گاندویی ها
#part_۹۹
#فرشید
سوار هواپیما شدیم.....
بد از چند دیقه بلند شد....
نمیدونم چرا ولی یه استرس کوچیک داشتم هم برا نجات بچها
هم الان....
چون من از بچگی هم از هواپیما می ترسیدم!
نفس عمیقی کشیدم و چشامو بستم......
که گرمی دست کسی رو، روی دستم حس کردم!
چشامو باز کردم که با سعید روبه رو شدم لبخندی زدم که با لبخندش جوابمو داد و بد هم لب زد
#سعید
بد از اینکه سوار هواپیما شدیم....
از خلبان خواستیم که بهمون بگه چه جاهایی باید بشینیم.....
اونم بهمون گف
منو فرشید کنار هم و اقا محمد علی هم کنار هم و دو نفر از بچه هم کنار هم نشسته بودن.....
نگاهی به فرشید کردم چشاشو بسته بود!
فورا فهمیدم که می ترسه دستم رو روی دستش گزاشتم که چشاشو اروم باز کرد
لب زدم خوبی؟؟
فرشید: اره فقط یه خورده می ترسم
اخه من از بچگیم هم کلا از ارتفاع و هواپیما هو این جور چیزا می ترسیدم
من: نترس زودی میرسیم!
فرشید: اره اونکه چیزی نیس
سعید بیشتر از این می ترسم که برسیم ولی دیر برسیم میدونی منظورم چیه
من: نگران نباش
انشاالله زود میرسیم و هیچ اتفاقی هم نمی افته
فرشید: امیدوارم
من: همین جور که دستم تو دستش بود اروم فشارش دادم.....
لبخندی زدم که لب زدم نظرت چیه یه خورده دیگه استراحت کنیم؟؟
فرشید: نظرم اوکی
من: پس بخواب
چشام رو اروم روی هم گزاشتم
♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
پ ن: دیر برسن؟؟
پ ن: سالم نجاتشون میدن؟؟