eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
يوسف‌ گم‌ گشتہ‌ هم آخر بہ‌ کنعان‌ بازگشت‌… يوسفِ‌ من! پير گشتم… ۅقتِ‌ برگشتن‌ نشد؟! 🕊 🌏 ✨ تعجیل در فرج مولایمان 🖐🏻 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「✨💜」 با آنان‌ کہ "شهـادت" را در آغــوش مےگیرند، نمےتوان مقابلہ کرد...! 🌱 🐚 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
[🥀] آقا‌امام‌زمان‌"عج"بین‌ما‌هستن، نمی‌بینیم‌شون‌! چون‌چشم‌مون‌پاک‌نیست… صداشون‌رو‌نمی‌شنویم‌چون‌ گوشمون‌پاک‌نیست… دلتنگشون‌نیستیم‌چون‌منتظرنیستیم!! فقط‌و‌فقط‌ادعا‌داریم💔🕊.. 🥀 ؟! | ؟! 🌾 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (حــلـقــہ) نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...🤔 به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . یهو چشمش افتاد به من ... 😊 مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...🙈 "داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی "...😕 تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: "چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... ."😍😉 ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: " نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ..."😐 دروغ بود ... .😔 خندید و گفت: "بهتون خوش بگذره "... .😚 اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ...🎁 گرفت سمتم و گفت: " امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن "... .😍💍😘 جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول براش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد.. استفاده در کانال دیگران ممنوع کپی ممنوع ⛔️⛔️ @Ahmadmashlab1995 بعد تمام شدن پارت ها استفاده در کانالها آزاد 😍
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (مـعـنــاے تـعـهـد) گــ🌹ـل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... 😍 بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... 🎁 زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .🙂 رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ...😇 من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ...😎 پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی، رومئو صداش می کردن ... .😍 اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... . همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. 😕 برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .😣😖 چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ...😶 رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .😎 همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: " هنوز که نهار نخوردی؟" ...😬😁 امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .😔 دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .☹️ وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد 😳... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: "من میگم ماه عسل کجا میریم" ... .🙃😅 آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ...😏 اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .😰😱 مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... . ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
نشم دلیلِ طولِ غیبتت‌…! 🔗 ✨ تعجیل در فرج مولایمان 🖐🏻 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
امـام رضـاےِ قلبـم! شما امیـدِ دلِ پرگنـاهمے… من هـرکجـا باشـم گداے کوے شمـام :) ۲۳ذےالقعـده، روز زیـارتے مخصوص امـامِ رئوف{علیہ‌السلام}🕌✨ کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (زنـدگـے بـا طـعـم بـاروت) از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: "ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... ".😜😕 ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ... .😇 اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ... 😣 بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .😳 توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی ... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... و من اصلا متوجه نشده بودم ... .😐😑 باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .😊 زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... 😞 وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت 😔... و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... . اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...😇😍 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (بـا مـن بـمــان) این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ...😖😣 آرامش و محبت امیرحسین ... 😍😘 زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .😶 اصلا خوشحال نبودم 😔... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: " امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... ."😊 چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: "دقیقا منم همین رو می خوام. 😊بیا با هم بریم ایران. ."😉 پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: "امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... "😁😀 چشم هاش پر از اشک بود😭 ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... . 😔😞 روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... 😐 منم از دور فقط نگاهش می کردم ... .😔 من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... .😎 نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ...☹️ نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... .😰😫 هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ...😭😭 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحب‌الزمان :)🌸.. {عج‌اللّٰہ} : بہ شیعیـان و دوستـان ما بگوییـد کہ خـدا را بہ حـق عمـہ‌ام حضـرت زینب{سلام‌اللّٰہ‌عليها} قسـم دهنـد کہ فـرج مـرا نزدیک گردانـد. |📚 شیفتگان حضرت مهدے، جلد۱، صفحہ۲۵۱| کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
◖💙✨◗ وقتی‌می‌گویَم؛مَن‌لِۍ‌غیرُک‌،یعنی بُریده‌ام‌ا‌زاین‌‌دنیای‌بی‌ارزش.. از‌این‌دنیای‌بی‌مهدی 🌊 ✨ تعجیل در فرج مولایمان 🖐🏻 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
من گمشده‌ام… تو مرا به خودم برسان :) ♥️ 🌱 🖇 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
🌴 {علیہ‌السلام} : هیـچ دوستے واقعے نیست.. مگر آنکہ دوست خود را در سہ جایگاه نگهبان باید: ¹ درد رنج و بلا ² آن هنگام کہ حضور ندارد ³ هنگامے کہ از دنیا برود 🌖 📜 کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
از نوشته های در فیسبوک "بهشت گوارا باد برای کسی که ندای اهل آسمان را دوست دارد و هیاهوی انسانها را ترک کرد. و توشه اش را برای سفر آماده کرد... پس متوجه شد که مرگ اجتناب ناپذیر است... پس راه عاشقان را دنبال کرد" @AhmadMashlab1995
صالحًُ بَعدَ صالِح...
! حرف‌هاے خوب و حق رو خوب بزنید! ممکنه حرفتون درسـت باشه؛ ولی وقتی مفتضحانه بیانش کنید، بی‌توجهی تحویلتون میدن… کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
✨ بخشے از نامہ بہ دانشجویان حامے فلسطین: این نامہ را بہ جوانانے مینویسم کہ وجدان بیدارشان آنها را بہ دفاع از کودکان و زنان مظلوم غزه برانگیختہ است. جوانانِ عزیزِ دانشجو در ایالات متحده‌ٔ آمریکا! این، پیام همدلے و همبستگے ما با شما است… شما اکنون در طرف درست تاریخ {کہ در حال ورق خوردن است} ایستاده‌اید. کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (بـــے تــو هــرگـز) برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... . مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... . چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ... مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... . بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... . از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... . ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... @Ahmadmashlab1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (مـن و خـداے امـیـرحـسـیــن) من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... . دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... . زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... . داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... . بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... . برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... . بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... . هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ... کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... . ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
4_5976784185971446088.mp3
22.94M
صوت کامل بیانات صبح امروز امام خامنه ای 🔸 در مراسم سی و پنجمین سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی(ره). ۱۴۰۳/۳/۱۴