فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥❌ خاک بر سر من، قرار بود جمهوری اسلامی برود اما مخالفت و دشمنی با پهلوی زیاد شد!
#ایران_قوی
#روشنگری
@Alachiigh
❌🔴 کاش رئیس صدا و سیما انگلیسی بود!!
🔹دیشب در ویژه برنامه شب یلدا از شبکه سه شاهد حضور امیر محمد پسر اردبیلی که در اینستاگرام با گفتن جملات «کیکه یا واقعیه» مشهور شده بودیم
🔹اینکه در برنامه زنده تلویزیونی این نوجوان شرکت می کند ناشی از نبودن حداقل سواد رسانه ای در رسانه ملی است
🔹این نوجوان در برنامه زنده همراه با خانواده حاضر شده و توضیح می دهد که کلاس هشتم است و از سه سال پیش در اینستاگرام، پیج های مختلف داشته و هنگام سرچ در اینستاگرام نمونه ای از ویدئو واقعی یا کیک را دیده و همین کار را کرده و معروف شده و ادامه ماجرا...
🔹کارشناس محترم صدا و سیما اگر بیداری از شما سوال می کنم آیا با دیدن این برنامه کودکان ما تشویق به حضور در فضای ناامن مجازی نمی شوند؟
🔹آیا والدین با شنیدن این جمله از امیر محمد در جواب مجری که می پرسد می خواهی چه کاره شوی می گوید همین کار خوب و پر درآمد است، چه تصمیمی باید برای فرزندانشان بگیرند آیا با فعالیت کودکانشان در فضای مجازی مخالفت کنند و آینده پردرآمد آن ها را تباه کنند؟؟
🔴❌در شرایطی که نخست وزیر انگلیس از وضع قانونی در این کشور خبر می دهد که دسترسی نوجوانان زیر ۱۶ سال را به رسانه های اجتماعی محدود می کند صدا و سیما برای جذب چند مخاطب، دست و پا زده و عملا به تشویق کودکان در فضای مجازی می پردازد که واقعا جای تأسف و تامل دارد.
🖌سعید شیری کارشناس ارشد رسانه
#سواد_رسانه
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
❌👆🎥فیلمی که همه بازیگران قبل از #انقلاب در آن بازی کردند
♨️ #برزخیها، فیلمی که توسط #رهبری مجوز پخش گرفت اما...
#خاتمی و #میرحسین مخالف پخش بودن
و #آیه_الله_خامنهای موافق پخش فیلم
#حجه_الاسلام_راجی
@Alachiigh
⭕️❌ حجاباستایل؛ پارادوکس عصر جدید
🔸حجاب و استایل دو مفهوم متضاد هستند. مبنای #حجاب یعنی در چشم نبودن و پوشاندن خود از نگاه دیگران ولی اساس بلاگری و حجاباستایل یعنی تبرُّج که یک پارادوکس شدید نسبت به معنای اصلی حجاب است.
🔸تبرُّج به معنای جلوهگری است. حجاب و تبرُّج در نگاه دین دو مقولۀ جمعناپذیراند چون حکمت حجاب، مصونیت زن از نگاههای دیگران است در حالی که تبرج، دعوت به دیدهشدن است. افرادی که با لباسهای رنگی و آرایش غلیظ تبلیغ استایل محجبه میکنند و حتی گاهی از میزان حجاب کم میشود تا آمار دیده شدن بالاتر برود!
🔸مثل بعضی از بلاگرهای اینستاگرام، حجاباستایلها هم مدام در حال چیدن بهترین لحظههای زندگیشان کنار هم و انتشار آن در فضای مجازی هستند بدون آنکه مخاطب پشت صحنه این لحظات را بداند. این یعنی تولید حس حسرت؛ با یک فرق بزرگ! حجاباستایلها ادعای معتقد بودن به اسلام را دارند. در حالیکه فخر فروختن، به نوعی غفلت، غرور و تکبر به حساب میآید و قرآن آن را به شدت مذمت کرده است.
🔸حجاباستایلها در همان جهتِ پروژۀ رضاخانی، از حجاب، حیازدایی میکنند مخصوصا گروهی از آنها که به مدلینگ و فشن اسلامی روی آوردهاند.
✍ پاسدار انقلاب
#حجاب_استایل
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿 #ناحله #قسمت_چهل_و_یک وااا اینهمه
#ناحله
#قسمت_چهل_و_دو
امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم
صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم
اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم
ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود
نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد
خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان،از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم
آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم
با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش
یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت
+فاطمه جان خوددرگیری داری؟
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم
چند دقیقه بعد رسیدیم
از مادرم خداحافظی کردم وپیاده شدم
دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن
چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو
یاد اون شب افتادم
آخی چه خوب بود
از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد
چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود
داخل رفتیم ک گفتم
_کسی نیست ؟
+چرا بابام هست
بعداین جملهه پدرش و صدا زد
+بااابااااا مهمون داریممم
دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی
شالم و جلوتر کشیدم
باباش از یکی از اتاقا خارج شد
با لبخند مهربونش گفت
+سلام فاطمه خانم خوش اومدی
خوشحالمون کردی .ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد .حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت .
بهش لبخند زدم و گفتم
_سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم
ادامه داد
+سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون
_ممنونم همچنین
وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم
چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود
شاید خجالتمم ب همین خاطر بود...
باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش
نشستیم کولمو باز کردم و برگه های پخش و پلامو رو زمین ریختم
ریحانه گفت
+راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو.
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم
موهامم بافته بودم
ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت
چایی و شرینی و آجیل و میوه و ...
همه رو یسره ریخته بود تو سینی و اورد تو اتاق
خندیدم و گفتم
_ اووووو چ خبره دختر جان
چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه میمونم و میرم
+بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هااا
آها راستی اینم واسه توعه.بابام داد بهت .عیدیته ببخش کمه
شرمنده بهش خیره شدم
_ای بابا ریحانههه
نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت
+حرف نباشهه ..خب شروعش از کجاست
ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن
چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنمگذاشتم و چاییم و خوردم.
گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم
کتابمو باز کردم .سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم
رو یه سوال گیر کردم
سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم . تمام حواسمو بهش جمع کردم
که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و.
منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا
چشام ۸ تا شده بود
یا شایدم بیشترررر
با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم
چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم
به همون شدتی که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده
یهو باریحانه گفتم
_ واییییی
ادامه دادم
_ داداشت بود ؟؟ مگه نگفتی تهرانه ؟
ریحانه هل شد و گفت
+ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براشمجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه.
اینارو گفت و پرید بیرون
اون چرا گفته بود وای ؟
ای خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواد اینجوری پرت شه تو اتاق .
غصم گرفته بود .ترسیدم و مانتومو تنم کردم
شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود
با خودم گفتم نکنه از خونشون بیرونم کنن
جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین .
کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم.
اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال.
جز پدر ریحانه کسی نبود.
بهش نگاه کردم.
دیدم پارچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه!
باباش فلجه!!؟
یاعلیییی.
چقد بدبختن اینا..
باباش که دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت
ببخشید دخترم
نمیتونم پا شم
شما چرا بلند شدی؟
_اگه اجازه بدین دیگه باید برم.
+به این زودی؟کارتون تموم شد؟
_بله تقریبا. دیگه خیلی مزاحمتون شدم. ببخشید.
+این چه حرفیه. توهم مث دختر خودم.
چه فرقی میکنه .
پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه.
_نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش.
اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم.
دری که به حیاط باز میشدُ باز کردم و رفتم تو حیاط..
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴🔴 اگر قلیان میکشید به دو دلیل حتما برگه زردآلو بخورید ...
1-جلوگیری از سرطان ریه
2-جلوگیری از چروک پوست و ریزش مو ناشی از مصرف دخانیات..
#قلیان
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید سید جعفر طاهری 🌹
✍طی آن چند روزی که داخل کانال کمیل
درگیر محاصره و نبرد با دشمن بودیم؛ خاطره رزم و رشادت سید جعفر طاهری هرگز از صفحه ذهن من پاک نمیشود.
گویی خدا به او یک نیروی خارق العاده و تمـام ناشدنی داده بود. هرگز ندیدم بخوابد. از سر صبح که حملات دشمن شروع میشد، مدام میدوید به این طرف کانال و آرپیجی میزد. میدوید به آنطرف و با دوشکا شلیک میکرد. دوباره میدوید به سویی دیگر و اسلحه دیگری برمیداشت و میجنگید. تا شب کارش همین بود. نمیدانم چرا خسته نمیشد؟!
با لبهایی ترک خورده از عطش و شکم گرسنه، واقعاً یک تنه با آنها میجنگید. یعنی نبرد این یک نفر یکطرف و درگیری بقیهی ما با دشمن هم یکطرف... شب هنگام از کانال خارج میشد و به سمت دشمن میرفت تا از سـربازان کشـته شدهی بعثی مهمات به دست بیاورد.
تصویر فوق، آخرین قابی است که از لبهای خشکیده و چهره خسته اما مقاوم سیدجعفر طاهری ساعاتی قبل از شهادت در کانال آسمانی کمیل ثبت و ضبط شد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴 قبل از سرعت اینترنت، به فکر برطرف کردن فحشا و فساد فضای مجازی باشید
🔰رئیس جمهور در آیین افتتاح پروژه بزرگ فیبر نوری در استان گلستان:
" از مواردی که من به آقای وزیر چند بار گفتم مساله گله از کندی برقراری ارتباط یا #کندی_اینترنت است که بعضی ها از آن گله مندند.
خب این زیر ساخت [ فیبر نوری] می تواند این کندی را برطرف کند. کما اینکه الآن در گزارش هم دیدیم که کاربران عزیر ما و بهره برداران گفتند که ما این مشکل را احساس می کنیم برطرف شده و خیلی سریع می تواند ارتباطات برقرار شود."
✍پ.ن:
🔻واکنش رئیس جمهور به این همه گله مردم و خانواده ها از فساد و فحشای موجود در فضای مجازی کشور چیست؟
🔻در صورتیکه #سالم_سازی و #استاندارسازی فضای مجازی صورت نگیرد، اگر سرعت اینترنت هزاران برابر هم بیشتر شود، نه تنها جای افتخار ندارد بلکه جای نگرانی دارد!
❌#سرعت یک خودرو خیلی مهم اما اگر کنترل آن در دست ما نباشد و یا ترمز آن معیوب باشد اتفاقاً خطرش بیشتر است.
پاسدار انقلاب
@Alachiigh
❌🟥 استوری قابل تامل علی خسروی رییس سابق کمیته داوران فوتبال از فحاشی های زنان در ورزشگاه ها
🔴 پی نوشت:
حقیقتا تصاویری از شعارهای مستهجنی که زنان حاضر در ورزشگاه سر می دادند و رفتارهای وقیحانه شان وجود دارد که اصلا قابل پخش نیست.
❌ حتی برای هر کس که دین و اعتقادی هم نداشته باشد اما ذره ای حیا و ادب در وجودش باشد، این شدت به کار بردن الفاظ و علامتها و اشاره های رکیک، مشمئز کننده و غیر قابل وصف است و بدتر از همه آنکه در فیلمهایی که موجود است لیدرهای زن می گویند و بقیه هم تکرار می کنند و محدود به یک یا چند نفر نیست.
❌ مسئولین ذیربط باید پاسخگوی امت نجیب ایران برای مهیا کردن زمینه ی این بی آبرویی و پرده دری باشند که پیش بینیِ آن با توجه به جو حاکم بر ورزشگاه اصلا هم دور از انتظار نبود.
✍ مریم اشرفی گودرزی
#تحلیل_سیاسی
@Alachiigh
❌ ما هم خیلی خجالت می کشیم
❌خیلی شرمنده ایم
اصلا بیایید دسته جمعی خجالت بکشیم که برکتش بیشتر باشد!
🔴 البته باز هم دست مریزاد به جناب اسماعیلی که حداقل اظهار خجالت می کنند، قبل ترها بودند مسئولینی که خودشان عامل ترویج و گسترش چنین بازاری بودند یا دست کم ناراضی هم نبودند.
⁉️و اما آقای وزیر، برای این طرحهای زیبا و اقداماتی که فرمودید لازم است انجام بشود یک بازه زمانی تعریف نمایید که بدانیم چند وقت دیگر باید برای به ثمر رسیدن این وعده ها صبر کنیم و پیگیر نتیجه باشیم؟
✍ مریم اشرفی گودرزی
#تحلیل_سیاسی
#لباس_بانوی_ایرانی
#حجاب #عفت
@Alachiigh
⭕️👆❌ وقتی شمشیرها کمکم از غلاف بیرون میآیند...
✍پاسدار انقلاب
#سرطان_اصلاحات
#انتخابات
#حسن_کلید
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_دو امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کل
#ناحله
#قسمت_چهل_و_سوم
به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم.
روسریمو تا چشام جلو کشیدم .
خیلی خجالت میکشیدم.
دلم نمیخواست چش تو چش شیم.
محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود.
عصبی سرشو انداخته بود پایین.
صورتشو نمیدیدم.
ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد.
حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه.
دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد.
داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد .
سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه.
قرمزِ قرمز.
ریحانه کتکش زد ینی؟
جریان چیه یاخدا
گریه کرده بود؟
درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست.
بی ادب !!!
اون اومد داخل بدون در زدن.
مگه من مقصر بودم؟؟
به من چه د لنتییی!!
اه اه اه لعنت به این شانس.
ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم
+عه کجا؟ چرا پاشدی؟
_میخوام برم . دیر شده دیگه.
خیلی مزاحمتون شدم.
به داداشتم بگو که برگردن!
کسی که باید میرفت من بودم
ایشون چرا؟
ولی ریحانه به خدا.....
نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش.
دیگه اشکم در اومده بود .
تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود .
منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست.
بی فرهنگ .
ازش بدم میومد.
دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم
خب غلط میکنم
خب بیجا میکنم
خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه!
اصلا واس چی قبول کردم بیام.
خونشون.
با خودم کلنجار میرفتم.
رو به ریحانه گفتم
_جزوه ها رو گذاشتم برات.
خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم.
بزار برم خواهش میکنم.
+نه خیر نمیشه.
داداشم گف ازت عذر خواهی کنم.
خیلی عجله داشت.
بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ...
برا همین ...
ببخشش گناه داره فاطمه .
خودش حالش بدتره .
رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم.
تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد.
خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم.
رو به ریحانه کردمو
_باشه حلال کردم. برم حالا؟
بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا.
+باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید.
پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست.
تشکر کردم و ازش خدافظی کردم
از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم .
این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد.
+حالا جدی میخوای بری ؟
_بله با اجازتون.
+کسی میاد دنبالت دخترم؟
_نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا.
+این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری.
داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد.
کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد.
یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد
_محمد جان؟؟؟
با صدایی که گرفته بود گفت
+جانم حاج اقا؟
_حتما الان میخوای بری گل پسر؟
+اگه اجازه بدین
_مواظب خودت باشی تو راها.
با سرعت نرون باشه بابا؟
+چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم.
شما کاری دارین؟
_دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره!
محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش.
+اخه چیزه....
من خیلی.....
نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم .
بلند گفتم
_نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار.
اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون.
بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط.
وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم.
+خانم؟
با من بود؟
بهت زده برگشتم سمتش
چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود.
تو دلم یه پوزخند زدم.
+پدر جان فرمودن برسونمتون.
رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون.
_نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم.
با یه لحن خاصی گفت:
+چوب میزنید؟
میرسونمتون.
دلم یه جوری شد .
صبر کردم تا بیاد .
دزدگیر ماشینشو زد.
کولشو گذاشت تو صندوق و گفت
+بفرمایید
پشت ماشینش نشستم.
داشتم به رفتارش فکر میکردم.
سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم.
چقدر خوبه این بشر ...
فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه!
یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت.
صداش اکو شد تو مغزم
"چوب میزنید"!!!!
از کارش پشیمون شده بود
دلم براش سوخت .
با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد.
تو افکار خودم غرق بودم.
که دیدم برگشته سمتِ من
+خانم!!!
رشته افکارم پاره شد
_بله؟؟؟
+کجا برسونمتون؟
_زحمتتون شد .شریعتی!
به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون
از حرفم خجالت کشیدم.
خیلی شرمنده شدم.
مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست...
#نویسنده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
🔴 چای را با شکر شیرین نکنید ...
•شکر همراه با نوشیدنی داغ به ویژه در وعده صبحانه، سلامت دندان ها وکبد را به خطر می اندازد،وزن را بالا میبرد و کارایی مغز را کاهش میدهد
✅ از عسل استفاده کنید
#چای
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهید رضا رضایی🌹
شهید دوچرخه ای داشت و با آن به مسجد جامع نجف آباد می رفت و نمازهای خود را اول وقت می خواند.وقتی از او سوال شد که چرا این راه طولانی را طی می کنی ،
ایشان جواب داد: هر چه جمعیت نماز جماعت بیشتر باشد، فضیلتش هم بیشتر است، نماز در مسجد جامع شهر ، حال و هوای دیگری دارد.او اتاق کوچکی داشت .فانوس کوچکش را خودش درست کرده بودو نیمه شبها بیدار می شدو نماز شب می خواند.راز و نیازی با سوز و اشک چشم داشت.این عشق به عبادت را خانواده اش بصورت تصادفی دیدند.
این شهید بزرگوار هر گاه می خواست وارد منزل شود یا خارج شود، اگر نامحرمی درب منزل یا کوچه بود، آنقدر صبر می کردتا برود.وی بسیار چشم پاک بود به حدی که هر گاه خواهر یا مادرش در خیابان از کنار او رد می شدند، آنها رانمی شناخت و متوجه آنها نمی شد.او بسیار به مسئله ی حجاب توجه داشت و در نامه هایش به این مورد اشاره می کرد.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬❌ کلیپ #استاد_رحیم_پور
🔻 کی گفته همه هنرمندان محترمند؟
🔻همه روحانیونش هم محترم نیستند!
⬅️ قابل توجه مسئولین محترم صدا و سیما❗️
#تحلیل_سیاسی
#استاد_ازغدی
@Alachiigh
❌🔴 شادمانی شرم آور؛
🔻اکانت اجاره ای منتصب به علیکریمی؛
❌بخاطر فوت یک هنرمند!
✖️ناصر طهماسب دوبلور پیشکسوت و از ارکان این هنر در ایران روز جمعه از دنیا رفت
✖️و خانواده او برای جلوگیری از سوءاستفاده عناصر معلومالحال در مراسم ترحیم، او را بدون اطلاعرسانی عمومی به خاک سپردند.
🔸ناصر طهماسب برادر ایرج طهماسب(آقای مجری) بود.
🔴بی شرف نون به نرخ روزخور مثل رضا کیانیان
تو گمشو برو توی سفارتخانههای غربی بِلول ..
تو رو چه به، از ایراندوستی حرف زدن.. دوزاری...
🔴 محمود پاکنیت، بازیگر سینما:
کسانی که به ناصر طهماسب «صدافروش» گفتند، خودشان خودفروخته هستند
ناصر طهماسب صدایی نایاب داشت..
#درگذشت_ناصر_طهماسب
#استاد_دوبلور
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحله #قسمت_چهل_و_سوم به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشی
#ناحله
#قسمت_چهل_و_چهار
با خجالت گفتم
_دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین.
سرش سمت فرمون بود.
دیگه بهم نگا نمیکرد.
در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف
+خواهر حلال کنید منو !
خیلی شرمندم به قرآن.
حس کردم صداش لرزید ادامه داد.
به خدا از قصد نبود ...!
عجله داشتم ...
به هر حال من خیلی متاسفم!
دلم ریش شده بود .
چی به سرش اومد این پسر!!!
نگاش کردمو
_به قولِ خودتون چوب نزنید مارو!
حلال کردم.
از ماشین پیاده شدمو :
_خدانگهدار
+یاعلی
درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد.
بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم .
بقیه راهو پیاده رفتم.
کلید انداختمو وارد خونه شدم.
وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم.
بعد چند دقیقه بابا هم رسید ...!!
______
لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا در زد .
چند ثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت :
+ بیا نهار بخوریم
از همیشه نافذتر نگاهم میکرد
رفتم باهاش سر میز نشستم
یخورده که از گذشت گفت:
+از صبح خونه بودی؟
دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم :
_نه
+خب؟
_خونه ریحون اینا بودم .یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم .
+چرا اون نیومد ؟
_شرایطش و نداشت
+عجب
به غذا خوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم :
_اره دیگه .صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند
+چجور آدمایین؟
_خیلی خونگرم ومهربونن
دیگه ادامه ندادیم
بابا رفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رو میز
منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم
این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم .
لذت زندگی کردن و از یاد برده بودم.
خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام اینا قبول نمیشدم.
طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدر خسته شدم که رو همون کتابا خوابم برد.
بایه حس بد که از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم
تا بلند شدم آب از سر و روم چکه کرد
حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتا چشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد
داد زدم :
_مامااااان
+کوفت و مامان
دختر من فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد.
گیج وبی حوصله گفتم کجا چیی ؟
+امشببب دیگههه باید بریم خونه آقا مصطفییی!!
_خب من نمیام درس دارم
+امکان نداره .هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟ فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی .آماده نبودی همینطوری میبرمت
دلم میخواست جیغ بزنم .ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم
به هزار زحمت بلند شدم
نمیخواستم تو انتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم
یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت :
+راستی اون پیراهن بلندت و بپوش
بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست
اعصابم خورد شده بود.
یادمه یه زمان تمام شوقم این بود ک بفهمم میخوایم بریم خونشون یا اونا میخوان بیان اینجا!
چقدر تغییر کردم با گذر زمان.
سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم و چند ساعتی و تحمل کنم
لباسام و پوشیدم .یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم
رفتم بیرون.
تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه .
مامان و بابا متوجه حضور من نشده بودن
پدر جدیم کنار مادرم کلا شخصیتش تغییر میکرد
هر وقت باهم بودن صدا خنده های بلندشون تو خونه میپیچید
شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنار میومدن
اینکه چطور کنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود
برای اینکه متوجه حضورم شن
رفتم و از کابینت یه شکلات ورداشتم
مامانم گفت:
+عه آماده شدی خب بریم پس .
بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.
تا وقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و
وقتی مامانم گفت فاطمه بیا پایین قطعش کردم و پیاده شدم .
حیاط شیک و سنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه
مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود
عمو رضا اومد و با بابا روبوسی کرد و عید و تبریک گفت
بعدشم خانومش اومد و مامان و بغل کرد
تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید
سعی کردم یه امشب و همچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره
منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم
مصطفی پیداش شد
مثل همیشه خوشتیپ بود و اتو کشیده.
با عمو رضا هم احوال پرسی کردیم
اونا رفتن داخل
مصطفی اومد نزدیک تر گفت :
+چ عجب بعد اینهمه مدت ما چشممون به جمال یار روشن شد
جواب پیام و زنگ و نمیدین ؟
رو برمیگردونین
اتفاقی افتاده احیانا؟
_اولا اینکه سلام
ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین
حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن
+خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه ؟
شونه ام و بالا انداختم و....
@Alachiigh
🔴🔴 ماست موسیر ضد عفونی کننده ی بدن است...
• اگر کالباس و سوسیس زیاد میخورید
• لواشک های غیر بهداشتی زیاد می خورید
• دخانیات مصرف می کنید
• ماست موسیر را فراموش نکنید
#ماست_موسیر
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
#دعوت_نامه_مادر_شهید_گمنام
✉️📪برای من
✉️📪برای تو
✉️📪برای ما
سلام عزیز دل☺️☺️
پسرم خیلی جوان بود که رفت جبهه🥀🥀
آخرین بار تا در حیاط خونه بدرقه اش کردم ،سالها گذشت وگذشت.....
سلام من را به پسرم برسانید🌱🌱
استقبال ما از این عزیز خوشنام
پنج شنبه ۷دی بعد از ظهر ساعت 14
درب اصلی ورودی شهرک شهید منتظری
#حوزه_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#پایگاه_زینب_کبری_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_بسیج_شهرستان_شاهین_شهر_و_میمه
@Alachiigh
🌹شهید ابوالفضل شیروانیان🌹
اولین شهیدمدافع حرم اصفهان
فرزندم مشکلی داشت که باید حتما عمل میشد و به هر کس که میگفتم پول نیاز دارم کسی نتونست کمکی بهم بکنه. خیلی دلم گرفته بود.
صبح ابوالفضل را دیدم، گفت: چی شده خیلی ناراحتی؟! جریان مشکلم را برایش تعریف کردم
.گفت : توکلت به خدا باشه حل میشه...
بعد ازظهر شهید بزرگوار تماس گرفت گفت پول جور شده...
الان که میبینم فرزندم در سلامتی کامل هستش، متوجه شدم که شهدا همینطوری شهید نشدن،
اونا ویژگیهای خاصی از جمله بخشندگی و دل رئوف داشتن و خداوند به دل پاکشون نگاه میکنه و توفیق شهادت رو نصیبشون میکند
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh