eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
پنجمین روز شهادت پدرم یڪی اومد در خونہ .یڪ آقای روشن دلی بود💚 گفتیم : «بفرمایید» مرد نابینا گفت :«عباس شهید شده؟» گفتیم : «بله» گفت : «من ڪسی را ندارم☘ من یڪ هفته‌ای هست ڪه حمام نرفتم این شهید من را هر هفتہ روز‌های جمعه ڪول می‌ڪرد و بہ حمام می‌برد و لباس‌هام را می‌شست و بدون چشم داشت می‌رفتـ.🌷 🌹 🍀 @AHMADMASHLAB1995
🔥 ||رهبر‌معظم‌انقلاب‌سیدعلےخامنہ‌اۍ: در‌شبڪه‌های‌اجتماعـے‌فقط‌به‌فڪر‌خوش‌گذرانی‌ نباشید...شما‌افسران‌جنگ‌نرم‌هستید... عر‌صه‌جنگ‌نرم‌بصیرتـے‌عمارگونه‌ ومقاومتـے‌مالڪ‌اشتر‌ وارمیطلبد✌️🏻 🇮🇷 ✅ @AhmadMashlab1995
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید داوود نریمیسا😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:22اردیبهشت سال1362🌷 🍁محل ولادت:اهواز🌷 🍁شهادت:12بهمن سال1394🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 "اطاعات برگرفته از سایت (حریم حرم)" نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
°•|🌸🍃 شڪ ندارم نگاه به چهره‌هایشان عبادت است... عبادتی از جنس "مقبول به درگاه الهی" ڪاش شفاعتی شامل حالمان شود... 🌸🌹 @AHMADMASHLAB1995
🌸 🌷 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄ @AhmadMashlab1995 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
🌸 🌷 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄ @AhmadMashlab1995 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم 🌷السَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌷 🕊 🥀| @AmadMashlab1995
✋🏼 دلم به آن مستحبی خوش است که جوابش واجب است[..♥️..] ••اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَهَ النَّجَاهِ سلام بر تو اي كشتي نجات•• 🌴 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
🦋🍃 🍃 حمید خیلے دیر ڪرد. قبلا هم براے بیرون بردن زبالھ چندبارے دیر کرده بود.اما اینبارتاخیرش خیلے زیاد شدھ بود.🌱 وقتے برگشت پرسیدم: "حمید آشغالا رو مےبرے مرڪز بازیافت سرخیابون این همہ دیر میاے؟🤔" گفت:" راستش یھ فقیرے معمولا سر کوچھ هست. هربار ازڪنارش رد میشم سعے میڪنم بھش ڪمک ڪنم.😍 امشب‌پول همرام نبودخجالت ڪشیدم ببینمشو نتونم ڪمک ڪنم.کل کوچھ رو دورزدم تا از یھ سمت دیگھ برگردم خونھ ڪہ شرمندھ نشم.😔 " بخشے از ڪتاب یادت باشد " " " 🍀 @AHMADMASHLAB1995
🔥 👤 امـروز بی‌عدالتے دردنیـا ازعلم تغذیہ مےکند؛یعنے علـم پیشرفتہ،درخدمت بی‌عدالتے و جنـگ اسٺ...اینهااحتیاج دارد بہ یڪ قدرٺ معنوے،قدرٺ الهے،دسٺ پرقدرٺ امام معصـوم کہ او بتـواند این کارها را انجـام بدهد،لذا مأموریـٺ بزرگ حضرٺ بقیة الله عج قسـط و عـدل اسٺ..🎈 ✅ @AhmadMashlab1995
🌸 🔅امام جواد عليه السلام: 🔸هر كس نداند كارى را از كجا آغاز كند، از به سرانجام رساندن آن درماند مَن لَم يَعْرِفِ المَوارِدَ أعْيَتْهُ المَصادِرُ @AhmadMashlab1995
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید سید حمید تقوی فر😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:سال1339🌷 🍁محل ولادت:اهواز🌷 🍁شهادت:16دی سال1393🌷 🍁محل شهادت:عراق🌷 🍁نحوه شهادت: با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک تیر انداز داعشی قرار می گیرد و بعد از اینکه به همرزمانش وصیت می کندکه عقب نروید و نگذارید زحمات بچه ها هدر برود وبعد از طلبیدن حلالیت به شهادت می رسد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگم و همیشه دلتنگ میمانم.... صحبت های مادر درباره 🌷 ┅═══✼❤️✼═══┅┄ @AhmadMashlab1995 ┅═══✼❤️✼═══┅┄
اۅاٻلِ‌انقلابـ 🌱❛ خٻلۍ‌ۿا سَعے در [ٺَخرٻب‌ۺَہٻد‌آۅٻنۍ⋮♥️] داشٺنـد! 👤 |ٻڬ نفر ٻک ‌عڪــس از ۺـہٻد آۅٻنے|☝️🏼 می بَرد پٻۺِ رۿـــــبرۍ مےگوٻد: اٻنْ قبلاً شلۏار لے مٻپوۺیده ۅ ٺٻپۺ°🕶 ـآڹ طۅر بۅده ۅ فُلانـ فلاڹ رۿبـرۍ ميگۅٻنـد: "عجب!ْمن ارادٺم نسبټ بہ اٻشانـ بٻۺـــــتر شُد(:🍃چُۅنْ فہمٻدم سٻر سلۅکـ داشٺہ‌اند ڪه بہ اٻنجا رسٻدند" . 『ٺا ټو مراد مڹ دۿے کۺٺہ مَرا فراقـِ ٺـو 」 |🌿✌️🏼ـ ـ• |⏰ـ ـ • ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀ @AhmadMashlab1995 ❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
از امروز با رمان جدیدی در خدمت شما عزیزان هستیم خلاصه رمان: زینب یه دختر گیلانیه یه دختر از یه خانواده ی مذهبی که در ۱۱ سالگی به خواست پدرش بین چادر و مانتو حجاب برتر یعنی چادر رو انتخاب کرده دختر بزرگ میشه غافل از اینکه از وقتی نه سالش بوده یه حسایی نسبت به پسرعموش پیدا کرده و روز به روز حسش شدیدتر میشه اما میفهمه که پسرعموش یکی دیگرو دوست داره و به دختر داستانمون میگه که ……… 👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گوشمو به تلفن نزدیکتر کردم تا بتونم صداشو بشنوم اما دریغ.... مامانم با دستش منو به آرومی هول داد که عقب تر برم منم که دیدم تالشم برای شنیدن صداش بی فایدست بیخیال شدمو رفتم سر میز و مشغول خوردن عصرونم شدم. -زینب مامان چته نزدیک بود لهم کنی پشت تلفن. زن عموت بود -خب چی میگفت؟ -هیچی حرفای همیشگی.تو هنوز عصرونتو تموم نکردی؟ پاشو پاشو برو درستو بخون کنکور داری مثلاً. میز و جمع کردمو بعد از خوردن چاییم به اتاقم رفتم کتابمو باز کردم تا مشغول خوندن بشم که قیافش اومد جلو چشمم سرمو تکون دادم تا فکرمو متمرکز کنم و مشغول خوندن شدم. به ساعت نگاه کردم 9 شب شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم تو پذیرایی بابا اومده بود. بهش سالم کردمو رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم. برگ کاهویی از ظرف سالاد برداشتم -مامان کمک نمیخوای؟ -چرا مامان جان میزو بچین چشمی گفتمو میزو چیدم و بابارو صدا کردم تا بیاد برای شام بعد از خوردن شام مسواک زدمو گرفتم خوابیدم.فردا صبح باید میرفتم مدرسه... صبح با صدای بابا از خواب بیدار شدم. چون خوابم خیلی سنگینه ساعت کارساز نیست چند دقیقه به همون حالت رو تختم نشستم که صدای اذانو شنیدم بعد از چند ثانیه بلند شدم رفتم دستشویی. تو آینه روشویی به صورتم خیره شدم چشمای قهوه ایم پف کرده بودن یه مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام بهتر بشه وضو گرفتم اومدم سجادمو باز کردم از عمق وجودم نماز خوندم بعد نشستم دستامو بردم سمت خدا یه صلوات فرستادم تا حرفام به سمت آسمون برن و شروع کردم به راز و نیاز با معبودم استغفار کردم بابت همه ی گناهام از خدا خواستم کمکم کنه و مهر خودشو اهل بیتشو بیشتر و بیشتر به دلم بندازه،این کار هر روزم بود. سر همه ی نمازام اینو از خدا میخواستم چون دلم میخواست مهرشون تو دلم صدها برابر بشه وقتی از سجاده بلند شدم صورتم کامل خیسه اشک بود به ساعت نگاه کردم 6 شده بود کارامو کردم که برم مدرسه آماده شدم طبق معمول دیر کرده بودم ساعت یه ربع به 8 بود زنگ زدم به آژانس و رفتم مدرسه یواشکی به همه طرف نگاه میکردم و مواظب بودم ناظممون نباشه اوف بالاخره این 38 تا پله ی لعنتی تموم شد و رسیدم طبقه ی بالا رفتم سمت در کلاس و به درش نگاه کردم سوم کامپیوتر. کامپیوتر! همون رشته ای که به خواست عشقم اومدم. چون مدرسه همه طرفش دوربین داشت خیلی ضایع بود اگه گوشمو میزاشتم رو در پس عادی ایستادم و یکم گوش کردم دیدم ای دل غافل صدای معلممون از تو کلاس میاد داشت گریم میگرفت اگه میرفتم دفتر ایندفعه دیگه ناظممون پوستمو میکند با اینهمه تاخیر و بار هزارمی که داشتم برگه میگرفتم برای معلم تا برم تو کلاس، با بدبختی رفتم سمت دفتر نظافتچیمون خانم ریاحی با کمی فاصله از در ایستاده بود برگشت سمتم ریاحی_سلام خوبی زارعی بیا تو _ سلام مرسی رفتم تو سلام کردم خانم ناظم_ سلام به به خانم زارعی چه عجب قدم رو چشم ما گذاشتین یه لبخند ژکوند زدم و با مظلومیت بهش نگاه کردم ناظم_ قیافتو اینجوری واسه من مظلوم نکن تو دوباره دیر کردی زارعی؟ :zeinab z @AhmadMashlab1995
سرمو انداختم پایین ناظم_ مگه من بهت نگفتم شبا کمتر با لبتاب ور برو زود بخواب باز چرا دیر کردی ها زارعی؟ _ خانم به خدا من دیشب زود خوابیدم با لبتابم ور نرفتم زیاد نمیدونم چرا دیر شد یکم بهم خیره شد و گفت ناظم_ نامه رو بهت میدم ولی دیگه نبینم دیر کنی ها سرمو تکون دادم اسم دبیرو بهش گفتم نوشت، نامه رو ازش گرفتم خداحافظی کردم رفتم سمت کلاس روزها و ماه ها پشت هم میگذشتن و به زمان کنکور نزدیکو نزدیکتر میشدم دقیقا دو روز بعد از تولدم یعنی 13 مرداد زمان کنکور بود تقریبا اماده بودم اما خیلی خیلی استرس داشتم و همش میترسیدم از رسیدن اونروز . . امروز 11 مرداده روز تولدم بالاخره امروز هم از راه رسید دو روز دیگه هم که کنکور دارمو دارم میمیرم از استرس تا الان که ساعت 6 هست خبری از هدیه و کیک نبوده نمیدونم والا اه تلویزیونو روشن کردمو اهنگ گذاشتم... چه دل خجسته ای داشتم یکم خسته بودم ولو شدم رو مبل که زنگو زدن نگاه کردم بابا بود درو زدم باز شد یه دفعه دیدم مامانم داره از در میره بیرون صدای کمه پچ پچ از بیرون میومد گوشامو تیز کردم اما این مامانو بابای من زرنگترن بعداز یکی دو دقیقه اومدن تو. خندم گرفت یه کیک دست مامانم بود و هدیه دست بابام عین حیوون گوش درازی که بهش کیک دادن ذوق مرگ شدم بابا و مامانم با لبخند اومدن سمتمو میز مبلو اوردن جلو کیکو کادو رو گذاشتن روش..... وقتی پاکت هدیه ی بابام که پول بود و مامانم عطری که عاشقش بودم و همیشه میزدمش ایفوریا رو بهم داده بودن البته بگما منظورم از اینکه همیشه میزدم داخل خونه بود چون اگه مرد نامحرم بوی عطر زن نامحرمو استشمام کنه تا زمانی که اون زن به خونه برگرده فرشته ها براش لعن و نفرین میفرستن. باز کردم، کیک و شام خوردیم بعدشم جشنمون تموم شد..... مزاحم_ زینب بلند شو مگه نمیخوای نماز بخونی غلت زدم یه سمت دیگه مزاحم_ زینب امروز کنکور نداری مگه یه دفعه از رو تخت پریدم نشستم _ به اون مزاحم نگاه کردم اا اینکه بابا گلیه خودمه یه خمیازه کشیدم که بابام خندید و موهامو بیشتر بهم زد و ریخت تو صورتم منم نق زدم بابا_ بلند شو برو وضو بگیر نمازتو بخون افرین دختر گلم _ یه خمیازه ی دیگه کشیدم و بلند شدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه امروز کنکورمو خوب بدم و دلمو اروم کنه نمازم که تموم شد ساعت 5:30 بود، رفتم یکم نرمش و ورزش کردم تا حواسم پرت بشه و استرسم کم بشه بعد هم صبحانه خوردم مامان_ زینب بدو زود آماده شو 8 امتحان شروع میشه ها. یه ربع دیگه آژانس میاد زود باش _ باشه مامانی الان لباس میپوشم _ بدو رفتم تند تند شروع کردم به پوشیدن مانتو شلوار آبی نفتی مدرسه مقنعه ی مشکی و چادرمم سرم کردم. سه تا مداد شکلات آب معدنی کیف پول کلید خونه قرآن کوچولو آینه کوچولو کیف کوچیک وسایل امداد که همیشه همراهمه دفترچه :zeinab z @AhmadMashlab1995
یادداشت کارت عضویت کتابخونه کارت بسیج کارت ورود به جلسه کنکور همرو ریختم تو کیف دستیه مشکیم و از اتاقم رفتم بیرون مامان_ بالاخره آماده شدی بدو که ماشین اومد _باشه بریم کتانی مشکیمو پوشیدم و با مامان نشستیم تو ماشین طبق معمول که تو ماشین نشستم شیشه رو دادم پایین و دستمو گذاشتم رو در ماشین تا باد بهش بخوره و سرمو کمی به جلو متمایل کردم خیلی استرس داشتم شاید کمی اروم بشم اینجوری بالاخره بعد از ده دقیقه که برام یه قرن گذشت رسیدیم به مدرسه. از قبل بهمون گفته بودن کنکورمون یا تو دانشگاست و یا به احتمال زیاد تو یکی از مدارس، که خب افتاد به مدرسه مامان_ پیاده شو دیگه زینب پیاده شدم با مامان رفتیم تو _ اا مامان دوستام اونجان بریم اونجا مامان_بریم _سلام مریم سلام خاله مریم_ سلام زینب خوبی باهم دست دادیمو روبوسی کردیم خاله سمیه_ سلام دخترم خوبی؟ _ممنون خاله خوبم شما خوبین؟ خاله سمیه_ خیلی ممنون خوبم عزیزم یه چند دقیقه ای با هم حرف زدیم که دقیقا راس ساعت 8 امتحان شروع شد... اه چهار ساعت تمام اونجا نشستم مغزم هنگ کرد دیگه. از بس فکر کردم سرم گیج میره. مریم رفته بود رفتم یکم به صورتم آب زدم و با مامان رفتم خونه دقیقا سه ماهه دیگه جواب کنکور میاد خدا خودش رحم کنه . . اوف کنکورو که دادم راحت شدم فقط نگرانم قبول نشم. ! وای خدانکنه، من قبول نشم دیوونه میشم! دو روز از کنکور دادنم گذشته دیروز استراحت کردم و امروز با دوتا دوستام اومدیم بیمارستان برای گذروندن دوره ی 15 روزه ی تخصصی امداد بعدش هم که امدادگر کامل میشیم سر پرستار!خانم تقوی _ خب بچه ها برین لباساتونو بپوشین بیاین اینجا منو سارا و فاطمه _ چشم راه افتادیم سمت اتاقی که بهمون گفت _ بچه ها بدویین که فکر نکنن تنبلیم سارا_ یعنی نیستیم؟ _ خو اینجا که کسی آشنا نیست بدونه فقط خودمون سه نفر میدونیم شما هم صداشو در نیارین بزارین فکر کنن خیلی زرنگیم شاید تو بیمارستان نگهمون داشتن ماهم میمونیم ژست دکترارو میگیریم الکی اینورو اونور میریم ببیننمون بعدم واسشون کلاس میزاریم و خندیدم سارا یکی زد تو سرم و گفت_ دیوونه فاطمه هم سرشو به معنای تاسف تکون داد _ اا خو چرا میزنی مگه من چی گفتم پرستار _ شما سه تا کجا موندین بیاین دیگه هنوزم که لباس نپوشیدین اه چقدر تنبلین ما سه تا_ فهمیدن اه پرستار _ دارین چیکار میکنین بدویین ما سه تا_ چشم . . _ خانم تقوی ما باید چیکار کنیم؟ تقوی_ سحر جان؟ یه پرستار جوون و الغر اومد جلو زیاد قشنگ نبود سحر_ بله خانم تقوی_ این دخترارو ببر فاطمه آموزشش با پرستار رضایی،سارا آموزشش با پرستار مولایی و زینب با پرستار ملکی سحر_ چشم خانم تقوی سحر_ بریم بچه ها ما هم با یه ژست دکتری پشت سرش راه افتادیم همچین دستمونو کرده بودیم تو جیب مانتوی سفید پزشکیمون و کنار هم با سر باالا راه میرفتیم که دکترا هم اینجوری کلاس نمیزارن همینجور داشتیم میرفتیم که یه دفعه یه پسره با لباس سفید جلومون ظاهر شد سه تامون بهش ذل زده بودیم هم قیافشو انالیز میکردیم و هم ببینیم چیکار داره خیلی جوون بودو به خودش رسیده بود موهاشو به حالت قشنگی به سمت بالا حالت داده بود و لباس سفید پزشکی تنش بود یه نگاه به ما کردو از نحوه ی ایستادن و نگاه طلبکارانمون خندش گرفت و با خنده به همون پرستاره سحر گفت پسره_ خانم پرستار این دخترا پرستارای جدیدن؟ سحر_ نه دکتر اینا برای دوره ی امداد اومدن پسره در حالی که ابروهاش از تعجب بالا پریده بودن دوباره به حرف اومد_ واقعاَ؟من فکر کردم با این ژستی که گرفتن دکتری پرستاری چیزین پس نیمه امداد گرن خودش هم به حرف خودش خندید بی مزه ما سه تا طلبکارانه نگاهش میکردیم _مگه اشکالی داره که قراره امدادگر بشیم؟ بعدشم ما عادت نداریم برای بقیه کالس بزاریم الانم فقط داشتیم ادا در میاوردیم پسره_ اوه خانم کوچولو درسو مشقاتو نوشتی اومدی اینجا؟ آخییی نمیترسی آمپولو دستت بگیری؟ یه وقت اوف میشیا با عصبانیت گفتم _ نخیر نمیترسم بعدشم من کوچولو نیستم مدرسمم تموم کردم مشق نمینویسم پسره_ آفرین آفرین خانم بزرگ مرحبا پس حتما مدرستو تموم کردی دیگه مغزت نمیکشید اومدی امدادگر بشی نه؟ :zeinab z @AhmadMashlab1995
🌸 🌷 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄ @AhmadMashlab1995 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
🌸 🌷 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄ @AhmadMashlab1995 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄
🌸 🌷 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄ @AhmadMashlab1995 ┄┅┅✿❀💚❀✿┅┅┄