آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_پنجاه_و_هفت بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت
#ناحله
#قسمت_پنجاه_وهشت
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع
کردم به سیاه کردن ورقه.
_
کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون.
همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم
انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.
حس بد همه ی وجودمو گرفته بود
از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.
سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟؟
بلند گفتم
چه وضعشههه کصافطای عقده ای.
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.
یکیشون گف
+عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا
کلافه گفتم
_شما چیکار کردین امتحانو؟
خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن
+ن بابا
رها داد زد
ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
+تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
_گریه نداره؟
+نهههه اصلا.
ب درک .
ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
جیغ زد :
یوهوووو . آخریش بود!!!
کی فکرشو میکرد تموم شه ؟
واقعا کی فکرشو میکرد ؟؟
دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظی کردم.
تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟
از امروز تازه من زندانی شدم .
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد
آب دهنمو بزور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن.
تو این همه روز اینجا نبودی که!!!!
یه روز که من ...
وااااای.
نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم.
اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد.
به مامان نگاه کردم که گفت
+سلام گریه کردی؟
چیشده؟
چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم
دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم.
مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت
+عه عه این و نگاه کن !
_اههه مامان ولم کن تو رو خدا
وقت گیر آوردی؟
حوصله ندارم.
+باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
_عربی
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه.
____
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد
منتظر به در مدرسه زل زدم
این دختره هم که همش ما رو میکاره.
بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.
یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من.
این دیگه کیه
به چهرش دقت کردم .
فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.
داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود
یه ۲۰۶ نوک مدادی.
چشم ازش برداشتم
به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.
با ی لحن عجیب گف
+سلام علیکم
چطوری داداش؟؟؟؟
_چه عجب تشریف اوردین شما.
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار.
+اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
_بله. خسته نباشید واقعا.
+ممنون.
_میگم ریحانه.
+جانم داداش؟
_هیچی
+خب بگو دیگه
_هیچی.
+محمد میزنمتا
_این رفیقت ناراحت بود فکر کنم.
+کدوم
_همون دیگه
+عه از کجا فهمیدی؟؟
_خب دیدم داشت گریه میکرد .
با ناراحتی گفت
+عه حتما یه چیزی شده .
دستشو دراز کرد سمتم و
+یه دقیقه گوشیتو بده .
_چه خبره ان شالله؟
+میخوام زنگ بزنم بده
بدو!
_اولا اینکه این گوشیِ منه
خطِ منه
و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری
ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟!
ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!!
و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!
قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم
یه چشم غره ی غلیظ داد و روشو برگردوند .
با لبخند گفتم
_عه آقا!!!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندید و
+خیلی پررویی محمد!
خیلی !!
دستمو بردم سمت ضبط و ی چیزی پلی کردم تا خونه.
_
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن.
بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم
از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ ، سمت ماشینم.
تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود.
موتور محسن هم از دور چشمک میزد.
در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم
استارت زدمو روندم سمت خونه
امشب قرار بود بریم خونه داداش علی .
دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.
با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده
کنارش پارک کردم و قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازش گرفتم .
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه.
بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه.
چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین.
درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه .ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستم و بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا.
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 بهترین دارو برای درمان آنفولانزا...
یک استکان آب انار داخل آن دو حبه سیر را له کرده بخورید، بهترین باز کننده رگ و داروی پر قدرتی برای آنفلوآنزا می باشد.
#آنفولانزا
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹علی_اکبر_ابوترابی🌹
💢 آزاده ای میگفت : حاجی راضی نبود ما حتی بر علیه سربازان عراقی چیزی بگوییم و یا بخواهیم نقشه ای برای ضرب و شتم با اونها بکشیم...یه روز به حاجی ابوترابی اعتراض کردیم و گفتیم ؛ حاجی چرا واقعا نمیزاری ما کاری کنیم ...!؟ اینجوری بود شعار میدادیم تو جبهه که میخایم اول کربلا بعد قدس و فتح کنیم...
.
لبخندی میزد و میگفت : این ها هم برادر ما هستن... با این ها باهم میریم قدس و فتح میکنیم.اون روز ما تعجب کردیم از این حرف حاجی.ولی امروز تحولات منطقه و عراق مارو یاد حرف حاجی میندازه و خیلی تامل برانگیزه...!🇮🇷
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 نام عملیات: نابودی نظام جمهوری اسلامی ایران | هدف عملیات: نابودی کل ایران
❌اگر حزب اللهی هستید کلیپ سمت چپ و اگر گوش تون به دهان رسانه های بیگانه است کلیپ سمت راست رو ببینید.
✔️حرف هر دو یکیست
#شهیدالقدس
#کرمان_تسلیت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴شرایطشو داشتی مهاجرت میکردی؟
💢مصاحبه با مردم شمال تهران
#مهاجرت
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌نظر استاد آقامیری درمورد قاتلین سیدالشهدا: دادگاه تشکیل بدید با قوانین خودتون؛ باید دادگاه حکم بده، تو چکارهای؟ مگه ولی دم هستی؟!
نظر استاد درمورد حکم رؤیا حشمتی:
از دست داعش داخلی آب خوش از گلوی ما پایین نرفته!
آقای آقامیری!
تو چکارهای؟!
مگه ولیدمِ خانم حشمتی هستی؟
#آقامیری
#وکیل_مدافع_شیطان
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌کارخودشونه؟
❌اینهمه تناقض آخه...؟؟
@Alachiigh
❌❌ اصولگرایی یا اصول بازی؟!!!
🔹برخی افراد هستند که خود را طرفدار اصول و به اصطلاح، انقلابی و اصولگرا می دانند اما در مواقع حساس که باید پای آرمان ها، ارزش ها و دستاوردهای نظام هزینه دهند و از اعتبار خود خرج کنند، گویی لال شده اند یا به زعم خود، مصلحت اندیشی و عقلانیت دارند!!! یا اینکه نگاه انتخاباتی دارند و گمان می کنند که اگر برای دین و انقلاب وارد میدان شوند، آرای آنها ریزش پیدا می کند. نمونه آن را در فتنه کشف #حجاب و بی بند و باری مشاهده کردیم.
👈 در هر صورت باید توجه کرد که هر کسی که اصول را وسیله ای برای بالا کشیدن و یا بالا نگه داشتن خود قرار داده است نامش اصولگرا نیست، بلکه اصول سوار و اصول باز است و به جای اصولگرایی مشغول اصول سواری و اصول بازی است!
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_پنجاه_وهشت چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع کردم به سیاه
#ناحله
#قسمت_پنجاه_ونهم
"فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود
این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا.
انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم
واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت
مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.
شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره
خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود
اصرار میکردن روزه نگیرم
ولی به حرفشون گوش نمیکردم
یکم که دور زدیم خسته شدم
بهشون گفتم برگردیم .
دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم.
رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم
چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت .
کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن
برداشتم و گذاشتم رو میز
پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم
خوابیدم رو تختم
هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت .
بدترین شب زندگیم بود
انگار یکی داشت مچالم میکرد.
سرم و با دستام فشردم
دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم
هرکاری کردم بخوابم نتونستم .
انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویی
و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم
لباسام رو از تو کمد برداشتم
طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه .
رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.
مامان واسم عدسی درست کرده بود
حس کردم انرژی گرفتم .
مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.
با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.
حس میکردم نفسام منظم نیست.
واقعا هم نبود .
ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود.
پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه.
بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید.
بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت
پیاده شدم.
برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل
جو واقعا استرس زا بود
مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن.
کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام.
شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که
دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن
یه خورده گذشت
یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم
بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم
خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم
نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم
یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم
اضطرابم کمتر شده بود
خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش
یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.
دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن.
یه زمان کوچولو دادن برای تنفس.
دوباره تنظیم وقت کردم .
تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم .
خیلی از سوالا رو شک داشتم
استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید
به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم.
داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب
در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن
نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام .
با بهت سرمو آوردم بالا .
آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.
گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم
مشغولش شدم که
چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت :
وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه .
سرگیجه گرفته بودم .
دستم رو روی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون
مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم
بدوناینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.
نشستیم تو ماشین
بی اراده گریم گرفت
نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت ...!
فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم
احساس کردم بدنم میلرزه
همینجور بی صدا اشکمیریختم.
رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم
دندونام بهم میخورد
حس میکردم دارم میسوزم
ولی نمیدونستم چرا سردمه.
چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم.
با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم
تار میدید
یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم
چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت
دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم.
به سقف سفید بالای سرم خیره شدم
سرم و چرخوندم
دیگه چشمام تار نمیدید
یه سرم بالای سرم دیدم
وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم
یه پرستاری اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعی و تو سرمم خالی کرد.
چشمای بازم رو که دید گفت :
چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون.
نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم .
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
❌🔴 هیچگاه جلوی عطسه خود را نگیرید...
با این کار شما ممکن است به پرده دیافراگم، اعصاب و رگهای چشم، پرده گوش و رگهای خونی مغز خود صدمه بزنید!
#عطسه
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید اکبر ملکشاهی🌹
✍شهید در قسمتی از وصیت نامه خود این چنین نگاشته است:
خدایا مرا به عنوان کوچکترین سرباز در صف جان برکفان امام زمان قرار بده، وشما را به خدا و به اولیای خدا قسم میدهم که پشتیبان ولایت فقیه باشید.
و شما فرزندانم را به انجام فرایض دینی و قرار داشتن در راه راست و در خط ولایت فقیه سفارش می کنم. و با طلب حلالیت نمودن از همه به خصوص خانواده و فامیل و بستگان و حتی آشنایان و بعد با اعلام حلال کردن همه کسان.
و در پایان با کلمه( الاحقر الاحقرین )آخرین متن دست نویس خود را به پایان رسانده .
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴 دنیا دارد بیدار میشود!
🔻بیدارتر از ما، بیدارتر از حکام عرب
✖️سیل عظیم جمعیت در کپنهاگن، پایتخت دانمارک!
❌ بی سابقه است
⁉️اما اینجا در دانشگاه باید به دانشجو ۱۹ ساله متاثر از شبکه های اجتماعی بفهمانیم و اثبات کنیم که تو تنها کشور حامی نیستی و دنیا از آن رژیم متنفر است!
#طوفان_الأقصی
#رژیم_تروریستی_آمریکا
#رژیم_حرامزاده_صهیونیستی
#عموفیدل
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌رهبر انقلاب: ایجاد دوقطبی در جامعه از اهداف دشمن و مخالفان ملت ایران است
#انتخابات
#امید
#دوقطبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌سردبیر ارشد معاونت سیاسی صداوسیما:
دبیر شورای امنیت به جای توضیح در مورد حادثه کرمان، به معاون سیاسی و رئیس صداوسیما زنگ زد و گفت چرا در حال اطلاعرسانی هستید؟
#شهدای_کرمان
#شورای_امنیت
@Alachiigh
⭕️📝 رهبرمعظم انقلاب اسلامی امامخامنهای مدظلهالعالی در دیدار با مردم قم: خیلی از کارها شبیه فاجعه #کرمان میخواستند بکنند اما خنثی میشود
🔻خیلی از کارها میخواستند بکنند شبیه همین فاجعهای که در کرمان ایجاد کردند. مردم ملتفت شدند توجه کردند، دستگاهها متوجه شدند پیشگیری کردند. شاید بشود گفت دهها برابر آن چه که اتفاق میافتد دشمن میخواهد انجام بدهد و خنثی میشود. خیلیهایش به کمک مردم است.
🔺حضور مردم در صحنه؛ این باید ترویج بشود. هر کسی صدایی دارد هر کسی زبان گویایی دارد؛ هر کسی مخاطبی دارد، هر کسی میتواند اثر بگذارد باید روی این زمینه کار کند. وتواصوابالحق. این حق است. تواصی به حق وظیفۀ همه است.
#روشنگری
#کرمان_تسلیت
@Alachiigh
❌🔴 به نام مستضعفین به کام دلالان
آقایان مسئول؛ اگر فقط به دنبال بالابردن آمار و ثبت رکورد و ارائه گزارش کار هستید که هیچ؛
اما اگر به دنبال خانه دار کردن #مستضعفین و کم درآمدها هستید، جهت اطلاعتان، همین الان هر سه ماه یک بار فراخوان پرداخت ۴۰ میلیون تومان برای ثبت نام کنندگان مسکن ملی ارسال می شود و قطعا کسی که بتواند ماهی حدود ۱۳ میلیون تومان کنار بگذارد، دیگر قشر کم درآمد نیست
و باز هم جهت استحضارتان علی رغم اعلام غیرقانونی بودن، متقاضیان بالاجبار یکی یکی دارند امتیازشان را به دلالان واگذار می کنند و باز سرشان بی کلاه خواهد ماند و مشکل مسکن ماندگار ...
✍ "قاسم اکبری"
#جنبش_مستضعفین
#مهار_تورم
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_پنجاه_ونهم "فاطمه " فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم ت
#ناحله
#قسمت_شصتم
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد.
با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی
بابا همپشت سرش اومد تو:
دختر لوسمون چطورهه ؟
با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم
مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:
بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم
وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت :
از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم :
_ریحانه؟
+اره ریحانه
_عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه .
راستی ساعت چنده ؟
+هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم
واقعا خودمو نابود کرده بودم .
خداروشکر که تموم شد.
دیگه مهم نیست چی میشه
من تلاشم رو کرده بودم.
چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.
دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد .
تختم بالاتر اومد
چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود
اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت:
+اونجوری گردنت درد میگرفت
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه.
بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد
لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند.
با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.
بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد
اخم کردم تا شاید از روبه بره
که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم.
با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست
وقتی که جلو تر اومد
متوجه شدم کسی همراهشه.
تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.
کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.
اینجا چیکار میکرد ؟
یعنی واسه من اومده ؟
مگه میشه ؟
خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت :
+دق کردم از دست تو دختر
سکته ام دادی از صبح
چرا این ریختیی شدیی آخه ؟
چیکار کردی با خودت ؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت :
+ریحانه جان!!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت :
+ ای وای ببخشید سلام خوبین ؟
مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم
با یه نایلون که تو دستاش بود
اومد سمتم
سرش پایین بود
شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو
با صدای آرومی گفت :
+سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم
اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید
محمد بهش نگاه کرد
از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم
زیر چشمی نگاهش میکردم
ریحانه اومد کنارم دوباره
یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش
دستم و گرفت
تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در .
به ریحانه هم گفت :
+پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن .
در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم .
الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.
از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد
با آب و تاب گفت:
راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت
که ادامه داد:
+خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود
ادامه داد :
+واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم .
دستم و فشرد و گفت:
+تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته
دنیا دور سرم چرخید
دعا کنم ؟
چه دعایی؟
از خدا چی بخوامم؟
ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟
نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم
فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم )
هی تو ذهنم تکرار میشد
ریحانه بلند شد
بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
+فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که.
#نویسنده :فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
⭐️هر ساختمان بزرگ و زیبا، زمانی، فقط یک نقشه ساده بوده ..
⭐️مهم نیست که امروز در چه مرحله ای هستید...
⭐️مهم آینده شماست و چیزی که به آن خواهید رسید.
🙏👌
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🌹شهید احمد کاظمی🌹
همیشه به اطرافیانش میگفت:
*برای خوشایند هیچکس جهنم نروید...*
رفیق شفیقش #حاج_قاسم سلیمانی، حالِ
نماز خواندن او را اینگونه توصیف میکرد:
هیچ نمازی ندیدم که احمد بخواند
و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سینمای بدون قهرمانهای ارزشی زنانه فقط به درد نخل گرفتن از دشمن میخورد
❌❌این دو فیلم را مشاهده بفرمایید تا درد را بهتر لمس کنیم
🔹هیچ کس نافی این نیست که در پارهای از خانوادههای ما مشکل است و زنان آسیب جدی میبینند.
هنوز استبداد وجود دارد، اعتیاد و فقر وجود دارد. والدینی که جاهلانه به فرزندان خود لطماتی وارد کردهاند وجود دارد و رسالت سینما این است زبان گویای همه قشرهای جامعه باشد و داستان زندگی همه را به تصویر بکشد و بستری برای آگاهی وجدان بشری و حل مساله باشد.
اما در کشور ما سینما از رسالت خود فاصله گرفته و خود گرفتار سیاسی بازی و اسیر جنگ شناختی دشمن شده است.
بدترین نکته سینمای ما اینجاست که استقلال فکری خود را از دست داده و در حال جلب توجه قدرتهای منفور جهانی است که بتواند روی فرشهای خونآلود قرمز آنها یه کاپی یا یک نخلی گدایی کند..
لذا سینمای ما هر روز از واقعیتهای جامعه ما دور میشود و گرفتار تصویری تاریک از جامعه میشود و آن را بازتولید میکند.
در سینمای ما زنان قهرمان سهمی ندارند، زنان خود ساخته، زنان خوشبخت، زندگی اینها روایت نمیشود، چرا که این سینما مستقل نیست که همه جامعه را سهیم کند.
باید گفت اگر سینما نخواهد استقلال خود را حفظ کند، کمکم جایگاه خود را از دست خواهد داد، مخاطب اهانت و تحمیق شدگی را درک کرده و کمکم از آن بیزاری جسته و به سمت الگوهای خارجی امید افرین خواهد رفت و دود این به چشم همین سینماگران خواهد رفت..
✍عالیه سادات
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh