#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دوم
✨ سال 1990
سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت 😏...
ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد 😒... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید😏 ... .
برابری و عدالت و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد😬...
زندگی یک بومی سیاه استرالیایی 😢...
سال 1990 ...
من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم😕 ...
با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود😖 ...
آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد♨️ ...
از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم😢 ...
اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد😑...
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد😃... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ...
- بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن😄 ... .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد😒 ... .
- فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ...
من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه 😏...
چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ...
"نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه"😊... .
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
༻﷽༺
#اربابم_اباعبدالله
اے سر بہ زیرِ محضرِ تو سربلندها
اے وامدارِ خاڪ درٺ بهرهمندها
صحن و سرا وگنبد و سرخےِ پرچمٺ
بُرده دل از تمامے مشڪل پسندها
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
#تلنگر
👌 اهمیت و ارزش #صدقه
🌺🌺 از نظر قرآن، بسیاری از مردم هنگامی متوجه آثار بسیار مهم و برکات صدقات میشوند که کار از کار گذشته است؛ یعنی وقتی از دنیا رحلت کرده و یا در هنگام احتضار و مرگ هستند و پردهها کنار میرود و حقایق هستی را میبینند،
🍁🍁 در آن هنگام در مییابند که صدقه تا چه اندازه مهم و تاثیرگذار بوده است.
🌸🌸 از همین رو، اگر امکان داشته باشد تا تنها یک کار انجام دهند، آن کار همان صدقه دادن است. که خدا در ترسیم حالت محتضر میفرماید
☺️👇 با هم ببینیم :
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌴سوره منافقون آیات 10و11🌴
🕋 وَأَنْفِقُوا مِنْ مَا رَزَقْنَاكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ فَيَقُولَ رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِي إِلَى أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَأَكُنْ مِنَ الصَّالِحِينَ وَلَنْ يُؤَخِّرَ اللَّهُ نَفْسًا إِذَا جَاءَ أَجَلُهَا وَاللَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ؛
📣 و از آنچه روزى شما کردهایم انفاق كنيد
🔴 پيش از آنكه يكى از شما را مرگ فرا رسد و بگويد پروردگارا! چرا تا مدتى بيشتر اجل مرا به تاخير نينداختى تا صدقه دهم و از صالحان و نيكوكاران باشم؟
🔔 ولى هر كس اجلش فرا رسد، هرگز خدا آن را به تاخير نمىافكند؛ و خدا به آنچه میكنيد آگاه است .
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از بایگانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆
فقط شعارِ جانم فدای رهبر میدی؟
اگه بخوان ازت ولایت فقیه رو ثابت کنی، میتونی⁉️
#فتنه_98، جنگ مذهب علیه مذهب❌
بررسی مبانی و مهمترین محورهای #فتنه_98
دفاع از ولایت فقیه
استاد احسان عبادی
#نشرحداکثری
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🌸🍃
#اربابم_اباعبدالله
رو میڪنم بہ سمٺ حرم، میڪنم سلام
اے مــهرباݧ! عزیـزدلم! میڪنم #سلام
سلطاݧ قلبهاے پُر از عشق #یاحُسیݧ
مݧ با همیݧ بضاعٺ ڪم، میڪنم سلام
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_دوم ✨ سال 1990 سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ .
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_سوم
✨ آرزوی بزرگ
پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه😇 ...
با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ...
اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت💪 ... .
اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود😳 ...
صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ...
بدنش هم اوضاع خوبی نداشت😣 ...
اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش😰 ...
در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ...
- مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه؟پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟😢😭... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد😭😭 ... .
من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ...
صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ...
تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت 😔... .
خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ...
گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ...
پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد🙂 ... .
- کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ....
ولی پدرم اشتباه می کرد☝️ ...
شرایط سختی نبود ...
من رو داشت مستقیم می فرستاد وسط جهنم🔥😰 ... .
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#تاثیر_شیر_بر_کودک
مرحوم شهيد«آيهالله حاج شيخ فضلالله نوري» را در زمان مشروطه به دار زدند. اين مجتهد عادل انقلابي، عليه مشروطه غير مشروعه آن زمان قد علم كرد. با اين كه اول مشروطه خواه بود، اما چون مشروطه در جهت اسلام نبود، با آن مخالفت كرد. عاقبت او را گرفتند و زنداني كردند. شيخ پسري داشت. اين پسر، بيش از بقيه اصرار داشت كه پدرش را اعدام كنند. يكي از بزرگان گفته بود، من به زندان رفتم و علت را از شيخ فضلالله نوري سؤال كردم. ايشان فرمود: «خود من هم انتظارش را داشتم كه پسرم چنين از كار در آيد.»
چون شيخ شهيد، اثر تعجب را در چهره آن مرد ديد، اضافه كرد: «اين بچه در نجف متولد شد. در آن هنگام مادرش بيمار بود، لذا شير نداشت. مجبور شديم يك دايه شيرده براي او بگيريم. پس از مدتي كه آن زن به پسرم شير ميداد، ناگهان متوجه شديم كه وي زن آلودهاي است؛ علاوه بر آن از دشمنان امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ نيز بود...». كار اين پسر به جايي رسيد كه در هنگام اعدام پدرش كف زد. آن پسر فاسد، پسري ديگر تحويل جامعه داد به نام كيانوري كه رئيس حزب توده شد.
#داستانهای_زیبا
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💢حاجهمّت پيش از آن كه يك فرمانده نظامى باشد، يك عنصر #ايمانى و #فرهنگى بود.
💢حاجى معتقد بود كه جنگ ما بر اساس #اعتقاد بوده و اگر بنا است بين آموزش نظامی و عقيدتى به يكى بيشتر ارزش بدهيم آن #آموزش_عقيدتى است.
💢«قبل از عمليات والفجر 4، وقتى لشكر در اردوگاه شهيد بروجردى بود به من میگفت: حاج آقا! بچهها را جمع كنيد و برايشان كلاس عقيدتى بگذاريد.»
💢يكبار ديگر به من گفت: «من در اين عمليات روى آموزش عقيدتى #بيشتر از آموزش نظامى حساب میكنم.»
#شهید_محمدابراهیم_همت
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهارم
✨ اولیـــن روز مدرســـه
روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد 😢...
پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ...
پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد🙃 ...
کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه😔 ...
وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ...
مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ...
آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست😒 ... .
پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد💪 ... قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... ✌️
دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ...
همه با تعجب بهم نگاه می کردن 😳... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ...
معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد😔 ... .
من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ...
اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ... فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود😢 ...
اما این تازه شروع ماجرا بود😰
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ...
"هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟" ...
و تقریبا یه کتک حسابی خوردم😓 ...
من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ...
اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن 😫... .
دفترم خیس شده بود ...
لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ...
دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ...
اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ...
چقدر دلش می خواست من درس بخونم ...
و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ...😔😔
بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ...
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🌸🍃
#اربابم_اباعبدالله
سلام دادهام و یڪ جواب مےخواهم
جواب، از لبِ عالیجناب مےخواهم
سر دو راهے جنٺ و دیدن تو حسین
من اختیار، در این انتخاب مےخواهم
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
#سعادت_در_رحم_مادر
مادر استاد شهيد«مطهري» كه از زنان فهميده و با سواد و سخنور روزگار ماست، در مورد شهيد مطهري كه فرزند چهارم ايشان بود، فرمود: در زماني كه استاد مطهري را هفت ماهه حامله بودم، در خواب ديدم كه در مسجد«فريمان»، تمام زنان روستا نشستهاند و من نيز آن جا هستم. يك دفعه ديدم كه خانمي محترم و بزرگوار كه مقنعه داشت وارد شد، در حالي كه دو خانم ديگر همراه ايشان بودند. هر يك گلاب پاشي در دست داشتند. آن خانم به دو زن همراه خود گفت: «گلاب بريزيد» و آنها روي سر تمام خانمها گلاب پاشيدند. وقتي به من رسيدند، سه دفعه روي سرم گلاب ريختند. ترس مرا گرفت كه نكند در امور ديني و مذهبيام كوتاهي كرده باشم. ناگزير از آن خانم پرسيدم: «چرا روي من سه دفعه گلاب پاشيدند؟»
ايشان در جواب گفت: «براي آن جنيني كه در رحم شماست. اين بچه به اسلام خدمت هاي بزرگي خواهد كرد.»
لذا وقتي مرتضي به دنيا آمد، با بچههاي ديگر فرق داشت؛ به طوري كه در سه سالگي، كت را بر دوش ميانداخت و به اتاقي در بسته ميرفت و در حالي كه آستينهاي كت به زمين ميرسيد، به نماز خواندن ميپراخت.
رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ ميفرمايد: «خوش بخت كسي است كه در شكم مادر سعادتمند باشد.
#داستانهای_زیبا
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰روز هشتم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ قرار بود که جمعی از فرماندهان با #امام_خمینی (ره) دیدار داشته باشند، اما از آنجایی که شناسایی محور #فکه به پایان نرسیده بود، شهید باقری از محسن رضایی اجازه خواست تا برای تکمیل شناسایی جهت #عملیات_والفجر مقدماتی در منطقه بماند.
🔰قبول این درخواست از سوی محسن رضایی موجب شد تا من و #شهید_بقایی هم بنا به دستور محسن رضایی از فرودگاه چهارم🛫 وحدتی #دزفول بازگردیم و توفیق دیدار با امام از ما سلب شود😔بدین ترتیب صبح روز بعد به سمت منطقه مورد نظر رفتیم.
🔰در طول مسیر یادم میآید که شهید بقایی در حال حفظ سوره #والفجر بود، اما آیات پایانی یعنی آیات «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِیجَنَّتِی» را #نمیتوانست به خاطر بسپارد💬 و وقتی موضوع را به #شهید_باقری گفتم؛ او مکثی کرد و گفت که این آیه در شأن #امام_حسین (ع) است.
🔰بدین ترتیب به منطقه مورد نظر رسیدیم، به دیدگاهی که در بالای تپهای قرار داشت و برای #ارتش بود، رفتیم؛ در آنجا شش نفر بودیم که شهید باقری کالک و نقشهها🗺 را روی زمین پهن کرد و درباره هر کدام از مواضع دشمن سوالاتی میکرد و روی نقشه علامت❌ میزد. در این هنگام #عراقیها خمپارههای کور میزدند
🔰اما یکی از خمپارهها 💥به زیر تپهای که ما مستقر بودیم اصابت کرد به همین خاطر شهید باقری متوجه شد که دیدهبان عراقی #موقعیت ما را فهمیده لذا «کالک» عملیات و وسایل را جمع کردیم تا #محل شناسایی را تغییر دهیم؛ از طرفی به برادرش « #محمد» که اکنون رئیس ستاد کل نیروهای مسلح است گفت از سنگر ارتشیها که در کنار ما بود درباره یکی از سنگرهای عراق سوال❓ کند.
🔰با بیرون رفتن وی ما هم آمدیم تا از #سنگر خارج شویم که در همین لحظه گلوله خمپاره💥 به جلوی سنگری که بودیم اصابت کرد و انفجارش باعث شد که همه جا سیاه و خاکآلود🌫 شود و هنگامی که به خودم آمدم متوجه شدم، #پرده_گوش من آسیب دیده و جسم سنگینی هم روی سینه من است.
🔰در آن لحظه اولین صدایی که شنیدم صدای « #یاصاحبالزمان (عج)» مجید بقایی بود. وی بر اثر ترکش خمپارهای که به پایش اصابت کرده بود مجروح شده💔 و به روی من افتاده بود؛ البته همه ما در آنجا #ترکش خورده بودیم، اما مجروحیت من کمتر بود. در آنجا دیدم #حسن باقری در حالت نشسته دست بر سینه دارد و به #امام_حسین (ع) سلام میدهد.
🔰 برادر شهید باقری را دیدم و وقتی به آنها ماجرا را گفتم، #بیهوش شدم؛ هنگامی که به هوش آمدم از محمد باقری سراغ بقیه را گرفتم که گفت: «برای سرعت عمل در انتقال مجروحها آنها را داخل جیپ فرماندهی🚑 گذاشتیم که حین انتقال به عقب #مجید_بقایی در داخل جیپ و « #حسن» هم در اتاق عمل به #شهادت🌷 رسید😔
#شهید_حسن_باقری
#راوی_سردار_صفاری
#سالروز_شهادت
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_چهارم ✨ اولیـــن روز مدرســـه روز اول مدرسه ... مادرم با بهتری
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_پنجم
✨روزهـــای من
برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد😔 ...
یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ...
" عین اسمت بو گندویی ... ویزل"😝 ...
و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود ..
مدرسه که تعطیل شد ...
رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ...
خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ...
لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه😔 ...
مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه💔 ...
تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود... .
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه😰 ...
اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ...
از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم😱 ...
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم☹️ ...
من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ...
.
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم 😖...
سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد💪 ...
علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد✌️ ...
بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ...
و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ...
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود💪 ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ...
و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ...
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از تبادل خانه پربازده
﷽
🌻گلچینی از بهترین کانالهای ایتا🌻
〰〰〰🔺🔻🔺🔻🔺〰〰〰
❤️ آموزش حرفه ای زبان انگلیسی
💛eitaa.com/joinchat/250019845C6c2c8354fd
🔴⇦کانالی که ادمینشم مدافعه
eitaa.com/joinchat/2545156096C704456ac4f
🔴⇦حوادث اخر زمان نشانه های حتمی ظهور
eitaa.com/joinchat/1649278978Cebb9fccd7d
🔴⇦ازڪـربـــلا تــاشـهادتــــ
eitaa.com/joinchat/1377632268Cc19bd91091
🔴⇦غذای کامل (نان)
eitaa.com/joinchat/1182138381C0338b381c9
🔴⇦احادیث پروفایلۍ
eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e
🔴⇦دلبــــــری های قرررررری بــــانــــــوان
eitaa.com/joinchat/1574109184Ce84bbdc135
🔴⇦مووسیقی اصیل ایرانی
eitaa.com/joinchat/1368915968C542294beed
🔴⇦همسران بهشتی(سیاستهای همسررداری)
eitaa.com/joinchat/2125922307C9dc10bacde
🔴⇦شهیدBMWسوار لبنانی کیست
eitaa.com/joinchat/1431830531Cec81cd2f0e
🔴⇦کانال بهشت حضرت فاطمه معصومه(س)
eitaa.com/joinchat/1835401216Cc59e32e02e
💠⇦تلنـــ⚠️ـــگر مــذهبـ👌ــی
🍀eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💚 شرکت در تبادلات👇
@tabadolkhane