آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۳۳ عیدی بدون بی بی نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود ... ا
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۳۴
رقیب
آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ...
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده ... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد ... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه ...
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...
اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ...
اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ...
لبخند تلخی زدم ...
تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...
یه الف بچه
با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...
جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...
همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ...
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...
برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ...
نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...
هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ...
پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
✨زندگی هدیه ایه که نباید حروم بشه ، شما نمیدونید برگه بعدی زندگیه چیه
✨باید روی تک تک روزاش حساب کنی…
✨💞✨
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🎋〰☘
@Alachiigh
🌹شهید_محمد_حسین_معزغلامی🌹
✍سعی کنید عاشق باشید، عاشق خدمت کردن
منتظر نباشید که کسی به شما بگوید:
"خدا قوت" و یا کسی از شما تشکر کند
و یا کسی قدر کار و تلاش و مشقتی را که کشیدهاید بداند
کار را برای خدا انجام بدهید...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🚨کنایه نقدعلی، دبیر کمیسیون قضایی مجلس به پست ها و مصاحبههای حاشیه ساز ضرغامی
#برخورد_قاطع
#مطالبه_گری
✍تک تیرانداز انقلاب
🎋〰☘
@Alachiigh
💢📸♦️این تصویر عروس و داماد ترکیه ای هست که در روز عروسیشون رفتند رای دادند
دمشون گرم که این کارو کردند
اما چیزی که برای من جالب بود لباس عروس خانم ترکیه ای هست که کاملا پوشیده و در ضمن شیک هست و در عین حال جوری به ما القاء شده که لباس عروس هر چی لختی تر و بازتر باشه شیک تره مخصوصا برند ترکیه ایش....
❌ما هم چون نمیخوایم از قافله مد و فشن عقب نباشیم هر چی به خوردمون بدن میگیم بله همینه 👍
حالا یک شبه دیگه چیزی نمیشه ....
فقط نمیدونم چرا این نسخه ها رو برای ما میپیچند؟🤔
#حجاب_قانون_خدا
🎋〰☘
@Alachiigh
❌🔴 تغییر شناختی رخ نداد، اقتدار از دست رفت
❌پس از فوت مهسا امینی و در چند ماه گذشته، به یک باره وضعیت کشف حجاب، بدحجابی، بدن نمایی و ... تغییرات قابل توجهی پیدا کرد.
اما علت اینکه این اتفاق افتاد و ولنگاران راه را باز دیده اند، چیست❓
👈 آیا آنها به یکباره و در عرض چند ماه اخیر دچار تغییر شناختی شده اند؟ قطعاً جواب منفی است.
⏪ علت این است که ولنگاران و مجرمان، پس از فتنه احساس کرده اند که حکومت #اراده ندارد که با آنها برخورد قاطع داشته باشد.
⏪احساس کرده اند که ارتکاب جرم کشف حجاب و ... برای آنها هزینه ندارد و اگر هم در جایی تهدیدی می شود، تهدیدات به اصطلاح تو خالی است که صرفاً مصرف رسانه ای دارد و یا گذری است؛ در کف خیابان و ... اتفاق دیگری در حال رخ دادن است.
⏪ بنابراین، مساله #اقتدار است که سر جایش نبوده و به هم ریخته است.
اگر قانونی می خواهد در زمینه حجاب و عفاف نوشته شود باید برای جرم، هزینه بازدارنده ایجاد شود و اقتدار را نیز دوباره برگرداند.
#حجاب
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۳۴ رقیب آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوان
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۳۵
مثل کف دست
برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ...
اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد ...
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی ... اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت ... همه چیز رو از زیر زبونم بکشی... پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ ... من چه بدی ای کردم؟ ... من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت ... پتو رو کشیدم روی صورتم ... هر چند سعید توی اتاق نبود ...
خدایا ... بازم خودمم و خودت ... دلم گرفته ... خیلی ...
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد ... چنان زمین و زمان و ... در تخته رو بهم می کوبید ... که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد ... اذیت کردن من ... کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم ... و نگاهش کردم...
چیه؟ ... مشکلی داری؟ ... ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست ... می خواستی دیشب بخوابی ...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم ... و دوباره سرم رو کردم زیر پتو ...
من همبازی این رفتار زشتت نمیشم ... کاش به جای چیزهای اشتباه بابا ... کارهای خوبش رو یاد می گرفتی ...
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون ... به خوبی و رفاقت مون در...
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه ... عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک ... در کابینت رو باز کردم ... بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم ... محکم خوردم به الهام ... با ضرب، پرت شد روی زمین ... و محکم خورد به صندلی ...
دشتی پر از جواهر
اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ...
چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ...
خوبی؟ ...
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...
آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم ...
خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ...
می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ...
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ...
هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ...
اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت ... بسم الله می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ...
فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
✳️هرگز Wi-Fi رو 24 ساعته روشن نذارید.👇
🔴وایفای مضرترین امواج دنیا رو به سمت بدن هدایت میکنه،در اثر برخـورد این امواج سیستم عصبی بدن تخریب میشه و حداقل زیان این تخریب عقیم شدنه.
🔹مطالعات نشان می دهد که افرادی که در معرض اشعه های الکترومغناطیسی قرار دارند در الگوی خواب شان تغییرات قابل توجهی دیده می شود قبل خواب وای فای را خاموش کنید.
#خواب
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
🌹شهیده شهناز حاجی شاه🌹
✍خیلی وقتها او و دوستش🌹شهناز محمدی زاده🌹 را میدیدند که نان خشک میخورند وقتی ازشان میپرسیدند: چرا از این مواد خوراکی استفاده نمیکنید؟ جواب میدادند: مردم اینها را برای رزمندهها فرستادند ما که رزمنده نیستیم ما به رزمندهها خدمت میکنیم.
خانمهایی که در خرمشهر حضور داشتند تعریف میکنند: شب قبل از شهادت با شهناز و گروهی دیگر از خواهران دور هم جمع شده بودیم. آن شب شهناز لباس سفیدی پوشید و چادر سفیدی به سر کرد. با تعجب از او پرسیدیم: در این آتش و خون جنگ، پوشیدن لباس سفید چه معنایی دارد؟ او جواب داد: آدم وقتی خوشحال است بهترین لباس هایش را میپوشد.
روز موعود فرا رسید هشتم مهرماه ۵۹ شهناز به همراه دوستش شهناز محمدی در حال انتقال مواد خوراکی به رزمندگان بودند. در بین راه با دیدن یک رزمنده مجروح که در چهارراه گل فروشی خرمشهر بر زمین افتاده بود از خودرو پیاده شدند. تا به او امداد برسانند. همین که به طرف مجروح رفتند خمپاره به آنجا اصابت کرد و شهناز حاجی شاه به همراه دوستش شهناز محمدی مظلومانه به شهادت رسیدند. ترکشها مستقیما به قلب شهناز اصابت کرده بود
.مادر، غریبانه دختر عزیزش را کفن و دفن کرد. در آخرین دیدار کفن شهناز را کنار میزند و میگوید: شیرم حلالت. تو نذر حضرت زهرا سلاماللهعلیها بودی.
وقتی پیکر بیجان او را به دست خاک سپردند، برادرها با دست روی یک سنگ نام شهناز را حکاکی کردند و بعدها با همین نشانهها توانستند مزار او را پیدا کنند.
🙏او اولین بانوی شهید مقاومت خرمشهر بود.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
⭕️🔴⭕️
ـــــــ درد دل خودمونی ــــــــ
⭕️چند روزه یه مطلبی ذهنم را درگیر کرده، که البته مشکل الان هم نیست؛ لذا بارزترش را این چند روزه دیدم⁉️
💢ظاهرا در نمایشگاهی، غرفه ای با عنوان خاص ویژه بانوان زدند، که خب حرکت جالبی نبوده و به تعبیر دوستان قبح شکنی هدف هست،
اخیرا دیجی کالا هم بخشی را به همین موضوع اختصاصی بانوان، تخصیص داده.
⭕️این دو محل شاید محل بازدید تعداد محدودی از جامعه باشه و اگر هدف قبح شکنی هم باشه، تعداد محدودی رویت میکنند.
⛔️اما بنظرم اینکه با تمام زوایا و توضیحات، این تبلیغات، توسط کانالهای پر بازدید انقلابی #انتشار پیدا کنه و مدیران کانالها و گروهها در انتشار این مطلب از هم سبقت بگیرند، واقعا بی سوادی رسانه را می رسونه😐
⛔️جالبه گلایه شونم قبح شکنیه،، خب تو که از همه بدتری که ابزار وسیع انتشارش را فراهم کردی.
💢 لطفا تا طرف یه هنجارشکنی میکنه فوری به اشتراک نگذارید، که گناهِ انتشار و قبح شکنی و عادی سازی این قضیه کم از اصل گناه نداره
نکن این کار را خواهر من‼️
نکن این کار را برادر من‼️
چندتا بازدید و عضوگیری ارزشش را نداره🔞
✍سادات عسگری
#حجاب #سوادرسانه
#صـــراط
🎋〰☘
@Alachiigh
❌🔴ژنرال زنگنه وزیر روحانی معتقدبود دولت رئیسی توان صادرات میعانات گازی رو نداره و اول کار با طعنه به اوجی گفته بود باید ۱۲ تا نفتکش غولپیکر برای ذخیره میعانات بخرید؛ درصورتیکه این دولت نه تنها نفتکشی برای ذخیرهسازی نخرید، بلکه میعانات شناور تو آب که رقم بالایی بود رو هم صادر کرد!
🗣سید رضی 🇮🇷
#گفتمان
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۳۵ مثل کف دست برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۳۶
نگاه عبوس
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ...
سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم ...
بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد...
لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ...
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ... نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود ... و حالا...
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ...
یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور ...
سریع سرم رو انداختم پایین ...
چشم ...
اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا ...
- اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
خدایا ... شکرت ... شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ...
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ...
خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ...
الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️سلام بر امام مهربانی ها🤚
✨جان فدای حرمت یار خراسانی من
چاره درد و غم و رنج و پریشانی من
میرسد نغمهات از سبزترین پنجرهها
ای تو آرام دل خسته و طوفانی من✨
✨💐ولادت با سعادت امام رضا (ع) مبارک✨💐
🙏همراهان عزیز مشهدی خیلی التماس دعا داریم ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نزارید 🙏♥️
#هیئت_مجازی
#میلاد_امام_رضا_علیه_السلام
🎋〰☘
@Alachiigh
33.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهید حسن اصغری 🌹
از شهدای هشت سال دفاع مقدس، بعد از عید فطر امسال سه شب متوالی به خواب مدیر مدرسه دخترانه فرقانی ۱، ناحیه یک استان قم، سرکار خانم محبی پور آمد
و از اینکه تصاویر شهدا را از محیط مدرسه جمع آوری کرده بودند ناراحت بود‼️
_ما #نگهبان بچههای شما بودیم ...
🌹آری... #شهدا_زندهاند و عند ربهم یُرزَقون، و این ماهستیم که در گرداب دنیایی خواهشها و هوسها مردهایم ...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴🎥#رحیم_پور_ازغدی: این کشف حجابها و سلبریتیسازیها برای این است که می خواهند ما را به دوران قبل از انقلاب برگردانند
عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در مراسم دانشجویی به مناسبت رحلت امام خمینی(ره):
از سلبریتی های زمان قبل از انقلاب برای نسل امروزی قهرمان می سازند.
همه سلبریتی های قبل از انقلاب الکلی و اهل مواد مخدر و و اهل فساد جنسی بودند و به آن افتخار می کردند.
❌سلبریتی های قبل از انقلاب دنبال این بودند که برهنگی و کشف حجاب و مشروب خوری و زنا و روابط نامشروع را نهادینه کنند که تقریبا موفق هم شدند و آثار آن را الان نیز مشاهده می کنیم.
#بیسیمچی
🎋〰☘
@Alachiigh
.
🔴 قمی جان، کجایی برادر؟! دقیقاً کجایی؟!
ایشان آقای محمد قمی رئیس سازمان تبلیغات اسلامی است.
محل کار ایشان در دو قدمی محل اجتماع حماسی عفاف و حجاب تهران است و ایشان هم از مدعوین آن همایش بود، اما متأسفانه به خودش زحمت نداد ولو برای چند دقیقه، سری به زنان و مردان متدین و انقلابی بزند⁉️
همین بنده خدا ، چند وقت پیش در إعتراض به آقای فلاحتی امام جمعه گیلان که به حضور کشف حجاب کنندها در یک جلسه دولتی اعتراض کرده بود، نوشت: «به قول حاج قاسم، اینها دختران ما هستند و باید به آنها محبت کنیم.»❗️
❌کسی نیست به او بگوید باغیرت، چطور کشفحجاب کردهها دختران تو هستند و باید به آنها محبت کنی اما دختران محجبه و عفیفهای که دیروز کنار دفتر کار تو بودند، نیاز به محبت و شنیدن صدایشان توسط رئیس سازمان تبلیغات نداشتند⁉️
میخواستیم از تو بپرسیم سازمان عریض و طویل شما برای #حجاب چه کرده است؟! میآمدی و توضیح میدادی، اشکالی داشت ؟!
رهبر مقتدر مظلوم در در جمع شما سازمان تبلیغاتی ها، شماها را مستقیم خطاب قرار داد و فرمود: «حرف خدا در هیچ شرایطی، زمین نماند»
به این جمله چقدر عمل کردی؟! چکار کردی؟!
#حجاب
#مسؤل_بی_مسوولیت
🎋〰☘
@Alachiigh
💢♦️💢
♦️👇حداقل اینو از کلبه آمالِ تون ببینید
🔴♻️ تابلوی متفاوت در ورودی شهری در آمریکا:
به شهر کریاس جوئل خوش آمدید...
اجتماعی سنتی دارای عفتها و ارزشها،
بر اساس سنن و رسوم مذهبی خود،
از شما خواهشمندیم تا به هنگام بازدید
از اجتماع ما به گونهای عفیف
لباس پوشیده و رفتار کنید.
این امر شامل موارد زیر میشود:
پوشیدن دامن یا شلوار بلند،
پوشیده بودن سینهها،
پوشیدن لباسهای آستیندار حداقل تا آرنج،
استفاده از الفاظ مناسب،
رعایت تفکیک جنسیتی در تمام اماکن عمومی.
از احترام شما به ارزشهای ما سپاسگزاریم،
از بازدید خود لذت ببرید!
💢یعنی حتی آمریکاییها هم برای خود سنتها و قوانینی دارند که نه تنها خود رعایت میکنند، بلکه بقیه را هم ملزم به رعایت آن میدانند.
❌اما اینجا بعضیا دارن با سرعت هرچه تمام تر به عقب برمیگردن و بسمت بی حیایی و برهنگی ...❌
#عفت_پاکدامنی
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #۳۶ نگاه عبوس با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صد
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #۳۷
حس یک حضور
تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ...
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ...
هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ...
خجالت بکش ... مرد شدی مثلا ...
توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ...
همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام ...
به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ...
سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ...
فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده: #شهیدسيدطاهاايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh