هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👇👇👇
#شوخی_شهید_مدافع_حرم لبنانی که به واقعیت پیوست
💠🕊💠🕊💠🕊💠🕊
شهید « #یوسف حلاوی» فرزند حلمی
⚪️ در جنوب لبنان در تاریخ 13-10-1991 به دنیا آمد
در سنین پایین به مقاومت پیوست و آموزشهای نظامی و عقیدتی را پشت سر گذاشت.
⚫️ وقتی صهیونیستهای ترسو نتوانستند از پس مقاومت مردم لبنان بر بیایند و مفتضحانه فرار کردند، نوچههای داعشی خود را به سوریه فرستادند تا کمر مقاومت خرد شود.
🔴 #یوسف همراه جوانان دیگر راهی سوریه شد تا از حرم عمه سادات حضرت زینب علیها سلام دفاع کند.
پس از مدتی، ماموریت یوسف تمام شد. رفت از مسئولین خواهش کرد ماموریتش تمدید شود و او را به لبنان برنگردانند.
🔵 به یکی از همرزماش گفته بود خجالت میکشم از حضرت زینب(س) که از اینجا بروم و یک خراش هم برنداشته باشم.
خواسته قلبی یوسف را خداوند پذیرفت و با #شهادتش جزو حامیان حرم و حریم اهل بیت اطهار علیهم السلام درآمد.
⚪️ خواهر شهید میگوید یک بار مادر جلوی در او را نگه داشت و گفت خیلی دوست دارم سرباز حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف شوی.
یوسف گفت:
مگر میشود کسی دعای عهد بخواند و برنگردد تا در رکاب #امامش بجنگد؟
⚫️ برادران دو قلو حلاوی یکبار با دوستشان محمد جواد الزین به دریا رفته بودند.
محمد جواد و یوسف چاله کندند و در آن خوابیدند و برادر دوقلوی یوسف، روی آنها خاک ریخت.
گفتند: « #ما_شهید_شدهایم » با هم شوخی میکردند. اما این شوخی به واقعیت پیوست.
🔵 محمد جواد در تاریخ 22-4-2013 در تپه نبی مند و در حوالی دمشق به شهادت رسید و یوسف هم در 16-09-2013 بال در بال ملائک کشید.
🔴 او در دانشگاه اسلامیه درس خوانده و لیسانس مدیریت خود را دریافت کرده بود.
اما او نیازی به گواهی دانشگاه پیدا نکرد.
خدا خود گواه است که او وظیفه خود را به درستی انجام داد.
#صلوات
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
🔹سر مزار #امیر نشسته بودم که یه جوون اومد👤 و گفت: شما با این شهید نسبتی دارید⁉️
گفتم: بله ، من برادرش هستم.
گفت: راستش من #مسلمون نبودم، بنا به دلایلی اما به زور مسلمون شدم ولی #قلبا اسلام نیوردم❌
🔹تا اینکه یک روز اتفاقی عکس #برادرتون رو دیدم، حالت عجیبی بهم دست داد. انگار عکسش باهام حرف میزد با دیدنش #عاشق اسلام شدم😍 و قلــ❤️ـبا #ایمان آوردم.
#شهید_امیر_حاج_امینی
🕊
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم✍ شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
3⃣ #قسمت_سوم :
خداحافظ بچه ها
نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم …
قفل در شل شده بود … چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد … .
بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون …
نمی دونم کجا می خواستن برن … توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود … ناتالی درجا کشته شده بود …
زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره … آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود …
بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن … هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود … .
زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود … داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن …😭
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم … شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم …
حس می کردم من قاتل اونهام …
باید خودم در رو درست می کردم … نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید … .
مغزم هنگ کرده بود … می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن … داد می زدم و اونها رو هل می دادم …
سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم … تمام بدنم می لرزید …
شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت … .
خدمات اجتماعی تازه رسیده بود … توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از ۴۵ دقیقه کنار خیابون افتاده بوده …
غرق خون …
تنها ...
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
✍به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
4⃣ #قسمت_چهارم:
خشونت از نوع درجه B
تمام وجودم آتش گرفته بود … برگشتم خونه …
دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد … اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون …
اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن … .😔
زجر تمام این سال ها اومد سراغم … پریدم سرش … با مشت و لگد می زدمش … بهش فحش می دادم و می زدمش … وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم … .
بچه ها رو دفن کردن … اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم … توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد … دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم … تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود … .😏
فقط به یه سوالش جواب دادم … الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ … فکر می کنی کار درستی کردی؟ …
درست؟ … باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد … 😒
محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم … فقط به یه چیز فکر می کنم … دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو … .😏
من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم …😔
بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم … یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار …😕
با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت:
"… توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B…. توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی … ."😡😠
من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم … قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم …
این قانون جدید زندگی من بود …☝️
به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره …😏
اینجا یه جنگل بزرگه … برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی … .😈
از پرورشگاه فرار کردم …
من …
یه نوجوان ۱۳ساله …
تنها …
وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها…
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
༻﷽༺
#یا_اباعبدالله_ع🌷
💠سلام بر تو ڪه صبح مرا سلام تویے
سلام بر تو ڪه آغاز هر ڪلام تویے
💠سلام بر تو ڪه ازصبح نور تا شب حشر
تو بودهاے و تو هستےو والسّلام تویے
#السلام_حضرٺ_عشـق❤️
@ahmadmashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌸🍃| شخصیت #متفاوت و خاصی داشت
گاهی حاج قاسم برای بازدید به #منطقه می آمد👌
می گفتیم : مرتضی تو هم #برو یک عکس با سردار بگیر!📸
می گفت : #حالا وقت برای عکس گرفتن زیاد #است ✋
قصد ظاهر #سازی نداشت
واقعا به این کارها علاقه ای نداشت ...‼️
#حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می امدند
به دلایل مختلف به #قسمت های دیگر شهر می رفت🙁
می گفتیم : تو به منطقه #تسلط داری
بهتر است بمانی و راهنمایی کنی🔝
می گفت : #دوستان عراقی هستند...آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند✌️
#هیچ_وقت این روحیاتش را #درک نکردیم😞‼️ |🌸🍃
#شهید_مرتضی_حسین_پور
🕊|🌹
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📖 بمناسبت ۹دی؛ کتاب فتنه تغلب منتشر شد.
📥 معرفی و خرید کتاب👇
http://book-khamenei.ir/index.aspx?pageid=208&description=639051
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
#يا_حبيب_الباڪين🌹
(❤️)جز #حسين ڪیست☝️🏻
ڪه در سایہ ے مِهرش برویم🍃
(💜)رحمتِ اوست ڪه
هر لحظہ #پناهِ من و توست...💐
#حرم_پناه_آخرم✋🏻💗
#صباحڪم_حسینے🌿🌤
@ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#صحبت_های_سیده_سلام_بدرالدین
#دربارهء_مجروح_شهید_اسیر_شهادت
🌸بسم اللّه الرحمن الرحیم🌸
🌾بر اساس اراده ی خداوند متعال اگر قرار باشد فردی شهـــ❤️ــــید شود آن فرد شهـــ❤️ـــید خواهد شد🌾
🍁و اگر قرار باشد مجــ💔ــروح باشد آن فرد مجــ💔ــروح خواهد شد🍁
🍃🍂و اگر قرار باشد فردی اســ🌹ــیر شود آن فرد اســ🌹ــیر خواهد شد🍃🍂
☘خواست و اراده ی ما هم به اراده و خواست خداوند وابسته است☘
🌷شهیــد قربانی راه خداوند است...🌷
🌼شهادت برای رضایت خداوند است🌼
✮خدایا آیا راضی شدی؟✮
#صحبتهای_سیده_سلام
#مادر_شهید_احمد_مشلب
#خدایا_راضی_شدی_؟
#دربارهء_شهید_مجروح_اسیر
#مجروح_همانند_زهرا_شد
#یک_سال_قبل_از_شهادت
#از_ناحیه_دست_مجروح_شد
#قطع_انگشت_کوچک_دست_راست
❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
👇👇👇
@AhmadMashlab1995
🍃🌸
تو را خطاب میکنم به رغم انتقادها
امید پابرهنه ها، امام بی سوادها
تو دست خود نهاده ای، به دست های آسمان
فدای دست خط تو، تمام میر عمادها
تبسم تو مےشود، دلیل صلح در جهان
همین که اخم میکنی، رکود اقتصادها!
بگو بمیر! مرده ام، ببین که سر سپرده ام
به حکم چشم های تو، نه حکم اجتهادها
#فداےسیدعلےجان❤️
#۹دی
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸 تو را خطاب میکنم به رغم انتقادها امید پابرهنه ها، امام بی سوادها تو دست خود نهاده ای، به دست ها
🍃🌸
امروز به غیر دل در این صحرا نیست
دل ریخته آنقدر که جای پا نیست
گویید که عمر و عاصیان حیله بس است
آیید و ببینید علی تنها نیست....
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#صحبتهای_سیده_سلام_بدر_الدین
#دربارهء_شهدا_که_به_ندای_هل_من_ناصر_ینصرنی_امام_حسین_لبیک_گفتند
👇👇👇
🌺بسم الله الرحمان الرحیم🌺
🔷🔸🔸🔸آیا مگر میتوان به زینبی که خود فرزندانش را در کربلا تقدیم کرد بخل ورزید؟!!!🔹🔹🔹🔶
🔘🔘🔘آیا فردی که میخواهد به امام مهدی (عج الله) کمک کند نسبت به او بخل می ورزد؟!!!!🔘🔘🔘
🌷او صدای امام حسین (ع) را شنید او امام حسین را با چشم جان دید🌷
✨او صدای حسین (ع) را شنید که میگفت "هل من ناصراً ینصرنی" وبه کمک او شتافت✨
🔶🔹🔹🔹او توشه اش را فروخت...🔸🔸🔸🔷
◻️▪️▪️▪️ این مردان همان هایی هستند که خداوند جان ها❤️ و اموالشان🚘🏡🏍 را خریده است اینان همان مردان هستند▫️▫️▫️◼️
#صحبتهای_مادر_شهید
#هل_من_ناصرأ_ینصرنی
#شهید_مدافع_حرم
#احمد_محمد_مشلب
#لقب_جهادی
#غریب_طوس
#لبیڪ_یا_حسین
#لبیڪ_یا_زینب
#❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_پنجم :
زندگی در خیابان
شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون 😒..
شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم …
دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن😣
اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم😰 …
توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم 😣…
تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … .
با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی …
اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت …
دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم …😰😨
کم کم حرفه ای شدیم😏 … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم …
تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … .
من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد 😒… کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید …
توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … .😱
بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995
ماه علقمــ🌙ــه:
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_ششم :
این تازه اولش بود
یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد♨️ … از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … .
برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن💰 …
قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم 🤓… پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … .
همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … 🤗و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم …
جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .🌧⛈
اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .🌪
.بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود😌 … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد …😰
یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .😑
رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود …
ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن …😟
#ادامه_دارد...
#انتشار_داستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع
@AhmadMashlab1995