن رو لبم می خوام برم سعید: بازم میگه چیزی نشده داوود مگه اون چه خوبی بهت کرده!! که نمی خوای کسی بفهمه ایهان: حالا فیلا اینا رو ول کنید اقا داوود لب شما به بخیه نیاز داره نه چسب زخم برو بشین رو تخت تا من بیام سعید: کمک داوود کردم تا بشینه روی تخت چون گفت بود سرم گیج میره می ترسیدم بیوفته! نگاهی بهش کردم و لب زدم خیلی دوس دارم بدونم چرا به کسی نمیگی رسول بوده؟؟؟ داوود: فک نمی کردم لبم واقعا بخیه بخواد! ایهان که رفت به کمک سعید روی تخت نشستم سعید: اقا داوود با شمام داوود: با صدای سعید به خودم اومدم و نفهمیده بودم چی گفته برا گفتم جانم سعید: میگم خیلی دوس دارم بدونم چرا نمیگی رسول بوده داوود: ببین رسول حق داره! من اومدم به جای داداشش کسی که عاشقش بود! سعید: چی رو حق داره داوود اومدی جای داداش درست ولی نباید بزنه تو صورتت داوود: اصن تو چرا به آقا محمد گفتی ؟؟ سعید: چون اون دفعه هم زد و تو چیزی نگفتی .‌..... همون لحظه ایهان اومد و ما هم دیگه چیزی نگفتیم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ ن: بمیرم برات داداش💔 پ ن: دعوا کردی؟؟ پ ن: چرا به کسی نمیگی رسول بوده پ ن: رسول حق داره پ ن: چون اون دفعه هم زد و تو هیچی نگفتی https://harfeto.timefriend.net/17199244555722
گاندویی ها پارت ۲۹ کنار داوود بودم که اروم اروم چشاش رو باز کرد سریع بلند شدم و گفتم خوبی داوود داوود: چشام رو اروم باز کردم که سعید کنارم بود تا دید چشام رو باز کردم به سمتم اومد داوود: خوبم داداش سعید: خداروشکر..... سِرُمش داشت تموم میشد لب زدم من برم ایهان رو صدا کنم بیاد داوود:........... لبم به خاطر بخیه یه کم درد داشتولی بهش اهمیت ندادم...... ایهان: روی صندلی پشت میزم نشسته بودم به رسول که رفتارش اخلاقش و...... تغیر کرده بود فکر می کردم که سعید اومد لب زدم جانم سعید سعید: سرم داوود تموم شده خودشم بهوش اومده ایهان: عه چه خوب بیا بربم پیشش ایهان: به سمت داوود رفتیم! سرمش تموم تموم شده بود سریع به سمتش رفتم و اول سرم رو بستم و بد در اوردمش...... ـ ایهان: داوود خوبی؟ داوود: ایهان سریع به سمتم اومد و سرم رو از دستم در اورد و بد لب زد خوبی!! در جوابش گفتم خوبم فقط نمیدونم مگه من تیر خوردم که این قدر میگید خوبی یا نه😂 ایهان:............ ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ ن: داوود شیطون شده 😂 https://harfeto.timefriend.net/17199244555722
گاندویی ها پارت ۳۳ رسول اصن داداش رسول بخدا حرصم گرفته بود از اینکه اون دفعه هم زدی هیچی نگفت از اینکه ابن دفعه هم نمی خواست بگه! اصن خودت جای من بودی چیکار میکردی؟؟ رسول: سعید راس میگفت داوود بارم می خواست چیزی نگه رو به سعید لب زدم باشه سعید راست میگی داداش میگم تو قرص سر درد نداری؟؟ سعید: براچی می خوای؟؟؟ *سرم درد میکنه! سعید:چرا وایسا الان میارم به سمت میزم رفتم و از داخل کشو قرص و برداشتم و به‌سمت رسول رفتم بیا داداش * مرسی قرص و از سعید گرفتم و با آب خوردم سعید:من دیگه برم * برو داداش سعید: به سمت میزم رفتم که داوود گف داوود: چیشده؟؟ سعید:چیزی نیس سرش درد می کرد داوود: اها اگه اون قرص که بردی برابر درد بود نیم ساعت دیگه خوب میشه سعید:آره داوود:........ سعید که رفت مشغول کارم شدم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ https://harfeto.timefriend.net/17199244555722
گاندویی ها پارت ۴۵ خب اقا داوود شما چرا اون روز خوابت برد؟؟ داوود: چیییی م.. ن من من: از من منش خندم گرفته بود ولی خندم رو جمع کردم و گفتم بله شما داوود: عهه خب من ببینید از اون....... داشتم حرف میزدم که در با وحشت باز شد و سعید داخل شد من: چخبره سعید..... 😡 علی از دیسب پشت مانیتور بود بخاطر همین بهش گفتم بره خونه خودم می موونم اخ اگه رسول بود چقدر حرص می خورد😂 ............... . داشتم موقیعت سوژه رو چک می کردم که دیدم داره به سمت فرودگاه میره وای نه! سریع زنگ زدم به امید (رفیقس توی فرودگاه) من: الو امید امید: به به اقا سعید چه عجب من: امید داداس فیلا ول کن اینا رو ببین احمد سلطانی پرواز داره امید: باسه وایسا یه لحطه ............ اره برا ۱ ساعت دیگس من: وای نه امید من برم زنگ مبزنم بهت امید: برو😐 من: سریع به سمت اتاق اقا محمد رفتم با شدت درو باز کردم محمد: چخبرته سعید😡 من: اقا سوژه از کشور خارج شد محمد: چییییی من: ینی یه ساعت دیگه پرواز داره محمد: باش تو برو سرکارت داوود با من بیا فرودگاه داوود: چ.. س.. م .. ................ محمد: رسیدیم فرودگاه سلام اقا امید امید: سلام اقا محمد داوود: سلام امید: خب اقا بلیت برا کی می خواید محمد: برا یه نیم ساغت دیگه با وازه تر بگم همون موفعی. که احمد سلطانی پرواز داره و یکی از اون کیف ها هم بیار امید: چشم یه لحظه صبر کنید داوود: بابا شما قراره برید؟؟ محمد: نه شما قراره برید داوود: میشه نرم محمد: نه امید:بفمایید این کیف اینم بلیت محمد: ممنون بفرما اقا داوود داوود: اقا کیف چیع؟؟ محمد: لوازم شخصی امید:اقا داوود بدو هاا از پرواز جا موندی محمد: داوود بغل کردم و گفتم مراقب خودت باش بابا (اروم) داوود: چشم بابا از بغل بابا بیرون اومدم و رفتم..... بد از چند دقبقه سوار هواپیما سدم...... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ ن: داوود رفت....
گاندویی ها <دو روز بد> تو این دو دوز جوری نگران بودم که حتی دیگه خونه هم نرفتم..... اقای عبدی دیروز گفته بود که احتمالا همین چند روز بریم برا نجاتشون! نفس عمیقی کشیدم و می خواستم زنگ به عطیه که در زده شد و سعید وارد اتاق شد! جانم اقا سعید! دلم برا بچه ها خیلی تنگ شده بود نمیدونم الان داوود و رسول با هم خوبن یا نه خوب رفتار می کنن یا نه! از همه مهم تر حالشون خوبه یا..... نه مطمئنم حالشون خوبه! می خواستم برم اتاق اقای عبدی که خودش زنگ زد گفت بیام کارم داره! به سمت اتاقش پا برداشتم بد از در زدن وارد شدم! سلام جانم اقا عبدی: سلام سعید ببین زنگ زدم محمد جواب نداد خواستم بگم نمی دونی کجاست؟؟ من: اقا تو اتاقشون هستن می خواین بگم بیاد عبدی: اره ممنون من: خواهش می کنم☺️ از اتاق اقای عبدی بیرون اومدم و به سمت اتاق اقا محمد حرکت کردم در زدم و وارد شدم سلام اقا *سلام جانم اقا سعید من: اقا محمد اقای عبدی گف زنگ زده بهتون جواب ندادید *وایییی اصن حواسم نبوده! کارم داشته، من: بله اقا مثه اینکه کار مهمی ام داشت گفت که برید اتاقشون *سعید ممنون که گفتی الان میرم من: اقا محمد *جانم من: حالتون خوبه *ارع خوبم من برم تا توبیخ نشدم😁 من: بفرمایید اقا....... *🫂🙂 به سمت اتاق اقای عبدی حرکت کردم..... در زدم و وارد اتاق شدم سلام اقا! جانم کاری داشتید عبدی: سلام بشین محمد *چشم عبدی: خب محمد اول بگم چرا گوشی رو جواب ندادی؟؟ *اوممم راستش اقا ببخشید من اصن حواسم نبود عبدی: خب منم دو روز نمی رفتم خونه همین میشدم *شرمنده اقا ولی به جان خودم نمی تونستم برم خونه! عبدی: دشمنت شرمنده خب الان بیای اینجا که بهت بگم می تونیم فردا بریم و بچها رو نجات بدیم! *چیییی واقعااا عبدی: بله الانم برو به بچها بگو بعدش هم همتون برید خونه یه استراحتی بکنید! چون من نیروی خوابالو به دردم نمی خوره! *چشمم اقااا من برم بگم با اجازه! عبدی: 🙂 ♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡ پ ن: دو روز خونه نرفته! پ ن: شرمنده! پ ن: نجاتشونننن😭💘 پ ن: پارت بد فردا🙂
گاندویی ها سوار هواپیما شدیم..... بد از چند دیقه بلند شد.... نمیدونم چرا ولی یه استرس کوچیک داشتم هم برا نجات بچها هم الان.... چون من از بچگی هم از هواپیما می ترسیدم! نفس عمیقی کشیدم و چشامو بستم...... که گرمی دست کسی رو، روی دستم حس کردم! چشامو باز کردم که با سعید روبه رو شدم لبخندی زدم که با لبخندش جوابمو داد و بد هم لب زد بد از اینکه سوار هواپیما شدیم.... از خلبان خواستیم که بهمون بگه چه جاهایی باید بشینیم..... اونم بهمون گف منو فرشید کنار هم و اقا محمد علی هم کنار هم و دو نفر از بچه هم کنار هم نشسته بودن..... نگاهی به فرشید کردم چشاشو بسته بود! فورا فهمیدم که می ترسه دستم رو روی دستش گزاشتم که چشاشو اروم باز کرد لب زدم خوبی؟؟ فرشید: اره فقط یه خورده می ترسم اخه من از بچگیم هم کلا از ارتفاع و هواپیما هو این جور چیزا می ترسیدم من: نترس زودی میرسیم! فرشید: اره اونکه چیزی نیس سعید بیشتر از این می ترسم که برسیم ولی دیر برسیم میدونی منظورم چیه من: نگران نباش انشاالله زود میرسیم و هیچ اتفاقی هم نمی افته فرشید: امیدوارم من: همین جور که دستم تو دستش بود اروم فشارش دادم..... لبخندی زدم که لب زدم نظرت چیه یه خورده دیگه استراحت کنیم؟؟ فرشید: نظرم اوکی من: پس بخواب چشام رو اروم روی هم گزاشتم ♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡ پ ن: دیر برسن؟؟ پ ن: سالم نجاتشون میدن؟؟
گاندویی ها بابا محمد این ماموریت به داوود مربوط میشه؟؟ منظورم اینکه شما گفتین داوود رو.... محمد: به هر کی دروغ بدم به این یکی نمی تونستم دروغ بگم! اره فداتشم.... مربوط به داووده! من: ب.ابا داوود کجاست حالش خوبه الان؟؟ محمد: خوبه بابا..... ولی من فیلا ندیدمش هر وقت رفتم پیشش زنگ میزنم بهت.... من: باشه بابا فقط مراقب خودتون باشید محمد: چشم بابا شما هم همین جور مراقب خودت باش نفس بابا من: چشم بابا محمد: قشنگم کاری با من نداری من برم؟ من: نه بابا خداحافظ.... محمد: خداحافظ نفسم... گوشی رو قطع کردم که همون لحظه رسول و دکتر وارد اتاق شدند...... از وقتی که اومدیم خونه علی فرشید خوابیدن... ولی من حتی نتونستم پلک رو پلک بزارم! شاید برا اینکه نگران داوودم شایدم برا اینکه حالا که رسول فهمیده داوود پسر اقا محمده رفتارش به کلی عوض بشه.... نمیدونم..... ولی دیدن داوود.... اینکه بخاطر رسول خودشو انداخت جلو گلوله! حتما رفتارشون باهام عوض شده! اره دیگه کلا! اصن حالم اوکی نبود.... گوشیمو برداشتم و شمارع محمدو گرفتم...... ♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡ پ ن: محمد به دنیا دروغ نمیگه! پ ن: حرفای سعید🥲
گاندویی ها وقتی جواب نداد دیگه کلا نگران شدم... نکنه اتفاق بدی افتاده؟؟ یا خدایی نکرده.... واییی فکرایی که می کردم تو سرم اکو میشدند اصن حالم خوب نبود.... نه می تونستم پاشم برم بیمارستان نه می تونستم برم بگیرم بخوابم... ـ ذهنم در گیر بود درگیر داوود.... داوودی که..... همون لحظه گوشیم زنگ خورد بدون نگاه کردن به اسمش جواب دادم... از اتاق داوود اومدم بیرون.... رسول روی صندلی ها نشسته بود اروم به سمتش رفتم.... ولی مثه اینکه متوجه حضور من نشده بود دستم رو روی شونش گذاشتم که برگشت سمتم.. *عه اقا اومدید! بریم اتاقتون؟ من: اره! فقط رسول ما نباید بمونیم اینجا باید برگردیم ایران! الان زنگ بزن سعید بهش بگو بلیت بگیرن برن خودتم باهاشون برو! رسول: چشم اقا اول بریم اتاقتون بد منم زنگ می زنم...... وارد اتاق شدیم کمک اقا محمد کردم روی تخت دراز شد.... گوشیشو داد دستم... چشم اقا😂🙂 شماره سعید رو گرفتم... که سریع جواب داد الو رسول.... *سلام اقا سعید... خوبی؟؟ سعید: من خوبم.... رسول داوود خوبه؟ اصن عملش تموم شد؟؟ اقا محمد... اون خوبه رسول رسول من دارم جون میدم جواب بده😠 *برادر من!! یه لحظه نفس بگیر همش داری حرف میزنی بد بهم میگی... تو یه لحظه نفس بگیر!! سعید: خبب بگووو دیگهه! *سعید یه لحظه بزاری میگم بهت تو یه اصن نمیزاری من حرف بزنمممم من: چیه رسول *اقا نمیزارع حرف بزنم!! سعید: خب باشه بگوو *اقا محمد میگه باید بلیت بگیریم برگردیم ایران! دیگه نمی تونیم اینجا بمونیم! سعید: چشم من امشب میرم بلیت میگیرم... الان بگوووو داوود حالش خوبه من... ینی رسول می تونی گوشی بدم باهاش حرف بزنم؟؟ *سعید داداش..... داوود فیلا نمیشه باهاش حرف بزنی! سعید: چی. چراا رسول *دیگه😔 سعید: رسولللل دارمممممم میگمممم چراااا نمی تونم حرف بزنه(با داد) *رسول داد نزن..... ببین داوود تو کماس برا همین.... سعید: هاننن😨 ♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡ پ ن: داد زد 🥺😌