💔
گفتم كه با فراق مدارا كنم، نشد
يك روز را بدون تو فردا كنم، نشد
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
~🕊
باز هم مثل شب های قبل
نیمه شب که از خواب بیدار شدم دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده !
با اینکه رختخواب برایش پهن کرده بودیم ، اما آخر شب وقتی از مسجد آمد ، دوباره روی فرش خوابید .
صدایش کردم و گفتم :
داداش جون ، هوا سرده ،
یخ میکنی . چرا توی رختخواب نمیخوابی ؟
گفت : خوبه ، احتیاجی نیست .
وقتی دوباره اصرار کردم گفت :
رفقای من الان توی جبههی گیلان غرب ،توی سرما و سختی هستند .
من هم باید کمی حال اونها رو درک کنم .
#شهید_ابراهیم_هادی♥️🕊
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مــَـن🙃؛ دیـدنـت را دیوانہ وار دوست دارم🌱¡ #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| ✅ @Ah
بہهࢪطࢪفنظࢪڪنم
اثࢪ زِ ࢪوےماھ توست
بگوڪدامݪحظہها
ظهوࢪ ࢪوےماھتوستـ🌙
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
#طنز_جبهه😂🤣
تو جبهه هر کسی یک روز را به عنوان
مسئول دریافت غذا و شستشوی ظرفها
و یا تمیز کردن سنگر و تقسیم غذا بین بچه های سنگر بود😁
که به آن شخص اصطلاحأ شهردار می گفتند🤦♂از قضا یکی از کارکنان شهرداری به جبهه آمده بود🤨
و بنده خدا هم کمی سن بالا بود ، که بچه ها هی می گفتند شهردار چای درست کن، شهردار غذا بگیر و...😨
بنده خدا هم از همه جا بی خبر که بره مثلا چای درست کنه، یا کاری دیگر انجام بده😅
که بعدا فهمید منظور از شهردار چی است.
که همین دست مایه خنده بچه ها شده بود😐
🥀جعفر علی یاری گردان ادوات. لشکر 25 کربلا
✅ @AhmadMashlab1995
شنیـدیمیگـن:
امـامزمـانـتنیسـتراحتـی؟
نهبخدا؛ناراحتیـم..
ازخودمون؛دنیامـون؛نفسمـون :)💔
#یوم_جمعہ🥀
#ایـن_امـامنـا؟!
#ایـن_صـاحبنـا؟!
#بـاز_هـم_جمعـہ_اے_بے_تـو💔
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بدهے نجومے یڪ پاسـدار بھ سـپاھ! اگࢪ ڪسے از من طلبڪاࢪ اسـت طݪب او ࢪا بدهید. هࢪڪس از من طلبے داشـتھ؛
همسرش میگفت:
صورت جذابے داشت
عاشق صورتش بودمـْ تو سوریه کہِ بود زنگ میزدم میگفتم علیرضا صورتت مال منہ مراقب امانتے من باش
پیکرشو کہ دیدم گفتم اینطورے مُراقب امانتیم بودے؟💔
#شهید_علیرضا_نوری🌹🌿
#عکس_تزئینی🖼
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
زمستان است، شــب بخیـرهایت را... نگاه پُر مهرت را... از ما دریغ مدار ای شهید دست مارا هم بگیرید🌱 #ش
[حتےٰلبخندتهمعطرخـدامیدهد...♥️🌱]
آری؛ برای لایـق شدنـ
باید تمام زندگیتـ
بوی خدا بدهد!🌻
#شهید_احمد_مشلب💕✨
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_دو در باغچه ی خانه ی خودت آن قدر گل های زیبا هست که به گلِ ب
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_شصت_و_سه
پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد اتفاقی نیفتد.
نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدن ابوراجح می رفتم و با او از هر دری صحبت می کردم.
آن روزها فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چنین سرانجام عجیبی در انتظار ابوراجح باشد. دلم به حال خودم می سوخت. علاوه بر آنکه نمی توانستم با ریحانه ازدواج کنم، ابوراجح را نیز از دست داده بودم.
تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم. اکنون حس می کردم تمام غم ها و غصه های دنیا، مانند توده های ظلمت که در برابر دیدگانم غوطه می خوردند، روی دلم تلنبار شده اند و مرا در هم می فشارند.
در آسمان نیمه شب، ستاره ها چشمک می زدند و من در آینده ی تیره ام، به اندازه یک ستاره دور نیز بارقه ای از نور و روشنایی نمی دیدم.
خود را مانند کسی می دیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، بر قایقی کوچک و شکننده سوار کرده و در میان دریایی خروشان و بی انتها رها ساخته بودند. در آن لحظه ها در فراروی خود، جز امواج تیره و در هم کوبنده، چیزی نمی دیدم.
دریغ از شبحی از ساحل یا کورسویی از فانوس دریایی!
قبل از آنکه به خواب روم، اندیشیدم: آیا سرنوشت من این است که قایقم در هم بشکند و تخته پاره های آن به هیچ ساحلی نرسد یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و توفان نجات خواهد داد؟
نفهمیدم چگونه به خواب رفتم. در خواب نیز خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غول هایی سیه پوش، زیر قایق شانه می زدند و چون کوهی راست می ایستادند.
آنگاه قایق و مرا به پایین رها می کردند تا بر آتشفشان موجی دیگر فرو کوفته شویم و باز برآییم و باز فرو افتیم. ناگهان رعد و برقی زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست.
من خود را به تخته پاره ای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیره ای دیدم.
چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیک تر کنم. عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و خودم را با بدنی زخمی و کوفته، روی شن های خیس ساحل کشیدم.
تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم.
آن گاه از خستگی فراوان از حال رفتم. مدتی بعد صدای دل ربا و آشنایی را شنیدم.
--- هاشم!...هاشم!
صدای ریحانه بود. چشم هایم را گشودم. هوا روشن شده بود و من خود را در ساحل جزیره ای سرسبز و زیبا یافتم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود.
--- هاشم بیدار شو! تو بالاخره به ساحل رسیدی.
از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم.
#ادامه_داردهاشم!..هاشم!
از خواب پریدم.همان صدا بود. ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم.
آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت می خندید.
-- بیدار شو فرزندم!
چشم هایم را مالیدم. نه اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بی صدا می خندید. به ریحانه نگاه کردم. او لبخند می زد و از شادی اشک می ریخت.
حتی در کودکی او را آن گونه خوشحال ندیده بودم. راست نشستم و گفتم:
عجیب است. دارم خواب می بینم که از خواب بیدار شده ام.
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_سه پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_شصت_و_چهار
ریحانه گفت: تو واقعا" بیدار شده ای.
-- اما شما دارید می خندید. خوشحال هستید. چطور چنین چیزی ممکن است؟ حال پدرتان چطور است؟
دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشیدند و از گونه های ریحانه روی چادرش فرو افتادند.
-- حالش کاملا" خوب است. همان طور که مدتی پیش در خواب دیده بودم.
باز در بستر دراز کشیدم و گفتم: حال دیگر یقین کردم که دارم خواب می بینم. خدا کند چند ساعتی در این خواب خوش بمانیم!
پدربزرگ دستم را گرفت و کشید.
-- برخیز، از شدت خستگی داری مهمل می گویی.
مجبور شدم بنشینم. ریحانه گفت: برخیز برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛ هرچند باور کردنی به نظر نمی رسد، ریحانه ایستاد. از اتاقی که ابوراجح در آن بود صدای صلوات به گوش می رسید. پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم.
-- اگر من بیدارم، درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا" خوب است؟
شادی ریحانه آن چنان بود که نمی توانست جلو لبخند و اشک ریختن خود را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او چنین خوشحال باشد.
-- بله پدرم هیچ گاه به این خوبی و سلامت نبوده.
پدربزرگ گفت: راست می گوید. باورش سخت است؛ ولی واقعیت دارد.
-- پس من بیدارم و حال ابوراجح نیز خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟
ریحانه گفت بیایید برویم تا ببینید.
اندک اندک از بهت و حیرت بیرون آمدم و در گرمی شادی فرو می رفتم.
-- صبر کنید، چگونه او سلامت خود را باز یافته؟
ریحانه گفت: باید جواب سوال را خودتان بدانید. مگر شما نبودید که به پدرم پیشنهاد کردید از امام زمان(عج) یاری بخواهد؟
(التماس دعا)
سوزش جوشیدن اشک را در چشمانم احساس کردم. با صدایی که از هیجان و شادی می لرزید، پرسیدم: یعنی آن حضرت پدرتان را شفا داده اند؟
گریه بر ریحانه غلبه کرد. صورتش را در چادر پنهان ساخت و سر تکان داد. پدربزرگم گفت: آنچه اتفاق افتاده یک معجزه است. تنها می تواند کار آن حضرت باشد و بس.
بلند خندیدم.
-- چه می گویی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش مرا نصیحت می کردید که....
نگذاشت حرفم را تمام کنم. گفت: آنچه را گفته ام فراموش کن. اکنون می گویم: 《جانم به فدای او باد》 افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر داده ام》
😭😭😭😭😭😭😭😭
ریحانه گفت: خدا را شاکر باشید که سرانجام، امام و مولای خود را شناخته اید.
-- حق با توست، دخترم. ساعتی پیش افسوس می خوردم که ابوراجح در حال گمراهی خواهد مرد. اکنون دریغ می خورم که خود، عمری را به پیمودن بی راهه گذرانده ام؛ اما از اینکه عاقبت راه راست را یافته ام، خدا را سپاس می گویم.
بیرون از درِ اتاق ایستادم. از ریحانه پرسیدم: یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی، اثری نیست؟
ریحانه لبخندی زد و ساکت ماند. پدربزرگم مرا به جلو راند و گفت:
بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست. برویم تا خودت ببینی.
از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری شده بود، رسیدیم. پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من و ریحانه نیز داخل شدیم.
روحانی و طبیب در حال دعا خواندن بودند و بی شک نفر سوم که در سجده بود، کسی نمی توانست باشد جز ابوراجح.
زن ها که گوشه ای نشسته بودند با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوشحال تر بود. در اتاق، دو چراغ روغنی روشن بود. پدربزرگ برای آنکه بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم، چراغی را که در دست داشت به من داد.
به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و چفیه ای بر سر داشت. نمی توانستم صورتش را ببینم. دقیقه ای گذشت. از هیجان می لرزیدم. ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت: پدر، هاشم کنارتان نشسته.
ابوراجح به خود تکانی داد و آهسته سر از سجده برداشت و به طرفم چرخید.
-- سلام هاشم.
دهانم از حیرت وا ماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد. ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهره پدرش نزدیک کرد. نه تنها هیچ جراحتی در صورت ابوراجح نبود، از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تنگ و صورت کشیده و لاغر، خبری نبود. صورتش فربه و گلگون و ریشش پرپشت شده بود. به من لبخندی زد و گفت: جواب سلامم را نمی دهی؟
به جای دندان های بلندش که ریخته بود، دندان هایی مرتب و زیبا روییده بود. آثار جوانی و سلامت از چهره و بدنش هویدا بود.
دیگر با دیدن ابوراجح باید معجزه ای را که اتفاق افتاده بود، باور می کردم.
-- سلام بر تو باد، ابوراجح!
وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم، متوجه شدم که بدنش مانند گذشته، لاغر و رنجور نیست. او را بوسیدم و در میان گریه گفتم: ابوراجح، تو بگو که خواب نمی بینم.
دست هایم را به شانه ها و پهلویش کشیدم.
-- دیگر از آن همه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_چهار ریحانه گفت: تو واقعا" بیدار شده ای. -- اما شما دارید می
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_شصت_و_پنج
ابوراجح از من فاصله گرفت. سینه اش را جلو داد و با دو دست، به سینه و شکم و شانه های خود کوبید و با اشک و خنده گفت: احساس می کنم هیچ گاه به این شادابی و سلامت نبوده ام؛ هیچ درد و مرضی و کسالتی در خود نمی بینم.
روحانی که از خود بی خود شده بود، گفت: به تو غبطه می خورم، ابوراجح! شیرینی این سعادت و افتخار، گوارایت باد که امام زمانت(عج) را زیارت کردی و از لطف آن حضرت برخوردار شدی.
طبیب گفت: مدتی بود تحت تاثیر کتاب های پزشکی ماده گرایان قرار گرفته بودم. دیگر اعتقادی به آن حضرت نداشتم و یادی از ایشان نمی کردم. به اینجا آمدم تا با خیال خام خودم تو را معالجه کنم؛ ولی با لطف آن بزرگوار، خودم معالجه شدم. این نشانه به قدری روشن و آشکار است که جایی برای هیچ شک و شبهه ای نمی گذارد.
ریحانه دست های پدرش را گرفت و گفت:پدرجان! به خدا قسم اینک همان گونه اید که سال پیش، شما را در خواب دیدم!
ابوراجح ایستاد و گفت: آری، مژده چنین کرامتی از سال پیش به ما داده شده بود؛ اما من آن را جدی نگرفته بودم.هیهات که اگر تمام زندگی ام را در یک سجده شکر خلاصه کنم نمی توانم ذره ای از این نعمت بزرگ را سپاس گویم.
چقدر آن حضرت زیبا و با وقار بودند و با چه مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند!
گفتم: آنچه را اتفاق افتاده تعریف کن تا من هم بدانم.
گفت: در آن لحظه که به هوش آمدم، حرف های تو را شنیدم. پس از آن، حالم چنان شد که مرگ را به چشمخود دیدم. چون زبانم از کار افتاده بود، در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم، حضرت صاحب الزمان(عج)، را در درگاه الاهی واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم.
در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار بود، جز به خداوند مهربان، به هیچ کس دیگری امید نداشتم. ناگاه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستاده اند.
چشم گشودم و با شادی فراوان، ایشان را دیدم. آن امام مهربان، دست گرم و مسیحایی خود را به روی صورت و بدنم کشیدند و فرمودند:《از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن، چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده است.》با همان حرکت دست، تمام دردها و ناراحتی هایم پایان گرفت و مانند الآن احساس سبک بالی و سلامتی کردم.
هنگامی که با شور و شعف فراوان از جا برخواستم، دیگر آن حضرت را ندیدم. همه در خواب بودید. چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم، مگر امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم، اما هر چه گشتم ایشان را نیافتم.
درِ خانه بسته بود. ناامید و گریان باز گشتم. در بسترم دراز کشیدم و فکر می کردم چگونه شما را بیدار کنم که وحشت زده نشوید.
گریه امانم را بریده بود.ابتدا طبیب و بعد ابونعیم بیدار شدند. بعد بقیه را به آرامی بیدار کردند.
ریحانه گفت؛ من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از اینکه خواب، هوش و حواسم را برباید، غمگین ترین دختر دنیا بودم و اینک خودم را سعادتمند ترین دختر روی زمین احساس می کنم.
مادرم آرام مرا تکان داد و گفت:《 برخیز، حال پدرت بهتر شده و در بستر نشسته.》سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم.
پدرم با زیبایی و سلامت کامل، به من لبخند زد و گفت: بر خودت مسلط باش، امر غریبی نیست که امام زمانمان(عج) به یکی از شیعیان خود سربزند و گرفتاری او را بر طرف سازد.
ریحانه رو کرد به من و ادامه داد: من هم مانند شما تصور می کردم این چیزها را در خواب می بینم.
همه خندیدیم. ام حباب گفت: من هنوز خیال می کنم دارم خواب می بینم؛
ولی اگر خوابم، خواب شیرینی است و اگر بیدارم، شیرینی اش بیشتر است. باز هم خندیدیم. به پدربزرگ گفتم: من از همه دیرتر بیدار شدم. کار خوبی نکردید.
صدای خنده ی شادمانه مان در اتاق پیچید. اگر کسی از بیرون، صدایمان را می شنید فکر می کرد بر جنازه ابوراجح ضجه می زنیم. پدربزرگ گفت: من می خواستم مانند هر روز دیگر، تو را نزدیک آفتاب زدن بیدار کنم، ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم.
ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت. معلوم بود قبل از بیدار شدن من، استحمام کرده است. وقتی او را در آغوش کشیدم، عطر صابون خانه مان به دماغم خورد.
روحانی گفت: چه روز فرخنده ای را در پیش رو داریم! با روشن شدن هوا، همه برای تشیع جنازه ابوراجح خواهند آمد و بعد با دیدن او خاکشان خواهد زد.
شیعیان شادی خواهند کرد و دشمنان ما روسیاه خوهند شد. خدایا چگونه تو را سپاس گویم.
روحانی شروع به گریستن کرد و گفت: چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند من در خواب بودم و نتوانستم جمال بی مانندش را زیارت کنم
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_پنج ابوراجح از من فاصله گرفت. سینه اش را جلو داد و با دو دس
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_شصت_و_شش
طبیب به او گفت: باید خودمان را به این تسلی بدهیم که نگاه مهربان امام در وقت تشریف فرمایی به ما خفتگان نیز افتاده است.
پدربزرگ گفت: قبل از آنکه به نماز شب مشغول شوید، باید احکام وضو و نماز را به شیوه شیعیان به من و هاشم و ام حباب بیاموزید
روحانی گفت: من با کمال افتخار این کار را می کنم. ابونعیم، تو و خانواده ات نزد ما بسیار گرامی خواهید بود. چه فضیلتی از این بالاتر که امام زمان(عج) به خانه ات آمده اند.
پدربزرگ گفت: من این سعادت را مدیون نوه ام هاشم هستم.
ابوراجح به من گفت: تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم.
فهمیدم برای چه به آنجا می روی. بقیه حوادث را نیز ریحانه برایم تعریف کرد. من به همان اندازه که از شفا یافتن خودم خوشحالم، از شیعه شدن تو و پدربزرگت نیز خوشحالم.
چقدر احساس سربلندی می کنم زمانی که می بینم آنچه را درباره امام زمان(عج) برایت گفتم، با این کرامت آن حضرت، برایت یقینی شده است.
از دیدن چهره زیبای ابوراجح، سیر نمی شدم. او سرانجام به نماز ایستاد.
من به همراه پدربزرگم کنار روحانی نشستیم تا پاره ای از احکام لازم را به ما بیاموزد.
ریحانه نیز به سراغ ام حباب رفت. من ترجیح می دادم آموزگارم ریحانه باشد. حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده است به حقیقت پیوسته
بسیار کنجکاو بودم بدانم جوان سعادتمندی که کنار پدرش ایستاده بوده، کیست
دقایقی بعد همه مشغول خواندن نماز شب بودیم. هیچ گاه چنان نماز پر شوری نخوانده بودم.
روز پر ماجرایی را گذراندیم. هنگام طلوع آفتاب، صدها نفر برای تشیع جنازه ابوراجح در حیاط و کوچه جمع شده بودند. پدربزرگ از کنار نرده ی ایوانِ طبقه ی بالا، برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفا یافتن ابوراجح را به آنها داد. غریو شادی مردم به هوا برخاست. ابوراجح نیز بر روی ایوان رفت و آنچه را اتفاق افتاده بود برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک ریختند و شادی کردند.
تا نزدیک ظهر، مردم دسته دسته می آمدند و ابوراجح را می دیدند و ماجرای تشرف و شفا یافتن او را می شنیدند و می رفتند تا خبر این معجزه عجیب را به گوش کسانی که هنوز نشنیده بودند، برسانند.
در میان یکی از این دسته ها، مسرور را درمیان جمعیت دیدم.او را کاملا" فراموش کرده بودم. به ابوراجح خبر دادم. گفت: من او را بخشیدم. به او بگو به سر کارش باز گردد و بیش از پیش به پدربزرگش احترام بگذارد.
از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد. پیام ابوراجح را که به او گفتم؛ چشم هایش گرد شد. همچنان کنارش ایستاده بودم که ابوراجح به روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفا یافتن او اطمینان پیدا کنند
مسرور وقتی ابوراجح را به شکل و شمایل تازه اش دید به زانو درآمد و زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد. قبل از آنکه از او جدا شوم، گفت: به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوان مردی اش، تا آخر عمر به او خدمت خواهم کرد و پس از این هرگز از من خطایی نخواهد دید.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید) #بهترین_هدیه میلاد بزرگتری
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید)
#ملاقات_در_ملکوت
قسمت اول:
من وقتی درباره ی شهیدان صحبت میکنم،هرگز مبالغه نمیکنم.شهدا دعوت شدگان روز عاشورا در عصر خود هستند و این روز را با خون های خود زنده کردند . شهیدان از آن دسته افرادی نبودند که به زبان بگویند ای کاش ما نیز با شما می بودیم،ولی در میدان جنگ تماشاچی باشند.
آیا مگر می توانم نسبت به حضرت زینب (س) که خود فرزندانش را در کربلا تقدیم کرد،بخیل باشم و فرزند فدای او نکنم؟ آیا فردی که می خواهد به امام مهدی(عجل الله) کمک کند نسبت به حضرت زینب(س)بخل می ورزد و فرزندش را فدای بی بی کربلا نمی کند؟به همین اعتبار افتخار میکنم که فرزندی تقدیم کردم که شهادت برایش بزرگ ترین آرزو بود همیشه برای رسیدن به این آرزو دعا می کرد و از من و دیگران می خواست برای شهادتش دعا کنیم.
وقتی به زیارت امام رضا(ع)،امام حسین(ع)و حضرت عباس(ع)می رفتم از من می پرسید:"برای شهادت من دعا کردید؟" حتی به یکی از دوستانش گفته بود:"من از دنیا هیچ چیز نمی خواهم،فقط می خواهم شهید شوم همین.
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدکاظم توفیقی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦10بهمن سـال1370🌿 🌴محـل ولادت
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد سعید علیزاده💫
✨جـزء شهـداے مدافعحرمـ✨
🌴ولادت⇦12اردیبهشت سـال1368🌿
🌴محـل ولادت⇦دامغان🌿
🌴شهـادت⇦12بهمن سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⭕️ مرگ مشکوک دوم .. منتظر فوت سلبریتی های بعدی باشید .. #کرونا 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
توئیت هفت ماه پیش که جدی گرفته نشد
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
#ارباب_جان
نبودن در #حرم بی شک حدیث غربتم باشد
مَرا دلدار مےبیند به هق هق های پنهانی
زیارت نصیبمون
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بہهࢪطࢪفنظࢪڪنم اثࢪ زِ ࢪوےماھ توست بگوڪدامݪحظہها ظهوࢪ ࢪوےماھتوستـ🌙 #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـم
و دلــ♥️ــھاے
انـدوهـنـاکــ را
شفا مرحمت فرما...💔🥀
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
🔵 نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
🌟 ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﻢ ﺧﺒﺮ ﺩﻩ ﻛﻪ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻣﻦ [ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ] ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ
📖 سوره الحجر آیه ٤٩
#آیه_گرافی
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_شش طبیب به او گفت: باید خودمان را به این تسلی بدهیم که نگاه
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_شصت_و_هفت
هنوز روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند. قنواء و مادرش نیز در میان آنها بودند. آنها پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفا یافتن او از زبان خودش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند.
ظهر هنگام، دیگر در حلّه کسی نبود که از آن واقعه با خبر نشده باشد.
طبق خبرهایی که می رسید، صدها نفر شیعه شده بودند. ابوراجح به من گفت: از خدا می خواهم که برکت های این کرامت را بیشتر کند.
گفتم: بی گمان مرجان صغیر نیز از این معجزه غیر قابل تردید با خبر شده است. خیلی دلم می خواست قیافه اش را می دیدم.
--- امیدوارم پس از این، دست از سر شیعیان بردارد.
به چهره درخشان و مهربان ابوراجح خیره شدم و گفتم: خوش به سعادتت، ابوراجح! مزد عشق و باوری را که به امام زمان(عج) داری، گرفتی.
امروز در حلّه، همه از تو حرف می زنند. نام تو نیز مانند نام اسماعیل هرقلی در تاریخ خواهد ماند. هر کس ماجرای تو را بشنود یا بخواند، به تو غبطه خواهد خورد و بر تو درود خواهد فرستاد.
-- اگر مرجان صغیر، شیعیان در بند را رها کند، بر تو ثابت خواهد شد که چگونه مولایمان با اشاره ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاریهای شیعیان خود را بر طرف می کند. اگر چنین شود شادی شیعیان حلّه کامل خواهد شد.
-- در این صورت، تو محبوب ترین انسان حلّه خواهی بود.
-- شاید مقصود واقعی مولایمان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. در این صورت، من وسیله ای بیش نیستم و نباید به خودم مغرور شوم.
بنابراین اگر امروز کسی محبوب دلهاست و بیشتر از همیشه از او یاد می شود، مولایمان امام زمان(عج) است.
مانند همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم.
پس از خواندن نماز و خوردن ناهار، هنوز استراحت نکرده بودیم که اسب سوارانی از سوی دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند. بزرگ آنها به ابوراجح گفت: که مرجان صغیر او را به دارالحکومه فرا خوانده است.
پدربزرگ گفت: هر کس می خواهد ابوراجح را ببیند باید مانند دیگران به اینجا بیاید.
ابوراجح برخاست و گفت: من به دارالحکومه می روم.
-- شاید حاکم قصد سوئی دارد.
-- نگران نباشید مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین.
-- پس ما هم با شما می آییم.
-- تنها هاشم را با خود خواهم برد.
از اینکه از جمع دوستانش، مرا انتخاب کرده بود، بسیار خوشحال شدم. در حالی که در پوست نمی گنجیدم، برخاستم و کنارش ایستادم.
سواران، که رشید نیز در میان آنها بود، چند اسب اضافی با خود آورده بودند. ابوراجح و من، سوار دو تا از اسب ها شدیم و با سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم.
رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته است. ابوراجح به گرمی از رشید تشکر کرد.
در راه، هر کس ابوراجح را می شناخت، زانویش را می بوسید و یا دستش را به لباس او می کشید.
در فرصتی مناسب به ابوراجح گفتم: حالا که معلوم شده خواب ریحانه، الهامی راست و واقعی بوده، میتوانید از او بپرسید جوانی که کنار شما ایستاده بوده کیست. آن طور که شما گفتید، او را در آن خواب، شوهر آینده ی ریحانه معرفی کرده اند.
ابوراجح سری تکان داد و گفت: حق با توست. در اولین فرصت از او خواهم خواست که آن جوان را به من معرفی کندخودم هم کنجکاو هستم تا داماد آینده ام را بشناسم. معلوم است که جوان مومن و شایسته ای است که در خواب به ریحانه نشانش داده اند.
گفتم: من حدس می زنم آن جوان سعادتمند، حماد باشد.
-- بعید نیست. در شایستگی حماد نمی توان شک کرد.
همگی جلوی دارالحکومه از اسب ها پیاده شدیم. دو تن از سواران، اسب ها را با خود بردند. سندی با دین ما، سه ضربه به در زد.
آن گاه پیش آمد و پس از لحظه هایی که با چشمان گرد شده اش ابوراجح را نگاه کرد، دست و صورت او را بوسید. در باز شد و من و ابوراجح، پیشاپیش دیگران وارد دارالحکومه شدیم.
سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت: ابوراجح چه بود و چه شد! حق داشتی که گفتی باید به اندرون خودمان هم مانند ظاهرمان توجه داشته باشیم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_هفت هنوز روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه و
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_شصت_و_هشت
امام شیعیان، ابوراجح را به شکل اندرون زیبایش در آورده.
رشید ما را به سوی ساختمان اداری راهنمایی کرد. از میان جمعیتی که در تالار جمع شده بودند تا ابوراجح را ببینند، گذشتیم.
ابتدا همه، در میان سکوت، ابوراجح را تماشا کردند و بعد همهمه ای به راه افتاد. در انتهای تالار، در بزرگی بود. نگهبانی در را باز کرد و به ابوراجح گفت: جناب حاکم، منتظر شما هستند.
حاکم روی سریرش نشسته بود. تنها وزیر نزد او بود. ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم. حاکم ایستاد و حیرت زده به ابوراجح نگاه کرد.
وزیر نیز در اطراف ابوراجح چرخید و خوب او را روانداز کرد. هر دو چنان مبهوت شده بودند که فراموش کردند جواب سلاممان را بدهند. حاکم سرانجام گفت: کاش می دانستم چه سحر و جادویی به کار زده ای!
ابوراجح گفت: در زمان پیامبر(ص) نیز کسانی بودند که چون معجزات او را می دیدند، می گفتند آن حضرت، سحر و جادو می کند.
-- اگر عصای حضرت موسی(ع) را در اختیار داشتم، آن را می انداختم تا اژدها شود و اگر سحری در کار است، تو را ببلعد.
-- من خود عصای آن حضرت هستم؛ نشانه ای روشن و غیر قابل تردید که همه ی پندارهای باطل را می بلعد.
حاکم پیش آمد و صورت و دندانهای ابوراجح را معاینه کرد. پس از آن به سر جایش نشست. کاملا" گیج شده بود. وزیر نیز دست کمی از او نداشت.
ابوراجح گفت؛ دست از دشمنی با شیعیان بردارید و آنها را که در سیاهچال ها به بند کشیده شده اند، رها سازید. ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر(ص) است.
پس از دقیقه ای سکوت، حاکم به وزیر گفت: تو چیزی بگو.
وزیر گفت: قدرت شما و حتی قدرت خلیفه در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان، هیچ است.
من تا امروز، وجود و حقانیت او را نمی پذیرفتم. برای رضایت شما با شیعیان بی گناه بد رفتاری می کردم. برای اینکه ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم.
حال قبل از آنکه مورد خشم و انتقام حضرت مهدی(عج) قرار گیرم، باید توبه کنم. کارهایی کرده ام که مردم این شهر از من بیزار شده اند.
باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست. بهتر است شیعیان دربند را آزاد کنید و به امام آنها احترام گذارید.
ابوراجح به حاکم گفت: شیعیان در این شهر فراوانند. آنها با دیگر برادران خود، در صلح و صفا زندگی می کنند. اگر بین ما اختلاف ایجاد شود، مقام شما متزلزل خواهد شد.
به توصیه وزیر گوش کنید. امیدوارم خداوند همه ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی که کرده ایم بگذرد.
حاکم به ابوراجح گفت: خوشحالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم. من تا امروز برای تحقیر شیعیان، پشت به مقام حضرت مهدی(عج) می نشستم.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995