{بِــسْمِ رَبّْ اِلمَہدے...🌸}
#آغاز_پست_هاے_روزانہ
با صلواتے براے شادی روح شہید احمد مشَلَب😇
۱۴۰۰/۱۲/۲۴
#دعاے_صبگاهے
اَللّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ اَحْمَدُكَ وَ اَسْتَعينُكَ وَ اَنْتَ رَبّى وَ اَنَا عَبْدُكَ اَصْبَحْتُ عَلى عَهْدِكَ وَ وَعْدِكَ وَ اُومِنُ بِوَعْدِكَ وَ اُوفى بِعَهْدِكَ مَا اسْتَطَعْتُ وَلا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ اَصْبَحْتُ عَلى فِطْرَةِ الْاِسْلامِ وَكَلِمَةِ الاِْخْلاصِ وَمِلَّةِ اِبْرهيمَ وَدينِ مُحَمَّدٍ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِما وَ آلِهِما عَلى ذلِكَ اُحْيى وَ اَمُوتُ اِنْشآءَ اللَّهُ اَللّهُمَّ اَحْيِنى ما اَحْيَيْتَنى وَ اَمِتْنى اِذا اَمَتَّنى عَلى ذلِكَ وَابْعَثْنى اِذا بَعَثْتَنى عَلى ذلِكَ اَبْتَغى بِذلِكَ رِضْوانَكَ وَاتِّباعَ سَبيلِكَ اِلَيْكَ اَلْجَاْتُ ظَهْرى وَ اِلَيْكَ فَوَّضْتُ اَمْرى آلُ مُحَمَّدٍ اَئِمَّتى لَيْسَ لى اَئِمَّةٌ غَيْرُهُمْ بِهِمْ اَئْتَمُّ وَ اِياهُمْ اَتَوَلّى وَ بِهِمْ اَقْتَدى اَللهُمَّ اجْعَلْهُمْ اَوْلِيآئى فِى الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ وَاجْعَلْنى اُوالى اَوْلِيآئَهُمْ وَ اُعادى اَعْدآئَهُمْ فِى الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ وَ اَلْحِقْنى بالصَّالِحينَ وَ آبائى مَعَهُمْ
#صبحتون_بخیر🌼
•|ڪپے با ذکر صلوات برای شہــید عزیزمون|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #ســـرباز_وݪایــت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختریکهدرراهیانِنور#متحول شد‼️
#امام_زمان
#راهیان_نور
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#قسمت_پنجم
#به_زبان_همسر
یادم هست
پدرم وقتی در کودکی هایم زندگی شهدا را تعریف می کرد.سوار پرندهی خیال می شدم و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیهیدو کوهه را می خواند به چزابه و دوکوهه و اروند سفر می کرد.بارها و بارها بزرگ مردانی را در ذهنم تجسم می کردم و بی صدا و آرام بزرگ می شدم.بی آنکه بدانم به قلبم و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود ،از دیدن اشک های پدرم در هنگام دیدن عکس رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد.در خلوت زمانی که پدرم در مأموریت های مختلف بود.تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن بود و بس؛خواندن کتاب هایی از جنس شهدا و اشک هایی که بی اختیار گونه هایم را خیس می کرد.یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار،یعنی جهاد،یعنی مأموریت و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود؛مادری که هم مرد بود هم زن تا جای خالی بابا را در موقع مأموریت حس نکنیم. الحق و الانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند.نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند.عطر باران،بوی خاک بوی عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند.عکس های آلبوممان پر بود از عکس های شهدا با چهره های خیره کننده شان.از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم که آرامش را سر مشق هر روزهی خود کنم. با خواندن کتاب و کاشتن گل ها بزرگ شدم و با آن ها خودم را آرام میکردم.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
•
مشکلبچہمذهبیااینہکہ
میخوانجایخودشونبقیہروآدمکنن...
مشتےتوتو یه کارخودت موندی!
#بدون_تعارف
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#شایدتلنگر
به دڪتر گفـــتم:
هــمه داروهامو میخــورم
اما اثـــری نداره..!!☹️
دڪتر گفــت:
همــه دارو هاتـــو ســروقــت
مــےخـــوری⁉️
و من تازه متوجه شدم ڪه
چرا نمازام اثــری ندارد😭
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#قسمت_ششم
آموختم که زندگی فقط وفقط به سبک شهدا زیباست. زیبایی زندگی آنها را دوست داشتم و تنها رضایت خدا برایم معیار بود. با حمید که ازدواج کردم. او را انسانی عجیب یافتم. هر نگاه و هر نفسش وهر سخنش درسی بود برای من که به مثل شاگردی در محضرش بودم و هر لحظه ازاستادم چیزی می آموختم. نگاهش به دنیا و آدم ها با تمام افرادی که با آنها دم خور بودم فرق داشت؛ متعالی بود. نمیدانم چطور توصیف کنم حال انسانی را که همبازی کودکی، همسر، همسفرواستادش را از دست میدهد. کودکی ام با تمام زیبایی ها وتلخی هایش با او به ابدیت رفت. زندگی مشترک بی حضور مادی او پایان یافت ومن با کوله باری از خاطرات بر دوش در طی طریق این مسیرم. بیست و چهار سال سن دارم،اما نمیدانم شاید در اصل بیست و چهار سال را از دست داده ام. اینکه درست زندگی کرده ودر مسیربمانم آزاده میخواهد،اما معتقدم سه سالی که با همسرم گذراندم جزء بهترین لحظات عمرم بوده است. اکنون که نمیدانم قتلگاهش کجاست وفقط نامی از تمام آن گودال میدانم که آن هم سوریه وحلب است وسنگی سرد که او را آنجا احساس نمیکنم، روزها را بی او سپری میکنم به امیداذانی دیگر وبله ای که به او خواهم داد وبه او خواهم پیوست؛ با قلبی که هر روز پاره پاره میشودوبا کمری خمیده که کوله باری از زندگی را تنها بر دوش میکشم. درود میفرستم به تمام نیک مردانی که به خاطر شرف ناموس خدا، عقیلهی عقلا، حضرت زینب کبری فدا شدندوبصیر بودندتا نصیرمان گشتند. در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهرهی عجیبی داشتم. بیشتر نمیخواستم جزئیات زندگی را مو به مو مرورکنم.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#قسمت_هفتم
شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود، اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتنخاطرات داده بودم می افتادم و در نهایت تصمیمم را گرفتم. وقتی در رابطه با نگارش کتاب با من صحبت شد، با توکل به خدا قبول کردم. درست است که قلم و زبان نمی تواند زیبایی زندگی شهدا و سیره ی آنها را به خوبی نشان دهد. ولی الحق و الانصاف این کتاب، صمیمی، زیبا و ساده نوشته شده است؛ درنهایت از قلم زیبا و فوق العاده ی نویسنده ی بزرگوار و خواهر گرامیشان که جهت گردآوری خاطرات و باز نویسی و تکمیل خاطرات زحمات فراوانی کشیدند تشکر می کنم و از آن دو بزرگوار می خواهم که حلالم بفرمایند. وجود افرادی این چنین که برای ارتزاق معنوی جامعه تلاش می کنند ارزشمند است؛ اگر قدر بدانیم. ان شاالله که قدردانشان باشم. همچنین خداقوت می گویم به تمام جوانان نشر شهید کاظمی؛ نشری که یاد آور شهید حاج احمد کاظمی و شهید محسن حججی ست. از اهتمام ویژه ای که این بزرگواران در تولید و توزیع این کتاب داشته اند تشکر می کنم.
خاطرات داده بودم می افتادم و در نهایت تصمیمم را گرفتم. وقتی در رابطه با نگارش کتاب با من صحبت شد، با توکل به خدا قبول کردم. درست است که قلم و زبان نمی تواند زیبایی زندگی شهدا و سیره ی آنها را به خوبی نشان دهد. ولی الحق و الانصاف این کتاب، صمیمی، زیبا و ساده نوشته شده است؛ درنهایت از قلم زیبا و فوق العاده ی نویسنده ی بزرگوار و خواهر گرامیشان که جهت گردآوری خاطرات و باز نویسی و تکمیل خاطرات زحمات فراوانی کشیدند تشکر می کنم و از آن دو بزرگوار می خواهم که حلالم بفرمایند. وجود افرادی این چنین که برای ارتزاق معنوی جامعه تلاش می کنند ارزشمند است؛ اگر قدر بدانیم. ان شاالله که قدردانشان باشم. همچنین خداقوت می گویم به تمام جوانان نشر شهید کاظمی؛ نشری که یاد آور شهید حاج احمد کاظمی و شهید محسن حججی ست. از اهتمام ویژه ای که این بزرگواران در تولید و توزیع این کتاب داشته اند تشکر می کنم.
ومن الله التوفیق فرزانه سیاهکالی مرادی|اسفند 96|مشهد مقدس
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#قسمت_هشتم
فصلاول
یک تبسم، یککرشمه، یک خیال
زمستان سرد سال نود، چند روز مانده به تحویل سال. آفتاب گاهی می تابد،گاهی نمی تابد. از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابر ها با هم قایم باشک بازی می کنند. سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است. شب های طولانی آدمی دلش میخواهد بیشتر بخوابد،یا نه، شب ها کنار بزرگ تر ها بنشیند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند.
چقدر لذت بخش است توسراپا گوش باشی؛دوباره. مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روز ها حس دل نشینی زیر پوستت بدود. وقتی مادرت برایت تعریف کند:«تو داشتی به دنیا می اومدی. همه فکر می کردیم پسر هستی. تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم. بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه، چون فکر میکردیم در آینده یه دختر درس خون و باهوش میشی». همان طور هم شد؛دختری آرام و ساکت، به شدت درس خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود.
درس عربی برایم سخت تر از درس دیگری بود. بین جواب سه و چهار مردد بودم .
ادامه دارد.
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#قسمت_نهم
یک نگاهم به ساعت بود، یک نگاهم به متن سوال عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم. همین باعث شده بود که استرس داشته باشم. به حدی که دستم عرق کرده بود. همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم. چند ماه بیشتر وقت نداشتم چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور میکردم. حساب تاریخ از دستم در رفته و فقط به روز کنکور فکر میکردم.
نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم. عمه آمنه و شوهر عمه به خانمان آمده بودند آخرین تست را که زدم ، درصد گرفتم. شد هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود،ولی به نظرم خوب زده بودم. در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در را به آرامی پشت سرش می بست، گفت:« فرزانه! خبر جدید!» من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم. گفتم:« چی شده فاطمه؟». با نگاه شیطنت آمیزی گفت:« خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!» میدانستم طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. خودم را بی تفاوت نشان دادم و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم:« نمیخواد اصلا چیزی بگی، می خوام درسمو بخونم . موقع رفتن درم ببند!» آبجی گفت:« ای بابا ! همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.»
توقعش را نداشتم، مخصوصا در چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم و چقدر این موضوع برایم مهم است. جالب بود خود حمید نیامده بود .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
رفیق...
بهدنیا،زیادۍمَحَلندھ...
دنیایِزیادیروحروخَفِهمےکنه!!(:
یابهقولمعروف...
-غرقدنیاشدھراجامشہادتندهند💔🖐🏻-
#شهیدانه🌿
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️اسلحههای آخرالزمان♨️
#استاد_رائفی_پور
#آخرالزمان
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#قسمت_دهم
فقط پدر و مادرش آمده بودند.هول شده بودم. نمیدانستم باید چیکار کنم.هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید:《فرزانه جان!تو قصد ازدواج داری؟!》باخجالت سرم را پایین انداختم و با تته پته گفتم:《نه،کی گفته؟بابا من کنکور دارم.اصلاً به ازدواج فکر نمیکنم.شما که خودتون بهتر میدونین.》
بابا که رفت،پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد وگفت:《دخترم،آبجی آمنه از ما جواب میخواد.خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده.نظرت چیه؟بهشون چی بگیم؟》جوابم همان بود.به مادرم گفتم:《طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین میخواد درس بخونه.》
عمه یازده سال از پدرم بزرگ تر بود.قدیم تر ها خانهٔ پدری مادرم با خانهٔ آن ها در یک محله بود.عمه واسطهی ازدواج پدر و مادرم شده بود. برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا میکرد.روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود.بیشتر باهم دوست بودندو خیلی با احترام باهم رفتار میکردند.
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد.سال هشتاد و هفت بود. آن موقع دوم دبیرستان بودم.بعد از عروسی حسن آقا،برادر بزرگ تر حمید،عمه به مادرم گفته بود:《زن داداش، الوعده وفا! خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید باید داماد من بشه.منیره خانم،ما فرزانه رو میخوایم !》حالا از آن روز چهار سال گذشته بود.این بار عقد آقا سعید،برادر دوقلوی حمید بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد.
حمید شش برادر و خواهر دارد. فاصلهٔ سنی ما چهار سال است.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#قسمت_یازدهم
بیست و سه بهمن آن سال آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده و حالا بعد از بیست و پنج روز، عمه رسماً به خواستگاری من آمده بود. پدر حمید می گفت:« سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. ما فکر کردیم الآن وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم. چه جایی بهتر از اینجا؟»
البته قبلتر هم عمه به عموها و زن عمو های من سپرده بود که واسطه بشوند، ولی کسی جرئت نمیکرد مستقیم مطرح کند. پدرم روی دخترهایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود. همهی فامیل می گفتند :« فرزانه فعلا درگیر درس شده، اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه، بعد اقدام کنید.»
نمیدانستم با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد. زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم. نمیتوانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم.با جدیت گفت :« ببین فرزانه! تو دختر برادرمی. یه چیزی میگم یادت باشه: نه تو بهتر از حمید پیدا می کنی، نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه. الان میریم . ولی خیلی زود بر می گردیم . ما دست بردار نیستیم!»
وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده جلو رفتم و بغلش کردم. از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم. دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید. گفتم :« عمه جون ! قربونت برم . چیزی نشده که . این همه عجله برای چیه ؟ یک کم مهلت بدین ، من کنکورم رو بدم . اصلاً سری بعد خود حمید آقا هم بیاد ، با هم حرف بزنیم. بعد با فراغ بال تصمیم بگیریم. توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه کاری کرد .»
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#رمانی_عاطفی
#قسمت_دوازدهم
خودم هم نمی دانستم چه می گفتم احساس میکردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم .چاره ای نبود. دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان بروند.
تلاش من فایده نداشت.وقتی عمه به خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با(ننه فیروزه) باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود (دیدی چی شد مادرم؟برادرم دخترش رو به ما نداد!دست رد به سینه ما زدن. سنگ رو یخ شدیم !من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه.دل منو شکستن!)
ننه فیروزه مادر بزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم،از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می خوردند .ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد.هر وقت دور هم جمع شویم .بقچهی خاطرات و قصه هایش را باز میکند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند.قیافه ام به ننه شباهت دارد بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده .سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطر رعد و برق گرفتگی فوت شد.ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد.عمه آمنه ،عمو محمد ،پدرم و عمو نقی.بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد.برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل اند.
***
چند روزی از تعطیلات عید گذشته بود که ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ می شد،دو،سه روزی مهمان ما میشد .از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می شد بحث حمید را پیش می کشید. داخل پذیرایی روبروی تلوزیون نشسته بودم که ننه گفت:...
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
بسماللهالرحمنرحیم...🌱
سال۱۴۰۱برهمهپیروانراهامامزمان(عج)مبارکباد 🍃
#سال_تولید
#دانش_بنیان
#اشتغال_آفرین
شهید احمد مشلب
-!"
بایدخاڪریزهایجنگرابڪشانیمبهشھر؛
یعنینسلِجدیدراباشُھـداآشناڪنیم.
درنتیجهجامعهبیمهمیشود و یاربرایِ#امامزمان(عج)
تربیتمیشود!...
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
یکی از دلایل عدم موافقت شورای نگهبان با جلو نکشیدن ساعت در سال جدید میدونین چیه؟!
اینه که رژیم صهیونیستی ندونه سپاه پاسداران ساعت ۱:۲۰ قدیم میزنه یا جدید! 😂😂😂😂😂
#ایران_قوی
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
میگفت ...
تنهای چیزی که همه درد
ها را دوا میکند عشق است
پیدا بود که هنوز مبتلا
نشده است...🙂🖤
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
↻📔💛••||
بایدبہاینباوࢪ🙂
برسیمکہبسیجےبودن🌱
فقطتولباس"چریکی"خلاصہنشدہ..✋🏻
اصلاینہکہنفسوباطنمونرو
یہپابسیجےمخلصتربیتکنیم..!シ♥ ˹
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#قسمت_سیزدهم
"فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره. "به شوخی گفتم:« ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره!» گفت:« دختر! من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. می دونم حمید خاطرخواهته. توی خونه اسمت رو می بریم لبش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو . جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانهٔ عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد. همه می گفتند:« باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو می خواد.»
می خواستم بحث را عوض کنم. گفتم :« باشه ننه قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصهٔ عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دورهم می نشستیم و قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف می زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.
داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:" فرازنه! می بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشاشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی بهم میاین. آرزومه عروسی شما دو تا رو ببینم." عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکس را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.
از خجالت سرخ و سفید شدم، انداختم به فاز شوخی و گفتم:" آره ننه، خیلی خوشگله. اصلاً اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میذاشتن!
ادامه دارد..
(کتاب یادت باشد)
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#قسمت_چهاردهم
عکسشو بذار توی جیبت.شش دونگ حواستم جمع باشه که کسی عکس رو ندزده !"همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند،آرام نمی گیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوانچای تازه دم به حیاط آمد .ننه گفت:" من که زورم به دخترت نمیرسه،خودت باهاش حرف بزن ببین می تونی راضیش کنی؟" پدر و مادرم با اینکه دوست داشتند حمید دامادشان شود،اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند.پدرم لیوان چای را کنار گذاشت و گفت :"فرزانه!من تورو بزرگ کردم.روحیاتت رو می شناسم.می دونم با هر پسری نمی تونی زندگی کنی.حمید رو هم مثل کف دست می شناسم!هم خواهر زادمه.هم همکارم.چند ساله توی باشگاه باهم مربی گری میکنیم.به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین،چرا ردش کردی؟"سعی کردم پدرم را قانع کنم.گفتم:" بحث من اصلا حمید آقا نیست.کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛چه با حمید آقا چه با هر کس دیگه.من هنوز نتونستم با مسئلهی زندگی مشترک کنار بیام.برای یه دختر دههٔ هفتادی هنوز خیلی زوده.اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه،بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چکار میشه کرد." چند ماه بعد این ماجراها عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همهی فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا می رفتم.انگار در دلم رخت می شستند. اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی ای که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشند ولی اصلا این طور نبود .
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
میگفت⇣:
میدونیفرقبینمازباشیطونچیہ؟!
شیطونبهآدمسجدهنکرد
بینمازبہخداسجدهنمیکنه💔🔥..
وایبہحالمونکهگاهیازشیطونهم
بدتریم!):
رفیق حواست به نمازت باشہ🖇📿
ܱ #تلنگـــــــرانہ📮💡ܰ
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
📝کلام شهیدجهادمغنیه
مـا فرزندان ڪسانے هستیم ڪه در
راه دفاع از مرزهاے وطن
جز زیبایے چیزے ندیـدند .
وطنے ڪه ما شـرم داریـم
آن را رهـا ڪنیم هر چقـدر تهـدیـد هـم باشد ؛
ما سـربلنـد مے ایستـیم و افتخار مے ڪنیم
ڪه میوه هاے سالهـا جهـاد با چشمانے باز
هستـیم ، با اختـیار و اخـلاص ،
چشمانے ڪه با عشـق و اراده
با شـهادت بسـته شـدند .
ما فرزندان مدرسه ای هستـیم ڪه
در آنـجا یـاد گرفتیـم آزاد زندگے ڪنیم ،
مـا امنیـت را از دشمـن التماـس و گدایے نمے
ڪنیم ؛
مـا حق خود را با خـون هایـمان ڪه براے
سربلندے نذر شده
و بر آزادگے ایستاده است ،
باز پس مے گیـریم .
ما یاد گرفتیم ڪه اگر سلاحـت را در جنگـ
خونـین بیرون نیاورے ،
برده اے خواهے شد در بازار بـرده فروشـان
ڪه رحـم و مروتے دیگـر در آنجـا نیسـت
...•💙⃟🌹•...
#به_وقت_شهادت
#سربازانخدایی
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توبہآرزوترسیدۍ
توامامحسینُ؏دیدۍ((:💔
#سالگرد_شهادت💔
#شهید_حسین_معز_غلامی
#هواۍِمازمینیاروداشتہباش(:
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی