eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 #سݪام_بر_شھـــــدا ●|خنـــــده‌هاشان خاڪــے بود... ●|گریـــــه‌هاشان آسمـــــــانے... ●|بی‌ریـــــا و خاڪے ڪه باشے آسمـــــانےها خـاطـــــر خواهـــــت مےشوند ... #ســــــلامــ #صبحتـــون_بخیـــــر #شهیداحمدمشلب @ahmadmashlab1995
@AhmadMashlab1995 🍃🌸🍃 حسرتی هست دردلم که چرا  به شهیدان حق نپیوستم خواب دیدم که در رهت آقا  باز سربند یا علی بستم #سیدعلےجانم
پست ویژه 👇👇👇👇
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_چهارم #بہ_نام_خداے_پرستوهاي_عاشق •°•°•°• نماز روکه خو
•°•°•°• زهرا دختر خوب و شیطون  اما مذهبی ای بود. اون خیلی چادرش رو دوست داشت وبهش معتقد بود. وقتی هم که ازش میپرسیدم چرا چادر میذاری میگفت: _چون باهاش احساس امنیت دارم چون حس آرامش میده بهم و اینکه زیبایی هامو در معرض دید همه نمیذاره و... برام عجیب بود! روز دومیه که شلمچه ایم. طلائیه و هویزه هم رفتیم... همه جا بوی گلاب و خون حس میکردم. تو گلزار شهدای شلمچه بودیم که گفتن گروه تفحص، یک شهید پیدا کردن... همه بی تب و تاب شده بودن... همه داشتن محوطه رو ترو تمیز میکردن. یکی داشت گلاب میپاشید. ویکی هم گل پر پر میکرد... حس غریبی بود! حداقل برای من که اولین باره دارم تجربه میکنم... زهرا رو دیدم که کتاب دعا دستشه و یه گوشه نشسته و اشک میریزه... انگار همه چی داشت برام عجیب میشد! همه چی داشت بوی نویی میگرفت به خودش! _زهرا؟ چی میخونی؟ باچشمای پراز اشکش لبخندی و زدو گفت: _زیارت عاشورا _خب چرا گریه میکنی؟ _نمیدونم...همیشه زیارت عاشورا که میخونم وسطاش به خودم میام و میبینم صورتم خیسه خیسه... _میشه یه کتاب دعا هم به من بدی؟ از تو کیفش یه کتاب دعا درآورد و داد به من تشکری کردم و راه افتادم... گفته بودن شهید رو یک ساعت دیگه میارن. وقت داشتم برای خلوت کردن... چادرمو سفت گرفتم و رفتم بیرون هوا یکم گرم بود. پشت گلزار شهدا منطقه جنگی بود... روبری اون منطقه نشستم و به آسمون نگاه کردم... یهو صدای عبور یه هواپیماو یه ترکش شنیدم! دورو اطرافمو نگاه کردم. نه..! هیچی نبود! بازهم شنیدم! اما بازهم هیچی نبود... حتما توهم زدم! از دست این کارا و خاطرات زهرا! کتاب و باز کردم و زیارت عاشورا رو آوردم... و آروم برای خودم شروع کردم خوندن و سعی میکردم همزمان به معنیشم توجه کنم... (به نام خداوند بخشنده مهربان) (سلام برتو ای اباعبدالله) و... (سلام برتو ای فرزند رسول الله) . . ⬅ ادامه دارد... باران صابری @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_پنجم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• زهرا دختر خوب
•°•°•°• زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود... معناش هم قشنگتر ...😍 چقدر داشتم عوض میشدم! منی که یادم نیست آخرین بار زیارت عاشورا روکی و کجا خوندم... شاید تو مراسمات مدرسه... . همه رفتیم معراج شهدا شهیدی که تازه پیداشده بود رو آوردن...😔 هیاهویی به پا بود.😯 همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام میدادن...😭😭 زهرا دستم و کشید و گفت: _بیا بریم👭 منو برد سمت تابوت... مبهوت نشستم کنار تابوت... چیزی تو قلبم بالا و پایین میرفت...💓 گلوم خشک شده بود... انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...😔 اولین قطره از چشمم چکیدو راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...😭😭 . خودم انداختم روی تابوت و ضجه زدم😭😭😭😭 ازته دلم... واقعا عوض شده بودم.... هرکسی روی تابوت چیزی مینوشت... خودکار رسید دست من... باتردید دستم گرفتم... دستام میلرزید...😥 به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران منو نگاه میکرد... تصمیم خودمو گرفته بودم... آروم نوشتم: (کمکم کن چادر بپوشم...)📝✉️ .... ⬅ ادامه دارد... •°•°•°•°• ✍ نویسنده: @ahmadmashlab1995
#نماز_عشق عراق شرق بصره ،ابگرفتگی بوبیان، دی ماه ۱۳۶۵، گردان ۱۵۴ علی اکبر ع از لشگر ۳۲انصارالحسین ع🇮🇷❣🌷 #نماز #دفاع_مقدس #شهدا @AhmadMashlab1995
༻﷽༺ ❤️ باز هم این دل دیوانہ تو را مےخواهد 💔دل بشڪستہ... ز دسٺ تو عطا مےخواهد خستہ‌ام از همہ دنیا و گرفتارانش ڪرمے ڪن ڪه دلم مےخواهد 💛🌿❤️ 🌸🍃 @ahmadmashlab1995
ڪاش می شد! جھانے به رنگ مردانگے شما بسازم... هر روز، روز شماستــــ کاش بودید! ✿↝ @ahmadmashlab1895↜✿
🌺شهید آسید مرتضی آوینی🌺 🌿هیچکس جُز آنکه دل به خدا سپرده، رَسم دوست داشتن را نمیداند...!🌿 💖 #الهی_و_ربی_من_لی_غیروک @Ahmadmashlab1995
✍"در مَحضـــر اُستـــاد " 💢 امام خامنه‌اے : آن روزها دروازہ اے براے شهادت داشتیم و حال معبرے تنگ، هنوز برای شهید شدن فرصت هست، دل را باید پاڪ ڪرد! 🌿🌺 @ahmadmashlab1995
پست ویژه 👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دلتنگی های مادر شهید مدافع حرم #احمد_مشلب ❤️ وقتی که #احمد شهید شد دوست داشتم برای یه بارم که شده ببینمش... #قیمت_دلتنگی_های_مادرش_چند؟ @AhmadMashlab1995
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 تمام قد غیرت😍 #شهدا #دوازده_ساله #غیرت #عکس_ناب #دفاع_مقدس 💕 @aah3noghte💕
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_ششم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• زیارت عاشورا و
•°•°•°• یک ماه از اون زمان میگذره... با وجود تمام مخالفت های خونواده و دوستام، چادری شدم! خیلی از نگاه های سنگین از روم برداشته شده و امنیتم بیشتر... حالا حرفای زهرا رو درک میکردم... . از آقای صبوری هم که بگم... خیلی عجیبه رفتارش مخصوصا از وقتی که من چادری شدم... ... در زدم و وارد دفتر بسیج شدم باخودم تصمیم گرفتم حالا که چادری شدم یه خانومِ چادری کامل بشم! و الانم عضو بسیج شدم...!! امروز یه جلسه داشتیم. . درو بستم و خواستم برم اتاق کنفراس که ازاتاق اومد بیرون... تا منو دید یکم سرخ شدو سرشو انداخت پایین وگفت: _سلام خانوم جلالی. +سلام هوا به نظرم تنگ و سنگین اومد سریع خودمو جمع و جور کردم و از جلوی راهش رفتم کنار... و اونم رد شدو از دفتر بیرون رفت... دستم و گذاشتم روی قلبم دیوانه وار میکوبید انگار میخواست‌ از دهنم بزنه بیرون... یکم صبر کردم آروم که شدم رفتم تو.... سلام کلی ای کردم و رفتم پیش زهرا نشستم... _سلام نیلوفر خانوم زشت😂 +زهرا حرف نزن که خیلی نامردی😏😒 _چراااا؟😵😪 +حالا بعدا بهت میگم و باهات کار دارم!😏😠 _یا اکثر امام زاده ها😭😲 خنده آرومی کردیم و به سخنران گوش دادیم. . وسطای جلسه بود که هم اومد. . +خببببب‌، زهرا خانوممممم بیا که باهات کار دارمممم👊💪 _نیلو من از تو میترسم...کاش میمردی😂😂 +مرگ😐...دختره زش... حرفمو کامل نگفته بودم که یکی از دوستام که جانشین فرمانده بسیج خواهران بود اومدو گفت: _نیلوفر،آقای صبوری باهات کار داره. +بامن؟ _آره...گفت بری دفترخودش. بعد خنده ای کردو ادامه داد: _کی شیرینیش رو بخوریم ایشالا؟😌😂 +ااا مرض!...الکی جو میدی!...لابد میخواد کارت بسیجمو بده... و بعد رو به زهرا گفتم: +هنوز شمارو یادمه...میرسم خدمتت!😒☝👊 . رفتم دفتر بسیج تو دلم وِلوِله بودو قلبم‌ تند تند میزد. آروم در زدم... صداش اومد که گفت: _بفرمایید. آروم دستگیره رو چرخوندم و وارد شدم. از جاش پاشدو گفت: _بازم سلام خانوم جلالی بفرمایید +سلام...کاری داشتید بامن؟کارت بسیجم آماده شده؟ _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم... اگه ممکنه چند لحظه بشینید.... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• باران صابری @agmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_هفتم •°•°•°• یک ماه از اون زمان میگذره... با وجود تمام مخال
رمان •°•°•°• _نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم... اگه ممکنه چند لحظه بشینید.... با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی ای که بهش اشاره کرده بود نشستم. +من در خدمتم با کمی مِن مِن کردن شروع به صحبت کرد: _راستش... چیزه... راستش یه چند وقتیه که... و بعد مکث کرد. وااای! این چرا حرف نمیزنهههه داشتم روانی میشدم... منم که کنجکاااو!! +چند وقتیکه چی آقای صبوری؟ از جاش بلند شدو رفت سمت در و منم مبهم نگاهش میکردم... _چند وقتیکه میخوام به شما بگم، (به چشمام نگاه کردو ادامه داد) :_ با من ازدواج میکنید؟؟؟!!! و بعد سریع درو باز کردو رفت بیرون... چشمای من چهار تا شده بود! نههه مگه میشه؟! بود؟! همین خودمون بود؟؟؟😂😓 دارم خواب میبینم?!! یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم اما آیییی دردم گرفت!😭 نه من بیدااارم😓😂😭 یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای و هضم کنم. واقعا مونده بودم چیکارکنم! ازاتاق رفتم بیرون و داشت یک لیوان آب میخورد. تا منو دید سرشو انداخت پایین. منم سرمو انداختم پایین و گفتم: +جواب رو بهتون میگم... خداحافظ -خدانگهدارتون... . زهرا دوید سمتم و باخنده پرسید: _چیه؟ چرا لپ هات گل انداخته... جوابی ندادم و زهرا رو کشوندم سمت بوفه... پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و یه آبمیوه دِبش خوردیم... یکم از التهاب درونم کاسته شد! تمام ماجرارو برای زهرا تعریف کردم... _خب...پس که اینطور! حالا جوابت چیه؟ +معلومه! منفی! _برو گمشو! پسر به این خوبی ! از خداتم باشه😒 +وا...خب هرکس یه عقیده و نظری داره... . یک هفته از اون ماجرا میگذره... و من خوب فکرامو کردم... امروز بازهم قراره برم دفترش تا جوابو بهش بگم... . تقه ای به در زدم ورفتم داخل. +سلام. _سلام خوش اومدین... بفرمایین بشینین. نشستم روی کاناپه. _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟ . ⬅ ادامه دارد... @ahmadmashlab1995
برشی از کتاب سرباز خسته زینب ص۳۱📗 . همیشه تو سفر مشهد، دوست داشت ، موقع ورود بہ حـرم امام رضـا♥️ عليه‌السلام از ورودى باب الجـواد وارد بشه، 🏢هتـل ما داخل خیـابان نـواب بود، اگه می‌خواستیم از باب الجواد بریم داخل، باید مسافت زیـادی را می‌رفتیم🚶. موقع رفتن ڪہ می‌شد، می‌گفت: من دور میزنم از ورودی باب الجـواد میام داخل ، هرکس دوست داشت می‌تونه با من بیاد، تقریباً همه ی بچه‌ها همراهش می‌رفتند👌. قبل وارد شدن به حـرم می‌گفت : بریم وضو بگیریم وبعد وارد بشیم، بچه‌ها شاکی می‌شدند ڪہ هـوا سرده،❄️ ما تو هتـل وضـو گرفتیـم، امّا می‌گفت: این وضو را به نیت امام جـواد (ع) بگیرید.☺️☝️ وقتے وارد می‌شدیم، مقید بود زیارت عاشورا بخونـه ، مُهر، تسبیح و زیارت عاشورا ، تنهـا توشه‌هایی بود ڪہ همیشـه می‌شد تو لباسِ آقا حجت پیدا کرد. شهید مدافع‌حرم 🌹 @ahmadmashlab1995
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم شدم @AhmadMashlab1995
🍃🌸🍃 یکی بیاید خاطراتم را قانع کند که شما دیگر رفته اید، دلم... حرف مرا باور ندارد! @ahmadmashlab1995
می‌گفت یک بار اسیر داعشی گرفتیم👹. دیدیم قاشق به گردنش آویزان است به او گفتیم این قاشق چیست؟ گفت زودتر مرا خلاص کنید. زودتر مرا بکشید بروم ناهارم را با پیامبر اسلام بخورم😍...😒 این قاشق را هم  برای این آویزان کردم. این جهالت و وقاحت دواعش خنده‌آور است. آنقدر روی مغزشان کار کردند که به خرافات ایمان دارند. 💠 همسرم می‌گفت جنگ سوریه با جنگ ایران و عراق خیلی فرق دارد. در سوریه سرباز اسلام که در شهر قدم می‌زند نمی‌داند بچه‌ای که با توپ بازی می‌کند⚽️ آیا تا چند لحظه دیگر به طرف او شلیک می‌کند؟! یا زنی که چادر به سر و زنبیل به دست است و خرید خانه‌اش را انجام می‌دهد شاید داعشی است و نارنجک به دست دارد💣. جنگ داخلی خیلی سخت است. راوی: همسر عبدالله حسینی🌹 @ahmadmashlab1995
همه ی بغض های یک عمر را بر داری ببری پشت پنجره فولاد، که به آقا نشان بدهی -بی هوا- در فضای همه ی صحن های امام رضا پخش می شود: اللهم رب النور العظیم.... انگار او هم دارد همه ی بغض هایش را نشان تو می دهد ... ❤️ @AhmadMashlab1995