فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴 قبل از سرعت اینترنت، به فکر برطرف کردن فحشا و فساد فضای مجازی باشید
🔰رئیس جمهور در آیین افتتاح پروژه بزرگ فیبر نوری در استان گلستان:
" از مواردی که من به آقای وزیر چند بار گفتم مساله گله از کندی برقراری ارتباط یا #کندی_اینترنت است که بعضی ها از آن گله مندند.
خب این زیر ساخت [ فیبر نوری] می تواند این کندی را برطرف کند. کما اینکه الآن در گزارش هم دیدیم که کاربران عزیر ما و بهره برداران گفتند که ما این مشکل را احساس می کنیم برطرف شده و خیلی سریع می تواند ارتباطات برقرار شود."
✍پ.ن:
🔻واکنش رئیس جمهور به این همه گله مردم و خانواده ها از فساد و فحشای موجود در فضای مجازی کشور چیست؟
🔻در صورتیکه #سالم_سازی و #استاندارسازی فضای مجازی صورت نگیرد، اگر سرعت اینترنت هزاران برابر هم بیشتر شود، نه تنها جای افتخار ندارد بلکه جای نگرانی دارد!
❌#سرعت یک خودرو خیلی مهم اما اگر کنترل آن در دست ما نباشد و یا ترمز آن معیوب باشد اتفاقاً خطرش بیشتر است.
پاسدار انقلاب
@Alachiigh
❌🟥 استوری قابل تامل علی خسروی رییس سابق کمیته داوران فوتبال از فحاشی های زنان در ورزشگاه ها
🔴 پی نوشت:
حقیقتا تصاویری از شعارهای مستهجنی که زنان حاضر در ورزشگاه سر می دادند و رفتارهای وقیحانه شان وجود دارد که اصلا قابل پخش نیست.
❌ حتی برای هر کس که دین و اعتقادی هم نداشته باشد اما ذره ای حیا و ادب در وجودش باشد، این شدت به کار بردن الفاظ و علامتها و اشاره های رکیک، مشمئز کننده و غیر قابل وصف است و بدتر از همه آنکه در فیلمهایی که موجود است لیدرهای زن می گویند و بقیه هم تکرار می کنند و محدود به یک یا چند نفر نیست.
❌ مسئولین ذیربط باید پاسخگوی امت نجیب ایران برای مهیا کردن زمینه ی این بی آبرویی و پرده دری باشند که پیش بینیِ آن با توجه به جو حاکم بر ورزشگاه اصلا هم دور از انتظار نبود.
✍ مریم اشرفی گودرزی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
❌ ما هم خیلی خجالت می کشیم
❌خیلی شرمنده ایم
اصلا بیایید دسته جمعی خجالت بکشیم که برکتش بیشتر باشد!
🔴 البته باز هم دست مریزاد به جناب اسماعیلی که حداقل اظهار خجالت می کنند، قبل ترها بودند مسئولینی که خودشان عامل ترویج و گسترش چنین بازاری بودند یا دست کم ناراضی هم نبودند.
⁉️و اما آقای وزیر، برای این طرحهای زیبا و اقداماتی که فرمودید لازم است انجام بشود یک بازه زمانی تعریف نمایید که بدانیم چند وقت دیگر باید برای به ثمر رسیدن این وعده ها صبر کنیم و پیگیر نتیجه باشیم؟
✍ مریم اشرفی گودرزی
#تحلیل_سیاسی
#لباس_بانوی_ایرانی
#حجاب #عفت
@Alachiigh
⭕️👆❌ وقتی شمشیرها کمکم از غلاف بیرون میآیند...
✍پاسدار انقلاب
#سرطان_اصلاحات
#انتخابات
#حسن_کلید
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_دو امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کل
#ناحله
#قسمت_چهل_و_سوم
به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم.
روسریمو تا چشام جلو کشیدم .
خیلی خجالت میکشیدم.
دلم نمیخواست چش تو چش شیم.
محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود.
عصبی سرشو انداخته بود پایین.
صورتشو نمیدیدم.
ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد.
حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه.
دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد.
داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد .
سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه.
قرمزِ قرمز.
ریحانه کتکش زد ینی؟
جریان چیه یاخدا
گریه کرده بود؟
درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست.
بی ادب !!!
اون اومد داخل بدون در زدن.
مگه من مقصر بودم؟؟
به من چه د لنتییی!!
اه اه اه لعنت به این شانس.
ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم
+عه کجا؟ چرا پاشدی؟
_میخوام برم . دیر شده دیگه.
خیلی مزاحمتون شدم.
به داداشتم بگو که برگردن!
کسی که باید میرفت من بودم
ایشون چرا؟
ولی ریحانه به خدا.....
نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش.
دیگه اشکم در اومده بود .
تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود .
منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست.
بی فرهنگ .
ازش بدم میومد.
دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم
خب غلط میکنم
خب بیجا میکنم
خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه!
اصلا واس چی قبول کردم بیام.
خونشون.
با خودم کلنجار میرفتم.
رو به ریحانه گفتم
_جزوه ها رو گذاشتم برات.
خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم.
بزار برم خواهش میکنم.
+نه خیر نمیشه.
داداشم گف ازت عذر خواهی کنم.
خیلی عجله داشت.
بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ...
برا همین ...
ببخشش گناه داره فاطمه .
خودش حالش بدتره .
رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم.
تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد.
خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم.
رو به ریحانه کردمو
_باشه حلال کردم. برم حالا؟
بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا.
+باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید.
پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست.
تشکر کردم و ازش خدافظی کردم
از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم .
این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد.
+حالا جدی میخوای بری ؟
_بله با اجازتون.
+کسی میاد دنبالت دخترم؟
_نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا.
+این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری.
داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد.
کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد.
یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد
_محمد جان؟؟؟
با صدایی که گرفته بود گفت
+جانم حاج اقا؟
_حتما الان میخوای بری گل پسر؟
+اگه اجازه بدین
_مواظب خودت باشی تو راها.
با سرعت نرون باشه بابا؟
+چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم.
شما کاری دارین؟
_دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره!
محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش.
+اخه چیزه....
من خیلی.....
نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم .
بلند گفتم
_نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار.
اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون.
بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط.
وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم.
+خانم؟
با من بود؟
بهت زده برگشتم سمتش
چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود.
تو دلم یه پوزخند زدم.
+پدر جان فرمودن برسونمتون.
رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون.
_نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم.
با یه لحن خاصی گفت:
+چوب میزنید؟
میرسونمتون.
دلم یه جوری شد .
صبر کردم تا بیاد .
دزدگیر ماشینشو زد.
کولشو گذاشت تو صندوق و گفت
+بفرمایید
پشت ماشینش نشستم.
داشتم به رفتارش فکر میکردم.
سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم.
چقدر خوبه این بشر ...
فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه!
یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت.
صداش اکو شد تو مغزم
"چوب میزنید"!!!!
از کارش پشیمون شده بود
دلم براش سوخت .
با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد.
تو افکار خودم غرق بودم.
که دیدم برگشته سمتِ من
+خانم!!!
رشته افکارم پاره شد
_بله؟؟؟
+کجا برسونمتون؟
_زحمتتون شد .شریعتی!
به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون
از حرفم خجالت کشیدم.
خیلی شرمنده شدم.
مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست...
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 چای را با شکر شیرین نکنید ...
•شکر همراه با نوشیدنی داغ به ویژه در وعده صبحانه، سلامت دندان ها وکبد را به خطر می اندازد،وزن را بالا میبرد و کارایی مغز را کاهش میدهد
✅ از عسل استفاده کنید
#چای
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید رضا رضایی🌹
شهید دوچرخه ای داشت و با آن به مسجد جامع نجف آباد می رفت و نمازهای خود را اول وقت می خواند.وقتی از او سوال شد که چرا این راه طولانی را طی می کنی ،
ایشان جواب داد: هر چه جمعیت نماز جماعت بیشتر باشد، فضیلتش هم بیشتر است، نماز در مسجد جامع شهر ، حال و هوای دیگری دارد.او اتاق کوچکی داشت .فانوس کوچکش را خودش درست کرده بودو نیمه شبها بیدار می شدو نماز شب می خواند.راز و نیازی با سوز و اشک چشم داشت.این عشق به عبادت را خانواده اش بصورت تصادفی دیدند.
این شهید بزرگوار هر گاه می خواست وارد منزل شود یا خارج شود، اگر نامحرمی درب منزل یا کوچه بود، آنقدر صبر می کردتا برود.وی بسیار چشم پاک بود به حدی که هر گاه خواهر یا مادرش در خیابان از کنار او رد می شدند، آنها رانمی شناخت و متوجه آنها نمی شد.او بسیار به مسئله ی حجاب توجه داشت و در نامه هایش به این مورد اشاره می کرد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬❌ کلیپ #استاد_رحیم_پور
🔻 کی گفته همه هنرمندان محترمند؟
🔻همه روحانیونش هم محترم نیستند!
⬅️ قابل توجه مسئولین محترم صدا و سیما❗️
#تحلیل_سیاسی
#استاد_ازغدی
@Alachiigh
❌🔴 شادمانی شرم آور؛
🔻اکانت اجاره ای منتصب به علیکریمی؛
❌بخاطر فوت یک هنرمند!
✖️ناصر طهماسب دوبلور پیشکسوت و از ارکان این هنر در ایران روز جمعه از دنیا رفت
✖️و خانواده او برای جلوگیری از سوءاستفاده عناصر معلومالحال در مراسم ترحیم، او را بدون اطلاعرسانی عمومی به خاک سپردند.
🔸ناصر طهماسب برادر ایرج طهماسب(آقای مجری) بود.
🔴بی شرف نون به نرخ روزخور مثل رضا کیانیان
تو گمشو برو توی سفارتخانههای غربی بِلول ..
تو رو چه به، از ایراندوستی حرف زدن.. دوزاری...
🔴 محمود پاکنیت، بازیگر سینما:
کسانی که به ناصر طهماسب «صدافروش» گفتند، خودشان خودفروخته هستند
ناصر طهماسب صدایی نایاب داشت..
#درگذشت_ناصر_طهماسب
#استاد_دوبلور
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_سوم به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشی
#ناحله
#قسمت_چهل_و_چهار
با خجالت گفتم
_دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین.
سرش سمت فرمون بود.
دیگه بهم نگا نمیکرد.
در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف
+خواهر حلال کنید منو !
خیلی شرمندم به قرآن.
حس کردم صداش لرزید ادامه داد.
به خدا از قصد نبود ...!
عجله داشتم ...
به هر حال من خیلی متاسفم!
دلم ریش شده بود .
چی به سرش اومد این پسر!!!
نگاش کردمو
_به قولِ خودتون چوب نزنید مارو!
حلال کردم.
از ماشین پیاده شدمو :
_خدانگهدار
+یاعلی
درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد.
بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم .
بقیه راهو پیاده رفتم.
کلید انداختمو وارد خونه شدم.
وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم.
بعد چند دقیقه بابا هم رسید ...!!
______
لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا در زد .
چند ثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت :
+ بیا نهار بخوریم
از همیشه نافذتر نگاهم میکرد
رفتم باهاش سر میز نشستم
یخورده که از گذشت گفت:
+از صبح خونه بودی؟
دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم :
_نه
+خب؟
_خونه ریحون اینا بودم .یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم .
+چرا اون نیومد ؟
_شرایطش و نداشت
+عجب
به غذا خوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم :
_اره دیگه .صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند
+چجور آدمایین؟
_خیلی خونگرم ومهربونن
دیگه ادامه ندادیم
بابا رفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رو میز
منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم
این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم .
لذت زندگی کردن و از یاد برده بودم.
خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام اینا قبول نمیشدم.
طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدر خسته شدم که رو همون کتابا خوابم برد.
بایه حس بد که از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم
تا بلند شدم آب از سر و روم چکه کرد
حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتا چشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد
داد زدم :
_مامااااان
+کوفت و مامان
دختر من فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد.
گیج وبی حوصله گفتم کجا چیی ؟
+امشببب دیگههه باید بریم خونه آقا مصطفییی!!
_خب من نمیام درس دارم
+امکان نداره .هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟ فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی .آماده نبودی همینطوری میبرمت
دلم میخواست جیغ بزنم .ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم
به هزار زحمت بلند شدم
نمیخواستم تو انتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم
یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت :
+راستی اون پیراهن بلندت و بپوش
بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست
اعصابم خورد شده بود.
یادمه یه زمان تمام شوقم این بود ک بفهمم میخوایم بریم خونشون یا اونا میخوان بیان اینجا!
چقدر تغییر کردم با گذر زمان.
سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم و چند ساعتی و تحمل کنم
لباسام و پوشیدم .یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم
رفتم بیرون.
تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه .
مامان و بابا متوجه حضور من نشده بودن
پدر جدیم کنار مادرم کلا شخصیتش تغییر میکرد
هر وقت باهم بودن صدا خنده های بلندشون تو خونه میپیچید
شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنار میومدن
اینکه چطور کنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود
برای اینکه متوجه حضورم شن
رفتم و از کابینت یه شکلات ورداشتم
مامانم گفت:
+عه آماده شدی خب بریم پس .
بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
تا وقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و
وقتی مامانم گفت فاطمه بیا پایین قطعش کردم و پیاده شدم .
حیاط شیک و سنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه
مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود
عمو رضا اومد و با بابا روبوسی کرد و عید و تبریک گفت
بعدشم خانومش اومد و مامان و بغل کرد
تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید
سعی کردم یه امشب و همچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره
منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم
مصطفی پیداش شد
مثل همیشه خوشتیپ بود و اتو کشیده.
با عمو رضا هم احوال پرسی کردیم
اونا رفتن داخل
مصطفی اومد نزدیک تر گفت :
+چ عجب بعد اینهمه مدت ما چشممون به جمال یار روشن شد
جواب پیام و زنگ و نمیدین ؟
رو برمیگردونین
اتفاقی افتاده احیانا؟
_اولا اینکه سلام
ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین
حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن
+خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه ؟
شونه ام و بالا انداختم و....
@Alachiigh
🔴🔴 ماست موسیر ضد عفونی کننده ی بدن است...
• اگر کالباس و سوسیس زیاد میخورید
• لواشک های غیر بهداشتی زیاد می خورید
• دخانیات مصرف می کنید
• ماست موسیر را فراموش نکنید
#ماست_موسیر
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
#دعوت_نامه_مادر_شهید_گمنام
✉️📪برای من
✉️📪برای تو
✉️📪برای ما
سلام عزیز دل☺️☺️
پسرم خیلی جوان بود که رفت جبهه🥀🥀
آخرین بار تا در حیاط خونه بدرقه اش کردم ،سالها گذشت وگذشت.....
سلام من را به پسرم برسانید🌱🌱
استقبال ما از این عزیز خوشنام
پنج شنبه ۷دی بعد از ظهر ساعت 14
درب اصلی ورودی شهرک شهید منتظری
#حوزه_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#پایگاه_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_بسیج_شهرستان_شاهین_شهر_و_میمه
@Alachiigh
🌹شهید ابوالفضل شیروانیان🌹
اولین شهیدمدافع حرم اصفهان
فرزندم مشکلی داشت که باید حتما عمل میشد و به هر کس که میگفتم پول نیاز دارم کسی نتونست کمکی بهم بکنه. خیلی دلم گرفته بود.
صبح ابوالفضل را دیدم، گفت: چی شده خیلی ناراحتی؟! جریان مشکلم را برایش تعریف کردم
.گفت : توکلت به خدا باشه حل میشه...
بعد ازظهر شهید بزرگوار تماس گرفت گفت پول جور شده...
الان که میبینم فرزندم در سلامتی کامل هستش، متوجه شدم که شهدا همینطوری شهید نشدن،
اونا ویژگیهای خاصی از جمله بخشندگی و دل رئوف داشتن و خداوند به دل پاکشون نگاه میکنه و توفیق شهادت رو نصیبشون میکند
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌🔥تحریف حسن توسط رسانهی سیدحسن
🔻برخی رسانهها از جمله پایگاه منسوب به سید حسن مصطفوی از قول حسن روحانی نقل کردند «گاهی رای ندادن در انتخابات نوعی رای دادن است».
🔻برای اینکه به این کلام #حسن_روحانی نقدی بنویسم به متن اصلی مراجعه کردم دیدم هر چند سخنان روحانی مشحون از حرفهای بی ارزش و غالبا غلط و فرافکنانه بود؛ اما در عین حال، واقعیت این است که حرف روحانی در پایگاه خبری جماران و البته بسیاری از سایت ها تحریف شده بود.
🔻متن سخن روحانی این است:
«گاهی مشارکت نکردن و رأی ندادن در انتخابات به معنای نوعی رأی دادن است؛ رأی دادن به همان نامزدی که او را برای کسب آن مسئولیت صالح نمیدانیم. چون در انتخابات مشارکت نمیکنیم، عملاً شرایط را برای انتخاب غیراصلح مهیا میکنیم. ممکن است بگویند انتخابات حق است نه تکلیف. اما این حقی است که در مقاطعی سریع تبدیل به تکلیف میشود. اگر به این حق عمل نکردیم و شرایطی ایجاد شد که برای نظام و اسلام و مردم خطرآفرین شد، برای ما تبدیل به تکلیف میشود».
🔻بنابراین روحانی می خواهد بگوید «اگر نیایید پای صندوق و به ما رای ندهید بدبخت می شوید» نه اینکه نیایید رای بدهید.
🔸پ.ن۱: گویا #تحریف کنندگان می خواستند دقیقا در روزی که رهبر معظم انقلاب دعوت به حضور پرشور در انتخابات نمودند، تیتری خلاف فرمایش ایشان را تولید نمایند.
🔸پ.ن۲: آیا سید حسن پاسخ خواهد داد که چرا سایت جماران تبدیل به یکی از آتش بیاران معرکه غربگرایان در برابر نظام اسلامی شده است ؟
نباید از فعالیت های موسسه تنظیم و نشر غافل باشد
✍حمیدرضا ابراهیمی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهاد_دانلود
🔴آقای رضا کیانیان!
لااقل کمی شرم کنید و از این غربیها یاد بگیرید که نباید کسی را کهمثل شما واداده سفارت انگلیسیها نیست مذمت کنید
‼️گوش کنید حتی لارنس اروپایی خود را دشمن امثال شما میداند چرا که آزادی اندیشه و انتخاب را از انسانها سلب میکنید.
آقای کیانیان! شما و امثال شما یک حلقهی فوق العاده بسته از فساد و زورگویی و دیکتاتوری در دنیای هنر به وجود آوردهاید و هنرمندان ما را به سمت دیکتاتوری، خودمحوری، قانون گریزی، نفاق و فساد سوق میدهید و هر کس مثل شما نیندیشد باید متحمل فشارهای حیثیتی امثال شما شود.
آقای کیانیان! این را هم از ما بشنوید هر چقدر هم بلندتر داد بزنید و هر چقدر بلندتر فحاشی کنید مردم ایران از هنرمندی که پای سفره انگلیس بنشیند منزجر هست. ایرانیان هنوز قتل عام نه میلیون مردم گرسنه در کشورشان را به خاطر احتکار گندم انگلیس را فراموش نکردهاند.
🔻هر چند صحبتهای جنیفر لارنس را مجلسی و تزئیبنی میدانیم اما خواستیم بگوییم آقای کیانیان! لااقل مثل همین اربابانت باش و در جلوی تریبونها آزادی اساتید بزرگی چون طهماسبها را سلب نکن. با هوچی گری جوانان ما را از اندیشه و اندیشیدن محروم نکن. این هنر شیطان است که انسانها را با خشم، شهوت و وهم اغوا میکند و اندیشه را از آنها سلب میکند.
✍عالیه سادات
#تحلیل_سیاسی
#سلبریتی_باشرف
#سلبریتی_بیشرف
#کیانیان
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_چهار با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. سرش سمت فرمون بود. دیگه
#ناحله
#قسمت_چهل_و_پنجم
شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت :
+فاطمه
سکوتم و که دید ادامه داد:
+دلم تنگ شده بود برات
بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت.
منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان
به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم
مصطفی چایی و پخش کرد
تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم :
عهه و خودمو بکشم عقب
عمو رضا گفت
+آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها
با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد
بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد
به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت
+این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم
_دست شما درد نکنه.
ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم.
پشتشم چاییمو خوردم .
یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق .
سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم.
سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو.
نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی.
به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود.
از دیدن اتاقشون به وجد اومدم
فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن.
عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد.
دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش!
و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن .
رو تختشون دراز کشیدم.
کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم.
کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم
فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم.
نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!!!
آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون.
دوباره یادِ حرف محمد افتادم
"چوب نزنید"
اهههههه چقد خووب بوود .
حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت.
تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست
با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد!
حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف
+راحت باش اومدم یه چیزی بردارم
به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد
+تحویل نمیگیری فاطمه خانم!!!؟
از ما بهترون پیدا کردی یا ...؟؟
به حرفش ادامه نداد.
کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت .
همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت.
یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم
_اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو!
ولی شما جدی نگرفتیش!
برا خودت بد میشه از من گفتن!
کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت
+اوکی
منو تهدید میکنی؟
طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!!
تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی!
والسلام
اینو گفت و از جاش پاشد.
از حرفش خندم گرفته بود.
اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا.
از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم.
از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!!!
واقعا چرا؟
رومو برگردوندم سمتش و
_باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی
از اینکه گفتم داداش عصبی شد
پوزخند زد و گفت :
+خوبه
بعدشم از اتاق بیرون رفت
یخورده موندم تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود
ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمامتلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود .فقط باعث آزار خودم میشد
مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق:
+فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق
وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه
ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم .
مصطفی بلند شد و پخششون کرد
بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم
مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم
یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت .
برنجا رو تو دیس کشیدم
خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه
دیسو از دستم کشید و رفت.
یه دیس دیگه کشیدم
تو دستم بود
سمتش گرفتم
دستش و از قصد گذاشت زیر دستم
نتونستم کاری کنم
میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد.
مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود
با شیطنت دیس و برداشت و رفت
اخمام رفت تو هم
همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن .
میزشون شش نفره بود.
عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست
خانومشم کنارش
بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش .
مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود.
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
⚜یک دل شاد و بی غصـه
یک زندگی آروم و نـاب
یک دعای خیر
از ته دل
نصیب لحظه هاتون⚜
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh