هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سربازان امام زمان(عج)ازهیچ چیزجز، گناهان خویش نمی هراسند... #یاایهاالعزیز🤎 #السلام_علیک_یا_قائمآل
يوسف گم گشتہ هم
آخر بہ کنعان بازگشت…
يوسفِ من!
پير گشتم…
ۅقتِ برگشتن نشد؟!
#یوم_جمعہ🕊
#یاایهاالعزیز🌏
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「✨💜」
با آنان کہ "شهـادت" را
در آغــوش مےگیرند،
نمےتوان مقابلہ کرد...!
#شهید_احمد_مشلب🌱
#رفیقانہ🐚
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
[🥀]
آقاامامزمان"عج"بینماهستن،
نمیبینیمشون!
چونچشممونپاکنیست…
صداشونرونمیشنویمچون
گوشمونپاکنیست…
دلتنگشوننیستیمچونمنتظرنیستیم!!
فقطوفقطادعاداریم💔🕊..
#یوم_جمعہ🥀
#ایـن_امـامنـا؟! | #ایـن_صـاحبنـا؟!
#بـاز_هـم_جمعـہ_اے_بے_تـو🌾
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_نــهـــم
(حــلـقــہ)
نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...🤔
به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ...
زیر درخت نماز می خوند ...
بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
یهو چشمش افتاد به من ... 😊
مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...🙈
"داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی "...😕
تا اینو گفتم با خوشحالی گفت:
"چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... ."😍😉
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم:
" نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ..."😐
دروغ بود ... .😔
خندید و گفت:
"بهتون خوش بگذره "... .😚
اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ...🎁 گرفت سمتم و گفت:
" امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن "... .😍💍😘
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... .
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول براش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد..
استفاده در کانال دیگران ممنوع کپی ممنوع ⛔️⛔️
@Ahmadmashlab1995
بعد تمام شدن پارت ها استفاده در کانالها آزاد 😍
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_دهــم
(مـعـنــاے تـعـهـد)
گــ🌹ـل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... 😍
بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... 🎁
زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .🙂
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ...😇
من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ...😎
پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی، رومئو صداش می کردن ... .😍
اون روز کلاس نداشتیم ...
بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. 😕
برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ...
کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .😣😖
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ...😶
رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .😎
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ...
بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم:
" هنوز که نهار نخوردی؟" ...😬😁
امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ...
حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .😔
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .☹️
وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد 😳...
بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم:
"من میگم ماه عسل کجا میریم" ... .🙃😅
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ...😏
اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .😰😱
مسخره کردن ها ...
تیکه انداختن ها ...
کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ...
هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#شهیداحمدمشلب
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان :)🌸..
#امام_زمان{عجاللّٰہ} :
بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہام حضـرت زینب{سلاماللّٰہعليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد.
|📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱|
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
يوسف گم گشتہ هم آخر بہ کنعان بازگشت… يوسفِ من! پير گشتم… ۅقتِ برگشتن نشد؟! #یوم_جمعہ🕊 #یاا
نشم
دلیلِ
طولِ
غیبتت…!
#یاایهاالعزیز🔗
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
امـام رضـاےِ قلبـم!
شما امیـدِ دلِ پرگنـاهمے…
من هـرکجـا باشـم گداے کوے شمـام :)
۲۳ذےالقعـده، روز زیـارتے مخصوص امـامِ رئوف{علیہالسلام}🕌✨
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_یــازدهـــم
(زنـدگـے بـا طـعـم بـاروت)
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن:
"ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... ".😜😕
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ...
امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .😇
اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... 😣
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .😳
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ...
به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛
به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... .😐😑
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .😊
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... 😞
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت 😔... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...
جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... .
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...😇😍
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع