eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهیدعسگری قاری🌹 ؟ ▪️اسمش بود.ولی صداش میکردند.دیپلم رشته داشت.سال ۵۸ وارد سپاه شد.مهرماه سال 1359، عزم كرد؛ اما چون حضورش به ‌عنوان در ضروري بود، با خواسته‌اش موافقت نشد. از اين‌رو، از سپاه داد و داوطلبانه در کسوت تك‌تيرانداز، راهی شد.مدتی بعنوان معلم به پیرانشهر رفت. دوباره از او دعوت که که به برگردد. ▪️سال ۱۳۶۰ تيپ 25 را به عهده گرفت.همان سال در مجروح شد و بعد آن مشاور فرمانده تيپ 2 در عمليات بيت‌المقدس شد‌. پذيرش منطقه 3 سپاه ( و )_مسئول پرسنلي قرارگاه‌ بسيج ناحيه دیگر سمت های عسگری در جنگ بود.تو بهش میگفتن آچار فرانسه لشکر‌.سرانجام سردار عسگری در اسفند ۱۳۶۴ در عملیات والفجر هشت رسید. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🔴👆🎥تبلیغات یک برای - تهران رهبر معظم انقلاب مدّظلّه‌العالی: جزو خواص، ولی روحانی و پیشنماز محترم جزو عوام! مثلاً آن روحانی میگفت: «چرا وقتی اسم پیغمبر می‌آید یک صلوات میفرستید، ولی اسم «آقا» که می‌آید، سه صلوات میفرستید؟!» نمیفهمید. راننده به او جواب میداد: روزی که دیگر مبارزه‌ای نداشته باشیم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پیروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، که یک صلوات هم نمیفرستیم! امروز این سه صلوات، مبارزه است! راننده میفهمید، روحانی نمیفهمید! ۱۳۷۵/۳/۲۰ @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 احمد نجفی: رای دادن یک فهم است/ گول حرف‌های فارسی‌زبانان خارج‌نشین را نخورید احمد نجفی، بازیگر پیشکسوت سینما: کسانی که قهر کردند و رای نمی‌دهند را که نمیتوانیم روی سرشان کلاشینکف بگذاریم، رای دادن یک فهم است، یک ادراک و آگاهی است. گول حرف‌های یک مشت آدم دوره افتاده عقب مانده‌ای که فکر می‌کنند از آن طرف دنیا می‌توانند در سرنوشت ایرانی‌ها تاثیرگذار باشند را نخورید. @Alachiigh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🇮🇷◍⃟♥️🇮🇷🕊 🇮🇷همهٔ جان و تنم! 🇮🇷 وطنم وطنم وطنم شنیدنی👌👌 🍃🌹🇮🇷 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و حتما بفرستید برای کسانیکه هنوز برای دادن مردد هستند با این ظاهر و این تفکر ....👆🙏 👆🎥💢 به نظرتون این خانم چرا وسط گزارش گریه‌اش افتاد؟...😔 من رأی میدم برای امنیت بیشتر من رأی میدم برای ایران قوی @Alachiigh
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° برگشتم عقب..ریحانه بود محکم بغلم کرد و گونم و بوسید.منم بغلش کردم.چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردم و بوسیدمش _زیارتت قبول باشه خانوم خانوما! +ممنونم. ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون. میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودم رو آروم جلوه بدم.با این حال نتونستم لبخندم رو پنهون کنم.ازش تشکر کردم. برگشت سمت بچه +این کیه؟فامیلتونه؟ _نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه. +اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟ _یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد.میبرمش آگاهی. +اها باشه،حالا بیا بریم بشینیم. دستش و گرفتم و رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفش و با گریه بچه رو بغل کرد ورفت. مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم. مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد.بهش نگاه کردم.محمد بود. ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم دوباره دلم یجوری شد. بی اراده یه لبخند رو لبم نشست قرار نبود محمد بیاد، پس چرا...؟ کلی سوال تو ذهنم بود. بعد یخورده مکث سلام کرد.نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردم و با لبخند جوابش و دادم. کنار ریحانه رو نیمکت نشست. منم نشستم. یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای،که روش خط های سبز داشت فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره. وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود. ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید. محمد به محاسن روی صورتش دست کشید اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود! ریحانه محکم رو بازوم زد. +اه حواست کجاست فاطمه _چی؟چیشد؟ محمد از گیج بودنم بلند خندید ریحانه ادامه داد +میگم من میرم یه دوری بزنم _باشه منم میام +بیا،من میگم خل شدی،میگی نه! محمد گفت +اگه امکان داره شما بمونید. خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم ریحانه خندیدو رفت. نوک نیمکت نشسته بودم و هر آن ممکن بود بیافتم.خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت +خوبید ان شالله؟ دلم نمیخواست حرف بزنم،فقط میخواستم حرفاشو بشنوم.ولی به ناچار گفتم _ممنون. یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم. فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن. با این حرفش دلم ریخت.چشمام و بستم و باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد،اومده باهات خداحافظی کنه،شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره.بغض تو گلوم نشست.محمد حق داشت کم بیاره. +این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم.برام یه سری شرط گذاشتن که حرفش و قطع کردم و گفتم :بله،مادرم بهم گفت سعی کردم بغض صدام رو پنهون کنم ‌نفس عمیق کشیدم وگفتم:من به شما حق میدم‌ اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست... بهش نگاه کردم.یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت : نزاشتین ادامه بدم _ببخشید بفرمایین +قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم ،به هیچ وجه هم کنار نمیکشم، ولی ... امیدوار شدم .بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم +شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته ... کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام، اگه دورش و خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم.من نمیخوام بین شما و کارم یکی و انتخاب کنم.من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنید‌چطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟ بهم برخورده بود .از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود .شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرش ومیکردم. محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم . ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید .اصلا دلم‌نمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید من‌اونی که فکر میکنن نیستم .ایشون خیلی شمارو دوست دارن.شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم.من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه، ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین.اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت،باید یه فکر دیگه ای کنیم. از استرسم کم شده بود.نگاش کردم و پرسیدم: چرا انقدر این شغل براتون مهمه ؟ سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت : عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟ فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد.سعی کردم بیخیال شم .الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم. اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود .در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت به معنای واقعی کلمه،مجنون شده بودم 👇👇👇👇👇👇
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° آروم یه باشه ای گفتم. لبخند زد و گفت :برم به ریحانه بگم بیاد تا بیشتراز این آبرومون نرفت. نگام چرخید به طرف ریحانه.نشسته بود روی تاب وآروم تکون میخورد و باخنده به ما نگاه میکرد.یه گوشی هم دستش بود وسمت ما گرفته بود. با دیدنش تواون وضعیت بلند زدم زیر خنده که محمد لبخندش جمع شد و به اطراف، نگاه کرد.پارک خیلی شلوغ نبود و کسی متوجه من نشد.متوجه سوتیم شدم وتو دلم به خودم فحش دادم.بی اراده گفتم :ببخشید و سرم و پایین گرفتم. چیزی نگفت وبه طرف ریحانه رفت. اه فاطمه لعنت بهت آخرش بدبخت و پشیمون میکنی.با ریحانه در حالی که میخندیدن اومدن ریحانه نشست کنارم‌و روبه محمد که ایستاده بودگفت :شکارتون کردم داداش. الان رسانه ای میشین. محمد خندید و گفت :باشه گوشیش و از دست ریحانه گرفت. یخورده که گذشت ریحانه گفت :اه حوصله ام سر رفت.محمد برو یچیزی بخر بخوریم. محمد همونطور که ایستاده بود و نگاهش به گوشیش بود گفت :چی بخرم؟ ریحانه مثل بچه ها با ذوق گفت: بستنییی محمد خندید و رفت ریحانه:عه پسره خل نپرسید چه بستنی میخواین .همینطوریی رفت ناخوداگاه گفتم :بی ادب خودت باید میگفتی ریحانه اول با تعجب نگام کرد و بعد زد زیر خنده و گفت :اوه اوه من واقعا از شما معذرت میخوام .هیچی دیگه کارم در اومد .از این به بعد (تو)به این داداشم بگم منو میکشی . حرفش حس خوبی بهم داد.منم خندیدم. گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم آقای رسولی از جام بلند شدم.یکی از همکلاسی های دانشگاه بود.ترسیدم‌محمد بیاد .از ریحانه عذر خواهی کردم و ازش به اندازه ای که دیده نشم دور شدم به یه درخت تکیه دادم و جواب دادم ازم چندتا سوال پرسید که بهشون جواب دادم اظطراب داشتم ومیخواستم قطع کنم ولی هی ادامه میداد وحرفش و تموم نمیکرد. کلافه چشمم و بستم و منتظر موندم حرفش تموم شه. +راستی خانوم موحد،دیروز کارتون عالی بود دکتر گفت فقط شما نمره کامل وگرفتید تبریک میگم. دوباره با یادآوریش خوشحال شدم و با لبخند گفتم : ممنونم آقای رسولی .ببخشید من باید برم . +چشم ببخشید مزاحم شدم. بازم دستتون درد نکنه خداحافظ. _خواهش میکنم،خدانگهدار سرم تو گوشی بود.به سرعت برگشتم عقب و دوقدم برداشتم که رسیدم به محمد .رفت عقب تا باهاش برخورد نکنم .با ترس نگاهم افتادبه بستنی قیفی تو دستش.گرفتش سمتم استرسم باعث شد یه سوال احمقانه بپرسم :از کی اینجایید ؟ با تعجب نگام کرد و چند ثانیه بعد یه پوزخند زد.تازه متوجه زشتی سوالی که پرسیده بودم شدم.به بستنی نگاه کرد و گفت :آب شد بگیرید لطفا. با دست های لرزون بستنی وارزش گرفتم برگشت که بره.نمیخواستم بخاطر یه سوال احمقانه سرنوشتم خراب شه و کلی تصورات اشتباه راجبم داشته باشه. واس همین پشت سرش رفتم.قدم هاش و بلند برمیداشت،منم واسه اینکه بهش برسم تند تر رفتم .از ترس دستپاچه شده بودم وهی به علیرضا(رسولی) لعنت می فرستادم صداش زدم :آقا محمد خیال نمیکردم انقدر سریع برگرده ولی برگشت سمتم واتفاقی که نبایدمیافتاد افتاد. 👇👇👇👇👇
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد. بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم با ترس بهش زل زدم‌ داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد. بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینم وفقط گریه کنم ،چون کاره دیگه ای هم ازم بر نمیومد. قیافش جدی بود.همینم باعث شد ترسم بیشتر شه. شروع کردم به حرف زدن :آقای رسولی هم دانشگاهیمه .زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان بهم تبریک گفت.بخدا فقط همین بود.اون سوال احمقانه رو هم،چون هل شدم پرسیدم. نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت هم و تند تند گفتم.سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم.انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم.میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم دستمال و کشیدم روی پیراهنش و بستنی و از روش برداشتم همینطور که پیراهن و پاک میکردم گفتم :توروخدا ببخشید. بخدا حواسم نبود .اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم بلاخره جرئت به خرج دادم و سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده. با یه لبخند خوشگل،خیلی مهربون نگام میکرد دلم با دیدن نگاهش غنج رفت گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟ به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست . بریم یکی دیگه اش و بخریم. از این همه مهربونی تو صداش،صدای قلبم بلند شد! یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستم و شستم.محمد منتظرم ایستاده بود رفتار مهربونش یه حس خوب و جایگزین ترسم کرده بود. همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگامون میکرد. +دوساعته کاشتین اینجا من و، کجایین شما؟ چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد. از حرفش خندمون گرفت.ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت :پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟ محمد خندید و گفت :بستنیه،یا شایدم...! شرمنده نگاهم و ازش گرفتم که گفت بیاین با من. ریحانه صداش در اومد :وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟ محمد سوئیچ ماشین و به ریحانه داد و گفت :منتظر باش زود میایم ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین . دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم .میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم.در سوپری و باز کرد .من رفتم تو ومحمد پشت سرم اومد. رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد چیزی نگفتم که گفت :از اینا؟یا از همون قبلیه؟ خجالت میکشیدم حرفی بزنم.من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم. از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم _فاطمه خانوم اگه نگین کدومش و بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یدونه بردارم! حرفش به دلم نشست.قند تو دلم آب شده بود.نتونستم لبخند نزنم .رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی گرفتم . با همون لحن مهربونش گفت : همین فقط؟ بهش نگاه کردم،انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود. بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت. به رفتارش دقت کردم. بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن وبه همراه بستنی روی میزگذاشت. منم بستنیم و کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول و گرفت و بقیه اش و روی میزگذاشت . تشکر کردم و بیرون رفتیم. از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم.توماشین نشستیم. ریحانه :چه عجب اومدین بلاخره تازه یادم افتاد پرو پرو اومدم وتو ماشینشون نشستم. به ریحانه گفتم :من بازم مزاحمتون شدم +بشین سر جات عروس خانوم . الان که دیگه نباید تعارف کنی. بستنی تو دستم و که دید گفت :فعلا بستنیت و بخور از اینکه پیش محمد من و اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم.محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت.لبخند زده بود. سعی کردم عادی باشم و انقدر سرخ و سفید نشم .بستنیم و باز کردم و بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش. یخورده شهرگردی کردیم و بعد چند دقیقه، محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت :فاطمه خانوم ببخشید،میترسم پدرتون ببینن منو .سوء تفاهم شه براشون. _خواهش میکنم .ببخشید بهتون زحمت دادم .خیلی لطف کردین پیاده شدم و گفتم :بابت بستنیا هم ممنونم. بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام. خندید و چیزی نگفت میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد _نه میرم خودم راهی نیست. ریحانه جون تو زحمت نکش ریحانه پیاده شد و گفت :ببین فاطمه جان بزار یچیزی و برات روشن کنم این آقا داداش من یه حرفی بزنه.حرفش دوتا نمیشه.یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری خندیدم و بهش نگاه کردم با لبخند به روبه روش خیره بود ازش خداحافظی کردم و با ریحانه رفتیم .با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم ،حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
🔴 مصرف آب قبل از صبحانه... ✅●با کبد چرب مبارزه می کند ✅●از پوسیدگی دندان جلوگیری می کند ✅●سلامت قلب را تضمین می کند... @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹«شهید عبد الرسول زرین»🌹 💥۱۱ اسفند، سالگرد شهادت برترین تک تیرانداز تاریخ جهان 🔹۳۰۰۰ شلیک موفق داشت، به همین دلیل عراقی‌ها به او می گفتند 🔸در یکی از عملیات موقع دوئل با رقیب بعثی، گلوله از بیخ گوشش گذشت. عکسش توی روزنامه چاپ شد. دیگر امام هم او را می شناخت. 🔹«شهید عبد الرسول زرین» جزو نیروهای اصلی و بنیان‌گذاران لشکر امام حسین (علیه‌السلام) بود و در جبهه‌ها نقش منحصر به ‌فردی را ایفا می‌کرد. نشانه‌گیریهای‌های دقیق شهید زرین بیش‌ترین آسیب‌ها را به دشمن زده است. او با رکورد بیش از ٣ هزار شلیک موفق و با به هلاکت رساندن نظامیان بعثی و چندین تک‌تیرانداز ماهر و فرمانده عراقی خود را به‌عنوان ماهرترین تک‌تیرانداز جهان در جنگ‌های معاصر ثبت کرده است. این شهید والامقام در اسفندماه سال ١٣۶٢ و در جزیره‌ی مجنون و عملیات خیبر به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد. 🔸فیلم سینمایی قسمتی از رزم نظامی این شهید در دفاع مقدس را به تصویر کشیده است. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🇮🇷🇮🇷 🎤 شدیم؛ قبول! ولی به روشنی مقصدمون می‌ارزه؛ مگه نه؟! ما با هم، با پا‌ پس‌ نکشیدن، ایران رو می‌سازیم! 🇮🇷 ما تو سنگر همیم، برادر همیم، یه خونواده‌ایم! 🎼 بشنوید درددل همه‌ی ملت ایران رو با صدای @Alachiigh
⭕️بخوانید و بدانید👇 🔴درصد مشارکت استانی 🇮🇷 1 فارس ۴۵/۱۱ 2 مازندران ۴۵/۶۵ 3 همدان ۴۴/۸۱ 4 قم ۴۳/۲ 5 خوزستان ۴۲/۹۶ 6 کرمانشاه۴۲/۸۵ 7 آذر شرقی ۴۲/۸۳ 8 قزوین ۴۲/۱۹ 9 گیلان ۴۱/۹۶ 10 مرکزی ۳۹/۷۱ 11 اصفهان ۳۶/۳۸ 12 کردستان ۳۲/۶۵ 13 البرز ۲۸/۴۱ 14 تهران ۲۶/۳۴ 15 کهگیلویه و بویراحمد ۷۰/۶۶ 16 خراسان جنوبی ۶۶/۱۲ 17 ایلام ۶۰/۸۹ 18 سیستان و بلوچستان ۶۰/۸۹ 19 خراسان شمالی ۶۰/۶۸ 20 گلستان ۵۷/۲ 21 هرمزگان ۵۷/۱۵ 22 چهارمحال وبختیاری ۵۲/۵۱ 23 کرمان ۵۲/۳۳ 24 اردبیل ۵۰/۵۶ 25 زنجان ۴۸/۶۳ 26 آذر غ ۴۸/۲۳ 27 خراسان رضوی ۴۸/۱۷ 28 یزد ۴۷/۹۰ 29 لرستان ۴۷/۵۸ 30 سمنان ۴۷/۴۵ 31 بوشهر ۴۶/۸۱ 🔹 کمترین مشارکت: تهران و البرز ♦️بیشترین مشارکت: کهگیلویه و بویراحمد و خراسان جنوبی ❌❌ میدونید یعنی چه؟ یعنی مترو، فرودگاه، بهترین اتوبوسها، بهترین مدارس، بیشترین امکانات و ثروت را دادید به تهران.. کمترین به کهگیلویه و خراسان جنوبی.. هر کی از سفره انقلاب، بیشتر میخوره، کمتر به درد انقلاب میخوره.. 😒 💢سلام خدا بر خمینی کبیر.. که فرمود فقط این پابرهنگان و مستضعفان هستند که تا آخر با انقلاب می مانند.. سلام خدا بر دستهای زحمتکش زنان و مردان کهگیلویه و خراسان.. سلام خدا بر قدرشناسان انقلاب @Alachiigh
ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونش و برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم. کلی تو دلم قربون صدقه اش رفتم قربون صدقه چشم هاش ،صداش، لبخندش،نگاه جدیش، مهربونیش،حجب و حیاش، حرفای قشنگش...! هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم. همش تودلم میگفتم :خدایا غلط کردم ببخش من و، ولی مگه میشه قربون صدقه یه همچین آدمی نرفت؟ با احساس درد بازوم،رشته افکارم‌ گسسته شد. ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم. _ببخشید عزیزم تو دلم ادامه دادم :تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته. رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم. محمد بهش زنگ زده بودو وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش. در و باز کردم و مستقیم به اتاقم رفتم. ____ مامان سرش تو گوشیش بود باباهم کتاب میخوند از فرصت استفاده کردم و به بابا گفتم : میشه باهم حرف بزنیم ؟ کتابش و بست و گفت : بله بفرما از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم. _بابا،از وقتی فرق بین خوب و بد و تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم و بخواین .تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود.بابا من شمارو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین،منم میشناسمتون .میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید... پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟ من که میدونم با محمد مشکلی ندارین .من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسی و تو مشکل و سختی بندازین. آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسی و اذیت کنه . +فاطمه نگاهم و ازش گرفتم _بعله +اون واقعا دوستت داره؟ _یعنی میخواین بگین متوجه نشدین؟ +فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟ _مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون وعقایدشون و باچیزی عوض نکنن؟واسه محمد کار جز ارزش هاش به حساب میاد +بخاطر محمد مصطفی رو...؟ _نه بابا بخدا نه.این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن .بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه... میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ای توروخدا اجازه بدید... +فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه . میگی میدونی خوشبختیت و میخوام ،میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم‌،با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم. تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم. ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاری و به حرفام اعتماد کنی دیگه‌مهم نیست حالا که بحث و به اینجا کشوندی بزار برات بگم فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش، میخواستم امتحانش کنم. میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم.دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی. من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختی و بعد کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرد .از من انتظار داشتی به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟ سرنوشت تو برام خیلی مهمه. آینده ات واسم خیلی مهمه. خودت برام خیلی مهمی. مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟ الان هم اونی میشه که تو میخوای، اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی من نه شرطی دارم نه مخالفتی، یعنی از اول هم‌نداشتم،فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم. رفتم کنارش نشستم و بوسیدمش : فاطمه باید قول بدی خوشبخت شی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی. واینکه،کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه.فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده. _چشم بابا چشم‌ حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه.دل پرازآشوبم آروم گرفته بود انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز و براش بگم .بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست. ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم. ___ چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود.با مامانم و دختر خالم‌ تو راه آزمایشگاه بودیم.از اینکه قرار بود محمد و ببینم‌به شدت خوشحال و هیجان زده بودم.از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرها راه میرم. داشتم به محمد فکر میکردم که،سارا زد رو بازوم‌و گفت : عروس خانوم‌پیاده شو رسیدیم. اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد.از ماشین پیاده شدم ‌و روسریم رو مرتب کردم. با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل.با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود،آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود.با چشم هام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم‌: مامان،اونجان رفتیم سمتشون. ریحانه که تازه متوجه ورودمون شد،ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند.بعد سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام‌،طبق معمول خودش و تو بغلم پرت کرد و گفت: سلام زن داداش خوشگل من 👇👇👇
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد به مامان اینا سلام میکرد. خجالت زده ریحانه رو از خودم جدا کردم و نگاهم و سمت محمد چرخوندم که با لبخند سرش و پایین گرفته بود. با صدای آروم به ریحانه سلام‌کردم و با تشر اسمش و صدا زدم ریحانه خندید و گونه ام و بوسید یه قدم جلوتر رفتم که محمد هم سرش و بالا گرفت. بهش سلام کردم‌که با همون لبخند روی صورتش جوابم و داد. محمد و مادرم به طرف پذیرش رفتن و ماهم روی صندلی ها منتظر نشستیم.به محمد نگاه کردم، یه پیراهن چهار خونه با زمینه خاکستری پوشیده بودو یه شلوار مشکی هم پاش بود. بهش خیره بودم که ریحانه گفت : دختره به کی نگاه میکنی؟ گیج برگشتم طرفش و گفتم :چی؟هیچکی. ریحانه خندید و سارا آروم کنار گوشم‌ گفت:فاطمه آبرومون و بردی.انقدر ندید بدید بازی در نیار. سعی کردم به حرفش اهمیت ندم. مامان اومد و گفت: فاطمه جان، با آقا محمد برو ازتون خون بگیرن. از جام بلند شدم و به طرف محمد رفتم که منتظر ایستاده بود. باهاش هم قدم شدم و سمت اتاق نمونه گیری رفتیم. آزمایشگاه خلوت تر شده بود. یه آقای جوونی که روپوش سفید تنش بود با دیدنمون کنار در گفت : واسه نمونه گیری اومدین ؟ _بله رو به من ادامه داد: خانوم بشینید اینجا لطفا وبه صندلی کنارش اشاره کرد.رفتم و روی صندلی نشستم. محمد کنارم ایستاد و روبه همون آقا گفت: ببخشید،شما میخواین ازش خون بگیرین ؟ اونم در حالی که وسایلش و از کشوی کنار دستش بیرون‌ میاورد گفت : بله، خانومی که خون میگرفت هنوز نیومده سرم‌و بالا گرفتم و به محمد نگاه کردم میخواستم واکنشش و ببینم که گفت :نه دیگه تا من هستم،چرا شما زحمت بکشید بعد با لبخند رو به من ادامه داد: فاطمه خانوم لطفا پاشین. از شدت تعجب زبونم‌بند اومده بود. از جام بلند شدم و کنارش ایستادم اون‌آقا هم گفت:یعنی چی؟مگه من مسخره شمام‌؟خودتون میتونستین خون بگیرین چرا اینجا اومدین ؟ مگه بیکاریم که وقتمون و میگیرین؟ داشت با عصبانیت ادامه میداد که محمد با لبخند گفت : ببخشید که وقتتون و گرفتیم اون آقا هم زیر لب یه چیزایی گفت و با اخم یکی دیگه رو صدا زد. یه پیرمردی روی صندلی نشست. با رگبند محکم دستش و بست. دلم برای پیر مرده سوخت،اون آقا هرچی لج از محمد داشت و سر پیر مرد بیچاره خالی کرد.یک لحظه هم اخم از چهرش کنار نمیرفت. هنوز از کار محمد گیج بودم. هم خندم‌گرفته بود،هم متعجب شدم‌و هم از سیاستش ترسیدم.محمد به سمت دیگه ی اتاق رفت ومنم پشت سرش میرفتم. یه آقای دیگه ای که تقریبا بزرگ تر از قبلیه نشون میداد به محمد اشاره زد که پیشش بره. رفتیم طرفش که گفت: اگه میخوای خون بگیری روی این صندلی بشین. محمد نشست و آستین پیراهنش و بالا برد. فکر کردن به چیزی که گفته بود باعث شد،با تمام وجودم لبخند بزنم. مهم بودن برای محمد،حس خیلی لذت بخشی بود. داشت ازش خون میگرفت که محمد به صندلیش تکیه داد و سرش و بالا گرفت. کارشون تموم شده بود. ازش خون گرفت و یه چسب هم روی جای زخمش گذاشت. از صندلی بلند شد و آستینش ودرست کرد. رفتیم طرف پذیرش و محمد پرسید که اون خانوم کی میاد؟مسئول پذیرشم گفت،مشخص نیست، شاید یک ساعت دیگه. باهم به سمت مامان اینا رفتیم. مامان با دیدنمون گفت: تموم شد بچه ها؟ محمد:از من نمونه خون گرفتن،ولی از فاطمه خانوم نه...! مامان:چرا؟ به محمد نگاه کردم و منتظر موندم که اون جواب بده.بعد یخورده مکث گفت:خانومی که نمونه میگیرن،یک ساعت دیگه میان مامان:من باید برم،دیرم شد.دیگه کسی نیست ازش خون بگیره؟ محمد جدی جواب داد:هستن،ولی خانوم‌ نیستن! مامان لبخندی زد و چیزی نگفت که محمد ادامه داد:اگه اجازه بدین،ما فاطمه خانوم و میرسونیم. مامان:باشه من که مشکلی ندارم‌. ببخشید من باید برم بیمارستان وگرنه میموندم. رو به سارا ادامه داد: خاله تو نمیای با من؟ممکنه زمان ببره ! سارا:چرا،شما برید من میام مامان با ریحانه خداحافظی کرد و رو به محمد گفت:ممنونم پسرم،مراقب خودتون باشین.فعلاخداحافظ بدون‌اینکه منتظر جواب بمونه به سرعت از آزمایشگاه بیرون رفت.سارا بهم نزدیک شد و با صدای آرومی گفت :فاطمه جون این پسره خیلی سختگیره،از الان اینجوریه پس فردا که باهاش ازدواج کنی بدبختت میکنه.یخورده بیشتر فکر کن.هنوزم وقت داری ها.بیا و همچی و بهم بزن، تو نمیتونی با همچین آدم سختی کنار بیای پریدم‌وسط حرفش: _ساراجان،ممنونم از نصیحتت!مامان منتظرته،برو. یه پوزخند زد و دور شد. کنار ریحانه نشستم.نگاهم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و پلک هاش و بسته بود. کنار من یه صندلی خالی بودکه اون طرفش یه خانوم‌نشسته بود.محمد به صندلی نگاهی انداخت و دور شد. با چشم هام دنبالش کردم. به فاصله چند ردیف از ما یه صندلی خالی کنار دیوار بود که رو اون نشست و به دیوار تکیه داد. ریحانه با گوشیش سرگرم بود : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
🔴 چطوری سردرد رو آروم کنیم ... 👈 کافیه یه برش لیمو رو روی پیشونیتون بمالید ، شاید به نظرتون موثر نباشه ولی تاثیر بوی مرکبات روی آروم کردن سردرد اثبات علمی شده. @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید سردار علیرضا بلباسی🌹 به یاد مهمانِ عرش عارفِ لشکر۲۵ کربلا فرمانده گردان امام محمدباقر (ع) که می گفت: مَردم شهادت مُردن نیست ، یک تولد هست تولدِ بسیار زیبا زمانیکه شما به مهمانی فرش می‌روید "شهید" به مهمانی عرش می‌رود... شهادت: ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ شلمچه ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ آیا نظام نتیجه انتخابات را دستکاری می‌کند؟ آیا هرکسی را بخوان از صندوق بیرون میارن؟ 🔺منصفانه و بدون تعصب یا پیش‌داوری این فیلم را ببینید! @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️: آقا من به لباس عقیده ندارم دوست دارم لخت بیام بیرون، تو کار من دخالت نکنید... 🔺جـــــــــــــــــــــــــــواب 🎙حسن رحسم پور ازغدی @Alachiigh
❌❌ مشارکت ۴۱ درصدی در جای دفاع هم دارد؟ 💢طبق آمار مسئولان برگزاری انتخابات، مشارکت در این دوره انتخابات نهایتا به حدود 41 درصد رسید و از مجموع 61 میلیون نفر، 25 میلیون آرای خود را به صندوق انداختند. 🔻چند نکته را باید متذکر شد: 1️⃣ بی سابقه ترین تحریم های انتخاباتی در کنار بزرگترین کمپین تحریم رای از چندماه پیش برای این انتخابات شکل گرفت. 2️⃣ مشکلات اقتصادی و معیشتی به ویژه در سفره و مسکن که بخشی مهمی از آنها ناشی از تحریم های اقتصادی است در این موضوع قطعا موثر بوده است. 3️⃣ بازی های امنیتی سیاسی با نرخ دلار و افزایش قیمت ها و در نتیجه بی ثباتی بازار، قطعا تا حدی در افکار عمومی موثر بوده است. 4️⃣ تلقین دروغ «خالص سازی» و «نامزد نداریم» و «انتخابات بدون رقیب» صادره از اصلاح طلبان را نیز می توان تا حدی موثر دانست. 5️⃣ حاکمیت فضای سرد انتخاباتی در این دوره غیرقابل انکار است. موضوعی که تا سه روز مانده به انتخابات هم ادامه داشت و وقتی که یخ فضا در حال آب شدن بود مهلت تبلیغات به پایان رسید. 6️⃣ حملات شبانه روز به دولت و مجلس و القای حس ناکارآمدی به ویژه از مجلس یازدهم علی رغم دستاوردهای محسوس به نفع مردم و پرداختن به حواشی موجود پیرامون رئیس و برخی نمایندگان قطعا آثار خود را داشته است. 7⃣ از سوی دیگر برای برخی از مردم اساسا کارکرد مجلس شبیه به دولت تعریف شده است در حالی که عمده دستاوردهای مجلس با ابزارهای نظارت و قانون گذاری بلندمدت است و ثمره‌ی تصمیمات مجلس عمدتا در بلند مدت قابل مشاهده است. 8⃣ در عموم نظرسنجی ها این موضوع مشهود است که تقریبا 30 درصد مردم با انتخابات کاری ندارند و صریحا می گویند «هرگز در انتخابات شرکت نخواهیم کرد». از سوی دیگر بین 30 تا 40 درصد هم از رای قطعی خود سخن می گفتند. همه بحث 30 درصدی است که میزان مشارکت را اوج می دهند یا در حد همان 40 درصد نگاه می دارند. افرادی که جزو مرددین محسوب می شوند و تصمیم قطعی حضور یا عدم حضور ندارند اما موارد هفت گانه‌ی مذکور بر تصمیم آنها موثر است. 9⃣ از کنار این موضوع هم نباید گذشت که موارد یک تا هفت برای 41 درصدی هم که به پای صندوق آمده اند بوده است اما با همه توضیحات مذکور این 25 میلیون نفر که عدد بسیار قابل توجهی است و دشمن در ارزیابی خود نیم یا یک سوم آن را برای حضور تصور می کرد همه روز جمعه در انتخابات شرکت کردند. 0⃣1⃣ و در پایان باید گفت که میزان مشارکت، در حقیقت بیش از ۴۱ درصد از واجدین شرایط رأی‌دهی بوده است چرا که در تعداد واجدین رأی، آمار ایرانیان خارج از ایران نیز احتساب شده است در حالی که اساسا آنها نمیتوانند از خارج از کشور در انتخابات مجلس شرکت کنند. @Alachiigh
⭕️‏نوچه های ای بنفش و همونا که مملکت رو به این وضعیت کشوندن ! رئیسی رو تخریب و تمسخر میکردن که تک نماینده ست ، ولی به اذن خدا و مردم رئیسی ۸ درصد از دوره ی قبلش بیشتر رأی آورد😂 مردم هم رو میشناسن هم رو یادشونه الکی دست و پا نزنید که بیشتر غرق میشید @Alachiigh