فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره4⃣
#ببینید👆
⭕️🎥 #جلیلی:
رئیس جمهور پیمانکار نیست!
🔸ادعا میکنم با درک عمیق از مسائل کشور برنامه های جهش کشور را آماده نمودیم
🔸دولتی که صدها اولویت داشته باشد در حقیقت یعنی اولویتی ندارد
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️❌انتخابات، یا انتصابات
♨️ اعتراف عجیب روح الله زم
‼️ تلاش رسانههای غربی برای روی کار آمدن یک غربگرا!
🔹 برشی از گفتگوی #حجت_الاسلام_راجی در برنامه جهانآرا
#انقلابیون
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۵۰تا۵۱ بردیا صدای اهنگ و کم کردو گفت بردیا _ دریا! _ جانم؟! بردیا _ بی بلا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۵۲و۵۳
سرمو به تایید حرفش تکون دادمو دنبالش به سمت جمعیت رفتیم! بردیا لباس نظامی تنش نبود ولی من لباس فرم ناجا تنم بود و واسه این که کسی متوجه لباسم نشه چادرمو سفت گرفتم... هر چند که مقنعه سبز زیتونیم تا حدودی هویتمو لو میداد !
مرد چاقی با خشم گفت
_عای مردم به دادم برسین این خانم تمام داراییمو بالا کشیده! حالا بچمو هم می خواد
بردیا _اقا اروم باش این معرکه چیه که گرفتی؟
زن با گریه پشتم ایستادو چادرمو چنگ زدو گفت
_خانم پناهم بده! الان منو می کشه!
رو به مردمو که جمع شده بودن گفتم
_خواهشا متفرق شین!
یکی از مردا با لهجه مشهدی گفت
_ خواهر این زن نقشش اینه داره ادا در مِیاِره!! الکی خودشو زده به مظلومی!!! مو صاب مغازه بغلی مغازه جفر اقام!! هر روز هر روز پا میشه میاد اینجا و با عباس اقا دعوا راه میندازه!
یکی از زنا که چادر رنگی پوشیده بودو زنبیل حصیری توی دستش بود رو به مرد پرخاش کرد
_حمیداقا این حرفا چیه! مو مودونوم! این زن بچشو از عباس می خوا اما بهش نمی ده!
بردیا رو به مردی که عباس اسمش بود گفت
_مشتی شما سن پدر منو دارین! این رفتارا از شما که ریش سفید محلتونی بعیده!
مرد غرید و خواست به سمت زنش بیاد که بردیا جلوشو گرفت.
زنی که پشتم پناه گرفته بود از ترس چادرمو کشید که چادرم از دستم کشیده شدو لباس فرمم و پیکسل ارم ناجای روی مقنعه ام معلوم شد...
عباس سریع خودشو از دست بردیا رها کردو وحشت زده گفت
_خ...خ...خانم....پ...پ..پلییس ...ب...به.. به خدا غلط کردم...
قه قه زدمو همون طور که سینی چای رو روبه روی بردیا می ذاشتم کنارش نشستمو سرمو روی پشتی تکیه می دادم گفتم
_دیدی حلال مشکلات محل هم شدیم!
بردیا چاییشو برداشتو یه قلپ خوردو گفت
_خدایی الکی الکی رفتیم بینشونا!
لبخند تلخی زدمو گفتم
_ از وقتی قاتل پرونده زنداداشم از اب دراومده حس میکنم همه چی و همه کس به پرونده قتل سحر مربوط میشه! واسه همین دلم میخواست سر از دعواشون دربیارم!
خنده ای کردو دستمو تو دستش گرفت و گفت
_ ولی لباست کار دستت داد! بد موقع اظهار نظر کرد!
_نه بابا! اتفاقا خیلی خوب شد ! وگرنه اون مرده می خواست تا قیامت اون زن بیچاره رو تو چش در و همسایه بدنام کنه و بچشو بهش نده! اینجوری به غلط کردن افتادو دست از کارش کشید.
بردیا_ بیخیالش! پاشو بریم بخوابیم که حسابی خستم!
ناراحت گفتم
_ بمیرم الهی! از دیروز تا حالا درست و حسابی نخوابیدی!
بردیا_ اولا خدا نکنه! دوما کنار تو بودن منو حسابی شارژ کرده وگرنه الان رو به موت بودم و بیوه شده بودی!
چپ چپ نگاش کردمو گفتم
_ بیا بریم بخوابیم که حسابی مخت رد داده!
با صدای الارم گوشیم چشمامو باز کردمو خیره صورت غرق خواب بردیا شدم!
خوشبختی از این بیشتر که وقتی از خواب بیدار میشی چهره کسیو ببینی که دیوانه وار دوستش داری!
اروم صداش زدم که غلطی زدو گفت
_دری فقط 5 دقیقه!
ریز خندیدمو گفتم
_ بردیا پاشو نمازتو بخون بعد بگیر بخواب!
خواب الود روی تخت نشست و با صدای خشدارش گفت
_ساعت چنده خانومی!
لبخندی به چهره خواب الودش زدمو گفتم
_اینجا ساعت 3 اذانه! الانم ساعت 2:30 ست! پاشو اماده شو بریم حرم!
معترض و خواب الود گفت ینی من فقط 3 ساعت خوابیدم!
همونطور که به سمت سرویس میرفتم گفتم
_اقای خوابالو! شما دیشب انقد خسته بودی که ساعت 10 رفتی لالا!
وارد سرویس شدمو بعد از یه وضوی اب سرد از سرویس بیرون اومدم که بردیا گفت
_دیشب انقد قیافت تو خواب معصوم شده بود که نمی ذاشت بخوابم واسه همین ساعت یازده خوابیدم!
لبخندی زدمو گفتم
_پاشو حاجی! یه وضوی اب سرد سر حالت می کنه!
لبخندی زدو گونمو بوسیدو تعظیم کردو گفت
بردیا_ چشم حاج خانوم!
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۵۲و۵۳ سرمو به تایید حرفش تکون دادمو دنبالش به سمت جمعیت رفتیم! بردیا لباس نظام
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۵۴و۵۵
خیره به گنبد طلایی رنگ زمزمه کردم
_ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
انقدر از دیدن گنبد طلایی امام رضا هیجان زده بودم که به کل حضور بردیا رو در کنارم فراموش کردم...
وارد صحن گوهرشاد شدمو کنار حوض روی فرشا نشستم!
بردیا هم کنارم نشستو گفت
_ ما رو فراموش کردی حاج خانوم؟
خندیدمو با بغض گفتم
_ مگه دیوونم فراموشت کنم؟!
لبخندی زدو گفت
_ قول بده!... قول بده فراموشم نمی کنی! قول بده تا ابد به یادمی! قول بده اگه یه روز خدا منو ازت گرفت فراموشم نکنی و واسم همیشه دعا کنی!
اشکی از چشمام روون شد و گفتم
_ قول میدم ! به کبوترای همین حرم قسم که فراموشت نمی کنم! فراموشت نمی کنم! این حرفا چیه بردیا؟! مطمئن باشی نمی زارم زود تر از من این دنیا رو ترک کنی!
دستمو فشردو از توی کیفم دستمالی دراورد و بهم دادو گفت
_ عه!عه! بچه کوچولو رو نگا!! فرمانده هم اینقد زر زرو؟؟؟
اشکامو پاک کردمو چپ چپ نگاش کردم که صدای اذان توی صحن یا همون حیاط مسجد گوهر شاد پخش شد.
چشمامو بستمو ارزو کردم که هیچ وقت منو بردیا از هم جدا نشیمو حتی مرگمون هم با هم باشه!
با صدای بردیا چشمامو باز کردم
_فرمانده ایستاده می خوابی؟ بپر بریم نماز بخونیم!
لبخندی بهش زدمو گفتم
_ بریم توی رواق امام خمینی «ره» یا داخل مسجد گوهر شاد نماز بخونیم؟
بردیا_بیا بریم داخل مسجد گوهر شاد نماز بخونیم واسه دعای ندبه بعد بریم تو رواق!
اروم پلک زدمو گفتم
_چشم قربان! امری ندارین ؟
لبخند زدو به دستم فشار خفیفی دادو گفت
_ التماس دعا فرمانده!
همونطور که اروم ازش دور میشدم گفتم
_محتاجیم قربان!
صدای صوت دعای ندبه و زیارت عاشورا همیشه ارومم می کرد...
نگاهمو دوختم به کتاب ادعیه داخل دست بردیا و گوش سپردم به صوت دلنشینی که داخل رواق امام پیچیده بود.
"الحمد الله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمد نبیه و اله و سلم تسلیما
اللهم لک الحمد علی ما جری به قضائک فی اولیائک الذین استخلصتهم لنفسک و دینک
اذ اخترت لهم جزیل ما عندک من النعیم المقیم الذی لا زوال له و لا اضمحلال..."
یادمه مامانم هر صبح جمعه دعای ندبه میخوند و اش سبزی درست می کرد و هر جمعه اونو نزر یکی از ائمه می کرد.
و تو 3 روز عید ینی عید قربون و فطر و غدیر هم علاوه بر دعای ندبه ، دیگ نزری هم برپا بود...
وقتی اون بلا سر پدر و مادرم اومد به نیابت ارامش روحشونو عاقبت به خیری و خوشبختی خودمو علی و حسین و بقیه اکثر جمعه ها دعای ندبه می خونم و به جای اش سبزی که مامانم می پخت صدقه میدم...
بعد از عقدم با بردیا وقتی بردیا متوجه شد اونم تا جایی که میتونست و ماموریت نبود همراهیم میکردو خاله هم وقتی فهمید به جای مادرم اش سبزی برامون درست می کرد...
اخه دعای ندبه خوندنش توی این 4 روز مستحبه!
بعد از دعای ندبه به زیارت رفتیمو بعد از نیم ساعت به رواق برگشتیمو با هم به سمت خونه بر گشتیم...
تو راه برگشت سوگند تماس گرفتو بعد از کلی مسخره بازی و چرت و پرت گفت که اوانسیان رو با نوچش کیارش گرفتن و طبق اعترافایی که ازش گرفتن فهمیدن سر دستشون توی مشهده و هنوز از دستگیری طهورا و اوانسیان خبر دار نشده و واسه اینکه از طریق نفوذی هاش خبر دار نشده باید بریم سراغشو دستور سردار رضوی که از نیرو های امنیتی رو اجرا کنیم...
البته حسین تنها به مشهد میاد و امروز عصر میاد مشهد و متاسفانه سوگند نمی تونه بیاد.
منو بردیا هم بعد از ناهار به سمت فرودگاه راه افتادیم تا به استقبال حسین بریم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✅در منزل بامبو نگه دارید.
ساقه بامبو ؛ بنزن، مونوکسیدکربن و کلروفرم را از هوای اطراف دریافت و هوای منزل را تصفیه میکند.
#خواص
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید_محمدرضا_خادمی 🌹
💢 چهل و دو سال پیش روز
#سوم_خرداد تو #خرمشهر بشهادت رسید ، نه بچه ی #خوزستان بود نه اهل #خرمشهر...روستازاده ای بود از دل جنگل های خوش آب و هوای #آمل #مازندران که با ریختن خون پاکش خاک #خوزستان را بوسیدنی کرد...🇮🇷
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴👆🔹حوصله کنید و این نُه دقیقه رو ببینید
و بشنوید.
❌چرا باید رأی بدیم؟
❌ «چرا به قله نزدیکیم؟
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌⭕️تا پریروز میگفتن که انتخابات، انتصاباته و رئیس جمهور هیچ اختیاری نداره، الان خودشون رو واسه رأی آوردن کاندیدشون دارن پاره میکنن!
از شدت تناقض جر نخورید بزرگوارا!
پ.ن: بدن یک اصلاح طلب طوری طراحی شده که در برابر تناقض، هرگز جـِر نمی خورد!😑
#سرطان_اصلاحات
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
🔴👆🔴به کسی رأی بدهیم که این مسیر را ادامه دهد نه اینکه به دوره سیاه روحانی برگرداند.
⭕️ثمره اقدامات شهید رئیسی:رشد اقتصادی سال۱۴۰۲ بالاترین رشد اقتصادی ۷سال اخیر بود.
-رشد اقتصادی کل: ۵,۷%
-رشد صنایع و معادن: ۶,۷%
-رشد نفت: ۲۰%
-رشد صنعت: ۲,۱%
-رشد ساختمان پس از چند سال منفی بودن:۳,۴%
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۵۴و۵۵ خیره به گنبد طلایی رنگ زمزمه کردم _ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ا
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۵۶و۵۷
حسین با لودگی بغلم کردو بعد از هم بردیا رو و گفت
_اخ که چقد دلم واسه شما دو تا قزقلند تنگ شده بودا!!
ندیدمو گفتم
_کلش فقط 3 هفتس ندیدیمونا!
حسین_ ای کیو ! شیراز روزی 10 بار می ببینمتون! واسه همین سه هفته دوری خیلی سخت بود! تازه سخت ترم میشه! اخه سوگی پیشم نیس!
خندیدمو گفتم
_اینجوری قدرشو بیشتر می دونی! تو که اینهمه احساسی نبودی!! سوگند احساساتی تو رو هم احساساتی کرده!؟
خندیدو گفت
_ اره دیگه هرچقدر تو بردیا یخی هستین منو سوگند دیگ فلز مذاب !
خندیدمو گفتم
_بردیا بیا بریم وگرنه حسین می خواد تا صب مخ منو تو رو بخوره!
حرصی نگاه خیرمو به منشی انداختمو گفتم
_خانم محترم میشه کار منو راه بندازی؟
منشی چشم غره ای بهم رفتو به شخص پشت خطی گفت
_مهلا جان من باهات کال(تماس) می گیرم! یه سیریش مثل بختک چسبیده به میز کارمو نمی زاره باهات حرف بزنم! فعلا بای!
پوزخند زدم!
این دختر فازش چیه خدایی!
فعلا بای!!!!!!!!!
فعلا یه کلمه با قوائد عربی !
بای هم یه کلمه انگلیسی!
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت
_امرتون؟!
واااااای!
خدایا بی نووبت شفاش بده بی زحمت!
دو ساعت دارم باهاش حرف میزنم میگم به رئیس شرکت بگو من اومدم !
حرصی گفتم
_سعادت هستم! با اقای ارجمند قرار ملاقات دارم!
تلفنشو برداشت و اجازه ورودمو از اری شفتک (ارجمند) گرفت.
حالا انگار رئیس جمهوره که این همه کلاس میزاره!
بدون تشکر به سمت دفترش راه افتادمو همونطور که می رفتم به منشی گفتم
_به مهلا جانت بگو ببرتت کاشت حلزون تا مردم رو معطل خودت نکنی!
و اجازه حرف زدن بهش ندادمو با تقه ای به در وارد شدم.
ارجمند تا منو دید لبخند کریهی زدو گفت
_ خیلی خوش اومدین بانوی جوان!
دستمو مشت کردم تا نکوبونم تو فکشو دکور صورتشو پایین بیارم!
دریا_ لطف دارین قربان! خب مثل اینکه منو برای استخدام توی شرکتتون پذیرفتین!
_ اختیار دارین خانم سعادت! حضورتون در شرکت باعث افتخاره!
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
_ این لطف بی اندازه شما رو می رسونه اقای ارجمند... خب من از کی و کجا باید مشغول بشم؟!
از جاش بلند شدو همون طور که سیبیلشو نوازش می کرد گفت
_ همراهم تشریف بیارین خواهشا!
ازجام بلند شدمو با چهره ای که از صد فرسخی داد میزد دلم میخواد خفش کنم پشت سرش به راه افتادم!
به سمت بخش فنی شرکت رفتو گفت
_ باتوجه به رشتتون و مدرکتون که فوق لیسانس ای تی هستش شمارو تو قسمت حساس شرکت ینی بخش امنیت داده ها و پروژه های اینترنتی قرار دادم!
لبخند شیطانی رو لبم نشست که سریع خودمو جمع و جور کردمو با ذوق مصنوعی گفتم
_ ممنونم اقای ارجمند! شما پدریو در حق من تموم کردین!
خندیدو با اون لبخند چندشش نگاهم کرد که برای بار هزارم خودمو نفرین کردم که زیر نگاه کثیف این پیرمرد پیزوری نمی تونم کاری کنم و دخلشو بیارم!
سریع خدافظی کردمو وارد اتاق کارم شدمو با ذوق ساختگی اطرافمو نگاه کردم تا ببینم اتاق به دوربین مدار بسته مجهزه که دیدم بله !
علاوه بر دوربین مجهز به ضبط صدا هم هست!
اعتنایی به دوربین نکردمو پشت میزم نشستم و سیستممو روشن کردم!
پسوورد داشت!
تا خواستم برم ازش پسووردو بپرسم تلفن روی میز زنگ خورد . تا برداشتم صدای منفور ارجمند توی گوشم پیچید که گفت
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۵۶و۵۷ حسین با لودگی بغلم کردو بعد از هم بردیا رو و گفت _اخ که چقد دلم واسه شم
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۵۸و۵۹
_اوه رمز سیستمتو فراموش کردم بهت بگم! یادداشت کن!
حافظه عددیم خوب بود و می تونستم عددا رو با چند بار تکرار توی ذهنم حفظش کنم اما هنوز وقتش نرسیده بود که استعدادمو رو کنم...
خودمو به کوچه علی چپ زدمو همونطور که ورقه ای ازنوت استیک ( ورقه های کوچیک که یه گوشش چسب داره برای یادداشت استفاده میشه) جدا می کردم گفتم
_چه به موقع یادتون اومد چون همین الان می خواستم بیام ازتون بپرسم!
ارجمند که با این حرفم بهش ثابت شد دختر تیزی نیستم گفت
_ یادداشت کن "-0-7-2-8-5-9-2"
تشکر کردمو تلفنو قطع کردمو پسووردو وارد کردم!
اول چک کردم که سیستم زیر نظر سیستم مادر نباشه که خوشبختانه اینطور نبود!
نگاهی به ورقه اچار روی میزم انداختم!
لینک اتوماسیون و ای دی و پسوورد و کد ورود روی اون بود .
به اینترنت وصل شدمو وارد اتوماسیون شدم و بعد از زدن پسوورد و کد ورود و کد امنیتی اتوماسیون باز شد...
بلاخره بعد از دوهفته منو حسین و بردیا قرار شد با نیرو های اطلاعاتی همکاری کنیم و هفته پیش به کمک سردار تونستنیم رد ارجمندو بزنیم و اطلاعات جمع کنیم!
خسرو ارجمند که از فعالای گروهک های سیاسی بود که توی فتنه 88 دستگیر و بعد از مدتی ازاد شد و الان هم کثافط کاری هاشو پشت شرکت تولید قطعات سخت افزاری رایانه پنهون کرده! دست راستش یاور احمدی که لیسانس ای تی داره و مغز متفکر ارجمند محسوب میشه!
دست چپش هم مازیار یاری هست که رابط بین اون و سمیر اوانسیان و مهین اسکندریه و هر از گاهی از بین مخالفین نظام که داخل کشور هست برای موصاد (سازمان جاسوسی اسرائیل) پنهانی نیرو میگیره!
حالا من با هزار جور بدبختی تونستم توی شرکت ارجمند ، با هویت ستایش سعادت دختر باقر سعادت که توی کودتای 88 به دست خود اغتشاشگرا کشته شد و خودش هم سال گذشته عضو باند قاچاق اسلحه شد
توی در گیری بین قاچاق چیا کشته شد ولی شناسنامش باطل نشد ،استخدام شم
و بردیا و حسین و بقیه فعلا توی تیم پشتیبانی بمونن و وارد ماموریت نشن !
با صدای گوشيم که زنگ می خورد از فکر بيرون اومدم.
نگامو از مانيتور نگرفتم و همونطوری گوشيمو برداشتمو
جواب دادم.
_الو
صدای حسين پيچيد تو گوشم
_اگه اتاق مجهز به دوربين مدار بستس تعجب کن!
سری از جام بلند شدمو با تعجب ساختگی گفتم
_چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حسين_ افرین دریا! حالا خودتو نگران نشون بده و حرفی که از قبل اماده کردیمو بگو
با نگرانی طول اتاقو متر کردمو گفتم
_ اقای فروردین خواهش می کنم دو روز به من فرصت
بدین پولتونو ميدم!
حسين _ بزن زیر گریه! سعی خودتو بکن دریا!
با فکر کردن به اتفاقات بد زندگيم دو سه تا قطره از
چشمام سرازیر شد!
با بغض مصنوعی گفتم
_اقای فروردین خواهش می کنم ازتون!
حسين_ ایول دریا ! عالی بودی !! خب حالا گوشيو
حرصی قطع کن ولی واقعا قطع نکن تا وقتی اومد اتاقتبتونيم حرفاتونو بشنویم و شنود کنيم! موفق باشی یاعلی!
نمایشی گوشيمو حرصی قطع کردمو پشت ميزم
نشستمو سرمو روی ميز گذاشتم و مصنوعی هق هق کردم!
ارجمند درو باز کردو با نگرانی گفت
_ستایش خانم؟! مشکلی واستون پيش اومده خانم
سعادت؟
سرمو از روی ميز بلند کردمو با گریه و بغض گفتم
_ صاحب خونم ميگه تا عصر باید تخليه کنم!
روی ميزم خم شد که نامحسوس خودمو عقب کشيدم.
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ🖤🤚
🏴صلی الله علیک یا محمدبن علی ایها الباقر🖤🤚
أبَاعَبْدِاللهِ... عزیزم عزیزم....
ببین آشفته ام...
من از آقاییت خیلی جاها گفتم
ببین غم دارم...
تو قاب چشمام یه حرم کم دارم...😭😭
#هیئت_مجازی
#شب_زیارتی_امام_حسین_علیه_السلام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
@Alachiigh
🌹شهیدداوود اسماعیلی🌹
داوود تا لحظهی شهادتش سلاحی نداشت!
چون سلاح کم بود، به او که جوانتر بود سلاح نرسید!
بهش گفتم: تو که سلاح نداری، برای چه میآیی جلو؟!
گفت: اگر سلاح از دست شما افتاد، من برمیدارم. مهم این است که فقط بیایم.
او در تمام صحنهها حاضر بود و در آوردن مهمات و تجهیزات به بچهها کمک میکرد تا اینکه به شهادت رسید.
جانباز دفاع از حرم علوی "هاشم اسدی" بر مزار شهید مدافع حرم داوود اسماعیلی در وادیالسلام
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره3⃣
🎥 #زاکانی: کشور نیازمند یک پوستاندازی است
🔹این مایۀ شادی نیست که یک عده بگویند ما گران میکنیم و افرادی باشند که گرسنه بخوابند. این هنر نیست، بیهنری است.
🔹چرا وقتی ثروت داریم مردم در مشکلات باشند. کشور نیازمند یک تحول بزرگ است و باید بهسمت آن حرکت کرد.
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
4_5920293340120616084.mp3
6.75M
🏴السلام علیک یا باقرالعلوم🤚 🖤
خاک بقیعت دل جلا، ای یادگار کربلا
قدرش فزون تر از طلا، ای یادگار کربلا
🖤💐شهادت پنجمین قافله سالار شیعیان حضرت امام محمد باقر (ع) بر تشنگان معرفت تسلیت باد💐🖤
⚫️ #روضه_امام_باقر_علیه_السلام
التماس دعا...🙏
🎤 حاج منصور ارضى
#هیئت_مجازی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره4⃣
🎥 #پورمحمدی: اگر به من اعتماد کنید با دوران جدیدی از مدیریت روبهرو خواهید شد
🔹آمدهام تا تجربه و تواناییام را در اختیار مردم قرار دهم.
#انتخابات۱۴۰۳
#اصلح
#مشارکت_حداکثری
@Alachiigh
🌿 ⃟⃟ ⃟🌺
انتخـــــــــابات ،انتخــــــــاباتِ پُرشـــــــور باشـــــــد،
باید پُرجمعیّت باشد؛ چرا؟ برای اینکه حضور مـــــــردم در
صحنه، پای صندوق رأی نشانهی حضور ملّت در صحنههای
مهمّ ادارهی کشور است؛ این برای کشور ثروت بزرگی است.
#انتخابات
#انتخاب_درست
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۵۸و۵۹ _اوه رمز سیستمتو فراموش کردم بهت بگم! یادداشت کن! حافظه عددیم خوب بود و
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۰
لبخند کریهی زدو گفت
_ خانم خانما این که گریه نداره! میتونی توی یکی از واحدای من فعلا مستقر شی تا بعد! حالا هم اشکاتو پاک کن و بلند شو تا ببرمت و خونه ی جدیدتو بهت نشون بدم!
عوضی سن بابا بزرگمو داره و اینجوری رفتار میکنه!
دستمو مشت کردم تا یهویی نکوبونم تو فکش !
سرمو پایین انداختمو گفتم
_ پدریو در حقم تموم کردین اقای ارجمند!
قهقه چندشی زدو گفت
_دختر جون مگه من چند سالمه! همش 55 سالمها!!
55 کمه پیزوری!!!!
بابای من اگه زنده بود الان 45 سالش بود!!
خنده ی مصنوعی زدمو گفتم
_ ماشالا بهتون نمی خوره! خب اگه اجازه بدین من دو ساعت دیگه ینی ساعت 11 برم خونم وسایلمو جمع کنم!
_ایرادی نداره! می رسونمت خونت عزیزم بعد با هم میریم خونه ی جدیدت!
اخ که چقد دلم میخواد بگیرمش به باد کتکو بگم من عزیز توی چندش پیزوری هاف هافو نیستم!!
اما حیف که وسط ماموریتم و نمی تونم بخاطر یه پیرمرد پیزوری همه چیزو بهم بریزم!
ارجمند_ اصلا می خوای یه کار کنیم؟!
_چی کار؟
ارجمند _ یه اتو بار (کامیون اسباب کشی) می فرستم خونت وسایلتو جمع کنن بیارن خونه ی جدیدت؟!
من و منی کردمو گفتم
_ چیزه اخه ...اخه من پول زیادی ندارم!
خنده ی چندشی زدو گفت
_ تا من هستم غصه ی چیو می خوری خانمی؟؟
وای خدا! یه عذاب الهی نازل کنو این پیری رو بفرس اون دنیا!
مردیکه الاغ من سن نوشو دارما!
وایساده مخ میزنه!
_ ببخشید ولی دلیلی نداره که شما اینهمه به خاطر من به زحمت بیفتین اقای ارجمند!
به سمت در اتاق راه افتادو گفت
ارجمند_ به وقتش دلیلشو هم میگم بهت! الانم چک و چونه نزن و 2 ساعت دیگه حاضر شو تا بریم!
_اقای ارجمند !
ایستاد و از روی شونه نگاهم کردو گفت
_ جانم؟!
ای درد و جانم!
کوفتو جانم!
حناق بیستو چار ساعته !
مردیکه الاغ هیز گلابی !
لبخند مصنوعی زدمو گفتم
_ پس تا وقتی که دلیل این محبتاتونو نگین اجازه نمی دم یه ریال هم برام خرج کنین!
کامل به سمتم برگشت و گفت
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۶۰ لبخند کریهی زدو گفت _ خانم خانما این که گریه نداره! میتونی توی یکی از واح
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۶۱و۶۲
_ توی ماشین بهت میگم! من راس ساعت 11 پایین، دم در ورودی منتظرتم!
و سریع از اتاق خارج شد!
هوووف!
خدایا یا اینو بکش یا منو از دستش نجات بده!
تا خواستم از اتاق خارج شم و به سمت سرویس بهداشتی برم تا با بچه ها تماس بگیرم گوشیم زنگ خورد.
_الو!
حسین_ دریا به هیچ وجه همراهش نمی ری! ممکنه بلایی سرت بیاره! به بهونه دوستت بیا بزن بیرون و بیا به ادرسی که میگم!
لبخندی زدمو گفتم
_ خوبی مهلا جان! پس به سلامتی بلاخره مادرت مرخص شد!
باشه عزیزم همین الان خودمو می رسونم خونتون تا کمکت کنم! مهموناتون چند نفرن؟
حسین_ خوبه! بهش بگو دوستت ازت خواسته نیم ساعت بری خونشون و بعد از همون راه میری خونت !
دریا همین الان بیا بازار سرشور ها کوچه 13 یه خونه حیاط دار یه طبقه هست رنگ درش سفیده پلاک8 ...ستوان مهری و بردیا همین الان راه افتادن برن اون خونه! یادت باشه این خونه ی مهلا دوستته... امکان داره تعقیبت کنه!
_باشه گلم! خونه خودت یا مادرت؟ راسی مادرت خونشو عوض کرده؟!
حسین_ خونه خودت فلکه ابه...همون لوکیشن قبلیه ... تغییر نکرده!
_اهان ! باشه میام خونت! راستی منم شرکتم نزدیکه بهت! تقریبا ده دقیقه دیگه راه میفتم تا 20 دقیقه دیگه اونجام عزیزم!
حسین_ خیالت تخت بردیا و ستوان تا 5 دقیقه دیگه اونجان!
_ کاری نداری؟؟ میخوام برم به اقای ارجمند اطلاع بدم که زودتر از پایان ساعت اداری میرم خونه!
_مواظب خودت باش دریا ! برو به سلامت! یا علی!
سریع قطع کردمو به سمت دفتر ارجمند رفتم!
منشی تا منو دید پشت چشمی نازک کرد و به خط چش کشیدنش ادامه داد!
وااااا! مگه اینجا ارایشگاست!؟!؟!!!!
بی توجه به عجوزه خانم (منشی گرامی) تقه ای به در زدمو بعد از شنیدن صداش که میگفت بفرمایید وارد شدم.
_ اقای ارجمند دوستم ازم خواسته نیم ساعت برم پیشش خونشون اخه بنده خدا توی بد دردسری گیر افتاده! اگه میشه اجازه بدین برم!
میدونم کارم اشتباهه که روز اول کاری همچین خواسته ای دارم اما اگه اجازه بدید برم جبران میکنم براتون!
ارجمند_ باشه بانو! مشکلی نیست می تونی بری! پس ادرس بده تا که نیم ساعت دیگه بیام دنبالت بریم خونتون و کارای اسباب کشیو کمکت کنم بانوی عزیز!
_اگه اجازه بدین خودم میرم! شما بی زحمت بیاین خونه خودم تا بعد از اسباب کشی بریم واحدی که شما واسم در نظر گرفتین!
ارجمند به ناچار قبول کردو من بعد از گفتن ادرس خونم از شرکت خارج و به سمت بازار سرشورها راه افتادم...
ستوان مهری درو باز کرد که سریع پریدم بغلشو کمی بلند گفتم
_ وای مهلا نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود! بدو تا بریم کمکت کنم چون تا قبل از اومدن مهمونا باید برم خونه!
و وارد خونه شدم.
ستوان مهری پشت سرم وارد خونه شدو گفت
_تعقیبتون کردن؟؟
_ اوهوم!! بردیا کوش؟
مهری_ نیومدن! سردار دستور داد من تنها بیام و نیم ساعته شنود و میکروفون هارو بهت بدم و راهیت کنم که بری!
_پس یعنی ماموریتم جدی تر از قبل شده و تا اطلاع ثانوی دیدار با بستگان حتی شوهر پلیس هم ممنوع!
مهری_بله همینطوره!
_بسیار خب! پس سریع تر بیارشون!!
مهری_چشم قربان!
اصلا از جو سنگین بینمون راضی نبودم!
خنده ای کردمو گفتم
_ عزیزم ما الان نه تو اداره ایم و نه یونی فرم (لباس فرم)تنمونه! نیاز نیست که رسمی صحبت کنی که!
لبخندی زدگفت
_چشم دریا جان! رسمی حرف نمی زنم!
چشمکی زدمو گفتم
_ حالا شد...راستی ممکنه ارجمند کسیو مامور کرده باشه تا درموردت تحقیق کنه!
تبسمی کردو گفت
_ خیالت تخت! سردار فکر اینجا رو کرده...این محله اکثرا اجاره نشینن یا زائر ...چند تا از هتلای نیرو های مسلح هم اتفاقا اینجاست! ینی از هر کدوم از همسایه ها بپرسن اظهار بی اطلاعی می کنن یا که میگن یه دختر در حال حاضر مستاجر این خونست!
دقیقا مثل خونه ی خودت که کلا همسایت هتله!
جعبه ای رو به دستم دادو گفت
_ تو گوشواره ها شنوده توی گردنبندم میکرفون و ردیاب! چندتا شنود هم هست که باید توی دفتر و ماشین ارجمندو یاور و مازیار بزاری!
جعبه رو باز کردم و نگاهی به سرویس بدلیجات کردم خیلی ضریف بودو اصلا مشخص نبود که شنود و میکروفون داخلشونه!
با صدای ستوان مهری چشم از سرویس گرفتمو خیرش شدم که کارت ویزیتی به سمتم گرفتو گفت
_راستی فردا برو به این ادرس تا توی دندونت ردیاب بزارن!
کارت ویزیتو گرفتم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد!
مهری_ فک کنم مادر بزرگمو مهمونا اومدن!
خندیدمو گفتم
_ بدو تا نرفتن!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
یادتون باشه!
اگر چه گاهی تکه ابری جلویِ تابش خورشید رو میگیره
ولی خورشید پابرجاست…
نگذارید لکههایِ اَبرِ غم و مشکلات
مانعِ تابشِ خورشید به زندگیتون بشه
از زندگی لذت ببرید😊👌
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh