آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۳و۳۴ لبخند غمگینی به اشفتگیش زدمو زمزمه وار گفتم _ومن یتق الله یجعل له مخر
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۵
متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!!
نیرو های امنیتی همراهیمون میکنن؟؟!!
بردیا_قربان... دلیل همراهی افسرای اطلاعتی چیه؟!
سرهنگ مهدوی_ این پرونده فقط یه پرونده قتل نیست! اصل ماجرا پرونده رو یه پرونده امنیتی میکنه! باید تمام تلاشتونو روی این پرونده بزارین حتی اگر نیاز بشه باید از جونتون هم مایه بزارین! تمام امیدم به شماست! سروان فرهمند و ماهانی، شده از جونتون هم مایه بزارین تا موفق شین!
هردو همزمان گفتیم
_ _ اطاعت قربان!
سرهنگ نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_کسی که طهورا ولد بیگی رو موقعی که بازداشت شده بود فراریش داد و باعث شهادت ستوان طیبه محمدی و محمد یوسفی شد ، هنوز شیرازه...
سروان فرحی (سوگند) و سروان پویا(حسین) و سرگرد مهدوی (محمد شوهر خواهر سوگند والبته پسر سرهنگ مهدوی ) میخوام اونو زیر نظر بگیرین...
اشاره ای به ستوان رجایی کردو با اشاره خواست عکسیو روی ویدیو پرژکتور بزاره...
عکس یه پسر حدودا سی ساله بود که مچشو زیر فکش گذاشته بودو با اخم به دوربین خیره شده بود
اولین چیزی که توجه هرکسیو جلب میکرد این بود که خالکوبی مثل خالکوبی فاطمه داشت با این تفاوت ک روی دستش بود...
سرهنگ ادامه داد
_اسمش سمیر اوانسیانه...پسر ۳۱ ساله دورگه ایرانی ارمنی که از سن ۲۸ سالگی وارد گروهک های سیاسی ضد انقلاب شده و با سن کمش تونسته خودشو تو دل منافقین جا بده ولی خب تو ایران فعالیت میکنه و تا به حال مدرک جرمی از خودش به جا نذاشته و خیلی حرفه ای فعالیت میکنه!
وقتی برای فراری دادن یه قاتل دو نفرو به شهادت می رسونه و خطر شناسایی شدنو به جون می خره ...
نشون میده که با طهورا ولد بیگی یه سر و سری داره...
سوگند متفکرانه گفت
-قربان! توی اظهارات پدر سحر(مقتول) هم پدر مقتول از طهورا خواسته بود که پای خونوادشو به کاراش باز نکنه!! به نظرم این حرف اقای سرمد هم یه تایید برای حرفای شما باشه که میگید طهورا ولد بیگی با سازمان های جاسوسی و ضد ایرانی و البته منافقین در ارتباطه!
سرهنگ مهدوی_ درسته! ... خب بهتره که برین دنبال ماموریت هاتون ...
(رو به منو بردیا کردو ادامه داد)
سرهنگ مهدوی_ شما هم اماده باشین سه روز دیگه بلیط دارین! ... پایان جلسه!
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۵ متعجب خیره سرهنگ مهدوی شدم!! نیرو های امنیتی همراهیمون میکنن؟؟!! بردیا_ق
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۶
به همراه سوگند وارد دفتر مشترکمون شدیم.
سوگند_ دریا!
_جانم؟!
سوگند_ میگم حالا که شما دارین میرین مشهد...
_خب؟!!
سوگند_ خب به جمالت... بیاین تو این دو سه روزه یه عروسی بگیرینو ماموریتتون بشه ماه عسلتون!
خندیدمو گفتم
_چی میگی دیوونه؟ً! انشالله بعد از ماموریت عروسی میگیریم!
سوگند نگران نگام کردو گفت
سوگند_ یه حس خاصی نسبت به ماموریتتون دارم...حس می کنم اگه عروسی کنین بهتره!
متفکر نگاش کردم که گفت
سوگند_ قبول کن دریا!! تو و بردیا دوتا افسر حرفه ای و مهم پلیس اگاهی هستین! از اونطرف هم پدر تو و بردیا اشخاص برجسته و مهمی بودن ! هر جور حساب کنیم تو و بردیا شرایطتون با بقیه نظامی ها متفاوته!به نظرم بهتره عروسیتونو بگیرین و به عنوان یه زوج برین این ماموریتو! شاید دلیلم واسه عروسی گرفتنتون مسخره باشه ولی حس میکنم عروسی کنین خیلی بهتره!!
_نمی دونم چی بگم! خودمم دوست دارم به این نامزدی طولانی خاتمه بدم و بریم سر خونه زندگیمون!
حالا با بردیا صحبت می کنم ببینم چی میشه!
سوگند لبخندی زدو گفت
سوگند_ انشاالله خوشبخت شین!
یهو فکری به ذهنم رسید!
_یه پیشنهاد!!
سوگند خندید و گفت
سوگند_نگا چشاشو !! چه برقی میزنه!! بگو ببینم پیشنهادتو!
لبخندمو غلیظ تر کردمو گفتم
_ تو حسین که دو ماهی میشه که عقد کردین ... خب شما هم بیاین با ما عروسی بگیرین!! نظرت؟؟؟
قهقه زدو گفت
سوگند_ عالیهه!! البته به نظرم به مهمونی شبیه تره تا عروسی...
_ اره بابا! هم به احترام خاله و دایی و هم بخاطر فرصت کمی که داریم به نظرم مهمونی بهتر از عروسیه!!
خندیدمو ادامه دادم
_ حالا خوبه اقایون داماد مخالف باشن!
سوگند_همینو بگو...منو تو این همه برنامه چیدیم اونا با یه نه بزنن تو برجکمون!!
و زدیم زیر خنده!
👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۶ به همراه سوگند وارد دفتر مشترکمون شدیم. سوگند_ دریا! _جانم؟! سوگند_ میگم
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۷
****
بردیا و حسین تا پیشنهادمو شنیدن زدن زیر خنده
بردیا به حسین نگاه کردو گفت
_داداش اتحاد و تفاهم خانودگی رو ببین!!
حسین هم سرشو تکون دادو با خنده رو به منو سوگند گفت
_ منو بردیا هم بعد از جلسه در مورد همین بحث کردیمو در نتیجه تصمبم شوما رو گرفتیم!
خاله با سینی شربت ابلیمو به سمتمون اومدو گفت
_ به چی میخندین که صداتون تا ده فرصخ اون طرف تر میاد؟!
بردیا_ درمورد عروسی حرف میزدیم
خاله با خوشحالی گفت
_به چه نتیجه ای رسیدین حالا؟
بردیا به ذوق خاله خندیدو بعد از بوسیدن گونه خاله پیشنهاد مونو در مورد عروسی گفت
پریا با یه ظرف پر از انار دونه شده اومدو کنارم نشستو ضحی رو صدا زدو گفت کاسه هارو بیاره
بعد رو به بردیا گفت
_ پس بلاخره تصمیم گرفتو دریا رو ببری سر خونه زندگیش!
بردیا سرشو به علامت مثبت تکون داد.
******
اشکامو پاک کردمو فاتحه ای برای خاله و دایی خوندمو از کسایی که اومده بودن تشکر کردمو به سمت ابدار خونه حسینه عاشقان ثارالله رفتم و به پریا و سوگند تو بسته بندی پک پذیرایی کمک کردم...
امروز چهلم خاله و دایی و زندایی بود...
هنوزم باور نبودشون واسه منو حسین و علی سخته!
گفتم علی یادش افتادم...
دیروز یهویی تصمیم گرفت بره اردو های جهادی و به مردم سراوان کمک کنه و معالجشون کنه!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✅👌لیموترش با تخم شربتی، یک نوشیدنی عالی برای:
👈تناسب اندام
👈رفع تشنگی
👈پیشگیری از پیری زودرس
👈باعث ایجاد احساس سیری شده بنابر این باعث کاهش وزن میشود.
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹👆
منطق عشق میگه :
خیلی ها کربلا رفتن ...
و کربلایی نشدن...
و خیلی ها کربلا نرفتند ...
و کربلایی شدند...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅⭕️ توصیف امام کاظم علیهالسلام از مردم ایران و مژدهی آخرالزمانی ایشان به این ملّت.
#کلیپ
#استاد_شجاعی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید 👆
🎥توییت رضا نامداری فعال حقوق بشر ایرانی در کانادا:
⏪در دوران دانشجویی ما در دانشگاه علم و صنعت، دو بار ساختمان ریاست توسط دانشجویان اشغال شد. به یاد ندارم پلیس کسی رو بازداشت کرده باشه وسط دانشگاه برای خالی کردن ساختمون ریاست. درگیری با حراست و انتظامات بودو آخرش خود بچه ها خسته میشدن یا مذاکرات به نتیجه میرسید…
⏪فیلمی از دستگیری دانشجویان در دانشگاه مکگیل
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺⭕️یکی از سرهای #هفتسر_اژدها
از زبان نماینده سابق مجلس را بشناسید
که اتفاقا کاندیدا هم شده!
❌با انتخاب درست به امثال این ها
و هم پیاله هایش میدان ندهیم!
#جهادتبيين
#شهيد_جمهور
#انتخابات۱۴۰۳
#عباس_آخوندی
@Alachiigh
34.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه
💐شب شب شور و شادی
💐انشاءالله مبارکش باد
🎙 #حسین_طاهری
👌فوق زیبا..🙏
@Alachiigh
🔴شبکه پویا با پخش «پرواز پیپ و فردی» زمینهسازِ پذیرش «LGBT»ها خواهد بود؟!
❓❌چرا باید بچهها توسط «لکلکها» یا «پیپ و فردی» به دست والدین برسند؟
چگونه ممکن است پرندهای با والدین روباه زندگی کند؟
🔴 «پرواز پیپ و فردی»، محصول ۲۰۱۹ کشور آمریکا، مدتیست از شبکه پویا درحال پخش است.
با گذشت هشت قسمت از آن، اشکالات مهمی به آن وارد است که احتمالا از نگاه مسئولین پخش مغفول مانده است.
🔴 «هر افراطی، تفریط بدنبال دارد» نکتهی مهمی است که در سیاست، فرهنگ و اجتماع، نمونههای فراوانی دارد.
یکی از نمونههای آن در حوزه فرهنگسازی کودکان، پویانمایی بحثبرانگیز «storks» است که با محوریتِ تحویل نوزادان به والدین توسط لکلکها در سال ۲۰۱۶ اکران شد.
در «پرواز پیپ و فردی» مخاطب با همان محور پویانمایی «storks» مواجه است با این تفاوت که «پیپ»، پنگوئن و «فردی»، فلامینگو، اولین مامورین تحویل میباشند که لکلک نیستند!
کار آنها تحویل بچههای تازه متولد شده به والدینشان است.
❌این افراط که سبب فرهنگسازی غلط در امور جنسی کودکان شده است و حتی ردپای آن را در ادبیات کودکان نیز میتوان یافت، سبب شده است که نوع نگرش کودکان به امور جنسی، بسیط و سطحی گردد.
از طرفی برای رفع این نوع نگاه، نظریه تفریطی مفتضحی در بندهایی از «سند ۲۰۳۰» دیده میشود که در آن، آگاهسازی عریان امورجنسی به کودکان در دستور کار است.
کتابهایی هم بدینمنظور منتشر و حتی ترجمه فارسی شده و...
📝 زهرا خندان
#تحلیل_سیاسی
#سند۲۰۳۰
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۷ **** بردیا و حسین تا پیشنهادمو شنیدن زدن زیر خنده بردیا به حسین نگاه کردو
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۸و۳۹
با صدای سوگند به خودم اومدم که گفت
سوگند_ مراسم داره تموم میشه بیا بیرون!
_باشه! تو برو منم میام!
لبخندی زدو گفت
سوگند_ باشه...فقط اشکاتو پاک کن بعد بیا...بردیا اشکاتو ببینه منو پخ پخ!
متعجب پرسیدم
_اشکام؟؟
و دستمو به صورتم کشیدم.
من کی گریه کردم؟؟!!!
سوگند خندید و گفت
سوگند_ انقد غرق افکارت بودی که نه فهمیدی مجلس تموم شده و نفهمیدی گریه کردی!
پاشو...پاشو بریم که میخوایم خرید هم بریم طول می کشه!
_باش...به حسین اس بده داریم میام!
پوکر نگام کرد و گفت
_هی خدا!! دوست قحطی بود این هپروتیو دچارم کردی؟؟
دستمو گرفتو ادامه داد
_بیا بریم بابا! حسینو شوهر گرامیت بیرون زیرپاشون علف سبز شده الانم به مرحله برداشت رسیده!
مشتمو به بازوش زدمو گفتم
_گمشو تواما!! منو دست می ندازی گوسفند؟!
خندید و گفت
_خدایا شکرت! هنوز سالمه!!
از حسینه بیرون زدیم و به پسرا ملحق شدیمو به سمت مرکز خرید راه افتادیم بعد به سمت خونه بردیا اینا رفتیم!
از تو ایینه به خودمونو نگاه کردیم و خندیدیم.
سوگند_ دری من لباسمو خیلی دوست دارم!!
خندیدمو گفتم
_ منم!! همش حس می کنم الان چندتا زن و مرد سینی روسرشون گذاشتن با هلهله میان داخل !
قهقه ای زدو گفت
_ وای اره!! میگما حالا منو تو لباس محلی پوشیدیم به نظرت به تیپ کت شلواری مردا می خوریم؟!
خندیدمو گفتم
_ مگ خبر نداری؟؟
چشاشو ریز کردو گفت
_ چیو؟
_ اینکه پسرا باهامون ست کردن؟
جیغی کشیدو گفت
_ نکنه قراره با شلوار کردی بیان دنبالمون؟؟!!!
پوکر نگاش کردمو گفتم
_چرتو پرت نگو سوگی جوون!! قراره پیرهنشون رنگ لباس منو تو باشه که یه کوچولو تیپمون به هم بخوره!
نیششو باز کردو گفت
_عه؟؟؟ حالا پیرهن سفید می پوشن یا قرمز؟؟
شونه ای بالا انداختمو خودمو تو ایینه دید زدم.
دیروز که با بچه ها رفتیم خرید لباسی مناسب برای مهمونی پیدا نکردیم.
چون مهمونا کم بودن زنونه مردونه جدا نبود به خاطر همین منو سوگند دنبال یه لباسی می گشتیم که پوشش کامل باشه و متاسفانه هرچقدر گشتم پیدا نکردیم...
خلاصه که مثل لشکر شکسته خورده برگشتیم خونه . خاله پریچهر و خاله پروانه (مادر سوگند)بعد از اینکه حسابی به قیافمون خندیدنو با پسرا منو سوگندو دست انداختن ... پیشنهاد دادن که لباس عروسیشون که لباس عروس سفید و قرمز محلی گیلکی بود رو بپوشیم و منو سوگندم با کله قبول کردیم و الان هم توی اتاق پریا حاضر و اماده منتظر حسین و بردیا بودیم.
پریا داخل شدو نگاهشو روی قیافه منو سوگند چرخوندو گفت
_قیافشونو نگا!!!! این چه ریختیه!! یکم به اون صورتتون برسین شوهرای دیوونتون وحشت نکن!
سوگند خندیدو گفت
_همین کافیه! یه گریم ساده بسه!! من که حوصله اون همه کرمو ارایش رو ندارم!
منم سرمو بالا و پایین کردمو گفتم
_با سوگند موافقم. خب دیگه پاشین بریم بیرون که کم کم پسرا می رسن!
همون لحظه صدای ایفون خبر از رسیدن پسرا میداد.
از در حیاط بیرون زدیم که یهو حسین پرید جلومو رو به بردیا داد زد
_داداش ما رفتیم
و دستم کشید سمت ماشین خودش که یه پژو 405 بود.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۸و۳۹ با صدای سوگند به خودم اومدم که گفت سوگند_ مراسم داره تموم میشه بیا بی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۰
دستمو از دستش کشیدم شپلق کوبوندم تو ملاج حسینو گفتم
_نکبت من سوگندم؟!
خودشو ترسیده نشون دادو گفت
_یا امام زاده معروف!!! تو چرا شکل سوگندی؟؟
یه نگاه به سوگند انداختو مثل دخترا جیغ کشید
_سوگی تو چرا شبیه جغله ای؟؟
همگی زدیم زیر خنده که بردیا دستمو گرفتو همونطور که به سمت ماشینش می رفت گفت
_حسین داداش ! اگر ازدست سوگند به خاطر گند کاریت جون سالم به در بردی ما تو اتلیه منتظرتیم....فعلا یا علی!
حسین نمایشی اب دهنشو قورت دادو گفت
_یا جن و پری منو نجات بدین از دست این سوگی!!
که همون لحظه یه پس کله ی جانانه از سوگند نوش جون کرد!
سوار ماشین شدیمو به سمت اتلیه راه افتادیم!
بردیا دستشو به سمت سیستم پخش ماشین بردو همونطور که دنبال اهنگ مورد نظرش می گشت گفت
_یه اهنگ تووپ واسه حاج خانوم پلی کنیم!
و اهنگ دریا از رضا ملک زاده رو پخش کرد
باز پا برهنه روی ساحل
زیر باران ماه کامل از غم زمانه غافل
موج میزند آرام به پایت لحن آرام صدایت
مستم از حال و هوایت...
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
زلف خود را شانه کردی
این دلم را دیوانه کردی
روی شن ها رده پایت
عاشقم باش تا بی نهایت
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
و همونطور که با اهنگ می خوند دستمو روی دنده زیر دست خودش گرفت...
خندیدمو گفتم
_می بینم که حالتون زیادی خوبه حاج اقا!
نگاهم کردو گفت
_مگه میشه تو باشی و حالم بد باشه! دلیل خوشحالی بهتر از این که تو پیشمی!
یهو حسین ازمون سبقت گرفتو بوق زد
بردیا هم صدای اهنگو زیاد کردو ازش سبقت گرفت و این شد شروع مسابقه این دوتا !!
بعد از اتلیه و گرفتن عکس تکی و دو نفره و دست جمعی حسین با 4 تا تفنگ پلاستیکی برگشت
حسین_خب دوستان پلیس گرامی بیاین چن تا عکس نظامی هم بگیریم!!
خندیدمو گفتم
_ایول دایی! من که پایم!
سوگندم لبخندی زدو گفت
_ منم پایم اقای شوهر!
بردیا هم دستشو انداخت دور شونمو گفت
_پایتم رفیق!
و بعد از پوشیدن لباسای چریکی که پیرهنش واسه منو سوگند نقش مانتو و شلوارش نقش دامن داشتو سوژه خندمونو فراهم کرد...
سوگند دوتا مقنعه مشکی اوردو بعد از پوشیدنش پایینشو توی پیراهنمون کردیمو کلاه ست لباسو پوشیدیم
بعد از انداختن عکسای دو نفره و دست جمعی که کلی خندوندمون لباسای محلیمون با اون دامن پر چینش رو پوشیدیمو راهی باغ پدر زن پارسا شدیم...
اخه عروسی رو اونجا برگذار کردیم و چقدر خوش گذشت...
یه مجلس که همه رو خندوند و به همه خوش گذشت و در عین حال بدون گناه گذشت!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✳️خوابیدن با چراغ روشن در شب هنگام، باعث ایجاد اختلال در سیستم عصبی شده و احتمال ابتلا به افسردگی را افزایش می دهد.
🔸خوابیدن به این👆 شکل باعث سریعتر پیر شدن سلولهای مغز می گردد.
#خواب
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهیدحجتالله محسن پور🌹
♥️شهیدی که قرارش را دشت کربلا گذاشت ...
▪️تیر خورده بـود و با پیکری زخمـی
بههمراه رفیقش سوار قایقی بودند،
که دشمن قایقشان را هدف قرار داد
و مجبور شدند به داخل آب بروند ،
و آب خروشانِ ارونـد حجت الله را
با خودش بُرد ....
▪️دوستش که شهید نشد، نقل میکند:
که در آخریـن لحظات کـه آب داشت او را می بُرد ، دستش را بلند کـرد و فریاد زد: « دیدار ما دشت کـربلا »
▪️پیڪر مطهرش بعد از چند روز در
حاشیه اروند پیدا و شناسایی شد
و در گلزار ملامجدالدین شهر ساری
به خاک سپرده شد...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌آب به کدام آسیاب میریزید⁉️
حسین شریعتمداری در یادداشتی نوشت:
در این چند گزاره که فقط مشتی از خروارها و اندکی از بسیارهاست دقت کنید.
🔹الف: یکی از مدعیان اصلاحات و از دستاندرکاران این جریان سیاسی که سابقه محکومیت به جرم فروش اطلاعات به بیگانگان را نیز در کارنامه خود دارد، در شهریورماه سال ۱۳۹۵ (قبل از انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۹۶) در مصاحبه با نشریه «صدا» میگوید: «مهمترین عاملی که در شرایط کنونی به عنوان پیشران برنامه ما عمل خواهد کرد، جلوگیری از وحدت میان اصولگرایان است. این هدف در ۵ سال گذشته به نحو مطلوبی پیش رفته. نهاییکردن شکاف میان جناح حاکم، بسیار مهم است. اصلاحطلبان باید نقش «قُوِه»ای را بازی کنند که این شکاف را به مرز جدایی کامل برساند»!
اظهارات دیگری از یک مدعی اصلاحات را بخوانید
🔹روز ۵ مهرماه ۹۱ در مصاحبه با «عصر ایران» میگوید: «آقای ناطق اگر از جایگاه فعلیاش در جناح راست (لقب تقلبی که مدعیان اصلاحات به نیروهای طرفدار انقلاب داده بودند) خارج شود و به اصلاحطلبان بپیوندد، چیزی به اصلاحطلبان اضافه نمیکند.
🔹اهمیت آقای ناطق در این است که در آنسو قرار دارد نه در این سو! ناطق نوری اگر به این سو بیاید، جایگاهش را در آن سو از دست میدهد. آقای ناطق باید در آن سو خوب بازی کند»!
🔸از سوی دیگر پیشروی جناح اصلاحطلبان با نیروهای انقلابی، از بیان موارد انتقادی خویش خودداری میکند و مینویسد: انتقادات خود را به بعد از انتخابات موکول میکنم!
#صـــراط
#روشنگری
@Alachiigh
❌⭕️ بیانیه رسمی اصلاحطلبان و حمایت صریح از همجنسبازی
اصلاحطلبان نه دین را قبول دارند نه مردم را!
سال ۸۸ ضد رای مردم شورش کردند و اکنون با صراحت بیسابقهای به طور رسمی از همجنسبازی حمایت میکنند!
#سرطان_اصلاحات
#فتنه۸۸
#جامعه_رنگین_کمانی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👆❌
⭕️اسپانیا،...
در زمین فوتبال،
یکی از معترضان به جنگ غزه وارد زمین می شود.
پلیس ها او را می گیرند و مشغول زدن او هستند.
ببینید واکنش بازیکنان و مردم چگونه است و چه اتفاقی می افتد...👆
⭕️👈حقیقتا ما کمتر متوجه این تغییرات سریع و بی نظیر در جهان هستیم.
#طوفان_الاقصی
#رفح
#غزه
#بیداری_جهانی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️❌🎥ذات اصلاح طلبان همین است. تحریم طلب، برانداز، ویرانی طلب
آرزو داشتند و دارند که ترامپ انتخاب شود تا تحریم ها بیشتر شود. چرا که دمکرات ها "شل و ول" هستند و سیاست های ایران تکان نمی خورد.
مهدی هاشمی هم ٨٨ از واشنگتن دنبال سیاستمدارانی بود که ایران را بیشتر تحریم کنند.
اصلاح طلب خودش بر سر قدرت باشد، حالا ایران ویران و تحریم شده و جنگ زده هم بود ایرادی ندارد.
❌شرم آور است این ویدیو از دختر هاشمی رفسنجانی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۰ دستمو از دستش کشیدم شپلق کوبوندم تو ملاج حسینو گفتم _نکبت من سوگندم؟! خود
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۱و۴۲
جیغی کشیدمو برای بار هزارم به در حموم کوبوندمو گفتم
_بردیاااااا!!!!!!!!!بیا بیرون دور شد!!!!!!!!
داد زد
_الان میام !
_بردیا نیم ساعت پیشم همینو گفتی!! بیا بیرون یه ساعت دیگه پروازه!
بردیا در حمومو باز کردو اومد بیرون و گفت
_بیا اومدم بیرون... جیغ جیغو
و خودشو پرت کرد روی تخت و ساعدشو روی چشماش گذاشت!
متعجب نگاش کردمو گفتم
_بردیا پاشو دیرمون شد!! بابا یه ساعت دیگه پروازه! بعد تو گرفتی خوابیدی؟؟!!
ساعدشو از روی چشماش برداشتو گفت
_عههه! راس میگی؟! یه ساعت دیگه پروازه؟
چشم غره ای رفتمو گفتم
_ دو ساعت دارم صدات می کنم از حموم بیای بیرون بعد تازه می گی عه راس میگی!!!
غلتی زدو پتو رو روی خودش کشیدو خوابیدو گفت
_پس نیم ساعت دیگه بیدارم کن تا بریم!
چند ثانیه بهت زده نگاش کردمو یهو جیغ زدم
_بردیااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از تخت پرت شد پایین و تند تند گفت
_هان چیه ! چی شده!! دزد اومده؟ ترامپ مرده؟؟
هینی کشیدو ادامه داد
_واااای!!!!!!!!! زنش زایید؟؟؟؟ هیین نکنه یارانه هارو قطع کردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دستمو کوبوندم به پیشونیم و تا خواستم چیزی بگم گفت
_ ای داد بی داد!!!!!!!! سوگند بیوه شده!!
حرصی نگاش کردم که نیششو تا بنا گوش باز کردو از جاش بلند شدو گونمو سریع بوسیدو به سمت کمدش رفتو همونطور که دنبال لباساش میگشت گفت
_ راسی حاج خانوم...میدونسی وقتی حرص می خوری خوشگل تر میشی؟!
خندیدمو همونطور که از اتاق بیرون می زدم گفتم
_حاج اقا به جای مخ زنی چشاتو باز کن تا ببینی لباس برات رو تخت گذاشتم!
و همونطور که بیرون می رفتم درو پشت سرم بستم.
بعد از ده دقیقه حاضر و اماده بیرون اومدو جلو چشمام یه دور به دور خودش چرخیدو گفت
_حاج خانوم می پسنده؟؟
خندیدمو گفتم
_چون خوشتیپ شدی نه!
پوکر نگام کردو گفت
_عه چرا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
خندیدمو گفتم
_چون دخترا درسته قورتت میدن!!
قهقه زدو گفت
_ بیا بریم حسود خانم!!
چمدونارو برداشتو همون طور که به سمت در ورودی سالن میرفت گفت
_چادرتو بپوش بریم حاج خانووم!
احترام نظامی کردمو گفتم
_چشم فرمانده!!
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۱و۴۲ جیغی کشیدمو برای بار هزارم به در حموم کوبوندمو گفتم _بردیاااااا!!!!!!!!
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۳و۴۴
حرصی نگاش کردم که نیششو باز کردو گفت
_من که مسافرت با ماشینو خیلی دوست دارم! شما چی فرمانده؟!
دست به سینه بهش خیره شدمو حرصی گفتم
_ تا دیروز که قربون صدقه سرهنگ می رفتی که واست بلیط
هواپیما گرفته ولی حالا که از پرواز به لطف جنابعالی جا موندیمو
گیت بسته شده یادت افتاده که عاشق مسافرت با ماشینی؟؟
بردیا نیششو بیشتر باز کردو تا خواست چیزی بگه خانمی که
کنارمون وایساده بود متعجب گفت
_شما پلیسین؟؟
این تعجب داره!
بردیا چش غره ای به من رفتو گفت
_نه خانم! اسم پدر خانوومم سرهنگه!
سرهنگ؟؟!!
وای بردیا!!
استاد گند زدنی که!
اخه کی اسم بچشو میزاره سرهنگ؟!
زنه لبخندی زدو گفت
_عه! اسم عموی منم سرهنگه!
حرفمو پس میگیرم !
هستن دوستانی که اسم بچشونو بزارن سرهنگ!
بردیا پوکر نگام کردو دستمو کشیدو همراه خودش برد.
سوار تاکسی شدیمو به سمت خونه رفتیم
بعد از بیست دقیقه به خونه برگشتیم و بعد از برداشتن چندتا
وسایل کوچیک و یه سبد خوراکی راهی مشهد شدیم.
بردیا_ دریا جان یه زنگ به ستوان رجایی بزنو ببین کجا
هستن.. مثل ما از پرواز جا موندن یا نه؟!
خندیدمو گفتم
_مگه همه مثل تو حمومشون یه روزست؟؟
خندیدو گفت
_زنگ بزن ببینم!
چشاشو ماساژ دادو گفت
_نزاشتی بخوابم الان خوابم میاد
همونطور که شماره محبوبه (ستوان رجایی) رو می گرفتم
_به سنگ پا قزوین گفتی برو من جات هستم!! من بودم تا
ساعت 11 خواب بودم
متفکر نگام کردو گفت
_ای کلک تا یازده خواب بودی؟؟
همون لحظه محبوبه واب دادو من نتونستم جواب بردیا رو بدم.
محبوبه _جانم سروان!
_بی بلا ! کجایید محبوبه جان؟ از ستوان علی دوست خبر داری؟
محبوبه _ قربان ماموریت منو ستوان علی دوست کنسل شد.
_چی؟!! کی کنسل شد؟!
محبوبه _ امروز صبح سرهنگ دستور دادن که منو ستوان دیگه
به مشهد نیایم...و فقط شما و سروان ماهانی به همراه
نیرو های امنیتی مشهد ماموریتو جلو برین!
_بسیار خب... پس به سرهنگ اطلاع بدین که از پرواز جا
موندیمو الان با ماشین داریم می ریم!
محبوبه _ چشم قربان! سفر به سلامت!
_ممنونم محبوبه جان! یا علی!!
و تماسو قطع کردم.
بردیا فوری گفت
_چی شده؟
نگاهش کردمو گفتم
_ امروز صبح سرهنگ دستور دادن که دوتا ستوان دیگه
به مشهد نیاین...و فقط ما دوتا به همراه
نیرو های امنیتی مشهد ماموریتو جلو بریم!
بردیا متفکر در حال رانندگی بود...
پسورد گوشی بردیا رو زدم و به حسین زنگ زدم
بعد از دو بوق جواب دادو طبق معمول به من فرصت حرف زدن
ندادو خودش شروع به چرت و پرت گفتن کرد
_وای داداش به دادم برس که دختر خالت منو کشت!
و صدای حرصی سوگند بلند شد که می گفت
_خیلی پروویی من تو رو کشتم یا تو منو کشتی؟؟
خندیدمو گفت
_احوالتون چه طوره دایی؟؟ زندایی همچنان داره از دست کارات حرص میخوره؟
بردیا که فهمید دارم با حسین حرف می زد اشاره کرد گوشیو
بزارم رو ایفون(حالت بلندگو).
صدای حسین اومد که با گریه مصنوعی می گفت
_داغونم جغله جوون! زنداییت منو از گشنگی کشت!
نه صبحونه بهم میده نه ناهار! بیا طلاقمو ازش بگیر جون اون
شوهر گوگولیت!
منو بردیا خندیدیمو سوگند حرصی گفت
_ می بینی دریا! از دیشب تا الان یه هفتاد هشتاد تایی از نخ
موهام سفید شده!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
دنیا پر از افراد خوبِ!
اگر نمیتونی پیداشون کنی،
خودت یکی از آنها باش
⚜⚜⚜
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh