eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌*نماهنگ تصویری "چَک شيرين"* *😂سرودی طنز با لهجه زیبای اصفهانی* 🇮🇷پیرامون حواشی پاسخ کوبنده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 🇺🇸 به متجاوزان آمریکایی 🎙️به نفس: کربلایی مهدی خیامیان 🖊️ به قلم: احسان تبریزیان صــراط 🍁〰🍂 @Alachiigh
❣شاید براتون جالب باشه که بدونید از بین هزاران رنگی که تاکنون شناسایی شده اند ، رنگهایی وجود دارند که به نام ایران ، پرشین یا persian ثبت جهانی شده اند. ببینید رنگهای ایرانی را🙏😍😍 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قطع وفروش نخل های بوشهر با قیمت ناچیز یک و نیم میلیون به کشورهای عربی تایید شد دادستان تا قبل از اینکه مجبور بشیم خرمای ایرانی رو از امارات و دبی وارد کنیم باید فورا به این موضوع ورود کنه ✍️ نرگس رئیسی 〰〰〰〰〰〰〰 🔹رئیس انجمن ملی خرما: متأسفانه خبر فروش نخل‌ها درست است و طبق بررسی‌های انجام شده برخی نخل‌داران نخل‌های خود را به کشورهای حاشیه خلیج‌فارس می‌فروشند. 🔹در سال‌های گذشته خشکسالی و شوری آب منطقه، نخل‌های آنها را نیمه‌جان کرده و در آستانه خشک‌شدن هستند و مجبور به فروش شدند. 🔸گفته می‌شود هر اصله نخل یک‌ونیم میلیون تومان فروخته می‌شود، این نخل‌ها از ریشه و با خاک درآورده و به آنجا منتقل می‌شود. ایران دومین کشور بزرگ تولید‌کننده خرما در جهان است. Farsna 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه ضرب المثل اصفهانیم میگه از آتيشِش کِسي گرم نيمي شِد اما اِز دودش کور مي شِد نقل ما شده که از این برجامی که امثال ابطحی براش یقه چاک میکنند، هیچی نفعی که نبردیم هیـــــچ، کلی هم امتیازات بدون چشمداشت تقدیمشون کردیم. نه جناب؛ دوران خودتحقیری شما با انتخاب مردم جمع شد، دنبال یه جای جدید برای وادادگی باشید و لطفا از کیسه خلیفه نبخشید... 🍃🌹ــــــــــــــــــــــ صـراط 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت10 لباسش رنگ حامد است! بازهم او! از سجده برمی‌خیزد و چهره‌اش را می‌بینم؛ خودش است،
🌺دلارام من🌺 قسمت11 سخنران درباره جایگاه و اهمیت ولایت در اسلام می‌گوید، دختری ده دوازده ساله و چادری، چای تعارفمان می‌کند و پشت سرش دخترکی کوچکتر از او- شاید چهار یا پنج ساله- درحالی که چادر عربی لبه دوزی شده و زیبایی سرش کرده است، قند می‌گیرد جلویمان. سخنرانی تمام می‌شود و با آمدن مداح، دل می‌سپارم به زیارت عاشورا؛ تابحال روضه‌ای انقدر به دلم ننشسته بود، مداح با سوز می‌خواند؛ سوزی غریب، از عمق جانش «بابی انت و امی» می‌گوید و فرازها را طوری می‌خواند که گویا خواسته‌ای جز این ندارد؛ بین هر چند فراز، چند خط روضه می‌خواند و صدای ناله و مویه مردم را بلند می‌کند؛ جالبتر آنکه بین روضه‌هایش مبالغه و دروغ و مطلب نامعتبر هم جایی ندارد و برای مجلس گرم کردن، از خودش مصیبت نمی‌بافد! دلم می‌خواهد مداحشان را ببینم ولی پشتم به پنجره و حیاط است. موقع سینه زنی، کمی برمی‌گردم؛ مداح در تاریک روشن چندان پیدا نیست صورتش؛ دم گرفته‌اند و غیر از مداح، نیمرخ میاندار سینه زن‌ها که پشتش به ماست آشنا به نظر می‌رسد؛ صدایش، سوز صدایش آشناست. آخر مراسم، مداح با صدای گرفته، صلواتی برای همسر و برادر شهید هانیه خانم و سایر رفتگان طلب می‌کند و می‌گوید چقدر جای برادر هانیه خانم در مجلس امسال خالی است. منم و اشک‌های گرم و تصویر هیئت که پیش چشمم تار می‌شود؛ شام هیئت نه؛ که همین اشک‌های شور و گرم، نمک گیرم می‌کنند و آتش به جانم می‌زنند. اینجا خیمه مردی است که از نوزاد تا پیر، اسیر اویند و جان داده مسیرش؛ به گمانم من هم عاشق شده‌ام... دنبال زن‌عمو که راه را بلد است راه می‌افتم؛ قرار است برویم نذری پزان یکی از دوستانشان که من ببینم نذری پزان چه شکلی است! هشتم محرم است، کوچه را از همان اول، پر از پرچم کرده‌اند؛ پرچم‌های سرخ، سبز، سیاه... علم‌های بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان؛ بوی اسفند می‌آید؛ مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی؛ حال و هوای غریب اینجا حالم را عاشورایی می‌کند، حالی که هیچ‌وقت در هیئت‌های تک نفره‌ام تجربه نکرده بودم؛ همه طرف پر است از «یا حسین شهید (ع)» ، «یا قمر بنی هاشم (ع)»، «یا زینب کبری (س)» و... به خانه می‌رسیم که بوی اسفند و نذری از حیاطش به آسمان رفته و سردر و همه جای خانه پر از پرچم است، در خانه باز است و می‌آیند و می‌روند. تابحال در روز ندیده بودم اینجا را؛ گرچه هرشب محرم اینجا آمده‌ایم. زن‌عمو جلوتر از من وارد می‌شود؛ دیگ بزرگی روی چهارپایه درحال جوشیدن است و چند نفر بالای دیگ، به نوبت با ملاقه بسیار بزرگ و بلندی آن را هم می‌زنند و صلوات می‌فرستند؛ هنوز در حیاط ایستاده‌ایم که هانیه خانم جلو می‌آید و بعد از احوالپرسی، راهنمایی‌مان می‌کند که داخل شویم. - تشریف بیارید تو... ختم قرآن داریم و بعد هم یه روضه مختصر. کنار پنجره نشسته‌ام و رحل قرآن جلویم باز است؛ هانیه خانم با دیدن کسی عذرخواهی می‌کند و به حیاط می‌رود؛ صدایش را می‌شنوم: آقاحامد، بچه‌ها رو جمع کن باهم این نذریا رو ببرین پخش کنین. صدای جوانی چشم می‌گوید. چقدر این صدا آشناست! برمی‌گردم و بیرون را نگاه می‌کنم، از تعجب دلم می‌خواهد فریاد بزنم، حامد است که مشغول جمع کردن پسربچه‌ها و سپردن سینی نذری به آنهاست! او اینجا چکار می‌کند؟ هیچ جوابی برای انبوه مجهولات ذهنم پیدا نمی‌کنم؛ ساکت می‌مانم، پیراهن مشکی‌اش خاکی است و صورت خسته‌اش نشان می‌دهد حسابی گرم کار بوده. ختم قرآن تمام می‌شود و با آمدن مداح، همه چیز از یادم می‌رود و دل می‌سپارم به زیارت آل یاسین که خانمی آن را می‌خواند؛ از همان اهل مجلس، بدون میکروفون می‌خواند و خواهش می‌کند درها را ببندند که صدایش بیرون نرود. بعد از دعا، کم کم همه بلند می‌شوند که بروند و من هم منتظر تماس عمو هستم که بیاید دنبالمان؛ عمو زنگ می‌زند و می‌گوید متاسفانه کمی کارش طول می‌کشد و یک ساعت دیرتر می‌آید؛ این موضوع، هانیه خانم را خوشحال می‌کند که بیشتر کنارش می‌مانیم و زن‌عمو را شرمنده. خانه خلوت تر شده است و هانیه خانم هم خسته از مهمانداری، با خیالی آسوده کنار ما می‌نشیند؛ چون می‌داند بقیه خرده کارها را دو دختر و دامادها و نوه‌هایش انجام می‌دهند؛ زن عمو با لبخندی شرمگین، سعی می‌کند سر صحبت را باز کند: دخترا خوبن؟ نوه‌ها چکار می‌کنن؟ هانیه خانم رضایتمندانه لبخند میزند: الحمدلله... می‌بینی‌شون که! دست بوستونن. نگاه مهربان و حزین هانیه خانم را احساس می‌کنم و سرم را پایین می‌اندازم؛ زن‌عمو می‌گوید: خدا رحمت کنه برادر و حاج آقاتون رو... خدا خیرشون بده. ادامه دارد... بقلم فاطمه شکیبا @Alachiigh
💞💞💞 ✨و خدای تو، تو را رها نمی‌کند! مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ.✨ ضحی؛آیه3 💞💞💞 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۵۲ مصحف شریفهمراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌹شهید حسن قدومش🌹 ✍تار و پودِ وجود حسن رو ،قرآن فرا گرفته بود. یه روز دیدم ایستاده و قرآن می خونه، چند قدمی اش بودم که صدای انفجار بلند شد.. نگاش کردم و دیدم ...👆👆👆 ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ ✅ | آغاز بکاردادگاه تشریفاتی بین المللی برای حوادث آبان ٩٨ ایران 🍃🌹🍃 🔻 روز چهارشنبه با تلاش سه سازمان "حقوق بشر ایران" "عدالت برای ایران" و "با هم علیه اعدان» در شهر لندن دادگاه تشریفاتی برای رسیدگی به حوادث آبان ٩٨ ایران با هدایت حقوقدان های کشورهای انگلیس، آمریکا، اندونزی، آفریقای جنوبی، لیبی که به اصطلاح در حوزه حقوق بشر فعالیت دارند در حال برگزاریست. 🔹 این دادگاه بمدت ۵ روز از تاریخ ١٩ آبان شروع و تا ٢٣ آبان ماه ادامه خواهد یافت. در روز اول صدا و تصویر مادران مهرداد معینی فر، پژمان قلی پور، ابراهیم کتابدار و... پخش شد. ❌ ملاحظات: 1⃣ قرار است یک عده حدود ۴۵ نفر به عنوان شاهد حوادث آبان در این دادگاه حضور یابند. 2⃣ تعدادی هم حدود ١٢٠ نفر که شهادت کتبی داده اند در این دادگاه قرائت شود. 3⃣ ماهیت این دادگاه ضدایرانی و هدف آن اثبات حوادث آبان به عنوان جنایات بشری و اطلاق آن به ارکان نظام از جمله آیت ا.. رئیسی میباشد. 4⃣ مسیح علی‌نژاد خبرنگار معاند متواری یکی از این شهود میباشد که ادعاهای واهی و کذب علیه مسئولین کشورمان داشت. 5⃣ تعدادی از خانواده‌ها حاضر به مصاحبه یا ارسال کلیپ به این دادگاه تشریفاتی بودند. 6⃣ برگزاری دادگاه تشریفاتی در آستانه حوادث آبان قطعا در تحریک خانواده‌ها موثر خواهد بود. 🍁〰🍂 @Alachiigh
سردار حاجی‎زاده: صهیونیست‎ها بهانه دست ما بدهند، نابود می‌شوند 🔹مقامات صهیونیست می‌دانند که آن‎ها می‌توانند آغازکننده باشند ولی پایان کار با ماست و این پایان نابودی رژیم‎صهیونیستی است. 🔹پهپادهای ایران خاری در چشم دشمنان شده است و می‌گویند آن‎ها را باید محدود کنیم. لزومی ندارد درباره حد توانمان حرف بزنیم. Farsna 💪👊 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه اسلامی تلاویو چطور جاییه؟ 🤔 دقت کنید که دانشجویان این دانشگاه صرفا درباره اسلام میخونند که برای موساد کار کنند.. و علیه اسلام ‼️ نه صرفا برای دانستن حقیقت یا گرایش به اسلام ! roshangarii ✅هنوزم بعضیا میگن توهم دارید ؟؟😕😕 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖼 یک یادگاری‌، که معادلات جهان را عوض کرد 🔴امنیت کنونی کشور ، قدرت بازدارندگی و ترس دشمنان از این مرز و بوم را مدیون پدر موشکی ایران و سربازان او هستیم… 🌷روحش شاد و یادش گرامی ✅پاسدار farsna 🍁〰🍂 @Alachiigh
22247254431568.mp3
13.26M
🙏صلی‌الله علیک یا اباعبدالله 🤚♥️ "حسین جان ای آبروی دوعالم" 🎤کربلایی محمد حسین پویانفر ⭐️شب زیارتی آقا امام حسین علیه السلام ✅پیشنهاد دانلود👌 😢♥️ ✨التماس دعا از همراهان عزیز🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت11 سخنران درباره جایگاه و اهمیت ولایت در اسلام می‌گوید، دختری ده دوازده ساله و چادر
🌺دلارام من🌺 قسمت 12 - خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه... اصلا امسال که برادرم بینمون نیست خیلی جاش خالیه. - چه خبر از برادرزادتون؟ نگاه‌هاشان درهم گره می‌خورد و گویا چندکلمه‌ای را بی‌آنکه من بفهمم، با چشم منتقل می‌کنند؛ بعد هانیه خانم آه می‌کشد: همین دور و براست، نذریا رو که پخش کنن میاد خونه، چی بگم والا. گویا حرفی دارد که نمی‌تواند بزند؛ زن‌عمو به من اشاره می‌کند و می‌گوید: حوراء عزیزم می‌خوای بری کمک؟ آنی متوجه می‌شوم باید بروم؛ کسی را نمی‌شناسم اما چشمی می‌گویم و بلند می‌شوم؛ هانیه خانم تعارف می‌کند که منصرفم کند، اما خوب می‌دانم رفتنم بهتر است، چشمم می‌افتد به عکس روی طاقچه که تا الان زیرش نشسته بودیم، قلبم می‌ریزد؛ همان چشمان مهربان و آشنا، همان پیرمرد! همان پیرمردی که در خواب دیده بودم و راه را نشانم داده بود؛ او، اینجا در خانه‌ای که حامد هم هست؛ راستی چقدر نگاه او و حامد و هانیه خانم شبیه هم است! نمی‌توانم به نتیجه‌ای برسم، جز اینکه نسبتی باهم دارند؛ اما نمی‌فهمم چرا آن پیرمرد باید به خوابم بیاید، به ذهنم فشار می‌آورم تا نامش به خاطرم بیاید، مداح دیشب چه گفت؟ عباس، عباس قریشی! به طرف آشپزخانه می‌روم؛ چندان تجربه کارِ خانه ندارم، با خجالت و اکراه جلوی در آشپزخانه می‌ایستم و به خانمی که فکر کنم دختر هانیه خانم باشد می‌گویم: ببخشید... کمک نمی‌خواین؟ خانم که سی ساله به نظر می‎رسد جلو می‌آید و دستش را برای مصافحه دراز می‌کند: سلام عزیزم، شما باید حوراء خانوم باشی، درسته؟ چقدر شبیه مادرش است؛ لبخندش، نگاهش، حتی اندوه چهره‌اش؛ دست می‌دهم، خودش را نرگس معرفی می‌کند، وقتی اصرارم را برای کمک می‌بیند، می‌گوید کمکش لیوان‌ها را آب بکشم تا بتوانیم باهم صحبت کنیم؛ برای این که راحت تر باشم، توصیه می‌کند چادرم را دربیاورم و اطمینان می‌دهد که مردها داخل نمی‌آیند. مشغول می‌شویم و نرگس از درس و زندگی‌ام می‌پرسد؛ من که ذهنم درگیر عکس پیرمرد است، چندان تمرکز ندارم، مخصوصا که حس می‌کنم حالم هم خوب نیست و قلبم تند میزند، نرگس هم متوجه حالم می‌شود: حوراء جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حالت خوبه؟ - خوبم... چیزی نیست! با خودم کلنجار می‎روم که درباره آن شهید بپرسم یا نه، که صدای مردانه‌ای می‌آید: نرگس خانوم! این استکانام تو حیاط بود، زحمتشو بکشیـ.. حامد است که با یک سینی پر از استکان خالی در آستانه در آشپزخانه ایستاده؛ دیگر برایم مهم نیست نگاه‌هایمان تلاقی می‌کند، به سمت چادرم می‌روم و او هم دستپاچه تر از من برمی‌گردد و با معذرت خواهی کوتاهی، به حیاط می‌رود؛ نرگس هم رنگش پریده، اما خودش را جمع و جور می‌کند و با پر روسری‌اش، عرق از پیشانی می‌گیرد: تو که حجابت کامل بود دختر! چرا الکی هول شدی؟ - می‌دونم، ولی دوست ندارم کسی بدون چادر ببینه منو. چهره‌اش حالتی محزون به خود گرفت و گفت: آفرین عزیزم... آقاحامد پسردایی منن، پدرشون دایی عباس، جانباز شیمیایی بودن شهید شدن، با مادرم زندگی می‌کنن. حواسم چندان به حرف‌هایش نیست؛ می‌گویم: اون شهیدی که عکسش روی طاقچه است... اون آقای مسن... خیلی آشنان! - گفتم که! دایی عباسمن. حرفی نمیزنم از خوابی که دیده‌ام؛ کارمان تمام می‌شود، نرگس نگاهی به حیاط می‌اندازد و می‌گوید: فک کنم حامد رفته باشه بیرون. نگاهم به حیاط برمی‌گردد، چرا متوجه حوض فیروزه‌ای و درخت انگورشان نشدم؟ چقدر این منظره آشناست، گویا قبلا اینجا بوده‌ام. چیزهایی که تا الان دیده‌ام، باعث شده همه جای خانه را با دقت از نظر بگذرانم؛ روی میزی که با نرگس کنارش نشسته‌ایم، چند قاب عکس کوچک گذاشته‌اند، نمی‌دانم چرا نرگس مضطرب است؛ قبل از این که به قاب‌ها نگاه کنم، همراهم زنگ می‌خورد، عموست که می‌گوید تا پنج دقیقه دیگر می‌رسد، به زن‌عمو می‌گویم آماده باشد و درحالی که چادر سرم می‌کنم، به عکس‌ها خیره می‌شوم؛ یکی از عکس‌ها به چشمم آشنا می‌آید: مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یکساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه‌های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته! دخترک یکساله... دخترکی که مطمئنم حوراء نام دارد. نرگس، هانیه خانم و زن‌عمو که متوجه دقتم به عکس شده‌اند، با اضطرابی بی‌سابقه صدایم میزنند: حوراء... عزیزم... چیزی شده؟ بدون اینکه چشم از عکس بگیرم می‌گویم: این آقا... این آقا کیه؟ این دختره منم. عکس بعدی را می‌بینم که یک خانواده چهارنفره را نشان می‌دهد؛ زن و مردی جوان و دخترکی یکساله و حوراء نام، و پسرکی پنج شش ساله، زن جوان که پسرش را بر زانو نشانده هم. صدای اطرافیان را گنگ می‌شنوم و فقط می‌گویم: مامان... عکس مامان من اینجا چکار می‌کنه؟ حالم به غریقی می‌ماند که حتی نمی‌داند کجا را می‌تواند چنگ بزند؛ ادامه دارد.... بقلم فاطمه شکیبا 🍁〰🍂 @Alachiigh
🍃مواد لازم ⇩ ✨۱سفیده تخم مرغ ✨۴ ق.چ آب لیمو ✨۴ق.چ عسل ✍🏻همه راباهم مخلوط کرده روی جای زخم یا ترک بمالید. ✨روزی ۲۰دقیقه و ۱بار به مدت ۳۰ روز استفاده کنید 📝 📚 حکیم خیراندیش (طب سنتی ) ‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎ 🍁〰🍂 @Alachiigh
⭐️در دنيا اگر خودت را مهمان حساب كني و حق تعالي را ميزبان ،، همه غصّه ها مي رود 👌 ⭐️چون هزار غصّه به دلِ ميزبان است كه دل ميهمان، از يكي از آنها خبر ندارد . ⭐️هزار غم به دل صاحبخانه است كه يكي به دل مهمان راه ندارد . ⭐️در زندگي خودت را ميهمان خدا بدان تا راحت شوي . ⭐️اگر در ميهماني يك شب بلايي به تو رسيد شلوغ نكن و آبـــروي صاحبخـــانه را حفظ كن. ✍حاج محمداسماعیل دولابی🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا