🇮🇷❤️🌷🇮🇷❤️🌷🇮🇷
☝ای برادران!
قبل از اینکه به جبهه بیایم،
دخترم میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛
اگر #شهید شدم، دورش را بگیرید، چراکه من او را بسیار دوست دارم...
#شهید_علی_شفیق_دقیق 🌷
پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق» رزمنده جاوید الاثر #حزبالله_لبنان و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جملهای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت وی در وصف رزمنده نوشته است: اگر شما گُلی را در صحرای حلب دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است #پدرم آنجا دفن شده باشد...🌹
@Ahmadmashlab1995
💔
#کلام_معصوم
#امام_علي علیہ السلام ميفرمایند:
💠الذُّنوبُ الدّاءُ،
و الدَّواءُ الاستغِفارُ،
و الشِّفاءُ أڹ لا تَعودَ💠
✔️گنـاهاڹ، درد هستند
و استغفـار، داروست
👌و درماڹ [گناهاڹ] بہ ايڹ است ڪہ دیگر تڪرار نشوند.
📚غررالحڪم حدیث ۱۸۹۰
@ahmadmashlab1995
#صحبتهای_خلیل_وهبی 💠دوست و همرزم شهيد مشلب درباره شهید💠
👇👇👇
🌀نمیدانم که از او چه بگویم،هیچ کس قادر به توصیف او نیست...🙏
احمد بسیار خوش اخلاق و شوخ طبع😄 بود،حتی در جبهه هم با خوش اخلاقی و شوخ طبعی اش باعث دلگرمی ما میشد😊🌀
🌷نسبت به کارش بسیار متعهد بود...بااینکه انگشت✋ دستش مجروح شده⚡️💥 بود ولی باز به جبهه می آمد...
✨او خیلی باایمان بود و به ائمه (ع)بسیار تعلق خاطر داشت خصوصا #امام_رضا❤️ به همین دلیل اسم جهادی #غریب_طوس رو برای خودش انتخاب کرد💚 من و احمد و چندنفر از دوستانمان میخواستیم ابتدا به زیارت امام رضا🛫 و سپس به کربلا🛬 برای زیارت امام حسین(ع) برویم که احمد شهید شد...😔
یک هفته قبل #شهادتش به من گفت:{من هیچ چیز از این دنیا نمیخواهم،فقط میخواهم #شهید شوم،همين}😔❤️
خوش بحالت احمد به آرزویی که داشتی رسیدی و بهشت گوارای وجودت...🌸🍃
#میخواهم_شهید_شوم_همین
#هنیئا_لڪ_الشهادة
#صحبتهای
#خلیل_وهبی
#دوست_و_همرزم_شهید🌹
#احمد_محمد_مشلب
#غریب_طوس
❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_چهاردهم •°•°•°• ماتم برده بود... نه... #سید؟ #آقاسید ؟ _
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید❤️
#قسمت_پانزدهم
•°•°•°•
یک هفته گذشت از روز خواستگاری...
داشتم درس میخوندم که
مامان اومد تو اتاقم:
_نیلو چه کار میکنی؟
+دارم درس میخونم دیگه:)
_مگه تو درسم میخونی؟!
+مامان خیلی لوسی:)
حالا هی قدر منو ندون پس فردا که شووَر کردم رفتم اون وقت میفهمی😐
_پاشو خودتو جمع کن...واسه من شووَر شووَر میکنه-_-
راستی نیلو
مامانِ این یارو سیبل قشنگه زنگ زد امروز😒
+سیبل قشنگه کیه؟!😳😮
_همون جناب #آسِدممدخانِ_صبوری!😐😏
حتی اسمشم که میاد دلم میلرزه...
+وا مامان آدم با دومادش اینطور صحبت میکنه فداتشم؟!
_فداتشم شما فکر اینکه بذارم با اون سیبیل قشنگ ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن فداتشم😉:)
قلبم به شماره افتاد و دستام یخ کرد.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
+مامااان...
_مامان، بی مامان...نه من نه بابات راضی به این ازدواج نیستیم
باید دامادمون هم سطح و هم تیپ خودمون باشه...
چشمان پرِ اشک شد
دنیا دور سرم میچرخید...
اگه مامان به اینا بگه و نه و اونام دیگه نیان چی؟
اگه #آقاسید دیگه پا پیش نذاره چی؟
وای نه خدا
من می میرم😭😭
#سید_بدون_تو_می_میرم
تمام اصرار های من برای نگفتن جواب منفی بی فایده بود
بابا هم گفت که کله اش باد داره
پس فردا میفهمه که به دردش نمیخوره و اونوقت پشیمون میشه...
خدایا؟!
چرا نمیفهمن که من عاشقم؟!
چرا نمیذارن به کسی که دوسش دارم برسم؟!
خدایا من بدون اون می میرم....
نمیدونستم چطوری خودمو آروم کنم...
لباسامو پوشیدم و بدون توجه به کجا میری های مامان از خونه زدم بیرون...
دستمو جلوی ماشین زرد رنگی تکون دادمو گفتم:
+دربست...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید❤️ #قسمت_پانزدهم •°•°•°• یک هفته گذشت از روز خواستگاری... داشتم
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید☕❤
#قسمت_شانزدهم
•°•°•°•
ماشین ایستادو سوار شدم.
_کجا برم خانوم
+مزارشهدای گمنام...
بغض غریبی گلوم و چنگ میزد...
دلم میخواست با تمام توان ضجه بزنم...
چشمام پر از اشک میشد و بااصرار های من بدون اینکه سرازیر بشن،برمی گشتن سرجاشون...
.
خودم به همون قبر رسوندم
همون#مزارعاشقی...
نشستم کنار سنگ قبر...
+سلام دوست جونیِ #سید
خوبی؟
گلاب و برداشتم و شروع کردم به شستشوی سنگ.
بغضم هر لحظه بیشترو بیشتر میشد.
+میگم شهید؟
تودلت نمیگیره؟
تنها نیستی؟
دلت زن و بچه ات یا مادرت و نمیخواد؟!
اصن شهید تو زن داشتی؟
شهید؟
یه سوال بپرسم؟
#عاشق_شدی ؟
بغضم ترکیدو سیل واشکها بود که گونه هامو خیس میکرد...😭😭
+شهید؟! بخداااا نمیتونم
باور کن بدون اون نمیتونم...
شهید؟
میتونم اسمتو بذارم محمد؟!😔
داداشمحمد؟!
بخدابدون اون برام سخته...
من اومدم که اونو از تو بخوام...😔
داداش...
کمکم میکنی؟!
داداش دلم شکسته...
کمکم کن...
هق هق زدم و اشک ریختم...😭😭
خدایا
چرا صدامو نمیشنوی؟!
.
خدایاااا.....😭
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@ahmasmashlab1995
🌸🍃
♡بِسْـم رَبِ الحُسَینـ∞(ع)♡
۰|قَلبـِ💔ـ
ویٖـراݩـ شُدھاَمٖ را بِہݩِگاۿـےٖبِݩَواز •❥
✿ٺـا دِگَـر ✿
ۿیٖچڪُجا ،
ۿیٖݘـ ڪُجایَٖشنَٮَڔَمـ😔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995❤️
✒️📃
👌یـــــــ❗️ــــک تلنــــــ⚠️ـــــگر
#امام_زمان_عج
✔️ آیا وقت آن نرسیده است که امام زمان خود را بخواهیم.⁉️
➖▪️➖⚫️🌟📜🌟⚫️➖▪️➖
❌شیعه در خواب غفلت = امام زمان عج در زندان غیبت ❌
☀️قال سبحان الله تبارک و تعالی فی کتابه:
🌟اَلَمْ یَاْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّهِ وَ ما نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لایَکُونُوا کَالَّذِینَ اُوتُوا الْکِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَیْهِمُ الاَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَکَثِیرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ.(حدید/۱۶)
👈 آیا وقت آن نرسیده است که دل های مؤمنان در برابر ذکر خدا و آنچه از حق نازل کرده است (امام زمان 💚 و خواستن ایشان) خاشع گردد؟ و مانند کسانی نباشند که در گذشته به آنها کتاب آسمانی داده شد، سپس زمانی طولانی (غیبت کبری ) بر آنها گذشت و قلب هایشان قساوت پیدا کرد و بسیاری از آنها گنهکارند!.
( آیا وقت آن نرسیده است که امام زمان را بخواهیم)
🌟امام صادق (علیه السلام) فرمود: این 👆 آیه شریفه درباره حضرت قائم نازل شده است.
📚بحارالانوار،ج۲،ص۶۸۸
#کپی_باذکرلینک
@AhmadMashlab1995
وقتی میگیم ژن خوب
تو رو هوا بر نداره
یه آدمایی واقعا ژنشون خوب بود!!
#شهید_محمدرضا_دستواره
#شهید_حسین_دستواره
#شهید_محمد_دستواره
#ژن_خوب
@AhmadMashlab1995
شهیدی که هیچکس جنازه اش را تحویل نگرفت. 😭😭💔💔
#شهید_بی_کس
#پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه
#وصیتنامه_غم_انگیز
شهید افغانی دفاع مقدس.بزرگ مردان اسلام
وقتی پیکر شهدا را آوردند برای تحویل به خانواده هاپیکر شهید رجبعلی غلامی را کسی نبود تحویل بگیرد.خانواده اش را در جنگ افغانستان از دست داده بود..او یک افغانی بود.
رجبعلی غلامی افغانی متولد:۱۳۴۳شهر لار،کابل افغانستان شهادت: 6/12/1364 سلیمانی
مزار مطهر:بجستان ،خراسان رضوی.
او ساکن بجستان خراسان رضوی بود،
وقتی میشنود که در مرزهای جنوبی و غربی ایران، لشکری قصد تهاجم پیدا کرده است، عازم جبههها میشود.
در روز 6 اسفند ماه سال 1362 در کردستان، پس از باز کردن معبر مین، به سیم خاردار حلقوی میرسند که به هیچ عنوان نمیشده آنرا قطع کنند!
چون اگر سیم را قطع میکردند، سیمها جمع شده و معبر منفجر میشد!
در این وقت این شهید با همرزم خود با نام «شریفی مقدم» تصمیم میگیرند که یک نفر بر روی سیم خاردار بخوابد.
ابتدا شریفی مقدم قصد داشته این کار را انجام دهد، ولی به او التماس میکند و او را قسم میدهد که بگذار من این کار را انجام دهم و این افتخار را از من نگیر!
سرانجام بر روی سیمهای خاردار میخوابد و در حالی که خون از بدن پاکش جاری بوده، بیش از 160 نفر و بنا بر روایتی 300 نفر از روی بدن او عبور میکنند!
وقتی همه عبور میکنند و او را از روی سیمها بلند میکنند، میبینند تمام بدنش غرق در خون است و درد میکشد!
می گوید:
👇👇👇👇
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شهیدی که هیچکس جنازه اش را تحویل نگرفت. 😭😭💔💔 #شهید_بی_کس #پیشنهـــــــاد_مطالعـــــــــه #وصیتنام
خدایا!
شهادت مرا برسان!
در این لحظه گلوله ای از سوی نیروهای عراقی شلیک میشود و به چشم چپ او اصابت میکند و همان جا به درجه ی رفیع شهادت نائل میگردد!
🏳شهید رجبعلی غلامی در وصیت نامه اش می نویسد:
برادران عزیز!
همانطور که میدانید من غریبم!
پدر و مادر ندارم و همچنین برادر و خواهری!
از شما عزیزان تقاضا دارم گاه گاهی که بر سر قبرم حاضر میشوید، فاتحهای بخوانید و اگر ممکن بود یک شب جمعه دعای کمیل بر سر مزارم برگزار کنید!
در ضمن موتورم را هم بفروشید و پولش را به جبهه واریز کنید!
در پایان از کلیه برادران و خواهران بجستانی امید عفو و بخشش دارم!
اگر خطایی از من مشاهده کردهاند، خواهند بخشید. از برادران عزیزم احمد باغبان و علی پور اسماعیل میخواهم که بجای برادرم جنازهام را بخاک بسپارند.
والسلام علیکم- العبدالحقیر: رجبعلی غلامی
#چقدر_غریبانه
#شهدا_دستم_را_بگیرید
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید☕❤ #قسمت_شانزدهم •°•°•°• ماشین ایستادو سوار شدم. _کجا برم خانوم +م
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید
#قسمت_هفدهم
•°•°•°•
یک ماه گذشته...
#آقاسید باز هم اومد خواستگاری
نه یه بار
نه دو بار
چندین بار...
اما
بابام راضی نمیشد...
نمیدونستم چکار کنم
روانی شده بودم.
نه ناهار میخوردم نه شام.
.
کسی درو اتاق و کوبید.
+بیا تو
مامان درو باز کردو اومد داخل.
رومو برگردندم.
یک ماهه که باهاشون قهرم!
_پاشو دخترم پاشو ناهارتو برات آوردم.
چیزی نگفتم و پتو رو کشیدم رو سرم.
_پاشو دختر نازم...پاشو عروس خانوم.
چشام زیر تاریکی پتو درشت شد.
بابا راضی شده؟
واقعا؟
نههه
این #امکان_نداره...
_پاشو مامانم پاشو یه چیزی بخور
شب که آقادوماد بیاد جون داشته باشی عزیزم.
پتو رو زدم کنارو پاشدم.
+بابا راضی شد؟
مامان خنده ای کردوبا دو دلی گفت:
_حالا تو پاشو...
تو دلم قند آب میکردن...
سینی غذا رو کشیدم جلومو
شروع کردم به خوردن.
نمیدونم کی این مسخره بازیو راه انداخت که قهر کنی غذانخوری...مُردم این یه ماه بس که سوسولی غذا خوردم😂😂
کلی به خودم رسیدم،حسابی سر حال شده بودم.
نزدیک یک ساعت از وقتم فقط تو حموم گذشت 😐😐
حسابی شستم خودمو😂
.
بابا درو باز کرد.
دل تو دلم نبود...
اول از همه
آقاداماد اومد داخل
که بازهم صورتش با سبد گل پوشیده شده بود.
خنده ام گرفت.
باذوق به صورت پوشیده شده اش نگاه کردم.
سبد گل اومد پایین...
نه....
ماتم برد...
#امکان_نداره ...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
.
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_هفدهم •°•°•°• یک ماه گذشته... #آقاسید باز هم اومد خواستگا
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید
#قسمت_هجدهم
•°•°•°•
قلبم تند و تند میکوبید به سینه ام.
زبونم بند اومده بود!
بدون اینکه سلام کنم رفتم تو آشپزخونه.
صورتمو گرفتم زیر شیر آب...
سردی آب گرمای درونم رو کم کرد.
این امکان نداره...
مامان اومد تو آشپز خونه:
_پس چرا یهو رفتی؟!
بُهت زده به مامان نگاه کردم و جوابی ندادم.
_نیلو حالت خوبه؟!
بازهم نگاهش کردم.
_پاشو خودتو مرتب کن.صدات کردم چایی رو بیار
و رفت.
.
بعد از پنج دقیقه صدای مامان بلند شد:
_نیلوفر جان، مامان چایی رو بیار.
بدون اینکه تکونی بخورم
همونطور سرِ جام نشسته بودم.
پنج دقیقه بعد مامان اومد تو آشپزخونه
_پس چرا اینجا نشستی میخوای آبرومونو ببری؟
میگم پاشو بدو ببینم!
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم:
+من هیچ جا نمیام!
_باید بیاری!
پاشو یالا!
و دستم کشیدو بلندم کرد...
سینی چایی رو داد دستم و بزور فرستادم تو پذیرایی...
بدون اینکه سلام کنم بهشون چایی تعارف کردم.
به مامانش که رسیدم گفت:
_دستت درد نکنه عروس گلم.
میخواستم سینی چایی رو بکوبم تو دهنش.
روی صندلی کنار مامانم نشستم.
وقتی چایی هاشونو خوردن باباش گفت:
_خب آقای جلالی اگه اجازه بدین دوتا جوون برن صحبت کنن...
بابا خنده ای کردو گفت:
+شما صاحب اختیارین جناب...
و بعد رو به من گفت: بابا جان شادوماد رو راهنمایی کن به اتاقت.
نگاهی بهش انداختم
از درون داشتم میسوختم...
به راهرو اشاره کردم و گفتم:
_بفرمایید
.
⬅ ادامه دارد...
.
•°•°•°•
@AHMADMASHLAB1995
🌸🍃
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله
معـناے نوڪرانہے
خیرالعمــل، حــرم
فرهنگِ عشق را
شده ضربالمثل، حــرم
ذڪر نفـس نفـس
زدنم تا ابد حسـین
فڪرِ تقرّبـم بہ
حسین از ازل، حـرم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
🌸🍃
@ahmadmashlab1995❤️
🍃🌺امام زمان (ارواحنا فدا) در وصیتنامه شهدا🍃🌺
✅تاملی در وصیت شهدا🔻🔻🔻
شهید بهتویی ابراهیمی آتانی (1362-1342 قزوین)
با درود به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)؛ فرمانده رزمندگان در جبهه های نبرد حق علیه باطل... قسم به لحظه ای که گلوله ی خصم سینه رزمنده ها را می شکافد و او بر روی خاک تفیده و داغ جنوب و غرب می غلتد و بر لب هایش امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه می کند... وای بر ما با این اعمال، با وصف این همه اعمال ناپسند که آگاهانه و ناآگاهانه انجام می دهیم در انتظار مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نیز هستیم. فکر بکنیم ببینیم آیا ما از موانع راه مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نیستیم؟ یک انسان، [وقتی] انسان دیگری را دعوت می کند، یک سری تدارکات برایش قائل می شود، ما چه چیزی را تدارک دیده ایم که از خدا می خواهیم که در ظهور مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف تعجیل بفرماید.
#بقیة_الله
#شهدا_امام_زمان_عج
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌺امام زمان (ارواحنا فدا) در وصیتنامه شهدا🍃🌺 ✅تاملی در وصیت شهدا🔻🔻🔻 شهید بهتویی ابراهیمی آتانی (
🍃🌷🍃
#دلنوشته
حاج حسین یکتا میگفت:
"فرمانده خواب امام زمان عج رو دیده بود که با خودکار قرمز ، زیر اسم بعضی از افراد شرکت کننده در عملیات رو خط کشیده بودن؛ و در عملیات بعد، همان ها که زیر اسمشون خط کشیده شده بود #شهید شدند "...
رفقا امام زمان دهه نوَد، همون امام زمان دهه شصت هستن!!!
مهم ماییم ک مثه شهدا باشیم
مثل جوون های دهه شصت...
تا یه روز هم قرعه بناممون بیفته و مولا زیر اسممون خط بکشن
من مطمئنم! اگر در این زمان مثل جوانان دهه شصت، خودسازی کردیم، مولا زودتر از آنها خریدارمون میشن!
چون دینداری الان خیلی سختتر از اون موقع شده ...
#دلنوشته
#کپی_بالینک
@AhmadMashlab1995
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ارادت ویژه #شهیداحمدمشلب به امام رضا ولقب غریب طوس
#مادرانه_های_سلام_بدرالدین
#مادر_شهید_احمد_مشلب
#مشهد
@AhmadMashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_هجدهم •°•°•°• قلبم تند و تند میکوبید به سینه ام. زبونم بند
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید
#قسمت_نوزدهم
•°•°•°•
توی دلم ولوله ای به پا بود.
روی تخت نشست
و روی صندلی نشستم...
داشتم میسوختم و این گرما و التهاب باعث شده بود حالت تهوع بگیرم.
بلافاصله بعداز نشستنش صداشم اومد:
_چه اتاق جالبی داری..
نه نگاهش کردم نه چیزی گفتم.
_ایول.کتاب خونم که هستی!
با کلافگی سرمو چرخوندم سمت دیگری.
_من هیچ وقت از درس و اینا چیزی نفهمیدم!
دیپلمم به زور گرفتم!
همین که دیپلم گرفتم رفتم تو شرکت بابا و شدم معاونش!پولداریَم خوب چیزیه! همه بهم میگن مهندس!
ثانیه ای سکوت کردو ادامه داد:
_ببینم؟؛
تو چیزی نداری که بگی؟!
با نفرت بهش نگاه کردم:
+ میشنوم!
_خب.
من کیوان ،۲۴سال دارم!
و بعد زد زیر خنده
(نیشتو ببند مسواک گرون میشه!
پسره روانی!)
صداشو صاف کردو ادامه داد:
_ببین نیلوفر...
پریدم وسط حرفش:
+خانوم جلالی!
پوزخندی زد:
_نه همون نیلوفر!
دیگه منو تو که نداریم!
+از روی چه حسابی این حرفو زدید؟
_از اونجایی که میدونم جواب شما مثبته!
(آش ماش
به همین خیال باش!)
پوزخندم و جمع کردم و گفتم:
+میشنوم!
_من همه چی دارم
خونه، ماشین آخرین مدل، کار، پول.
خلاصه خودتو بامن خوشبخت بدون!
+خوشبختی به مهرو عاطفه اس!
پول خوشبختی نمیاره!
_اینا که گفتی من نمیدونم یعنی چی زیر دیپلم حرف بزن.
خلاصه اینکه دیگه حرفی ندارم.
.
وارد پذیرایی شدیم و من بدون توجه به بقیه روی صندلی نشستم
باباش گفت:
_دهنمون و شیرین کنیم؟!
همه برگشتن سمت من.
حتی مامانم دیگه نگفت یه هفته فکر کنه بعدا.
تکونی به گردنم دادم و گفتم:
_اگه گرسنه هستید میل کنید،
جواب من منفی هست! .
⬅ ادامه دارد...
.
•°•°•°•
.
@ahmadmashlab1995