eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🥀🥀🥀🥀 ⭕️خانوادگی فدای امام زمان شدن در جنوب لبنان توسط یهود های خیبری شهید شدند اللهم العن الیهود الخیبری ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
⭕️ احمدی نژاد وقتی گمراه شد که،... ◀️مرداد ۱۳۸۸ احمدی نژاد وقتی گمراه شد ؛ که رهبری ناچار شدند برای عزل مشایی نامه بنویسند و خواهان عزل وی شوند آن هم بعد از چند بار تذکر و نصحیت شفاهی که احمدی نژاد به هیچکدام اعتنایی نکرد ◀️سال ۱۳۸۹ احمدی نژاد وقتی گمراه شد؛در دولت دومش مشایی با اصلاح طلبان همکاری کرد و مجوز تاسیس بانک گردشگری رو به برادر فاسد اسحاق جهانگیری داد و زمانیکه اختلاس بزرگ رو رقم زدن مشخص شد احمدی نژاد با لیبرالها همکاری داشته ◀️ادریبهشت ماه ۱۳۹۰ احمدی نژاد وقتی گمراه شد؛ که ۱۱ روز از اداره دولت قهر کرد و خانه نشینی اختیار کرد بابت لجاجت با دستور ولی فقیه و نائب برحق امام زمان (عج) و ولی امر مسلمین ◀️فروردین ۱۳۹۰ احمدی نژاد وقتی گمراه شد: که با تحریک مشایی فشار آورد مصلحی وزیر اطلاعات رو برکنار کنند اما رهبری فرمود صلاح نیست ولی گوش نداد و مقام معظم رهبری ناچار شد با حکم حکومتی برای ابقای حجت الاسلام مصلحی اقدام کنند ◀️مرداد ۱۳۹۲ احمدی نژاد وقتی گمراه شد؛ که قبل از پایان ریاست جمهوری دور دوم مبلغ ۱۶ میلیارد به صورت غیر قانونی به اسم دانشگاه خود از بیت المال برداشت کرد @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️❌واقعا عجیبه.. خطرناکتره یا .... خبرنگار درباره ایراندوستی مردم آذربایجان و جنایت های پانترکها در ترکیه صحبت میکنه، پزشکیان براشفته میشه... ‏شرم و عصبانیت مسعود پزشکیان برای اینکه بگه ایرانیه در مصاحبه با یک خبرنگار؛ کسی که نه خودش نه محافظاش اجازه نمیدن خبرنگار یه سوال از ایشون بپرسه قراره بشه رئیس جمهور مردمی که رئیس جمهور شهیدشون برای دیدن پیر زن روستایی چندین کیلومتر توی کوه پیاده راه رفت؟؟ ✅♦️ان شاءالله به حرمت خون ، @Alachiigh
👇⭕️به کی رای بدیم⭕️👇 ❌بسیییار عالی 👇👇👇👇 ✅️ شخصی از (ع) پرسید: بین دو حاکم در تردیدم؟ ✅️ امام فرمود: عادل،صادق،فقیه و باتقواترین را انتخاب کن. ✅️ شخص :اگر به تشخیص نرسیدم؟ امام فرمود: ببین افراد متدین به کدام مایلند. ✅️ شخص گفت: اگر نفهمیدم؟ 🔴امام فرمودند: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر می پسندند، او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر، آنها را خشمگین میکند، او را برگزین🔴 منبع : اصول کافی جلد 1ص 68   @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆👆⭕️ سنگین ترین جنگ نرم تاریخ بر ضد کشور ما 💢امام خامنه‌ای: هدف این است که توده‌های مردم مورد اغوا قرار بگیرند امّا وسیله‌ی اغوای توده‌های مردم، اغوای خواص است. امروز یکی از کارهای مهم، اغوای خواصّ جامعه است، [یعنی] کسانی که عنوانی دارند و امکانی دارند و احیاناً سوادی دارند و مانند اینها. چون وقتی خواص اغوا شدند، اگر به این خواصّ اغواشده فرصت داده بشود و امکان داده بشود، راحت توده‌ی مردم را اغوا خواهند کرد. یکی از سنگین‌ترین جنگهای نرم تاریخ کشور ما امروز در همین زمینه در جریان است. دارند دائم با مزدورپروری، با حرام‌خوارسازی، با لطایف‌الحیل افرادی را حرام‌خوار میکنند؛ وقتی حرام‌خوار شد، مثل حیوان جلّال،دیگر خیلی مشکل میشود او را از حرام‌خواری دور کرد. @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۳و۴۴ حرصی نگاش کردم که نیششو باز کردو گفت _من که مسافرت با ماشینو خیلی دوست
خندیدمو گفتم _مردا همینن سوگند! بردیا امروز انقد دست دست کردو حاضر نشد که از پرواز جا موندیمو از شانس گندمون پرواز بعدی مشهد واسه فردا بود! حسین خندیدو بردیا انگشتشو کرد تو پهلوم منم تو جام پریدمو یه چش غره حسابی براش رفتم ! حسین_ بردیا ! دمت گرم! تو که از زنا لباس پوشیدنت بیشتر طول میکشه! سوگند خندیدو گفت _الان کجایین؟ دریا_ تازه از سعادت شهر زدیم بیرون... اگر همینجوری پیش بریم و بین راه توقف نداشته باشیم شب می رسیم مشهد! سوگند_ به سلامتی! میرین هتل؟ نگاه سوالیمو به بردیا دوختم که گفت _نه میریم خونه سازمانی ! سوگند_ اهان!! خوش بگذره! بچه ها دعا واسه ما یادتون نره ها! حسین گفت حسین_ دریا !دریا! _جانم ! جانم! حسین_ بی بلا ! بی بلا! _عه! درست بحرف ببینم! خندیدو گفت حسین_از این پارچه سبزا هستا که می بندن به ضریح... _خب؟ حسین_ بی زحمت یه دو متریشو بخر! _وا!! واسه چی می خوای؟ _واسه سوگند! میخوام ببندی به ضریح امام رضا«علیه السلام» شاید فرجی شدو خدا شفاش داد! یکم به حرفاش فکر کردم تا منظورشو گرفتم به بردیا خیره شدمو با بردیا زدیم زیر خنده و صدای جیغ جیغ سوگند بلند شد! سرفه مصلحتی کردمو جدی گفتم _حسین لودگی رو بزار کنار ... بگو ببینم از سازمان و اوانسیان چه خبر؟؟ جدی شدو گفت _فعلا همه چیز امن و امانه! بردیا_ نمی دونین چرا برنامه عوض شده؟؟ کمی سکوت کرد که گفتم _بچه ها؟! هستین؟ _دیشب می خواستن حرم امام حسینو بمب گذاری کنن که جلوشونو گرفتن و نتونستن به خواسته کثیفشون برسن! حشد الشعبی عراق (یکی از ارگان های نظامی عراق که همانندنیروی بسیج ایران )ردشونو توی ایران زدن! بابهت گفتم _ایران؟؟؟؟!!! سوگند _ اره! احتمالا زیر سر این اوانسیان حیوون باشه! نتونستم چیزی بگم که بردیا گفت _خب این مسئله و پرونده که به عهده سپاهه! حسین_ اره! نیرو های اطلاعاتی سپاه پیگیرشن و انشاالله به زودی دستگیرشون می کنن! اما این پرونده استثناست و ماهم باهاشون همکاری می کنیم! به احتمال زیاد منو سوگند به جای ستوان رجایی و علی دوست بیایم مشهد! **** بردیا لب تابو از سردار رضوی گرفتو بعد از احترام نظامی از اتاق خارج شد. سردار رو به من گفت _دخترم شما همراه ستوان مهری برین تا گریمتون کنن! هردو احترام گذاشتیمو از اتاق بیرون اومدیم. قرار بود منو بردیا با یه کم گریم بریم به محلی که رد طهورا رو زدن و طبق برنامه دستگیرش کنیم! بعد از گریم با بردیا سوار یه بی ام وه مشکی شدیم و به سمت 17 شهریور راه افتادیم... با کمی پرس و جو مرکز تجاری اسمان رو پیدا کردیم! با هم واردش شدیمو به سمت بوتیکی که طهورا داخلش بود رفتیم. با دیدنش تموم نفرتای عالم توی دلم سرازیر شد. دست باند پیچی شدشو به موهای چتریش کشیدو با ناز گفت _اهلا و سهلا! (خوش امدید!) هر دوی ما گریم و لباس عربی به تن داشتیم! من عبای عربی و روبنده پوشیده بودمو با شکم مصنوعی7ماهه. بردیا هم دشداشه (لباس عربی مردانه) پوشیده بود با کلی ریش و چفیه عربی و عینک مستطیلی. خیلی تغییر کرده بودیم و شناساییمون خیلی خیلی سخت بود... بردیا با لهجه عربی به انگلیسی گفت _we want a scarf! (ما یه روسری می خوایم!) فاطمه یا همون طهورا لبخندی زدو به سمت قفسه ی روسری ها رفت. بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت. 👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۵و۴۶ خندیدمو گفتم _مردا همینن سوگند! بردیا امروز انقد دست دست کردو حاضر نش
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت. این یعنی بوتیک دوربین نداره! اینجوری خیلی کارمون اسونتر میکرد اما بازم باید محتاط باشیم ممکنه دوربیناشون پنهون باشه! سعی کردم خودمو بی حال نشون بدم ! طهورا با چند مدل روسری به سمت ما اومدو وقتی دید من دارم از حال میرم گفت _are you okay madam?! (خانم حالتون خوبه؟!) بردیا هول کرده منو نگاه کردو مضطرب خیره ام شدو از طهورا یه صندلی خواست. منم که دیدم نقشم حسابی گرفته یه جیغ خفیف که مثلا ناشی از درد بود زدم که فاطمه با هول رو به بردیا گفت _do you want a ambolans?? (امبولانس میخواین؟) بردیا که از چرت و پرتای انگلیسی طهورا خندش گرفته بود با سرفه گفت _no! we have car! Can you help me? (نه! ماشین داریم ! کمکم می کنین؟) طهورا همونطور که لامپای بوتیکو خاموش می کرد کلید به دست سرشو به معنای اره تکون دادو همراه ما به پارکینگ اومد! به پارکینگ که رسیدیم سریع دست طهورا رو گرفتمو به فارسی گفتم _بدون سرو صدا همراهم بیا! ترسیده گفت _ شما کی هستی؟ بردیا به سمت ستوان مهری رفتو بعد از گرفتن دستبند به دست طهورا زدو ریششو کندو گفت _ همونی که از ترس گیر افتادن به دستشون تغییر چهره دادیو اومدی اینجا با هویت سارا زنگنه! طهورا ترسیده گفت _ اقا بردیا!!! نگاهشو به من دوختو گفت _در....دریا !! *** کمی از لیوان اب مقابلش خوردو خیره افسر بازجویی شدو گفت _ من نمی خواستم بکشمش! ... اون بچه دهن لقی بود مطمئن بودم به مادرش میگه که منو دیده! من... میترسیدم منو تحویل پلیس بدن! افسر بازجویی که سرگرد بهرامی بود گفت _ از چی ترسیدی که تصمیم قتل اون بچه رو گرفتی؟؟ بردیا دست به سینه خیره مانیتور شد و گفت _شک ندارم یا سابقه ی فعالیت سیاسی داره یا با پناهنده های سیاسی و منافقین یه سر رو سری داره! منو ستوان مهری با سر تاییدش کردیم که صدای طهورا توی فضای کوچیک اتاقک پیچید که می گفت طهورا _من... من... من قاچاقی وارد ایران شدم! سرگرد بهرامی_ چرا؟ طهورا_ بخاطر ... بخاطر این که ... سرهنگ مرتضوی که رابط بین ما و سردار رضوی بود و در حال حاضر به جای سردار برای جلو بردن پرونده در کنار ما بود و کمکمون میکرد با میکروفون و شنود کوچیکی که برای ارتباط با سرگرد بهرامی تو زمان بازجویی توی گوشش گذاشته بود خطاب به سرگرد بهرامی گفت _به ارامش دعوتش کن و بگو جونش با گفتن حقیقت به خطر نمیفته! سرگرد با انگشت اشاره اش دایره ی فرضی روی میز کشیدو شصتش رو روی مرکز دایره گذاشت و این به معنای تایید حرف سرهنگ مرتضوی بود و با ارامش گفته های سرهنگ رو با لحنی ارام به طهورا گفت و اونو به ارامش دعوت کرد. طهورا شروع به گریه کردو گفت طهورا_ قدرت نفوذ بالایی دارن و من مطمئنم منو می کشن! بخدا منو میکشن! سرهنگ باز از سرگرد خواست تا به ارامش دعوتش کنه و بگه که از حضورش اینجا خیلی از نیروهای نظامی بی خبرن! سرگرد هم اطاعت کردو بهش حرفای سرهنگو گفت طهورا بعد از کمی گریه خنده کریهی کردو بعد یه سکوت کوتاه گفت این دختر مشکل روانی داره فک کنم! یه دقیقه می خنده یه دقیقه گریه می کنه! _من دختر مهین اسکندری ام! منو بردیا بقیه کسایی که داخل اتاقک بودن بهت زده خیره مانیتور بودن. اخه چه طور ممکنه! سرهنگ مرتضوی_ سرگرد بهش بگو ادامه بده! دارد... @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 مادری که ۱۰۰ ثانیه تأمل کرد و به یاد فرزند شهیدش جز ۳ کلمه چیزی نگفت...❤️😭😭 ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره 1⃣ 👆 🎥 : یک زمانی می‌گفتند باید تحریم‌ها برداشته شود تا مشکل آب خوردن مردم حل شود 🔹سرمایه‌ای که همۀ مشکلات را حل می‌کند مردم هستند. مردم سرمایۀ ثروث‌آفرین‌اند. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره2⃣ 👆 ❌🎥 : قدم اول ما این است که مسیری که دولت پیش گرفته را ادامه دهیم 🔻اگر در ارزیابی‌ها ببینیم برنامه یا نیروها نواقصی دارند اصلاحاتی باید در مسیر شکل بگیرد. (( اینکه مایل به ادامه خط مدیریتی شهید رئیسی بود با مواضع سابق ایشان هم‌خوانی نداشت. )) عالیه سادات @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۷و۴۸ بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت. این یعنی بوتی
سرگرد(بهرامی)_ خب؟ طهورا پوزخند زدو گفت _ نمی شناسیش؟ سرگرد_ چرا! یکی از سر کرده های سازمان مجاهدین خلق یا به قول ما، منافقین! بهتره ادامه حرفاتونو بگین! طهورا که یهویی حسابی شیر شده بود گفت _ دخترشم و وقتی 16 سالم بود مادرمو منو باخودش برد اونور ! امسال هم مادر بزرگم فوت شدو چون مادرم نمی تونست برگرده ایران من به جاش واسه انحصار ورثه اومدم ایران. سرگرد_ چرا قاچاقی اومدی؟؟ پوزخند صدا داری کردو با غیظ گفت _کشور عزیزم بهم ویزا نداد واسه همین سمیر به مادرم این پیشنهاد رو داد که با کمک اون قاچاقی وارد کشوری بشم که به صاحب خونه اجازه ورود نمی ده اما ورود مهمونا اسوون و بی دردسره! سرگرد_ سمیر کیه؟ پوزخندشو تشدید کردو گفت _ یه دورگه ایرانی ارمنی که پروندش زیر دست جوجه پلیسای شیرازه! سرگرد_کجا باهاش اشنا شدی؟؟ _از بچگی با هم بزرگ شدیم و متاسفانه بعد از رفتنم از ایران دیگه ندیدمش تا وقتی که اومدیم ایران!...خب کی منو میبرین اعدام کنین؟ فکر کنم چیزی واسه اعتراف نمونده باشه! سرگرد از جا بلند شدو از مامور خانمی که مسئول جا به جایی طهورا بود خواست تا چشم بند و دست بند بزنه و به سلولش برگردونتش! و از اتاق بازجویی بیرون زدو بعد از چند دقیقه به ما ملحق شد و بعد از احترام نظامی نگاه کلافشو به سرهنگ دوختو منتظر نظر سرهنگ بود. بردیا نگاه خیرشو به مانیتور دوخت و سرهنگ با مکث سرفه مصلحتی کردو توجه همه رو به خودش جلب کردو گفت _فکر میکنم باید پرونده رو به دست نیرو های امنیتی و اطلاعتی بزاریم! منو بردیا از حرف سرهنگ ماتم گرفتیمو همزمان گفتیم _ _سرهنگ بزارین خودمون ادامه بدیم! سرهنگ تبسمی کردو گفت _ می دونم دوست دارین خودتون موفق بشین ولی این پرونده داره به پرونده سیاسی تبدیل میشه. بهتره به زیر نظر افرادی باشه که شغلشون رسیدگی به این جور پرونده هاست! به احتمال زیاد پرونده اوانسیان هم به دست نیرو های امنیتی و اطلاعاتی بیفته! ماتم زده گفتم _ امکان داره به ما هم درخواست همکاری باهاشونو بدن؟ سرهنگ سرشو به معنای تایید تکون دادو گفت _ اره احتمال داره... بهتره شما و سروان ماهانی برین و امروزو استراحت کنین! منم اظهارات خانم ولد بیگی (طهورا) رو به سردار میدم تا دستور نهایی رو اعلام کنه! هردو احترام نظامی گذاشتیمو از سازمان و درنهایتا از پادگان خارج و به سمت خونه سازمانی راه افتادیم ... 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۹ سرگرد(بهرامی)_ خب؟ طهورا پوزخند زدو گفت _ نمی شناسیش؟ سرگرد_ چرا! یکی ا
بردیا صدای اهنگ و کم کردو گفت بردیا _ دریا! _ جانم؟! بردیا _ بی بلا! اینجوری جواب میدی من پس میفتما! خندیدم و گفتم _ خب کارتو بگو دیگه! بردیا_ گفتی جانم یادم رفت چی می خواستم بگم! قهقه زدمو گفتم _ چرت و پرت گفتنو بزار کنار و بگو ببینم چی می خواستی بگی! _این پرونده یکم اشفتم کرده! می خواستم بگم باهام حرف بزن سرگرم شم! نفس عمیقی کشیدمو گفتم _ منم ذهنم درگیر همین پروندست! دلم میخواست خودمون پرونده رو پیش ببریم ... _ اره منم دلم میخواست خودمون پرونده رو پیش ببریم...اما حیف که... حرفشو خوردو نفس عمیقی کشید که من ادامه دادم _بردیا به نظرت ایران اومدن طهورا واقعا واسه ارث و میراثه؟! چپ و چوله نگام کردو گفت بردیا_معلومه که نه!!!مطمئنم باز این وطن فروشا بوی پول و دلار امریکایی به مشامشون خورده قصد خربکاری به سرشون زده! _اوهوم!... خدا ازشون نگذره! به نظرم اینا قصدشون جاسوسی نیست ...همون خرابکاریه به نظرم ... ادامو دراورد با ناز پلک زدو گفت _ اوهوم! خندیدم و خواستم اعتراض کنم که چشمم به شلوغی سر کوچه بغلی مجتمع خونه سازمانی افتاد که بیشتر شبیه درگیری بود. _بردیا! اونجا رو نگا! ماشینو به کنار جاده هدایت کردو پیاده شد.. منم پیاده شدم که ماشینو با ریموت قفل کردو گفت _چادرتو محکم بگیر تا لباست مشخص نباشه! سرمو به تایید حرفش تکون دادمو دنبالش به سمت جمعیت رفتیم! بردیا لباس نظامی تنش نبود ولی من لباس فرم ناجا تنم بود و واسه این که کسی متوجه لباسم نشه چادرمو سفت گرفتم... هر چند که مقنعه سبز زیتونیم تا حدودی هویتمو لو میداد ! مرد چاقی با خشم گفت _عای مردم به دادم برسین این خانم تمام داراییمو بالا کشیده! حالا بچمو هم می خواد بردیا _اقا اروم باش این معرکه چیه که گرفتی؟ زن با گریه پشتم ایستادو چادرمو چنگ زدو گفت _خانم پناهم بده! الان منو می کشه! رو به مردمو که جمع شده بودن گفتم _خواهشا متفرق شین! یکی از مردا با لهجه مشهدی گفت _ خواهر این زن نقشش اینه داره ادا در مِیاِره!! الکی خودشو زده به مظلومی!!! مو صاب مغازه بغلی مغازه جفر اقام!! هر روز هر روز پا میشه میاد اینجا و با عباس اقا دعوا راه میندازه! یکی از زنا که چادر رنگی پوشیده بودو زنبیل حصیری توی دستش بود رو به مرد پرخاش کرد _حمیداقا این حرفا چیه! مو مودونوم! این زن بچشو از عباس می خوا اما بهش نمی ده! بردیا رو به مردی که عباس اسمش بود گفت _مشتی شما سن پدر منو دارین! این رفتارا از شما که ریش سفید محلتونی بعیده! مرد غرید و خواست به سمت زنش بیاد که بردیا جلوشو گرفت. زنی که پشتم پناه گرفته بود از ترس چادرمو کشید که چادرم از دستم کشیده شدو لباس فرمم و پیکسل ارم ناجای روی مقنعه ام معلوم شد... عباس سریع خودشو از دست بردیا رها کردو وحشت زده گفت خ...خ...خانم....پ...پ..پلییس ...ب...به.. به خدا غلط کردم... دارد... @Alachiigh
⭕️✅از بین بردن باکتری پا سرکه و آب ولرم را با هم مخلوط کرده و به مدت ۱۰ دقیقه پاها را در آن بگذارید و سپس بشویید با اینکار بوی بد پا از بین رفته و همچنین پای شما لطیف خواهد شد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‌ ‌ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید_رضا_خرمی🌹 هیچ وقت مانع اعزامش نشدم و فقط می گفتم: «مراقب خودت باش!» همسرم همیشه می گفت هنگامی که به منطقه می روند حاج قاسم به آنها اجازه نمی دهد که جلودار باشند و خودش جلوتر از همه راه می رود. حاجی بیشتر محافظ آنها بود تا آنها محافظ حاجی! البته آنها این را دوست نداشتند ولی با اخلاق حاجی آشنا بودند و تمام سعی شان این بود که به بهترین نحو از حاج قاسم محافظت کنند.  ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️👆🎥صحبت‌های عجیب مدیرعامل نامی نو 🔴 است. همان که در رمضان امسال تعدادی ساندویچ برای مراسم استادیوم آزادی تحویل سازمان تبلیغات داد و بعد مورد هجوم گله براندازان قرار گرفت. سه بار به نام مولا علی قسم می خورد که همه زندگی اش را برای وطنش می دهد و بعد گریه اش می گیرد. این طوری زیباست و این چنینی ولایت مولا علی دست انسان‌ها را می‌گیرد. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره3⃣ 👆 : فساد نه اصلاح‌طلب می‌شناسد نه اصولگرا فساد هر کجا هست بد است. برخی مسئولان برای مقابله با فساد تعارف می‌کنند و خجالت می‌کشند. به‌نظر من باید از مردم خجالت کشید. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره4⃣ 👆 ⭕️🎥 : رئیس جمهور پیمانکار نیست! 🔸ادعا میکنم با درک عمیق از مسائل کشور برنامه های جهش کشور را آماده نمودیم 🔸دولتی که صدها اولویت داشته باشد در حقیقت یعنی اولویتی ندارد @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️❌انتخابات، یا انتصابات ♨️ اعتراف عجیب روح الله زم ‼️ تلاش رسانه‌های غربی برای روی کار آمدن یک غربگرا! 🔹 برشی از گفتگوی در برنامه جهان‌آرا @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۵۰تا۵۱ بردیا صدای اهنگ و کم کردو گفت بردیا _ دریا! _ جانم؟! بردیا _ بی بلا
سرمو به تایید حرفش تکون دادمو دنبالش به سمت جمعیت رفتیم! بردیا لباس نظامی تنش نبود ولی من لباس فرم ناجا تنم بود و واسه این که کسی متوجه لباسم نشه چادرمو سفت گرفتم... هر چند که مقنعه سبز زیتونیم تا حدودی هویتمو لو میداد ! مرد چاقی با خشم گفت _عای مردم به دادم برسین این خانم تمام داراییمو بالا کشیده! حالا بچمو هم می خواد بردیا _اقا اروم باش این معرکه چیه که گرفتی؟ زن با گریه پشتم ایستادو چادرمو چنگ زدو گفت _خانم پناهم بده! الان منو می کشه! رو به مردمو که جمع شده بودن گفتم _خواهشا متفرق شین! یکی از مردا با لهجه مشهدی گفت _ خواهر این زن نقشش اینه داره ادا در مِیاِره!! الکی خودشو زده به مظلومی!!! مو صاب مغازه بغلی مغازه جفر اقام!! هر روز هر روز پا میشه میاد اینجا و با عباس اقا دعوا راه میندازه! یکی از زنا که چادر رنگی پوشیده بودو زنبیل حصیری توی دستش بود رو به مرد پرخاش کرد _حمیداقا این حرفا چیه! مو مودونوم! این زن بچشو از عباس می خوا اما بهش نمی ده! بردیا رو به مردی که عباس اسمش بود گفت _مشتی شما سن پدر منو دارین! این رفتارا از شما که ریش سفید محلتونی بعیده! مرد غرید و خواست به سمت زنش بیاد که بردیا جلوشو گرفت. زنی که پشتم پناه گرفته بود از ترس چادرمو کشید که چادرم از دستم کشیده شدو لباس فرمم و پیکسل ارم ناجای روی مقنعه ام معلوم شد... عباس سریع خودشو از دست بردیا رها کردو وحشت زده گفت _خ...خ...خانم....پ...پ..پلییس ...ب...به.. به خدا غلط کردم... قه قه زدمو همون طور که سینی چای رو روبه روی بردیا می ذاشتم کنارش نشستمو سرمو روی پشتی تکیه می دادم گفتم _دیدی حلال مشکلات محل هم شدیم! بردیا چاییشو برداشتو یه قلپ خوردو گفت _خدایی الکی الکی رفتیم بینشونا! لبخند تلخی زدمو گفتم _ از وقتی قاتل پرونده زنداداشم از اب دراومده حس میکنم همه چی و همه کس به پرونده قتل سحر مربوط میشه! واسه همین دلم میخواست سر از دعواشون دربیارم! خنده ای کردو دستمو تو دستش گرفت و گفت _ ولی لباست کار دستت داد! بد موقع اظهار نظر کرد! _نه بابا! اتفاقا خیلی خوب شد ! وگرنه اون مرده می خواست تا قیامت اون زن بیچاره رو تو چش در و همسایه بدنام کنه و بچشو بهش نده! اینجوری به غلط کردن افتادو دست از کارش کشید. بردیا_ بیخیالش! پاشو بریم بخوابیم که حسابی خستم! ناراحت گفتم _ بمیرم الهی! از دیروز تا حالا درست و حسابی نخوابیدی! بردیا_ اولا خدا نکنه! دوما کنار تو بودن منو حسابی شارژ کرده وگرنه الان رو به موت بودم و بیوه شده بودی! چپ چپ نگاش کردمو گفتم _ بیا بریم بخوابیم که حسابی مخت رد داده! با صدای الارم گوشیم چشمامو باز کردمو خیره صورت غرق خواب بردیا شدم! خوشبختی از این بیشتر که وقتی از خواب بیدار میشی چهره کسیو ببینی که دیوانه وار دوستش داری! اروم صداش زدم که غلطی زدو گفت _دری فقط 5 دقیقه! ریز خندیدمو گفتم _ بردیا پاشو نمازتو بخون بعد بگیر بخواب! خواب الود روی تخت نشست و با صدای خشدارش گفت _ساعت چنده خانومی! لبخندی به چهره خواب الودش زدمو گفتم _اینجا ساعت 3 اذانه! الانم ساعت 2:30 ست! پاشو اماده شو بریم حرم! معترض و خواب الود گفت ینی من فقط 3 ساعت خوابیدم! همونطور که به سمت سرویس میرفتم گفتم _اقای خوابالو! شما دیشب انقد خسته بودی که ساعت 10 رفتی لالا! وارد سرویس شدمو بعد از یه وضوی اب سرد از سرویس بیرون اومدم که بردیا گفت _دیشب انقد قیافت تو خواب معصوم شده بود که نمی ذاشت بخوابم واسه همین ساعت یازده خوابیدم! لبخندی زدمو گفتم _پاشو حاجی! یه وضوی اب سرد سر حالت می کنه! لبخندی زدو گونمو بوسیدو تعظیم کردو گفت بردیا_ چشم حاج خانوم! 👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۵۲و۵۳ سرمو به تایید حرفش تکون دادمو دنبالش به سمت جمعیت رفتیم! بردیا لباس نظام
خیره به گنبد طلایی رنگ زمزمه کردم _ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا انقدر از دیدن گنبد طلایی امام رضا هیجان زده بودم که به کل حضور بردیا رو در کنارم فراموش کردم... وارد صحن گوهرشاد شدمو کنار حوض روی فرشا نشستم! بردیا هم کنارم نشستو گفت _ ما رو فراموش کردی حاج خانوم؟ خندیدمو با بغض گفتم _ مگه دیوونم فراموشت کنم؟! لبخندی زدو گفت _ قول بده!... قول بده فراموشم نمی کنی! قول بده تا ابد به یادمی! قول بده اگه یه روز خدا منو ازت گرفت فراموشم نکنی و واسم همیشه دعا کنی! اشکی از چشمام روون شد و گفتم _ قول میدم ! به کبوترای همین حرم قسم که فراموشت نمی کنم! فراموشت نمی کنم! این حرفا چیه بردیا؟! مطمئن باشی نمی زارم زود تر از من این دنیا رو ترک کنی! دستمو فشردو از توی کیفم دستمالی دراورد و بهم دادو گفت _ عه!عه! بچه کوچولو رو نگا!! فرمانده هم اینقد زر زرو؟؟؟ اشکامو پاک کردمو چپ چپ نگاش کردم که صدای اذان توی صحن یا همون حیاط مسجد گوهر شاد پخش شد. چشمامو بستمو ارزو کردم که هیچ وقت منو بردیا از هم جدا نشیمو حتی مرگمون هم با هم باشه! با صدای بردیا چشمامو باز کردم _فرمانده ایستاده می خوابی؟ بپر بریم نماز بخونیم! لبخندی بهش زدمو گفتم _ بریم توی رواق امام خمینی «ره» یا داخل مسجد گوهر شاد نماز بخونیم؟ بردیا_بیا بریم داخل مسجد گوهر شاد نماز بخونیم واسه دعای ندبه بعد بریم تو رواق! اروم پلک زدمو گفتم _چشم قربان! امری ندارین ؟ لبخند زدو به دستم فشار خفیفی دادو گفت _ التماس دعا فرمانده! همونطور که اروم ازش دور میشدم گفتم _محتاجیم قربان! صدای صوت دعای ندبه و زیارت عاشورا همیشه ارومم می کرد... نگاهمو دوختم به کتاب ادعیه داخل دست بردیا و گوش سپردم به صوت دلنشینی که داخل رواق امام پیچیده بود. "الحمد الله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد نبیه و اله و سلم تسلیما اللهم لک الحمد علی ما جری به قضائک فی اولیائک الذین استخلصتهم لنفسک و دینک اذ اخترت لهم جزیل ما عندک من النعیم المقیم الذی لا زوال له و لا اضمحلال..." یادمه مامانم هر صبح جمعه دعای ندبه میخوند و اش سبزی درست می کرد و هر جمعه اونو نزر یکی از ائمه می کرد. و تو 3 روز عید ینی عید قربون و فطر و غدیر هم علاوه بر دعای ندبه ، دیگ نزری هم برپا بود... وقتی اون بلا سر پدر و مادرم اومد به نیابت ارامش روحشونو عاقبت به خیری و خوشبختی خودمو علی و حسین و بقیه اکثر جمعه ها دعای ندبه می خونم و به جای اش سبزی که مامانم می پخت صدقه میدم... بعد از عقدم با بردیا وقتی بردیا متوجه شد اونم تا جایی که میتونست و ماموریت نبود همراهیم میکردو خاله هم وقتی فهمید به جای مادرم اش سبزی برامون درست می کرد... اخه دعای ندبه خوندنش توی این 4 روز مستحبه! بعد از دعای ندبه به زیارت رفتیمو بعد از نیم ساعت به رواق برگشتیمو با هم به سمت خونه بر گشتیم... تو راه برگشت سوگند تماس گرفتو بعد از کلی مسخره بازی و چرت و پرت گفت که اوانسیان رو با نوچش کیارش گرفتن و طبق اعترافایی که ازش گرفتن فهمیدن سر دستشون توی مشهده و هنوز از دستگیری طهورا و اوانسیان خبر دار نشده و واسه اینکه از طریق نفوذی هاش خبر دار نشده باید بریم سراغشو دستور سردار رضوی که از نیرو های امنیتی رو اجرا کنیم... البته حسین تنها به مشهد میاد و امروز عصر میاد مشهد و متاسفانه سوگند نمی تونه بیاد. منو بردیا هم بعد از ناهار به سمت فرودگاه راه افتادیم تا به استقبال حسین بریم. دارد... @Alachiigh
در منزل بامبو نگه دارید. ساقه بامبو ؛ بنزن، مونوکسیدکربن و کلروفرم را از هوای اطراف دریافت و هوای منزل را تصفیه میکند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا