eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴واقعا این از طنزهای روزگار هست! طرف توی روز روشن داره میگه ایرانی ها حق ندارند جمعیتتون رو جوان کنند!🙄 ✍️بیداری ملت 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کشاورزان معترض اصفهانی از شبکه های معاند، سودجو و خارج نشین که قصد به آشوب کشیدن اعتراضات مسالمت آمیز این قشر زحمت کش را دارند، اعلام برائت کردند. 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧕 حاج آقا قرائتی:خانم‌ها، دوست دارید شوهرتون ۹۸ درصد شما رو دوست داشته باشه ۲ درصد خانم دیگه‌ای رو؟! روشنگری 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 12 - خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه... اصلا امسال که برادرم بینمون نیست خیلی جاش خا
🌺دلارام من🌺 قسمت 13 ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده، دست به دامان زن‌عمو می‌شوم. - عکس من و بابام اینجا چکار می‌کنه؟ توروخدا بگید چی شده؟ هانیه خانم می‌نشاندم روی زمین و می‌گوید: آروم باش دخترم... چرا هول می‌کنی؟ شاید یه شباهت کوچیکه! خودش هم می‌داند این حرف توجیهی بی‌معناست؛ صدای یاالله گفتن عمو می‌آید؛ نجمه، دختر کوچکتر هانیه خانم، به عمو تعارف می‌کند که وارد شود، عمو و نجمه بی‌خبر از همه جا وارد می‌شوند، عمو با دیدن حال من، سر جایش خشک می‌شود؛ زن‌عمو با صدای خش داری به عمو می‌گوید: فهمید! بالاخره فهمید رحیم. با این حرف، میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند می‌شود، عمو متحیر و شوکه، فقط می‌تواند به سختی بگوید: حوراء! هانیه خانم درآغوشم می‌گیرد و من بازهم سوالم را تکرار می‌کنم: چیو فهمیدم؟ چی شده اینجا؟ زن‌عمو خطاب به عمو گله می‌کند: چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه؟ هانیه خانم به نرگس نهیب میزند: برو به حامد زنگ بزن ببین کجاس؟ بگو آب دستشه بذاره زمین بیاد! با ناباوری به قاب عکس خیره شده‌ام و اشک می‌ریزم؛ دست خودم نیست، دست خودم نیست که از بعد شنیدن ماجرا، کلمه‌ای حرف نزده و هیچ نخورده‌ام. مگر می‌شود؟ با حرف‌های هانیه خانم، که حالا فهمیده‌ام عمه من است؛ قطعات پازل در ذهنم کنار هم چیده می‌شوند اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را ندارم. - بابات دلش نمی‌خواست مامانت اذیت بشه، مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت؛ توافقی طلاق گرفتن، بابات با اصرار حامدو نگه داشت، مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بیشتر بهش می‌خورد ازدواج کنه؛ بابات همیشه می‌گفت خیالش راحته که تو آرامش داری، برای همینم نمی‌خواست کسی آرامشتو بهم بزنه؛ می‌گفت بابای مریض به چه دردش می‌خوره؟ اما این آخرا... خیلی دلش برات تنگ شده بود... ازت خبر می‌گرفت، عکساتو می‌دید... حتی چندبار به سختی با ویلچر اومد از دور تماشات کرد... خیلی دلش دختر می‌خواست. گریه‌مان شدت می‌گیرد؛ کاش پدر می‌دانست من هم این سال‌ها چقدر دلم پدر می‌خواسته... کاش اجازه می‌داد ببینمش... قبل از اینکه برای همیشه برود. عمو با صدای گرفته می‌گوید: مامانتم نمی‌خواست تو خبردار بشی، حتی بعد شهادت عباس، می‌گفت آرامشت بهم می‌خوره و هروقت لازم بشه بهت میگه؛ نمی‌ذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامدم خیلی توجه نمی‌کرد و اجازه نداد تو رو ببینه، من همرزم عباس بودم... خیلی دلم می‌خواست یه کمکی بهش بکنم... ولی نشد. انگار زندگی با دشواری‌هایش، محکم مرا در پنجه می‌فشارد؛ درخودم جمع می‌شوم و زانوانم را بغل می‌گیرم؛ صدای هق هقم خفه می‌شود، هانیه خانم می‌پرسد: پس حامد کجاست؟ الان که باید باشه، نیست! نرگس من من می‌کند: جواب نمیده، خاموشه! - یعنی چی که خاموشه؟ نجمه با ترس و تردید می‌گوید: مگه امروز پرواز نداشت؟ هانیه خانم با کف دست به گونه‌اش می‌کوبد: یا ابالفضل العباس! عمو طول و عرض اتاق را می‌پیماید، و هانیه خانم در آشپزخانه باخود چیزی زمزمه می‌کند؛ دامادهای هانیه خانم هم خسته از کارهای نذری پزان گوشه‌ای افتاده‌اند و از ماجرای من شگفت زده‌اند. زن عمو سعی دارد از پشت تلفن ماجرا را برای مادر توضیح دهد و نرگس تلاش می‌کند به من که مثل مرده‌ها شده‌ام، چیزی بخوراند؛ من هم گوشه‌ای کز کرده‌ام، بی هیچ حرکتی؛ نه حرفی، نه اشکی، نه صدایی، خیره‌ام به عکس پدر و در دل از هجده سال زندگیِ بدون پدر و آرزوهایم می‌گویم؛ این وسط تنها کسانی که بی‌خیالند، نوه‌های هانیه خانم‌اند که خستگی ناپذیر بازی می‌کنند. نجمه از آشپزخانه بیرون می‌آید و می‌گوید: ناهار آماده ست، بمونین درخدمت باشیم. عمو انگار که چیزی نشنیده باشد، می‌گوید: چرا حامد بی‌خبر رفت؟ نجمه که متوجه حال عمو شده، با نگاهی پاسخ دادن را به همسرش واگذار می‌کند؛ محمد چندبار آب گلویش را فرو می‌دهد و صدایش را صاف می‌کند: والا حاج آقا خیلی‌ام بی‌خبر نبود، ؛ می‌دونستیم باید بره، ولی این قضایا که پیش اومد، یادمون رفت، اونم بنده خدا لابد دیرش شده بود دیگه. عمو تکیه می‌دهد به دیوار: منظورم اینه که چرا خداحافظی نکرد؟ محمد با درماندگی می‌گوید: اینو باید از خودش بپرسین! حامد همیشه همینطوره. هانیه خانم درحالی که بشقاب‌ها را داخل سفره می‌گذارد، غر میزند: عین بابای خدابیامرزشه، یهو بی‌خبر یه کاری می‌کنه. عمو از پاسخ گرفتن ناامید می‌شود: حالا کجا رفته؟ یعنی رفته اونجا چکار؟ محمد، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش می‌نشاند و پاسخ می‌دهد: ما فکر کردیم شما در جریان ماموریتش هستید! رفته برای امنیت زوار، سامرا؛ گفت اگه کربلا شلوغ شد شاید کربلام بره. هانیه خانم کنار سفره رها می‌شود و میزند زیر گریه: این بچه آخرش خودشو به کشتن میده. جمله آخر محمد، بدجور تکانم می‌دهد و نگرانی به وجودم چنگ می‌اندازد.. ادامه دارد... فاطمه شکیبا 🍁〰🍂 @Alachiigh
✅اثر شفای چای زنجبیل نوشیدن چای زنجبیل :تقویت مغزی ،کمک به معده ناراحت ،بهبود گردش خون ،مفید برای آلزایمر ،کاهش التهاب مفصلی ،رفع دردهای قاعدگی ‌‌‌📝 📚کانال حکیم خیراندیش (طب سنتی ) ‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌🍁〰🍂 @Alachiigh
⭐️باور کن... در تقدیر هر انسانی معجزه ای از طرف خدا تعیین شده، که قطعا در زندگی، در زمان مناسب نمایان خواهد شد. یک شخص خاص، یک اتفاق خاص، منتظر اعجاز خدا در زندگیت باش، بدون تردید⭐️ 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۵۴ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌹شهید حسین حریری🌹 🌺قمر فاطمیون ✍حسین یک ایرانی ساکن خراسان رضوی بود که بنا به دلایلی از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شد بھ قمرِ فاطمیون شھرت داشت ؛ یکی از شروطِ عقدش این بود کھ مدافعِ‌حرم باقی بماند . . کلامِ شهید : من حاضرم مثلِ علی‌اکبرِ امام‌حسیـטּ‌'؏' اربا اربا بشم ، ولی ناموسِ شیعھ حفظ بشھ ! آخرش هم این شهید در حالِ خنثی کردنِ بمب بود کھ منفجر شد و قسمتی از بدنش تکھ تکھ شد…🥀 ⭐️سالگرد شهادت امروز ۲۲ آبان ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اشرار و قاچاقچیان مسلحی که مرید حاج قاسم سلیمانی شدند و حاج قاسم تک تکشون سروسامان داد.ببینید جالب مدیریت جهادی یعنی این 💬 Mousa Band رادار انقلاب 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 13 ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده، دست به دامان زن‌عمو می‌شوم. - عکس من و بابام
🌺دلارام من🌺 قسمت 14 نگران غریبه‌ای شده‌ام که الان آشنا درآمده؛ نگران مجهولی که حالا از هر معلومی معلوم تر است، نگران واژه غریبی به نام برادر؛ یادم نمی‌آید برای نیما نگران شده باشم، با اینکه از مادر یکی هستیم، ولی چندان علاقه‌ای به او ندارم، نمی‌دانم باید درباره این برادر جدید چه حسی داشته باشم؟ نرگس که تا الان با گوشی‌اش کشتی می‌گرفت، ناگاه می‌گوید: بالاخره روشن شد! الان برمی‌داره! هانیه خانم برمی‌گردد و با اضطراب می‌گوید: بذار رو بلندگو! نرگس اطاعت می‌کند، بعد از چندبار بوق زدن، صدای ناواضحی از پشت خط می‌گوید: جانم مادر؟ هانیه خانم خودش را به نرگس می‌رساند و گوشی را می‌قاپد: تو کجا سرتو زیر انداختی رفتی بچه؟ صدای خنده می‌آید: شرمنده‌اتون شدم مادر، ببخشید؛ اخه پروازم داشت دیر می‌شد؛ این ماموریتم نمی‌شد کاریش کنم، باید می‌رفتم حتما، شرمنده. هانیه خانم گریان و گله مند می‌گوید: الان که باید باشی نیستی! چکار کنم از دست تو؟ خواهرت اینجا داره دور از جونش دق می‌کنه! صدا دیگر نمی‌خندد و رنگ ناباوری و حیرت به خود می‌گیرد: خواهرم؟ حوراء؟! چرا؟ چی شده؟ او تمام مدت مرا می‌شناخته و من نه! یکبار دیگر چهره‌اش جلوی چشمم می‌آید، هنوز با او غریبه‌ام. هانیه خانم های های می‌گرید: امروز که اومده بودن همه چیزو فهمید. جواب نمی‌آید. دلم می‌خواهد بدانم چه حالی شده؟ اصلا نگران من هست یا نه؟ عمو گوشی را می‌گیرد و به حامد می‌گوید: سلام آقاحامد، این رسمشه اخه؟ صاف وقتی باید می‌موندی گذاشتی رفتی؟ صدا که گرفته تر و اندوهناک تر شده می‌گوید: سلام حاجی... منکه... نمی‌دونستم... حالا می‌تونم باهاش حرف بزنم؟ با من؟ حامد با من حرف بزند؟ صدایش را آخرین بار در کتابفروشی شنیدم، هیچ‌وقت باهم هم کلام نشدیم، حالا می‌خواهد با من حرف بزند؟ اصلا حرفی با او ندارم! با هیچ‌کس جز پدر حرفی ندارم. عمو گوشی را به سمتم می‌گیرد و وقتی می‌بیند تمایلی به حرف زدن ندارم، می‌گوید: صداتو می‌شنوه، حرفتو بزن! چشمانم را می‌بندم و منتظر می‌شوم ببینم این برادر تازه کشف شده چه حرفی دارد برای گفتن؟ با ملایمت و شرمندگی و صدایی لرزان می‌گوید: حوراء خانم... نفسش را بیرون می‌دهد، نمی‌داند چه بگوید: من شرمنده شمام... نمی‌دونستم این‌جوری می‌شه... ان شالله ماموریتم تموم شد میام، جبران می‌کنم... ببخشید... شرمندم. صدایش در گلو می‌شکند و نفس عمیق می‌کشد؛ عمو می‌گوید: تموم شد؟ دیگه کاری نداری؟ - نه. هانیه خانم اشاره می‌کند: بهش بگین مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟ - کی برمی‌گردی؟ - بذارین این طرفا یکم خلوت بشه، میام، الان شرایط خاصه، منم باید برم؛ دعا کنین اتفاقی برای زوار اباعبدالله(ع) نیفته، مواظب خواهرمم باشید، التماس دعا، فعلا یا علی. - مواظب خودت باش پسرم، فعلا. هنوز پرونده تلفن حامد تمام نشده که زن‌عمو تلفن را به سمتم می‌گیرد: مامانت می‌خواد باهات حرف بزنه. نمی‍داند صدایم در نمی‌آید، تلفن را روی گوشم می‌گذارم، انتظار دارم مادر الان با صدای مهربانی معذرت بخواهد بابت پنهان کردن حقیقت، اما اینطور نیست، خشمگین فریاد میزند: واسه چی رفتی خونه اونا؟ بغضم می‌شکند، بی صدا، جواب نمی‌دهم؛ بلندتر داد میزند: مواظب باش خامت نکنن! حوراء! می‌شنوی صدامو؟ الو؟ به سختی می‌گویم: الو. - گوش کن ببین چی میگم... باید بین من و خونواده بابات یکی رو انتخاب کنی! تو دختر منی، نه کسی که دخترای حلبچه رو به دختر کوچولوی خودش ترجیح داد! کی برات پدری کرد؟ هان؟ من اگه اونو ازت دور نگه داشتم برای این بود که می‌خواستم راحت زندگی کنی، همین روزام می‌خواستم ماجرا رو بهت بگم، فعلا میتونی یکم اونجا بمونی تا آروم شی، ولی بعد باید بیای تا باهم حرف بزنیم. لحن مادر آرامتر شده، یعنی می‌داند حرف‌هایش تا عمق وجودم را می‌سوزاند؟ او جای من نیست که بفهمد چه حالی دارم، او هجده سال بی پدری نکشیده، پدر او شهید نشده، نمی‌فهمد؛ دستانم طاقت نگه داشتن تلفن را ندارد، آن را به زن‌عمو می‌دهم و سرم را می‌گذارم روی زانوهایم. هانیه خانم با دیدن حال من، درآغوشم می‌گیرد و رو به عمو می‌گوید: بذارین امشب اینجا بمونه، اصلا بیاد اینجا زندگی کنه، خونه حوراء اینجاست. عمو برای کسب تکلیف به من نگاه می‌کند: از نظر من که مشکلی نداره، خودش اگه می‌خواد بمونه. سر تکان می‌دهم؛ دلم می‌خواهد تا ابد در خانه‌ای پر از خاطرات پدر زندگی کنم. هانیه خانم رختخوابم را روبروی پنجره بزرگ حیاط می‌اندازد و پرده‌ها را کنار میزند: بیا دخترم، از اینجا میتونی ماه رو ببینی، بابات عاشق این بود که ماهو نگاه کنه شبا. نگاهی به رختخواب می‌اندازم، تابحال جز روی تخت نخوابیده‌ام؛ محیط نسبتا سنتی و قدیمی خانه برایم غریب است؛ پرچم‌ها را هم هنوز برنداشته‌اند، مداح امشبشان مثل قبلی نبود اما دل شکسته من، تا جان داشتم گریست. ادامه دارد... فاطمه شکیبا 🍁〰🍂 @Alachiigh
💐زخم های دلت را فقط به خدا بسپار 💐خودش بهترین مرهم ها رادارد 💐باور کن .. 💐آرام آرام همه چیز خوب می شـود 🙏💐♥️ 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۵۵ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌹شهید مرتضی عبداللهی 🌹 🌹مزار خاکی🌹 ✍تنها شهیدی که با مزارخاکی‌اش، همانند بانوی دو عالم است... ✍همیشه می گفت: دوست دارم اگر شهـید شوم ، پیکری نداشته باشم از ادب دور است ،نزد سیدالشهدا(علیه السلام) سالم و کفن پوش محشور شوم.. اگر پیکرم برگشت ، دوست‌دارم سنگ‌قبری برایم نگذارند برایم سخت است سنگ مزار داشته باشم و حضرت زهـرا(سلام الله علیها) بی نشان باشند.. ⭐️سالگرد شهادت امروز ۲۳ آبان ⭐️شادی روح پاک همه شهدا فاتحه و صلوات 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💐⭐️✨💐⭐️✨💐⭐️ عاشقان شاهِ دلبری آمد یک حسن از تبارِ ثارالله نور چشمِ پیمبری آمد ♥️میلاد پر خیر و برکت امام حسن عسکری علیه السلام ، محضر مبارک امام زمان حضرت مهدی و شما عزیزان تبریک و تهنیت باد ♥️ ✅🎥کلیپ مولودی بمناسبت میلاد امام عسکری(ع 🎋〰🍂 @Alachiigh
✅نوع نشستن رهبر انقلاب نشانه چیست؟ 👌🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh