eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_پانزدهم صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به
قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های #داعش نبو
✍️ در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_پانزدهم چقدر دلم گرفته...چقدر دلم میخواد مثل اونروزا با عرفان دردو دل کنم...کاش
از زبان طاها رو تختم دراز کشیدم و دارم فکر میکنم از وقتی اومدم خونه فکرم همش درگیره زینبه اینکه چرا اینهمه مدت تو بارون مونده؟ اون موقع روز چرا اومده بیمارستان؟ اصلا.....یهو چشمام گرد شد وایسا ببینم عرفان کیه دیگه؟ اون لحظه اینقدر گیج شده بودم که اصلا حواسم نبود زینب چی گفته. الان یادم اومد واقعا دیگه دارم دیوونه میشم باید هرچه سریعتر ازش بپرسم ماجرای دیروز چی بوده در اتاقم زده شد _ بفرمایید محمد بود _ داداش؟ _ گفتم جانم داداش بیا تو داداش طاها مامان میگه بیا شام _ باشه برو الان میام درو بست و رفت به ساعت نگاه کردم 8 بود بلند شدم و رفتم جلوی آینه شونرو برداشتم کشیدم رو موهام. شونرو گذاشتم سر جاش و یه عطر به خودم زدم. از اتاق رفتم بیرون. یه راست رفتم سمت آشپزخونه مامان، بابا و محمد پشت میز نشسته بودن یه لبخند زدم بهشون و نشستم _ سلام به همگی همه با لبخند جوابمو دادن مامان_ بیا پسرم اینم بشقاب تو _ ایول ماکارانی. دستت درد نکنه مامان لبخند زد_ خواهش میکنم پسرم شروع کردم به خوردن. ناخودآگاه یاد زینب افتادم یادمه یه روز که تو اتاقم داخل بیمارستان داشتم ماکارانی ای که مامان برای نهار بهم داده بود میریختم تا بخورم در زدن اجازه ی ورود دادم. زینب اومد تو اولش متوجه نشد میخوام غذا بخورم اومد جلوتر ماکارانیو که دید چشماش یه برقی زد اما سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت ببخشید بی موقع مزاحم شدم من میرم هروقت غذاتون تموم شد خبر بدین بیام. چون برق چشماشو دیده بودم فهمیدم باید خیلی دوست داشته باشه پس گفتم بشینه مخالفت کرد ولی راضیش کردم. خلاصه نشست قابلمرو برداشتم اومدم رو مبل نشستم بشقاب غذامو که هنوز بهش دست نزده بودم گذاشتم جلوش و بازم براش ریختم، چون ظرف دیگه ای نبود خودم قابلمرو برداشتم و بهش گفتم قاشق یا چنگال؟ شکه شده بود. بعد از چند ثانیه به خودش اومد!! کلی مخالفت کرد که خب قبول نکردم گفتم فقط بگین کدوم اونم گفت چنگال دادم بهش، شروع کردم به خوردن غذام اونم یکم بعد یخش باز شد شروع کرد به خوردن. خیلی آروم و با آرامش میخورد یه لحظه که بهش نگاه کردم از چهرش فهمیدم خیلی خوشش اومده. سریع نگاهمو ازش گرفتم چون میدونستم خیلی خجالتیه و اگه ببینه دارم نگاهش میکنم دیگه نمیخوره. فکرکردن بهش لبخندو مهمون لبام کرد. همینجور داشتم لبخند ژکوند میزدم که با صدای بابا به خودم اومدم بابام صدام زد کجایی پسر؟ چرا دوساعته داری الکی بهمون لبخند میزنی؟ _ هان؟ هیچی سرمو انداختم پایین و با غذام بازی کردم زیر چشمی یه نگاه به بقیه انداختم دیدم هر سه تاشون به همدیگه نگاه میکنن و آخر سر لبخند زدن خدا میدونه چی تو فکرشون میگذره. خاک بر سرم با این فکر کردن بی موقع مامان با لبخند_ خب پسرم تعریف کن ببینم باتعجب_ چیو تعریف کنم؟ مامان_ همونیو که داشتی بهش فکر میکردی دوباره سرمو انداختم پایین _ به چیزی فکر نمیکردم محمد_ داداش اونوقت به خاطر هیچی هی لبخند ژکوند تحویلمون میدادی و اصلا حواست نبود؟ ای خدا حالا چیکار کنم سرمو بلند کردم و به هر سه تاشون نگاه کردم _ خب راستش یه دختری چندوقت پیش برای دوره ی تخصصی امداد اومده بود بیمارستان....و از سیر تا پیاز قضیرو براشون تعریف کردم یه نفس عمیق کشیدم مامان و محمد چشماشون اشک افتاده بود، بابا هم داشت همه ی تلاششو میکرد که جلوی اشکشو بگیره خوب میفهمیدم چه حالی دارن و چرا اینطور شدن، دوباره یادش افتاده بودن خصوصا با تعریفایی که از زینب کردم غذا کوفتمون شده بود مامان اشکاشو پاک کرد و گفت_ میخوام ببینمش سرمو به شدت آوردم بالا که گردنم درد گرفت، همونجور که ماساژش میدادم گفتم _نه مامان الان وقتش نیست یکم صبر داشته باشید بابا_ پس کی وقتشه طاها _ بابا جان یکم صبر کنید اون الان روحیش اصلا خوب نیست، حالی که دیروز داشت دل سنگم آب میکرد من هنوز نمیدونم مشکلش چی بوده که به این حال روزافتاده بوده باید بفهمم محمد همچنان سرش پایین بود، میدونم داداش مغرورم نمیخواست کسی اشکشو ببینه_داداش فقط زودتر _ چشم داداشم چشم بهشون لبخند زدم _ حالا بخورین دیگه! مردم از گشنگی و شروع کردیم به خوردن غذامون @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پانزدهم تاكسي  ترمز مي زند و او به  ناچار سوار مي شود. تاكسي  مسافتي  نمي رود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 دهانش  باز و چشمانش  گرد شده ، گوشي  تلفن  از دستش مي افتد.  صداي  فريبرز از گوشي  شنيده مي شود: - خاله  طلعت ! چي  شده ؟ خاله  طلعت !نگاه  نفرت انگيز ليلا به  او دوخته  مي شود، لبانش  از خشم  مي لرزد  عقب عقب گام  برمي دارد و انگشت  سبابه اش  به  طرف  او بالا مي آيد  - پس  تو!... تو!از خشم  زبانش  بند مي آيد. نمي تواند كلمه اي  بگويد. به  طرف  اتاقش مي دود و در را از پشت  قفل  مي كند. *** زانوانش  را بغل  زده  و نگاه  بهت زده اش  به  راه راه هاي  موكت  كف  اتاق  دوخته شده است :  «پس  اين ها همه اش  نقشه  بود...  مامان  طلعت ! مامان  طلعت ! مگه  من  چه  هيزم تري  به  تو فروختم !  بيچاره  پدر كه  به  تو اعتماد كرده  و خام  ظاهر فريبنده  اون پسره  شده !» داد و هوار طلعت ، ليلا را از نجواي  درون  بيرون  مي سازد:ـ سهراب ! ... نویسنده مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
من هم که جرأت پیدا کرده ام ، همراهم را در می اورم و۱۱۰را می گیرم. متوجه گفت و گوهایشان نیستم امـا ناگاه می بینم باهم دست به یقه شده اند. هول برم می دارد . نمی توانم بپرم وسطشان ! فقط می توانم جیغ بزنم تامردم جمع شوند و دعا کنم عمو رحیم یاپلیس برسد . خدا هم قربانش بروم ، هر دو راباهم می رساند! صدای بوق ماشین پلیس باعث می شود فرید چاقویی که برای سوپرمن کشیده را غلاف می کند . عمو رحیم ازماشین پایین می پرد و تا برسد به من ، هروله می کند : -چی شده حوراء؟ اینا کی ان؟ درحالی که از نگرانی به نفس نفس افتاده ام بهشان اشاره می کنم : - مزاحمم شده بودن اون آقاباهاشون درگیر شد! عمو به طرف جوان هامی رود ، گویا ازدیدن سوپرمن جاخورده!.از روی زمین بلندش می کند . آن دوتا مزاحم راهم سوار ماشین پلیس می کند و می روند . عمو مشغول صحبت با مأموران انتظامیست که صدایم می زند تاتوضیح دهم. خلاصه امشب پایمان به کلانتری باز می شود اما بخیر می گذرد ! چیزی که تعجبم را برانگیخته ، رفتار عمو با جوانی ست که میخواست کمکم کند. اورا می شناخت ، مطمئنم . ولی از او بامن حرفی نزد وحتی نگذاشت خیلی باهم روبه روشویم! خیلی هم پدرانه با جوان برخورد می کرد ... این یعنی اضافه شدن مجهولی به مجهولات زندگی ام.... عمورحیم همیشه سفارش می کند قبل ازاینکه به فروشگاهش بیایم ، خبربدهم، می گوید همیشه در کتاب فروشی نیست ، همیشه این اصل را رعایت کرده ام ، جز امروز که یادم می رود زنگ بزنم ، خسته می رسم به کتاب فروشی : فروشگاه کتاب باران. نویسنده :خانم فاطمه شکیبا @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_پانزدهم یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟! وای چی داشتم میگفتم .
📚رمان سوالی نگاش کردم که گفت: منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می کنین، من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین دارین صرف من می کنین یه کم نگاهش کردم، این عباس بود، آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم، همه چیز که سرجاش بود .. پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود .. یه رنگ دیگه .. انگار تو این دنیا بجز عباس و هدفش به هیچ چیز فکر نمی کردم، انگار خودم دیگه مهم نبودم ... بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم .. مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!! دوباره نگاهمو به بیرون کشیدم و گفتم: شما خودخواهین آقای عباس! با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت: خودخواه؟!!! هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود، خیلی هم متفاوت، درون من داشت دنیایی دیگه شکل می گرفت، دنیایی که خودم هم نمیشناختم، دنیایی که داشت مَنیت منو ازم می گرفت ... - خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر می کنین من آرزویی ندارم، منم مثل شما جوون و پر احساسم، منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما .. سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض رو تو چشمام - اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون، ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو رسیدن به این مقصد کمک کنین ... کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد: شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل می کنین برای رسیدن به شهادت .. اما من که یه دخترم چی؟! من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو .. کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ... شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!! بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم: غم انگیزه آقای عباس، نه! .. شهادت مردایی که میرن و خانواده هایی که می مونن و هر روز با یاد اونا شهید میشن ... دیگه هیچی نتونستم بگم، یاد بابا یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود .. هوای دلم بارونی بود، تو دنیای درونم بارون میبارید.. تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ... . . . غذامونو سفارش دادیم، عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود، نمی خواستم انقدر تو خودش باشه، برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و گفتم: میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم سرشو بلند کرد و گفت: نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد .. کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود منم محو نگاهِ مرد روبروم پرسیدم: همیشه انقدر ساکتین؟! نگاهم کرد و با لبخندی گفت: نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!! خنده ای کردم و به شوخی گفتم: الانم که هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!! نگاهش جدی شد و پرسید: واقعا؟؟؟! خاستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمی اومد .. دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش .. نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم: آخش بالاخره داره سفارش مارو میاره..گشنم شد از بس حرف زدم خندید .. و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ... . . ... ✍نویسنده:گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_پانزدهم چــند بار پلک میزنم و چشم هایم را باز میکنم...ساعت سہ و نیم نیمہ ش
❤️ از بازار مـشهد بہ سمت حرم میرویم...خوشبـختانہ هتلمان نزدیڪ حرم است! ساکت و بے توجـہ راه میروے...من هم سعے میکنم پا بہ پایت قدم بردارم آنقدر تند میروے کہ گاهے وقت ها جلو مے افتے از مـن! سردے و سنگینے ات اذیتمـ میکند... از دیشـب تا الآن با خود فکر کردم...اگـر اجازه ندهم بعد ها چہ مے شود؟ نڪند حضـرت زینب مرا بازخواست کند؟! امـا اگر محمد شهید شود چہ؟!نـہ...مے رود باز بر مے گردد...حضرت زینـب امانت دار است!اصلا بهـتر از قـبل محمدم را بر مے گرداند! بہ چهره ات نگاه میکنم خیلے عادی بہ روبرویت نگاه میکنے و اصلا حتے حرفے ام نمی زنی...می گویم : محمد؟ جواب نمے دهے دوباره می گویم : محمـد؟ باز هم جـواب نمے دهے... دلم میشکند...این رفتارت باعث میشود احساس نا امنے کنم...فکر میکنم دیگر مراقبم نیستے! بار دیگر مے گویم : آقا؟ نفس عمیقے میکشی و باز هم سکوت میکنے _مے شہ...فقط بگے...چقد وقت داریم؟! بالاخره نگاهم میڪنے...اما با تعجـب... احـساس پیروزے می کنم! _یعنے چے؟! _از الآن تا وقـت اعـزام بعدیت...چقد وقت داریم؟ دوباره بہ روبرویـت نگاه مے کنے...جواب مے دهے : خیلے ڪم... دلـمـ میگــیرد...با تـرس مے پرسم : مثلا...چ...چقد؟ بعد مڪث طولانے می گویی : ۱۵ روز! یڪ آن قلبم می ایستد و سر جایم خـشک مے شوم ڪمی جلو مے روے...قلبم بہ تپش مے افتد و چشمانـم سیاهے می رود! فقط صدایت را شـنیدم کہ داد زدے: یـا حـسیـــن...مریم...مر...م... ✍نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱 #قسمت_پانزدهم چادر خیلی بهش میومد.گل
📚ࢪمـآن: 🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــدھ: 🌱 -آخ رضوان راستی جواب اون سوالم رو یادت رفت بهم بگی. —کدوم!!! -همون که مگه خدا به من نامحرمه که توی نماز باید پوشیده باشیم؟ —آهان.ببین مثلا ما برای هرکاری که باید بکنیم یا هرجایی که بخواهیم بریم یک پوشش و لباسی داریم.مثلا ما وقتی میریم مهمونی با لباس خونه ای نمیریم.یا وقتی میریم مدرسه با لباس مخصوص مدرسه هستیم.حالا خدا به ما خانوم ها میگه برای عبادت من شما باید پوشیده باشید.لباس مخصوص نماز و عبادت خدا هم چادره.چون خود خدا گفته. -آهان.خیلی خوب گفتی ممنونم. —خواهش می کنم عزیزم. نزدیک ها تیر هشصد بودیم که یهو دو نفر عین جن از پشت دست هامون رو گرفتن.دوتامون یخ کردیم از ترس.ولی وقتی صدای نرگس و زینب رو شنیدیدم که می گفتن: -به به دوتا خواهر عاشق.چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد. من و گلی هم که خندمون گرفته بود و از ترسمون هم عصبانی بودیم کاری نداشتیم جز نیشگون گرفت و خط و نشون کشیدن. خلاصه راه رو چهار نفره ادامه دادیم.ظهر شده بود و هوا داغه داغ بود.دیگه نزدیک بود از گرما دود از سرمون بلند بشه.هرچی آب روی سرمون میریختیم در آن واحد تبخیر میشد. -وای پختم یعنی.به معنای کلمه .این بیابون معلوم نیست چشه.شب ها از سرما تیلیک تیلیک می کنیم ظهر ها در حال سرخ شدنیم. در وسط حرف زینب نرگس گفت: -وای بچه ها اونجا دارن چایی می دن من الان واقعا به چایی نیاز دارم.از خستگی دارم میمیرم.بریم توی موکب که خنک باشه یه چایی هم بخوریم. همه باهاش موافقت کردیم و رفتیم چایی گرفتیم. نشتیم توی موکب ایرانی که همون موقع سخنرانی داشت.همین طور که چایی می خوردیم به سخنرانی هم گوش دادیم. -می دونید من توی این راه چی دیدم.یه زائری بود یکی از دوستان من.پارسال با هم اومده بودیم.از چایی ای لیوانی شیشه ای نمی خورد.می گفت این لیوان ها کثیفه و توی یک تشت می شورن و ..... دیگه ادامه نمی دم ولی اون شب یهو از خواب بلند شد و زد زیر گریه.بهش گفتم چی شده رفیق.گفت حاجی خواب دیدم.گفتم چی؟گفت یک خانومی بود. بهم گفت این چایی هارو خود پسرم حسین برای زائر هاش میریزه نگو کثیفه. با این حرف سخنران همه جمعیت زدن زیر گریه.صدای هق هق گریه از گوشه کنار موکب میومد.. چایی ها رو خود حسین میریزه.... ⇦ایـن داستـآن ادامہ داࢪد⇨ j๑ïท⇨⇩ ➺°.•| @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 وارد خانه که شدم، خودم را روی تخت انداختم.‌خسته شده بودم و دست وپایم به طرز نا محسوسی می لرزید. ام حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم. فضای وسیع حیاط برایم تنگ شده بود. گویی دیوارها بلندتر و نزدیک تر از همیشه به نظر می آمدند.نمی توانستم منتظر ام حباب بمانم. صحبت با ابوراجح، نه تنها قوت قلبی برایم نشده بود، بلکه وجودم را بیشتر در هم ریخته بود. آیا ممکن بود شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان تاثیری بر او نکند و کارهای پیامبرانه از او سر بزند؟ باورش سخت بود، اما ابوراجح که آدم دروغ گویی نبود. آیا اسماعیل هرقلی دملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با محو کردن آن ادعا کرده بود که امام زمان(عج) او را شفا داده است؟ ولی جراحان حلّه و بغداد، با همراهی سیدبن طاووس او را معاینه کرده بودند و اگر او دروغ میگفت، رسوا می شد. هرچه بود ابوراجح چنان به پیشوایشان باور داشت که انگار با او زندگی می کرد. صدایی شنیدم، فکر کردم ام حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم.‌فقیر ژنده پوشی بود. از چشم های گود افتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده است. با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود بیرون آوردم و در دستش گذاشتم.گمان می کردم از خوشحالی فریاد می زند و مرا در آغوش خواهد گرفت؛ اما او بدون تعجب به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد. گفتم: ای برادر، دعایم کن. من کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او به فکرم نمی رسد. گفت: به نظر می رسد گره سختی در زندگی ات افتاده، وگرنه کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. می خواهی سکه هایت را بگیری و به جای آن درهمی به من بدهی؟ راست می گفت. غریب بود. قبلا" او را ندیده بودم. گفتم: این سکه ها خیلی برایم عزیز هستند. بهتر است آنها را به خدا هدیه بدهم. لبخندی زد و گفت: امیدوارم خداوند از تو بپذیرد و کار نیکت را تلافی کند. شنیده ام که گاهی خداوند بنده اش را به بلایی گرفتار می سازد تا او را به خودش نزدیک کند. بعد از رفتن فقیر در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم. چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم که آنها را برای همیشه نگه دارم؟ شاید حس کرده بودم وجود آنها باعث شکنجه ام می شود و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود. یا با سر و وضعی ساختگی فریبم داده بود؟ شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد آن دو دینار را به او بدهم. دینارها برای من فقط یادگار بودند و برای او می توانستند مفید و کارآمد باشند. هنوز دلتنگی ام باقی بود.زیر لب گفتم: ای پیرزن تنبل، تا تو باز گردی، شب فرا خواهد رسید. باز خودم را روی تخت انداختم. سایبان بالای آن از تابش آفتاب جلوگیری می کرد؛ ولی همان سایبان به من فشار می آورد؛ انگارمانند لحافی سنگین رویم افتاده بود. فریاد زدم: خدایا به من توجه کن. بعد آرام تر گفتم: خدایا! اگر آن جوان واقعا" وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به او سوگند می دهم که مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بدهی. من که در فکر ریحانه نبودم؛ این تو بودی که او را ناگهان در مقابلم قرار دادی و کارم را ساختی. پس خودت هم او را به من برسان. او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتنِ خوبی گناه است؟ خدایا! آیا او مرا در خواب دیده است؟ آیا منتظر است که به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنان خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد؟ پیشانی ام را به دیواره ی تخت کوبیدم و با خود گفتم ای دیوانه! دل خودت را به این خیال ها خوش نکن. چطور ممکن است او خواب جوانی غیر شیعه را دیده باشد؟ تو شبانه روز به او فکر می کنی و او به مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان می اندیشد و نقشه ها می کشد که چگونه پس از ازدواجشان مزه ی سعادت و خوشبختی را به او بچشاند. ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#قسمت_پـانزدهـم وصیتنامہ #شھید_دفاع‌مقدس_احمدمَشلَب🌸✨ مےخواهم با عناصر حزب‌اللّٰہ سخن بگویم... اینڪ
وصیتنامہ 🌸✨ و بہ دوستانم خصوصاً آن هایے ڪہ در منطقہ‌ے محل زندگےام بودند؛ مرا ببخشید و مرا بہ یاد داشتہ باشید و برایم نماز بخونید و روزه بگیرید. پشتیبان تمام عناصر باشید و در این راه قدم بردارید، خصوصاً شیخ عباس ڪہ از بزرگان است. پسران منطقہ از ڪوچڪ و بزرگ مرا ببخشید و دعا ڪنید و مرا بہ یاد داشتہ باشید. جوانان منطقہ از ڪوچڪ تا بزرگ و ڪسانے ڪہ با من هم‌بازے بودند و ڪسانے ڪہ باهم پلے‌استیشن و ڪامپیوتر بازے مےڪردیم، درود بر شما، مرا ببخشید و دعا ڪنید. تمام مردم منطقہ هرڪسے مرا مےشناسد یا نمےشناسد مرا ببخشید و هر شہید دیگرے را نیز{ڪہ مےشناسید} ببخشید چون انسان است و گاهے دست بہ ڪار اشتباه مےزند و باز هم مےگویم ڪہ اهل محلہ و همہ دوستانم مرا ببخشید. ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (اسـیــر و زخـمــے) از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورتش مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... . هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... . اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... . بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... . چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... . اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
وصیتنامہ 🌸✨ و بہ دوستانم خصوصاً آن هایے ڪہ در منطقہ‌ے محل زندگےام بودند؛ مرا ببخشید و مرا بہ یاد داشتہ باشید و برایم نماز بخونید و روزه بگیرید. پشتیبان تمام عناصر باشید و در این راه قدم بردارید، خصوصاً شیخ عباس ڪہ از بزرگان است. پسران منطقہ از ڪوچڪ و بزرگ مرا ببخشید و دعا ڪنید و مرا بہ یاد داشتہ باشید. جوانان منطقہ از ڪوچڪ تا بزرگ و ڪسانے ڪہ با من هم‌بازے بودند و ڪسانے ڪہ باهم پلے‌استیشن و ڪامپیوتر بازے مےڪردیم، درود بر شما، مرا ببخشید و دعا ڪنید. تمام مردم منطقہ هرڪسے مرا مےشناسد یا نمےشناسد مرا ببخشید و هر شہید دیگرے را نیز{ڪہ مےشناسید} ببخشید چون انسان است و گاهے دست بہ ڪار اشتباه مےزند و باز هم مےگویم ڪہ اهل محلہ و همہ دوستانم مرا ببخشید. ✍🏻| سـومـٰا 🕊 ! |ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌱| ✅ @AHMADMASHLAB1995