eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌱•• أنا أحبُّك بروحِي والرّوح لاتتوقَّف أبداً و لاتنسي! من با روحم دوسِت دارم و روح هیچ وقت نه متوقف میشه و نه فراموش میکنه... ❤️ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_دوازدهم يك  هفته  از خواستگاري  مي گذرد. جار و جنجالها و بگو مگوها همچنان  ادا
🌷🍃🍂 با عجله  لباس  مي پوشد. كيف  را روي  دوش  انداخته ، و به  طرف  آشپزخانه مي رود. بر آستانه  در مي ايستد، طلعت  سبزي  پاك  مي كند، ليلا را كه  مي بيند،لبخند به  كنج  لبانش  مي نشيند. چاك  چشمهايش  بازتر مي شود، مي گويد:ـ ليلا جان  كجا؟  ـ مي رم  كتابخونه ، مهلت  كتابام  سر اومده .طلعت  به  آرامي  از پشت  ميز بلند مي شود و با همان  لبخند به  طرفش  مي آيد:- ليلا! از حرف  پدرت  دلگير نشو، به  جان  سهراب  و سپهر قسم  پدرت  تو رو ازهمة  ما بيشتر دوست  داره ... خوشبختي  تو رو مي خواد.  ليلا، روي  از ديدگان  طلعت  به  سويي  ديگر مي چرخاند. نمي خواهد نگاه  زل زدة  او را ببيند، زيرلب  با خودش  حرف  مي زند:«باز شروع  كرد، حوصلة  حرفاشو ندارم . بس  كن  تو رو به  خدا!»شانه  بالا مي اندازد و بعد از كمي  اين پا و آن پاكردن ، خداحافظي  كرده باعجله از آشپزخانه بیرون می رود هنوز دستگیره در را نچرخانده ڪه صدای طلعت را می شنود -لیلا جان! ... نویسنده متن:مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_سیزدهم با عجله  لباس  مي پوشد. كيف  را روي  دوش  انداخته ، و به  طرف  آشپزخانه
🌷🍃🍂 كتابخونه حضرت  كه  مي ري ، اگه  تونستي  صدتومان  بنداز توضريح  امام  رضا(عليه السلام )... نذر دارم *** از خيابان  فرعي  وارد خيابان  اصلي  شده ، كنار آن  مي ايستد و به  گل كاري وسط  بلوار و رفت  و آمد ماشين ها چشم  مي دوزد. براي  لحظه اي  فراموش  مي كندكه  براي  چه  آمده  و كجا مي خواهد برود.  ميني بوسي  شلوغ  از جلويش  عبور مي كند، پسركي  سر از پنجرة  ميني بوس بيرون  آورده ، مرتب  فرياد مي زند: - بهشت  رضا! بهشت  رضا مي ريم ... بهشت  رضايي ها سوار شن ! پدر حسين  را به  ياد مي آورد كه  زير شكنجه هاي  ساواك  شهيد شده  بود و دربهشت  رضا به  خاك  سپرده  شده يكدفعه  به  فكرش  مي رسد كه  سوار ميني بوس شود و در بهشت  رضا بر سر مزار پدر حسين  نشسته  و يك  دل  سير گريه  كند ودرد دلش  را بازگو نمايد مي خواست  دستش  را بالا بياورد كه  ناگاه  از بوق تاكسي  از جا پريده ، دستپاچه  مي گويد: - فلكة  آب ! ... نویسنده متن مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهاردهم كتابخونه حضرت  كه  مي ري ، اگه  تونستي  صدتومان  بنداز توضريح  امام  ر
🌷🍃🍂 تاكسي  ترمز مي زند و او به  ناچار سوار مي شود. تاكسي  مسافتي  نمي رود كه ليلا دست  به  كيفش  برده  تا پول  خُرد آماده  كند ولي  هر چه  مي گردد، كيف  پول  رانمي يابد، سراسيمه  با صداي  لرزاني  مي گويد: - ببخشيد آقا!كيف  پولم  رو جا گذاشتم مي خوام  برگردم  خونه ...  پياده  مي شود و با عجله  به  طرف  خانه  به  راه  مي افتد. به  خانه  مي رسد، داد وفرياد دوقلوها، هنوز هم  به  گوش  مي رسد. به  آشپزخانه  مي رود، طلعت  رانمي بيند، سبزيها هنوز روي  ميز آشپزخانه  پخش  هستند، و بخار از گوشه  و كناردر قابلمه  بيرون  مي جهد  به  طرف  اتاقش  به  راه  مي افتد كه  صداي  قهقهه  طلعت ، اورا كنجكاوانه  به  آن  سو مي كشاند: - چي  گفتي !... چقدر مزه  مي پراني ... دختره  خيلي  اُمّله  پس  چي  فكر كردي ! فكركردي  ليلا مثل  ناتاليه ... ولي  خودمانيم  ها، خوب  نقش  بازي  مي كني ... آن  قدرخوب  كه  اصلان  عاشق  اخلاق  و رفتارت  شده . ... تازه  اين  رو هم  بگم  كه  ليلا از اين پسره  دل  كَن  نيست ... راستي  مبادا سفارشهايي  رو كه  كردم  يادت  بره ... ببينم مي توني  اين  ورپريده  رو از چشم  باباش  بندازي ، مي دوني  كه  اصلان  خيلي دوستش  داره .... ليلا نفسش  به  شماره  افتاده ، زانوانش  سست  مي شود،  دست  به  چهارچوب  درتكيه  مي دهد كيف  از شانه اش  بر زمين  مي افتد. طلعت  يك  دفعه  به  طرف  صدابرمي گردد، با ديدن  ليلا چون  برق گرفته ها، بر جاي  خشكش  مي زند و رنگ  ازچهره اش  مي پرد ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پانزدهم تاكسي  ترمز مي زند و او به  ناچار سوار مي شود. تاكسي  مسافتي  نمي رود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 دهانش  باز و چشمانش  گرد شده ، گوشي  تلفن  از دستش مي افتد.  صداي  فريبرز از گوشي  شنيده مي شود: - خاله  طلعت ! چي  شده ؟ خاله  طلعت !نگاه  نفرت انگيز ليلا به  او دوخته  مي شود، لبانش  از خشم  مي لرزد  عقب عقب گام  برمي دارد و انگشت  سبابه اش  به  طرف  او بالا مي آيد  - پس  تو!... تو!از خشم  زبانش  بند مي آيد. نمي تواند كلمه اي  بگويد. به  طرف  اتاقش مي دود و در را از پشت  قفل  مي كند. *** زانوانش  را بغل  زده  و نگاه  بهت زده اش  به  راه راه هاي  موكت  كف  اتاق  دوخته شده است :  «پس  اين ها همه اش  نقشه  بود...  مامان  طلعت ! مامان  طلعت ! مگه  من  چه  هيزم تري  به  تو فروختم !  بيچاره  پدر كه  به  تو اعتماد كرده  و خام  ظاهر فريبنده  اون پسره  شده !» داد و هوار طلعت ، ليلا را از نجواي  درون  بيرون  مي سازد:ـ سهراب ! ... نویسنده مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_شانزدهم دهانش  باز و چشمانش  گرد شده ، گوشي  تلفن  از دستش مي افتد.
🌷🍃🍂 سپهر!... خفه  خون  بگيرين ، ديوانه  شدم ... سرسام  گرفتم  از دست شما... ليلا سر از تأسف  تكان  داده ، لب  برمي چيند: «عقده  دلشو سر اين  طفلاي  معصوم  خالي  مي كنه ... آخه  به  تو هم  مي گن مادر!» آفتاب  ساية  چهار چوب  پنجره  را كف  اتاق  انداخته  و قسمتي  از سايه  تا لبه  ميزتحرير بالا آمده  است لیلا به  طرف  پنجره  مي رود و به  بيرون  و سروي  كه  تاپشت بام  خانه  قد كشيده ، نگاه  مي كند پرده  را با خشم  تا انتها مي كشد و باعصبانيت  روي  تنها مبل  اتاقش  فرو رفته ، با ضرباتي  نه  چندان  محكم  به  دسته هامي كوبد:  «حالا من  مي دونم  و اون ... يك  آشي  براش  بپزم  كه  يك  وجب  روغن  داشته باشه ...قربون  خدا برم  كه  دستشو روكرد... چقدر خودشو كاسة  داغ تر از آش نشون  مي داد... چه  قيافة  حق  به جانبي  مي گرفت ... بيچاره  پدر كه  گول  اين دل سوزيهاي  بي  جا رو خورده .»  صداي  گريه  دوقلوها، ليلا را از مبل  جدا مي كند از اتاق  بيرون  مي آيد. سهراب و سپهر با ديدن  او، به  طرفش  مي دوند و پشت  او پنهان  مي شوند تا از كتكهاي مادر در امان  باشند صورت هايشان  سرخ  شده  و آب  از بيني شان  آويزان ... 🌷🍃🍂 ـ چه  كار مي كني ؟ كبابشان  كردي ! زورت  به  اين  بدبخت ها مي رسه ... عقده ها توسر اينا خالي  مي كني ! طلعت  چشمان  از حدقه  درآمده اش  را به  سوي  او مي گرداند و با غيظ مي گويد: «نمي خواد اداي  داية  مهربانتر از مادر رو دربياري ... اصلاً به توچه مربوط !»  ليلا به  طرفش  نيم خيز شده  و مي گويد:- به  من  چه  مربوطه ! برادرام  هستن ... داري  اونا رو مي كشي !طلعت  دست  به  كمر مي زند، قيافه  حق  به جانبي  گرفته  و مي گويد: - اصلاً مي دوني  چيه ؟ پدرت  كه  اومد.. برو همه  چيز رو گزارش  بده  از سير تاپياز...  باز آشوب  به  پا كن ! خشم  و نفرت  به  چشمان  ليلا مي دود، لب  به  دندان  مي گزد  مدتي  خيره خيره  به طلعت  نگاه  مي كند.  سپس  با همان  خشم  و نفرت  با عجله  به  طرف  اتاقش  مي رود،  رود،سهراب  و سپهر، دامنش  را محكم  مي گيرند ولي  او خودش  را به  زور از دست  آنهامي رهاند. پشت  به  در اتاقش  تكيه  مي دهد، زير لب  غرولند مي كند:«عجب  رويي  داره ! دست  پيش  مي گيره  تا پس  نيفته ، فتنه  رو اون  به  پا كرده ،حالا دو قورت  و نيمش  هم  باقيه .» ... نویسنده مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
.|معرفے شهید💜| نام ونام خانوادگے:شهید علے هاشمے🌸 نام پدر:قاسم🌸 محل تولد:محله عامری اهواز🌸 تاریخ تولد:شهریور۱۳۴۰🌸 محل شهادت:هورالعظیم جاده شهید شفیع زاده🌸 تاریخ شهادت:۴/۴/۱۳۶۷🌸 مزار:گلزارشهدای اهواز🌸 فرماندهی در:قرارگاه نصرت سپاه ششم🌸 درجه:سرلشکرپاسدار🌸 ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 سرلشکر شهیـــد علے هاشمے فرمانده قرارگاه سرۍ نـــصرت ڪسے هستند ڪہ نــباید تازمــــاڹ زنــده بـــودڹ صدام حرفــی ازاوزده مےشد! شهید هاشمے ڪسے بودن ڪہ وقتے اسمشان جلوی صدام زده مے شد صدام از ترس به خود میلرزیــد...آره!ڪشورمون همچین اسطوره هایے داشته وداره♡:) 💪💪 ♡:) @AhmadMashlab1995∞ـ
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید مجتبی بابایی زاده😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:خرداد سال1362🌷 🍁محل ولادت:کوی شهد
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید یوسف فدائی نژاد😍 😍جزء شهدای مدافع وطن😍 🍁ولادت:29دی سال1362🌷 🍁محل ولادت:_________🌷 🍁شهادت:12شهریور سال1390🌷 🍁محل شهادت:جاسوسان_سردشت🌷 🍁نحوه شهادت:در منطقه جاسوسان شهرستان سردشت در درگیری با گروه تروریستی پژاک بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر، صورت و بازو به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
•~🌱💚~• حرم یعنے ڪسے در شهر خود سر میڪند اما دلش در ڪوچھ هاي دور مشهد ماندھ آوارھ ..!💔 🍃 ✅ @AhmadMashlab1995