eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴شرایطشو داشتی مهاجرت میکردی؟ 💢مصاحبه با مردم شمال تهران @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌نظر استاد آقامیری درمورد قاتلین سیدالشهدا: دادگاه تشکیل بدید با قوانین خودتون؛ باید دادگاه حکم بده، تو چکاره‌ای؟ مگه ولی دم هستی؟! نظر استاد درمورد حکم رؤیا حشمتی: از دست داعش داخلی آب خوش از گلوی ما پایین نرفته! آقای آقامیری! تو چکاره‌ای؟! مگه ولی‌دمِ خانم حشمتی هستی؟ @Alachiigh
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌کارخودشونه؟ ❌این‌همه تناقض آخه...‌؟؟ @Alachiigh
❌❌ اصولگرایی یا اصول بازی؟!!! 🔹برخی افراد هستند که خود را طرفدار اصول و به اصطلاح، انقلابی و اصولگرا می دانند اما در مواقع حساس که باید پای آرمان ها، ارزش ها و دستاوردهای نظام هزینه دهند و از اعتبار خود خرج کنند، گویی لال شده اند یا به زعم خود، مصلحت اندیشی و عقلانیت دارند!!! یا اینکه نگاه انتخاباتی دارند و گمان می کنند که اگر برای دین و انقلاب وارد میدان شوند، آرای آنها ریزش پیدا می کند. نمونه آن را در فتنه کشف و بی بند و باری مشاهده کردیم. 👈 در هر صورت باید توجه کرد که هر کسی که اصول را وسیله ای برای بالا کشیدن و یا بالا نگه داشتن خود قرار داده است نامش اصولگرا نیست، بلکه اصول سوار و اصول باز است و به جای اصولگرایی مشغول اصول سواری و اصول بازی است! @Alachiigh
"فاطمه " فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا. انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه. ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره. شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود اصرار میکردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمیکردم یکم که دور زدیم خسته شدم بهشون گفتم برگردیم . دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم. رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم چون هرچی که بلد بودم‌و یادم میرفت . کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن برداشتم و گذاشتم رو میز پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم چندتاشو که خوردم خوابیدم رو تختم هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت . بدترین شب زندگیم بود انگار یکی داشت مچالم میکرد. سرم و با دستام فشردم دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم هرکاری کردم بخوابم نتونستم . انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه . رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم. مامان واسم عدسی درست کرده بود حس کردم انرژی گرفتم . مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون. با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم. حس میکردم نفسام منظم نیست. واقعا هم نبود . ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود. پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه. بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید. بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت پیاده شدم. برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل جو واقعا استرس زا بود مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن. کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام. شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام. نفهمیدم چقدر گذشت که دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن یه خورده گذشت یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم‌ بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم اضطرابم کمتر شده بود خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم. دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن. یه زمان کوچولو دادن برای تنفس. دوباره تنظیم وقت کردم . تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم . خیلی از سوالا رو شک داشتم استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم. داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام . با بهت سرمو آوردم بالا . آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد. گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم مشغولش شدم که چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت : وقت تمومه به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه . سرگیجه گرفته بودم . دستم رو روی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم بدون‌اینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن. نشستیم تو ماشین بی اراده گریم گرفت نمیدونستم دلیلشو خوشحال بودم یا ناراحت ...! فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم میلرزه همینجور بی صدا اشک‌میریختم. رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم دندونام بهم میخورد حس میکردم دارم میسوزم ولی نمیدونستم چرا سردمه. چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم. با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم تار میدید یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم. به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرم و چرخوندم دیگه چشمام تار نمیدید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعی و تو سرمم خالی کرد. چشمای بازم رو که دید گفت : چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون. نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم . @Alachiigh
🔴 هیچگاه جلوی عطسه خود را نگیرید... با این کار شما ممکن است به پرده دیافراگم، اعصاب و رگهای چشم، پرده گوش و رگهای خونی مغز خود صدمه بزنید! @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید اکبر ملکشاهی🌹 ✍شهید در قسمتی از وصیت نامه خود این چنین نگاشته است: خدایا مرا به عنوان کوچکترین سرباز در صف جان برکفان امام زمان قرار بده، وشما را به خدا و به اولیای خدا قسم میدهم که پشتیبان ولایت فقیه باشید. و شما فرزندانم را به انجام فرایض دینی و قرار داشتن در راه راست و در خط ولایت فقیه سفارش می کنم. و با طلب حلالیت نمودن از همه به خصوص خانواده و فامیل و بستگان و حتی آشنایان و بعد با اعلام حلال کردن همه کسان. و در پایان با کلمه( الاحقر الاحقرین )آخرین متن دست نویس خود را به پایان رسانده . ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دنیا دارد بیدار میشود! 🔻بیدارتر از ما، بیدارتر از حکام عرب ✖️سیل عظیم جمعیت در کپنهاگن، پایتخت دانمارک! ❌ بی سابقه است ⁉️اما اینجا در دانشگاه باید به دانشجو ۱۹ ساله متاثر از شبکه های اجتماعی بفهمانیم و اثبات کنیم که تو تنها کشور حامی نیستی و دنیا از آن رژیم متنفر است! @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: ایجاد دوقطبی در جامعه از اهداف دشمن و مخالفان ملت ایران است @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردبیر ارشد معاونت سیاسی صداوسیما: دبیر شورای امنیت به جای توضیح در مورد حادثه کرمان، به معاون سیاسی و رئیس صداوسیما زنگ زد و گفت چرا در حال اطلاع‌رسانی هستید؟ @Alachiigh
⭕️📝 رهبرمعظم انقلاب اسلامی امام‌خامنه‌ای مدظله‌العالی در دیدار با مردم قم: خیلی از کارها شبیه فاجعه میخواستند بکنند اما خنثی می‌شود 🔻خیلی از کارها می‌خواستند بکنند شبیه همین فاجعه‌ای که در کرمان ایجاد کردند. مردم ملتفت شدند توجه کردند، دستگاه‌ها متوجه شدند پیشگیری کردند. شاید بشود گفت ده‌ها برابر آن چه که اتفاق می‌افتد دشمن می‌خواهد انجام بدهد و خنثی می‌شود. خیلی‌هایش به کمک مردم است. 🔺حضور مردم در صحنه؛ این باید ترویج بشود. هر کسی صدایی دارد هر کسی زبان گویایی دارد؛ هر کسی مخاطبی دارد، هر کسی می‌تواند اثر بگذارد باید روی این زمینه کار کند. وتواصوابالحق. این حق است. تواصی به حق وظیفۀ همه است. @Alachiigh
🔴 به نام مستضعفین به کام دلالان آقایان مسئول؛ اگر فقط به دنبال بالابردن آمار و ثبت رکورد و ارائه گزارش کار هستید که هیچ؛ اما اگر به دنبال خانه دار کردن و کم درآمدها هستید، جهت اطلاعتان، همین الان هر سه ماه یک بار فراخوان پرداخت ۴۰ میلیون تومان برای ثبت نام کنندگان مسکن ملی ارسال می شود و قطعا کسی که بتواند ماهی حدود ۱۳ میلیون تومان کنار بگذارد، دیگر قشر کم درآمد نیست و باز هم جهت استحضارتان علی رغم اعلام غیرقانونی بودن، متقاضیان بالاجبار یکی یکی دارند امتیازشان را به دلالان واگذار می کنند و باز سرشان بی کلاه خواهد ماند و مشکل مسکن ماندگار ... ✍ "قاسم اکبری" @Alachiigh
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی بابا هم‌پشت سرش اومد تو: دختر لوسمون چطورهه ؟ با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت: بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت : از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد. جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت. دهنم خشک شده بود به سختی گفتم : _ریحانه؟ +اره ریحانه _عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه . راستی ساعت چنده ؟ +هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب. تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم واقعا خودمو نابود کرده بودم . خداروشکر که تموم شد. دیگه مهم نیست چی میشه من تلاشم رو کرده بودم. چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن. دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد . تختم بالاتر اومد چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت: +اونجوری گردنت درد میگرفت سکوت کردو زل زد به چشمام نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه. بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند. با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد. بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد اخم کردم تا شاید از روبه بره که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم. با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست وقتی که جلو تر اومد متوجه شدم کسی همراهشه. تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد. کلی سوال ذهنم‌ رو مشغول کرده بود. اینجا چیکار میکرد ؟ یعنی واسه من اومده ؟ مگه میشه ؟ خواب نیستم‌؟ محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت : +دق کردم از دست تو دختر سکته ام دادی از صبح چرا این ریختیی شدیی آخه ؟ چیکار کردی با خودت ؟ یه ریز حرف میزد که محمد گفت : +ریحانه جان!! و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت : + ای وای ببخشید سلام خوبین ؟ مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم با یه نایلون که تو دستاش بود اومد سمتم سرش پایین بود شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو با صدای آرومی گفت : +سلام نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید محمد بهش نگاه کرد از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم زیر چشمی نگاهش میکردم ریحانه اومد کنارم دوباره یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش دستم و گرفت تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در . به ریحانه هم گفت : +پایین منتظرم ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن . در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم . الان بیشتر از قبل دوستش داشتم. از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد با آب و تاب گفت: راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت که ادامه داد: +خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود ادامه داد : +واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم . دستم و فشرد و گفت: +تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه! حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم ؟ چه دعایی؟ از خدا چی بخوامم؟ ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟ نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم ) هی تو ذهنم تکرار میشد ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت : +فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که. :فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
⭐️هر ساختمان بزرگ و زیبا، زمانی، فقط یک نقشه ساده بوده .. ⭐️مهم نیست که امروز در چه مرحله ای هستید... ⭐️مهم آینده شماست و چیزی که به آن خواهید رسید. 🙏👌 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید احمد کاظمی🌹 همیشه به اطرافیانش می‌گفت: *برای خوشایند هیچکس جهنم نروید...* رفیق شفیقش سلیمانی، حالِ نماز خواندن او را اینگونه توصیف می‌کرد: هیچ نمازی ندیدم که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند... ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴سینمای بدون قهرمان‌های ارزشی زنانه فقط به درد نخل گرفتن از دشمن می‌خورد ❌این دو فیلم را مشاهده بفرمایید تا درد را بهتر لمس کنیم 🔹هیچ کس نافی این نیست که در پاره‌ای از خانواده‌های ما مشکل است و زنان آسیب جدی می‌بینند. هنوز استبداد وجود دارد، اعتیاد و فقر وجود دارد. والدینی که جاهلانه به فرزندان خود لطماتی وارد کرده‌اند وجود دارد و رسالت سینما این است زبان گویای همه قشرهای جامعه باشد و داستان زندگی همه را به تصویر بکشد و بستری برای آگاهی وجدان بشری و حل مساله باشد. اما در کشور ما سینما از رسالت خود فاصله گرفته و خود گرفتار سیاسی بازی و اسیر جنگ شناختی دشمن شده است. بدترین نکته سینمای ما اینجاست که استقلال فکری خود را از دست داده و در حال جلب توجه قدرت‌های منفور جهانی است که بتواند روی فرشهای خون‌آلود قرمز آنها یه کاپی یا یک نخلی گدایی کند.. لذا سینمای ما هر روز از واقعیت‌های جامعه ما دور می‌شود و گرفتار تصویری تاریک از جامعه می‌شود و آن را بازتولید می‌کند. در سینمای ما زنان قهرمان سهمی ندارند، زنان خود ساخته، زنان خوشبخت، زندگی اینها روایت نمی‌شود، چرا که این سینما مستقل نیست که همه جامعه را سهیم کند‌. باید گفت اگر سینما نخواهد استقلال خود را حفظ کند، کم‌کم جایگاه خود را از دست خواهد داد، مخاطب اهانت و تحمیق شدگی را درک کرده و کم‌کم از آن بیزاری جسته و به سمت الگوهای خارجی امید افرین خواهد رفت و دود این به چشم همین سینماگران خواهد رفت.. ✍عالیه سادات @Alachiigh
♦️❌فرایند کشف حجاب که از سازماندهی چهارشنبه های سپید توسط علینژاد آغاز شد و پس از اغتشاشات ۱۴۰۱ قوت گرفت، اینک یک حرکت براندازانه جهت قلب هویت نظام اسلامیست. 🔴 سالها تلاش دشمن و انفعال و عقب نشینیِ متصدیان و مسئولانمان، ما را از شبیخون فرهنگی به استحاله فرهنگی رسانده است. ♦️امام خامنه ای، تجربه تلخ کشف حجاب در دوران رضاخان را شروع استحاله ی فرهنگی ملت ایران بر می شمارند که از دسیسه های انگلیسیها بود و به دست پهلوی اول به اجرا در آمد. ⁉️حال آیا قرار است در گام دوم انقلاب با غفلت از پیامدهای یک جنبش منحوس با شعار جعلیِ زن، زندگی، آزادی به همان دوره استحاله فرهنگی برگردیم؟ 🔴 حرکتی که می خواهد اراده ی آهنین این ملت را با سرگرم کردن جامعه به ولنگاری، جلوه های شهوانی و مشغولیت های حیوانی سست نموده، آنها را از حضور در صحنه محروم نماید. ❌ اپیدمیِ فساد، اگر چاره نگردد و درمانِ عاجل نشود آن قدر فراگیر است که تا به خود آییم خواهیم دید ارزشهایمان را بر سر چوبی زده و به ثمن بخس حراج نموده است‌ و آن وقت است که باید بر مزار غیرت و عفت، سوگواری کنیم و مرگ اراده ها و عزم های راسخ را در مبارزه با دشمنانمان به نظاره بنشینیم. ✍ مریم اشرفی گودرزی @Alachiigh
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢🇮🇷امام خامنه ای حفظه الله: ملت ایران عاشق مبارزه با صهیونیست هاست ✌️ کاری دیگر از گروه جهادی《هتنا》از شهر کریمه‌ی اهل بیت حضرت معصومه (س) در محکومیت جنایات رژیم غاصب و کودک کش صهیونیستی و تجدید بیعت با رهبر عزیزتر از جانمان❤️ @Alachiigh
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️❌ پاسخ ۱۰ شبهه حجاب در ۵دقیقه ۱.اگر حجاب را آزاد می کردید؛ اینقدر بی حجابی نمیشد. ۲.بجای گیر دادن به موی دختران به اختلاسگران گیر بدید. ۳.من نمیپوشم ؛ تو نگاه نکن ۴.دلت پاک باشه ، ظاهر مهم نیست ۵.بدن خودمه ؛ به بقیه ربط نداره ۶. یک تار مو چه مشکلی ایجاد می‌کنه ۷.خیلی مردم حجابو نمیخان ؛ پس قانونشو بردارید ۸. فایده حجاب برای زنان چیست ۹.یک زن شوهردار دوست دارد همکار شوهرش زن بی حجاب باشد یا بد حجاب؟ ۱۰.چرا دشمنان ایران و شبکه های خارجی دنبال حذف حجابند؟ ⭕️(هدف از بی حجابی چیست)⭕️ ⛔️(پاسخ: مرتضی‌ کهرمی ) ⛔️ @Alachiigh
با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام دلم هیچکسی رو نمیخواست میخواستم همه برن ولی جونی نداشتم که بگم ... به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم حس میکردم صدام میکنن ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد . کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت: + فاطمه خوبی؟ چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟ از اولش هم میدونستم سهم من نیست ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه . کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم! _ از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم. دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد قرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده ولی روحم ... با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم . وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش... در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم میرفتم چی میگفتم ؟ سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا. سرم و بالا نیاوردم که گفت : _فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور سرم‌و آوردم بالا و گشستم رو تخت. به قرصای تو دستش نگاه کردم میدونستم‌هیچ فایده ای ندارن برام خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه. ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌ قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت. صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط ... اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده . اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد . چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ... عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه تر... مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه. زار میزدم و گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم . نه برای خودم ... نه برای دلم ... من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام . به هیچ وجه . تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم. _ چند روز به همین منوال گذشت. هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ... ولی چه کاری !!! کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق. به ندرت با کسی حرف میزدم‌ . حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم. دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ... شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه . از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره. دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم. ___ بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم. ساعت هفت و ربع صبح بود میخواستم برم بیرون. بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم. یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم . کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنم‌نبود و مانع نمیشد . یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون . الان باید دنبال چی میگشتم؟ باید کجا میرفتم ؟ : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
ما به چیزی تبدیل می شیم که بیشتر اوقات درباره ش فکر می کنیم پس ... به چیزای خوب و قوی فکر کن ⭐️⭐️⭐️ @Alachiigh