🔴⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #اول؛
دهه شصت...نسل سوخته
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ...
"بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
غرور یا عزت نفس
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن
مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده:سيدطاها ايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
May 11
✳️زیـاد ننشینید
💠نشستن در حالت سکون باعث :👇
🔸گردش خون کمتر
🔸لختگی خون در رگ ها
🔸متورم شدن قسمت های پایینی بدن و پاها
🔸ضعف استخوان ها
🔸پوکی استخوان میشود
#مراقبت
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید سعید مریدی🌹
🎥👆آخرین فیلم از سعید مریدی رئیس مبارزه با مواد مخدر رودان هرمزگان که ۲۲فروردین در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر به آسمان پر کشید.
آرزویش شهادت بود و وصیتش ....
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴🔴 بعد از هفت ماه همه فهمیدیم هیچکس هفت صفحه راهکار عملیاتی ندارد پس جانانه از پلیس دفاع میکنیم.
🔻 پلیس معصوم نیست قطعا اشتباهاتی داشته و دارد و خواهد داشت ولی تنها راه موجود برای کم کردن بی حجابی فعلا همین است.
🔻 مسئله بی حجابی ادامه دارد ولی گزارشات متعدد از افراد مختلف گرفتم که این طرح خیلی موثر بوده است پس پاپس نکشیم و پلیس حمایت کنیم.
🔻از پلیس فتا عاجزانه تقاضا داریم وارد شود، کل این صفحات مبتذل به ده هزار صفحه نمیرسد و با یک کار عملیاتی دقیق میشه همشون مسدود کرد. موفق باشید. یاعلی...
✍️ شیخ فرهاد فتحی
#حجاب
#کار_فرهنگی
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥❌🔴 این ویدئو بسیار مهم و آموزنده است.
❓صنعت خودروی چین در حال جلو زدن از صنعت خودروی آلمان است.
❗آنهم در خود چین با خودروسازی آلمان رقابت را با چند دهه تاخیر شروع کرد و در مدت کوتاهی توانست در یک بازار رقابتی فولکس واگن آلمانی را پشت سر بگذارد.
❓چین برای پیشرفت صنعت خودروسازی کشورش پدر مردمش در نیاورد و خودروی بی کیفیت با چندبرابر قیمت به مردمش تحمیل نکرد....
❗کاش مسئولان بفهمند این مسیر پیشرفت خودروسازی در کشور ما بکلی غلط است. حداقل رعایت حقوق شهروندی و اخلاق حرفه ای در صنعت را نگذاریم قربانی شرارت خودرو سازها و مافیای پشت پرده آن بشود.
⁉️توی تصادفات تعطیلات عید فطر ۱۱۶نفر کشته و ۱۶۰۰نفر مجروح شدند، توی جنگ این قدر تلفات نمیدیم!
❗آقای مسئول مردم دارند بابت لجبازی و نفهمی امثال شما، با جونشون تاوان میدهند
❓۵برابر قیمت خودروهای روز دنیا پول میدهند اما ماشینهای ۳۰سال پیش رو سوار میشوند.
#عموفیدل
#مافیای_خودرو
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
💢♦️چرا میگویند جنگ آینده جنگ پهپادهای انتحاریست و برگ برنده در دست کشوریست که پهپادهای انتحاری دارد؟
ایران در تنوع پهپادهای انتحاری از قدرتهای بزرگ جهان است؛
#صـــراط
#پهپاد
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💢واکنش جالب نوزاد بیقرار، بعد از اینکه مادرش رو نزدیک خودش حس میکنه👌
حالا فکر کنید این بچههای بدبختی که توسط دوتا مرد همجنسباز بزرگ میشن چه آسیبی میبینن
#تمدن_نکبت
#بوی_مادر
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🔴⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #اول؛ دهه شصت...نسل سوخته هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #دوم
پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
حسادت
دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...
دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...
و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...
سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...
فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...
من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...
سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده:سيدطاها ايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
✳️خوردن غذاهای سرخ کردنی فشار زیادی به کبد وارد میکند، افزایش فشار در کبد افزایش صفرا را به دنبال داشته و در نتیجه باعث عصبی شدن فرد و بروز اختلالات هورمونی میشود.
#مراقبت
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
🌹 شهید محمودرضا بیضایی🌹
«از کوثر، بریدم»
✅✍آن اوایل، یکبار که از معرکه برگشته بود، وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جان فشانی اصلاً کار آسانی نیست» بعد تعریف کرد که آنجا در نقطهای باید فاصلهای چند متری را در تیررس تکفیریها میدوید و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش.
بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرینهای زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید؛ آخرین بار که میرفت به یکی از دوستانش گفته بود: این دفعه از کوثر بریدم.
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
🔴❌ مبارزه با فساد بدون هزینه نمیشود !
⚖اگر روزی خواستی با جریان فساد ، شبکه فساد " خصوصا اگر در پوسته ی مذهب + ثروت سنگر گرفته باشند " مبارزه کنی و در مقابل آن فساد یا مفسد بایستی ؛
◼️ بدان و آگاه باش ! که این تقابل برای تو هزینه دارد !
⭕️آن فرد فاسد یا آن شبکه ی فساد موقعیتش را مفت به دست نیاورده که ارزان از دست بدهد !
💵آنان با پول پاشی ، پرونده سازی ، پاپوش و ... تلاش میکنند تا به تو انگی بچسبانند ! " اخلاقی ، سیاسی ، مالی " و تو را حذف کنند !
💰 مُشتی ساده لوح را اجیر میکنند تا بوق تبلیغاتی اشان باشند ، بر علیه تو !
اگر اینها جواب نداد برای حذف تو دست به اقدام فیزیکی خواهند زد !
🌗پس ؛ قبل از ورود به میدان مبارزه با فساد ، تامل کن که آیا توانایی و تحملِ پذیرش این هجمه ها را داری ؟
👈این مطالبی که نوشتم در بیانات شهیدان مطهری و بهشتی در چندین جلسه مختلف مطرح شده ! حرفهای جدیدی نیست ...
فرهاد جابرشیرازی
#حمیدرسایی
🎋〰☘
@Alachiigh
🇮🇷
💢♦️ واکنش خانم دکتر عراقی اهل سنت ساکن استان الانبار به تصویر زیبای حضرت آقا در خطبه ی نماز #عید_فطر
✅ زیبایی، اعتبار، زبان عربی، حکمت، مهربانی، و شجاعت برای سید الخامنه ای است
🌺 همه یکجا در او جمع شده
#لبیک_یا_خامنه_ای
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️🎥 مراسم وداع با پیکر شهیدِ آشوری
🔹پیکر شهید جانیبت اوشانا پس از ۳۸ سال شناسایی شده است.
مادرشهیدمجید قربانخانی
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢♦️دعای شب قدری که امروز اجابت شد!
♦️دعای قابل تامل شب قدر آیت الله سلیمانی
#ترور
#شهادت
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 وقتی عرف جایگزین شرع بشود!
✅ گزارش بی بی سی 1964؛از لباسهای باز و تبلیغ برهنگی👇
واکنش زنان انگلیسی را ببینید....
🔸نظم نوین طوری برنامهریزی کرد که لباسهای زنندهای که تو غرب سالها پیش دور از شأن و شخصیت زن توصیف میشد، حالا به استایل روز تبدیل شده و تو رسانه طوری عادی سازی شده که اگه کسی به این سبک پوششها تن نده حتما از دنیا عقبه!
🔻 رسانه این مقدار مهم است و ما رسانه های موثر که در خدمت ارزش های ایرانی اسلامی باشد نداشتیم و نداریم و مشکل اصلی همین است.
👆پیشنهاد میکنم حتما ببینید 👌
✍️ #شیخ_فرهاد_فتحی
#عموفیدل
🎋〰☘
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته قسمت #دوم پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم
⚜#رمان_واقعی_نسل_سوخته
قسمت #سوم
اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم
نمك زخم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ...
- فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...
چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...
- دیگه تاخیر نکنی ها ...
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها ...
اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...
مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...
- تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...
- شرمنده ...
اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- سلام بابا ... خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ...
- کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...
- خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ...
⚜جھتِ مطالعہے هر قسمٺ؛،،
¹1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیست
-ادامه دارد...
-نويسنده:سيدطاها ايمانی
#داستان_شب
#رمان
@Alachiigh
✳️حداقل فاصله بین مصرف شام و زمان خواب باید حدود 3ساعت باشد.
💠خوابيدن باشکم پر باعث :👇
🔸انسداد عروق
🔸دیدن خوابهای پریشان
🔸بوی بددهان و... میشود.
#خواب
#سلامت
#سلامت_بمانید
🎋〰☘
@Alachiigh
🌹🌹🌹
♦️ سلفی شهادت
آیتالله سلیمانی آخرین بازمانده از عکس معروف شهدا، شهید شد!
🔹از سمت چپ به ترتیب :
شهید سجاد شهرکی
شهید سیدعلی هاشمی
شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
شهید آیتالله سلیمانی
💐 رهبری در دیدار اخیر فرمودند در جوانی با شما کار داریم و امیدواریم در ۸۰سالگی شهید شوید!
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🎋〰☘
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🔴پاسخ به شبهه دوقطبی ایجاد نکن!
❌جریمه نکن که دوقطبی نشه! مالیات نگیر که دو قطبی نشه! چادر نپوشید که دوقطبی نشه! دوقطبی بین حق و باطل؟
#شبهه_شناسی
#دوقطبی
🎋〰☘
@Alachiigh