eitaa logo
اهل کتاب
135 دنبال‌کننده
152 عکس
1 ویدیو
4 فایل
اهل کتاب صادق معرفی کتاب و ترویج فرهنگ مطالعه و تفکر «هرکس‌باکتاب‌ها‌آرام‌گیرد هیچ‌آرامشی‌راازدست‌نداده‌است....» #امام‌علی‌؏ ارتباط با مدیر @ibrahimshojaat صفحه‌ی اینستاگرام: Instagram.com/ahleketab
مشاهده در ایتا
دانلود
استعمار نو و تعطیل فکر اسم زیاد برده شده است؛ اما این که این استعمار چه بوده و تعریفش چیست و چه روشی دارد، جای بحث است. ، است؛ استعمار نو چه استعماری است؟ استعمار نو یعنی تعطیلی فکر. نه به آن معنا که ندهند شما فکر کنید، بلکه به آن معنا که ندهد شما فکر کنید؛ آن هم نه به این صورت که اگر فکر کردید شما را بزند؛ نه، بلکه اجازه ندهند نیاز ها، شما را به فکر وادارد. می خواهند به مجرد اینکه نیازی پیدا کنید، از شما رفع نیاز کنند، این یعنی تعطیلی فکر. استعمار می خواهد به فکر کند، شما را خودش قرار بدهد. به جای شما در قضیه فکر کند و را به صورت سیصد چهارصد کتاب در اختیار شما بگذارد و بعد هم هر کسی این مطالب را قبول و باور داشته باشد و به کار ببندد، به او لقب کارشناس، توانمند، مدیر، مدبر و فرهیخته بدهد. یک امر ضد ارزشی را ارزش جلوه دهد. بمانیم
خوانده کنیم این کتاب را. چه خوب نوشته است از آه و اندوه . جانکاه است خواندن سرنوشت و و مان پس از سال ها جدایی و فراق؛ و فراقی که یعنی انگلیس خبیث باعث آن است. شاید خودمان هم بدمان نیامده باشد از این جدایی؛ رفتارمان که گویای این است. بیایید و از سنن، اخلاقیات، غیرت، سخت کوشی، درد و آوارگی کسانی بخوانید که در روزگاری نه چندان دور، آنان را می خواندیم اما در این روزگار، شاید گلایه مندیم که خداوند چرا آنان را همسایه های ما کرده است. است، دردی عظیم. دردی که ناشی از غفلت و تکبر ما مردمان این روزگار است. به راستی تفاوت بچه هایی که در این طرف مرز های خودساخته ما با آنانی که آن سوی مرز متولد می شوند در چیست که سرنوشت یکی فرار از مرگ و طالبان و ناتو و قاچاقچیان باشد و دیگری در دوراهی علم و ثروت. بخوانید این کتاب را و با این مردمان نجیب رنج دیده و کشوری که یغما رفته از دست شرق و غرب است، کمی هم دردی با چاشنی و نمائید. بمانیم
متوارات هرات | در محاصره حصار | قلعه ی اختیارالدین این روز های اول میزان( مهرماه)، هرویان می گویند هوا پکه پوستین است! ضبط می کنم و بعد تر می فهمم که باید بنویسم پنکه-پوستین! بعد از ظهری که هوا نه پنکه بخواهد، نه پوستین، به دعوت آمر صاحب، ایام الدین اجمل می رویم برای دیدن قلعه ی اختیار الدین یا همان ارگ قدیم هرات. روایات افسانوی فراوانی دارند که بعد از طوفان نوح، قلعه اولین بنایی بود که در خراسان ساختند.( این در روضات النجات نیز آمده است.) اما دیوار های قلعه به هر حال از چنگیز دیده اند تا تیمور تا نادر تا آغا محمدخان قاجار که این یکی قرار بود برسد و به حمله ی روس مجبور شد برگردد به شمال غرب ایران بزرگ و مقدر آن بود که نه در کنار برج قلعه ی هرات، که در قلعه ای دیگر، قلعه ی شوشی، اجل ش برسد. دیوار های قلعه، البته شاه زاده عباس میرزا را نیز دیده اند و البته تر محمد شاه قاجار را. ما اما با اختلاف فازی دویست ساله، دیوار ها را مدام می نگریم و رد می کنیم بارو ها را، تا بعد از ظهری در قلعه را پیدا می کنیم و وارد شویم! آقای اجمل -که ذکرش رفت- سپرده است تا اگر فشاری پیش آمد او را خبر کنیم. عاقبت دروازه را پیدا می کنیم. نرده ای فلزی هست در ورودی قلعه که نیم باز است. کالسکه لی جی از آن رد نمی شود. برای همین کالسکه را کنار نرده می گذاریم و داخل می شویم. کنار دروازه دکه ای هست که روی آن نوشته اند:« تکت فروشی». که همان تیکت فروشی باشد! در می زنم. کسی نیست انگار. ما هم دوربین به دست و خیلی راحت و آسوده و بی معطلی، وارد قلعه می شویم که چه بسیار پادشاهان جهان گشا را در پشت در نگاه داشته بود. هم سفر اول، مشغول عکاسی است که یک هو یک قوماندان سبیل از بنا گوش در رفته، کلاش ش را از دوش فنگ، پیش فنگ می کند و فریاد می کشد: هی! مرتک! کجا می شوی؟! سلام! برای دیدن قلعه آمده ایم... بمانیم
بیایید با هم #شعر بخوانیم. این بار ابیاتی از کتاب #آن_ها #فاضل_نظری.... می بینی که بعد یک سال بهار آمده، می بینی که باز تکرار به بار آمده، می بینی که سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت عقل با عشق کنار آمده، می بینی که حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد گل سرخی به مزار آمده، می بینی که غنچه ای مژدهٔ پژمردن خود را آورد بعد یک سال بهار آمده، می بینی که آن روز ها ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن آن روز ها گذشت، دگر آرزو مکن دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر خاکستر گداخته را زیر و رو مکن در چشم دیگران منشین در کنار من ما را در این مقایسه بی آبرو مکن راز من است غنچهٔ لب های سرخ تو راز مرا برای کسی بازگو مکن دیدار ما تصور یک بی نهایت است با یکدگر دو آینه را رو به رو مکن #آن_ها #شعر #فاضل_نظری #اهل_کتاب بمانیم
کنار قدم های جابر....🏴🏴 روایتی متفاوت از حسینی شدن و کردن حضرت زینب(ع) برای راهی شدن در مسیر . راوی سعی کرده است که دو داستان را بصورت موازی پیش ببرد. هر دو داستان روایت دو خواهر و برادر عاشق هست. یکی روایت زینب(ع) و حسین(ع) و دیگری روایت یک خواهر و برادر که عازم سفر هستند. در حقیقت این کتاب نگاه متفاوت خود را از شهادت مظلومانه حضرت فاطمه معصومه (ع) شروع می کند و تا شهادت حسین ابن علی (ع) ادامه می دهد و نکته متمایز کننده آن این است که داستان را از نگاه حضرت زینب (ع) جلو می برد. راوی سعی کرده است که هر دو داستان را دقیق جلو ببرد تا علاوه بر ارزش ادبی، ارزش تاریخی خود را نیز حفظ نماید. چه خوب است که در این ایام که شور و حماسه حسینی عالم را پر کرده است، آنانی که از حرکت به سمت این جا مانده اند، با خواندن این کتاب التیامی بر داغ این دوری و فراق گذارند. بمانیم
زینب پرسید:«اول خندیدی بعد گریه کردی، مادر! برای ما سوال است که چرا در آن موقعیت بیشتر از آن که گریه کنی، خندیدی؟» فاطمه با لب های سفید لبخند زد، گفت:«چون خبر دوم تلخی خبر اول را گرفت. کامم شیرین شد. خوشا آنان که از این دنیا زود می روند.» حسن پرسید:«پس ما چه؟» فاطمه گفت:«هزار سال هم که عمر کنی، چشم بر هم زدنی بیش نیست، حسن جان!» حسین پنجه پای مادر را گرفت. گفت:«قسم ات بدهم که بمانی؟» مادر سر تکان داد که نه. گفت:«زینب جان، خوب از این دو برادرت مواظبت کن!» و چشمانش را بست. زینب گفت:«یعنی باید ادای تو را در بیاورم؟ نازشان کنم؟ غذا بگذارم جلویشان؟» فاطمه چشم هایش را باز کرد. گفت:«یاد میگیری که چطور، عزیزم...» حسین گفت:«یعنی خداحافظی؟» فاطمه گفت:«نه عزیزم. سفارشتان را کردم!» حسن گفت:«بار ما را روی دوش زینب نگذار، مادرجان. خودت بمان!» فاطمه گفت:«اگر بدانید آن جا برایم بهتر است، باز هم می گویید بمانم؟» حسن گفت:«این حرف را ما هم می توانیم بزنیم. مگر آن جا برای ما بهتر از این جا نیست؟» فاطمه لبخند زد. حسن گفت:«برو، اما دیر تر، چندسال دیر تر.مگر نمی‌گویی چشم بر هم زدن است؟ پس بمان و بچه هایمان را ببین!» فاطمه زد زیر گریه. گفت:«اگر بگویم خدا می خواهد که من بروم، چه؟ حجت تمام است؟» حسن گفت:«اگر تو بخواهی بمانی، خدا راضی می شود. من و پدر و حسین و زینب راضی اش می کنیم. خدا از حق خودش راحت می گذرد!» فاطمه گفت:«اگر بگویم از این دنیا جز بوی تعفن نمی شنوم و در رنج و عذابم، چه؟ باز هم می گویید بمانم؟» حسین به گریه افتاد و پنجه پای فاطمه را رها کرد. فاطمه گفت:«گریه نکن، عزیز مادر!» و چشمانش را بست. حسن فهمید که باید سکوت کند. نباید اصرار کند. خودش را از کنار فاطمه عقب کشید و تکیه داد به دیوار. پس بوی تعفن دنیا مشام او را بلعیده و نمی گذارد عطر تن بچه ها و عطر تن علی را احساس کند. حسن می دانست که باطن هر عملی بویی دارد... بمانیم
پیامبر اکرم اسلام و چهارده معصوم؛ این #انسان_۲۵۰_ساله در حقیقت حضرت آقا سیر سیره سیاسی این #انسان_۲۵۰_ساله را در سخنرانی های خود در سال هایی قبل از انقلاب، در مشهد مقدس تشریح کرده اند. نظر موکد ایشان بر این است که اگر هر یک از ائمه ما جایش را با دیگری عوض می کرد، هیچ تفاوتی در این تاریخچه و سیر به وجود نمی آمد و همه ایشان به مثابه انسانی واحد هستند، چرا که هر یک از ایشان دارای عصمت و عقل کامل(مطلق) می باشد. کتاب بسیار خوبیست و برای فهمیدن این سیره لازم است اما کافی نیست. #انسان_۲۵۰_ساله #سیره_ائمه #حضرت_آقا #اهل_کتاب بمانیم
رفیق به خدا سخته بدون تو. به خدا بعد از تو فقط خدا مونده واسم. کربلایی شدی و من اینجا تنها گذاشتی. دستم رو بگیر. رفیق! راستی خیلی هم بد نشد که رفتی؛ رفتی و این روز ها رو ندیدی. یادت هست، اون وقتا که یه دختره دنبال تو بود؛ این روزا، این روزا خیلی ها دنبال خیلی ها هستن ولی اون ها دیگه فرار نمی کنند. رفیق، کمکم کن، کمکمون کن. ببین کجائیم! ببین با کیائیم! ببین با چیائیم! ببین چیکارا می کنیم! ببین چیا مهم شدن! ببین کیا شدن رفیق!! ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود یا رفیق من لا رفیق له #دیدم_که_جانم_می_رود #شهید_مصطفی_کاظم_زاده #دفاع_مقدس #رمان #حمید_داود_آبادی #اهل_کتاب بمانیم
کمی هم شعر بخوانیم.... فراموش خانه بعد از این بگذار قلب بی قراری بشکند گل نمی روید، چه غم گر شاخساری بشکند باید این آیینه را برق نگاهی می شکست پیش از آن ساعت که بار غباری بشکند گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند شانه هایم تاب زلفت را ندارد تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد قیمت لب های سرخت روزگاری بشکند دل تنگ من چه در وهم وجودم چه عدم، دل تنگم از عدم تا به وجود آمده ام دل تنگم راز گل کردن من، خون جگر خوردن بود از در آمیختن شادی و غم دل تنگم خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت! من هنوز از سفر باغ ارم دل تنگم گر چه بخشید گناه پدرم آدم را! به گناهان نبخشوده قسم دل تنگم حال، در خوف و رجا رو به تو بر می گردم دو قدم دلهره دارم، دو قدم دل تنگم نشد از یاد برم خاطرهٔ دوری را گر چه امروز رسیدیم به هم! دل تنگم! راز هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق هم دعا کن گره تازه نیافزاید عشق! قایقی در طلب موج به دریا پوست باید از مرگ نترسید! اگر باید عشق عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق پیلهٔ رنج من ابریشم پیراهن شد شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق! #اقلیت #شعر #غزل #فاضل_نظری #اهل_کتاب بمانیم
*بسم رب الشهدا، بسم رب النور* انگار آمده بود تا نماند؛ از اول هم ماندنی نبود، آخر یک بود و جهادی‌ها عادت ندارند که یکجا بمانند؛ پس لازمه وجودیشان می‌شود. او جهاد را معنا کرد در روزهایی که خانه‌های روستائیان مازنی سامان می‌داد. جهاد را معنا کرد، آن روزهایی که در سوز سرما زمستان آذربایجان، زلزله زدگان را از آوارگی در آورد. جهاد را معنا کرد، زمانی که در یادمان‌های هشت سال دفاع مقدس، خاک پای زائرانش را سرمه چشمان خویش کرد. جهاد را معنا کرد؛ شاید با دادن جانش برای (ع). راستی اسم زینب آمد؛ زینبی که هرگز پدر را ندید و که دخترش را در آغوش نکشید. سلام خدا بر تو ای شهید راه . مردان هزار دریا، خوردند و تشنه مردند تو مست از چه گشتی، چون جرعه‌ای نخوردی صلی اله علیک یا اباعبداللّٰه بمانیم
رَه‌بر فتنه آبرو به راستی که چه خوب خریدارانی دارد این . می‌گوید اندکی آبرو دارم و آن را پای این انقلاب می گذارم. سیدی! شاید دیگر آبرویی نمانده باشد برایمان، اما جانی داریم و جسمی؛ فقط یک ندا می‌خواهد برای فنا. ۷۸ و ۸۸ و ۹۸؛ این ها اعدادیست که هرگاه گفته می‌شود، دل ماست که آتش می گیرد از خیانت‌ها، و چ دلی داری تو ای سرورم که دیدی و می‌بینی آنچه ندیدیم. ان‌شااللّٰه که ۹۸ هم مثل فتنه های ماقبلش عمرش به سر رسد. روایت سفر ده روزه است به استانی آشنا؛ سفر سیستان و بلوچستان در اوج درگیری و حمله آمریکایی‌ها به عراق. روزهایی که بسیاری از ترس حمله آمریکا به ایران، آماده برگشت به کشورهایی که آن‌ها بودند، می شدند و این حضرت آقا بود که با سفر به ناامن ترین استان کشور، درس مهمی را به مدعیان داد. راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست هرگه که دل به عشق دهی خوش بود در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست بمانیم