🔴شبکه پویا با پخش «پرواز پیپ و فردی» زمینهسازِ پذیرش «LGBT»ها خواهد بود؟!
❓❌چرا باید بچهها توسط «لکلکها» یا «پیپ و فردی» به دست والدین برسند؟
چگونه ممکن است پرندهای با والدین روباه زندگی کند؟
🔴 «پرواز پیپ و فردی»، محصول ۲۰۱۹ کشور آمریکا، مدتیست از شبکه پویا درحال پخش است.
با گذشت هشت قسمت از آن، اشکالات مهمی به آن وارد است که احتمالا از نگاه مسئولین پخش مغفول مانده است.
🔴 «هر افراطی، تفریط بدنبال دارد» نکتهی مهمی است که در سیاست، فرهنگ و اجتماع، نمونههای فراوانی دارد.
یکی از نمونههای آن در حوزه فرهنگسازی کودکان، پویانمایی بحثبرانگیز «storks» است که با محوریتِ تحویل نوزادان به والدین توسط لکلکها در سال ۲۰۱۶ اکران شد.
در «پرواز پیپ و فردی» مخاطب با همان محور پویانمایی «storks» مواجه است با این تفاوت که «پیپ»، پنگوئن و «فردی»، فلامینگو، اولین مامورین تحویل میباشند که لکلک نیستند!
کار آنها تحویل بچههای تازه متولد شده به والدینشان است.
❌این افراط که سبب فرهنگسازی غلط در امور جنسی کودکان شده است و حتی ردپای آن را در ادبیات کودکان نیز میتوان یافت، سبب شده است که نوع نگرش کودکان به امور جنسی، بسیط و سطحی گردد.
از طرفی برای رفع این نوع نگاه، نظریه تفریطی مفتضحی در بندهایی از «سند ۲۰۳۰» دیده میشود که در آن، آگاهسازی عریان امورجنسی به کودکان در دستور کار است.
کتابهایی هم بدینمنظور منتشر و حتی ترجمه فارسی شده و...
📝 زهرا خندان
#تحلیل_سیاسی
#سند۲۰۳۰
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۷ **** بردیا و حسین تا پیشنهادمو شنیدن زدن زیر خنده بردیا به حسین نگاه کردو
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۳۸و۳۹
با صدای سوگند به خودم اومدم که گفت
سوگند_ مراسم داره تموم میشه بیا بیرون!
_باشه! تو برو منم میام!
لبخندی زدو گفت
سوگند_ باشه...فقط اشکاتو پاک کن بعد بیا...بردیا اشکاتو ببینه منو پخ پخ!
متعجب پرسیدم
_اشکام؟؟
و دستمو به صورتم کشیدم.
من کی گریه کردم؟؟!!!
سوگند خندید و گفت
سوگند_ انقد غرق افکارت بودی که نه فهمیدی مجلس تموم شده و نفهمیدی گریه کردی!
پاشو...پاشو بریم که میخوایم خرید هم بریم طول می کشه!
_باش...به حسین اس بده داریم میام!
پوکر نگام کرد و گفت
_هی خدا!! دوست قحطی بود این هپروتیو دچارم کردی؟؟
دستمو گرفتو ادامه داد
_بیا بریم بابا! حسینو شوهر گرامیت بیرون زیرپاشون علف سبز شده الانم به مرحله برداشت رسیده!
مشتمو به بازوش زدمو گفتم
_گمشو تواما!! منو دست می ندازی گوسفند؟!
خندید و گفت
_خدایا شکرت! هنوز سالمه!!
از حسینه بیرون زدیم و به پسرا ملحق شدیمو به سمت مرکز خرید راه افتادیم بعد به سمت خونه بردیا اینا رفتیم!
از تو ایینه به خودمونو نگاه کردیم و خندیدیم.
سوگند_ دری من لباسمو خیلی دوست دارم!!
خندیدمو گفتم
_ منم!! همش حس می کنم الان چندتا زن و مرد سینی روسرشون گذاشتن با هلهله میان داخل !
قهقه ای زدو گفت
_ وای اره!! میگما حالا منو تو لباس محلی پوشیدیم به نظرت به تیپ کت شلواری مردا می خوریم؟!
خندیدمو گفتم
_ مگ خبر نداری؟؟
چشاشو ریز کردو گفت
_ چیو؟
_ اینکه پسرا باهامون ست کردن؟
جیغی کشیدو گفت
_ نکنه قراره با شلوار کردی بیان دنبالمون؟؟!!!
پوکر نگاش کردمو گفتم
_چرتو پرت نگو سوگی جوون!! قراره پیرهنشون رنگ لباس منو تو باشه که یه کوچولو تیپمون به هم بخوره!
نیششو باز کردو گفت
_عه؟؟؟ حالا پیرهن سفید می پوشن یا قرمز؟؟
شونه ای بالا انداختمو خودمو تو ایینه دید زدم.
دیروز که با بچه ها رفتیم خرید لباسی مناسب برای مهمونی پیدا نکردیم.
چون مهمونا کم بودن زنونه مردونه جدا نبود به خاطر همین منو سوگند دنبال یه لباسی می گشتیم که پوشش کامل باشه و متاسفانه هرچقدر گشتم پیدا نکردیم...
خلاصه که مثل لشکر شکسته خورده برگشتیم خونه . خاله پریچهر و خاله پروانه (مادر سوگند)بعد از اینکه حسابی به قیافمون خندیدنو با پسرا منو سوگندو دست انداختن ... پیشنهاد دادن که لباس عروسیشون که لباس عروس سفید و قرمز محلی گیلکی بود رو بپوشیم و منو سوگندم با کله قبول کردیم و الان هم توی اتاق پریا حاضر و اماده منتظر حسین و بردیا بودیم.
پریا داخل شدو نگاهشو روی قیافه منو سوگند چرخوندو گفت
_قیافشونو نگا!!!! این چه ریختیه!! یکم به اون صورتتون برسین شوهرای دیوونتون وحشت نکن!
سوگند خندیدو گفت
_همین کافیه! یه گریم ساده بسه!! من که حوصله اون همه کرمو ارایش رو ندارم!
منم سرمو بالا و پایین کردمو گفتم
_با سوگند موافقم. خب دیگه پاشین بریم بیرون که کم کم پسرا می رسن!
همون لحظه صدای ایفون خبر از رسیدن پسرا میداد.
از در حیاط بیرون زدیم که یهو حسین پرید جلومو رو به بردیا داد زد
_داداش ما رفتیم
و دستم کشید سمت ماشین خودش که یه پژو 405 بود.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۳۸و۳۹ با صدای سوگند به خودم اومدم که گفت سوگند_ مراسم داره تموم میشه بیا بی
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۰
دستمو از دستش کشیدم شپلق کوبوندم تو ملاج حسینو گفتم
_نکبت من سوگندم؟!
خودشو ترسیده نشون دادو گفت
_یا امام زاده معروف!!! تو چرا شکل سوگندی؟؟
یه نگاه به سوگند انداختو مثل دخترا جیغ کشید
_سوگی تو چرا شبیه جغله ای؟؟
همگی زدیم زیر خنده که بردیا دستمو گرفتو همونطور که به سمت ماشینش می رفت گفت
_حسین داداش ! اگر ازدست سوگند به خاطر گند کاریت جون سالم به در بردی ما تو اتلیه منتظرتیم....فعلا یا علی!
حسین نمایشی اب دهنشو قورت دادو گفت
_یا جن و پری منو نجات بدین از دست این سوگی!!
که همون لحظه یه پس کله ی جانانه از سوگند نوش جون کرد!
سوار ماشین شدیمو به سمت اتلیه راه افتادیم!
بردیا دستشو به سمت سیستم پخش ماشین بردو همونطور که دنبال اهنگ مورد نظرش می گشت گفت
_یه اهنگ تووپ واسه حاج خانوم پلی کنیم!
و اهنگ دریا از رضا ملک زاده رو پخش کرد
باز پا برهنه روی ساحل
زیر باران ماه کامل از غم زمانه غافل
موج میزند آرام به پایت لحن آرام صدایت
مستم از حال و هوایت...
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
زلف خود را شانه کردی
این دلم را دیوانه کردی
روی شن ها رده پایت
عاشقم باش تا بی نهایت
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
زیباترینی تو باران که میبارد
جانا بگو قلبت حال مرا دارد
دریا دریا دریا عاشق شده این دل
دریا دریا دریا بوی نم ساحل
و همونطور که با اهنگ می خوند دستمو روی دنده زیر دست خودش گرفت...
خندیدمو گفتم
_می بینم که حالتون زیادی خوبه حاج اقا!
نگاهم کردو گفت
_مگه میشه تو باشی و حالم بد باشه! دلیل خوشحالی بهتر از این که تو پیشمی!
یهو حسین ازمون سبقت گرفتو بوق زد
بردیا هم صدای اهنگو زیاد کردو ازش سبقت گرفت و این شد شروع مسابقه این دوتا !!
بعد از اتلیه و گرفتن عکس تکی و دو نفره و دست جمعی حسین با 4 تا تفنگ پلاستیکی برگشت
حسین_خب دوستان پلیس گرامی بیاین چن تا عکس نظامی هم بگیریم!!
خندیدمو گفتم
_ایول دایی! من که پایم!
سوگندم لبخندی زدو گفت
_ منم پایم اقای شوهر!
بردیا هم دستشو انداخت دور شونمو گفت
_پایتم رفیق!
و بعد از پوشیدن لباسای چریکی که پیرهنش واسه منو سوگند نقش مانتو و شلوارش نقش دامن داشتو سوژه خندمونو فراهم کرد...
سوگند دوتا مقنعه مشکی اوردو بعد از پوشیدنش پایینشو توی پیراهنمون کردیمو کلاه ست لباسو پوشیدیم
بعد از انداختن عکسای دو نفره و دست جمعی که کلی خندوندمون لباسای محلیمون با اون دامن پر چینش رو پوشیدیمو راهی باغ پدر زن پارسا شدیم...
اخه عروسی رو اونجا برگذار کردیم و چقدر خوش گذشت...
یه مجلس که همه رو خندوند و به همه خوش گذشت و در عین حال بدون گناه گذشت!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
✳️خوابیدن با چراغ روشن در شب هنگام، باعث ایجاد اختلال در سیستم عصبی شده و احتمال ابتلا به افسردگی را افزایش می دهد.
🔸خوابیدن به این👆 شکل باعث سریعتر پیر شدن سلولهای مغز می گردد.
#خواب
#سلامت
#سلامت_بمانید
@Alachiigh
🌹شهیدحجتالله محسن پور🌹
♥️شهیدی که قرارش را دشت کربلا گذاشت ...
▪️تیر خورده بـود و با پیکری زخمـی
بههمراه رفیقش سوار قایقی بودند،
که دشمن قایقشان را هدف قرار داد
و مجبور شدند به داخل آب بروند ،
و آب خروشانِ ارونـد حجت الله را
با خودش بُرد ....
▪️دوستش که شهید نشد، نقل میکند:
که در آخریـن لحظات کـه آب داشت او را می بُرد ، دستش را بلند کـرد و فریاد زد: « دیدار ما دشت کـربلا »
▪️پیڪر مطهرش بعد از چند روز در
حاشیه اروند پیدا و شناسایی شد
و در گلزار ملامجدالدین شهر ساری
به خاک سپرده شد...
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
❌آب به کدام آسیاب میریزید⁉️
حسین شریعتمداری در یادداشتی نوشت:
در این چند گزاره که فقط مشتی از خروارها و اندکی از بسیارهاست دقت کنید.
🔹الف: یکی از مدعیان اصلاحات و از دستاندرکاران این جریان سیاسی که سابقه محکومیت به جرم فروش اطلاعات به بیگانگان را نیز در کارنامه خود دارد، در شهریورماه سال ۱۳۹۵ (قبل از انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۹۶) در مصاحبه با نشریه «صدا» میگوید: «مهمترین عاملی که در شرایط کنونی به عنوان پیشران برنامه ما عمل خواهد کرد، جلوگیری از وحدت میان اصولگرایان است. این هدف در ۵ سال گذشته به نحو مطلوبی پیش رفته. نهاییکردن شکاف میان جناح حاکم، بسیار مهم است. اصلاحطلبان باید نقش «قُوِه»ای را بازی کنند که این شکاف را به مرز جدایی کامل برساند»!
اظهارات دیگری از یک مدعی اصلاحات را بخوانید
🔹روز ۵ مهرماه ۹۱ در مصاحبه با «عصر ایران» میگوید: «آقای ناطق اگر از جایگاه فعلیاش در جناح راست (لقب تقلبی که مدعیان اصلاحات به نیروهای طرفدار انقلاب داده بودند) خارج شود و به اصلاحطلبان بپیوندد، چیزی به اصلاحطلبان اضافه نمیکند.
🔹اهمیت آقای ناطق در این است که در آنسو قرار دارد نه در این سو! ناطق نوری اگر به این سو بیاید، جایگاهش را در آن سو از دست میدهد. آقای ناطق باید در آن سو خوب بازی کند»!
🔸از سوی دیگر پیشروی جناح اصلاحطلبان با نیروهای انقلابی، از بیان موارد انتقادی خویش خودداری میکند و مینویسد: انتقادات خود را به بعد از انتخابات موکول میکنم!
#صـــراط
#روشنگری
@Alachiigh
❌⭕️ بیانیه رسمی اصلاحطلبان و حمایت صریح از همجنسبازی
اصلاحطلبان نه دین را قبول دارند نه مردم را!
سال ۸۸ ضد رای مردم شورش کردند و اکنون با صراحت بیسابقهای به طور رسمی از همجنسبازی حمایت میکنند!
#سرطان_اصلاحات
#فتنه۸۸
#جامعه_رنگین_کمانی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥👆❌
⭕️اسپانیا،...
در زمین فوتبال،
یکی از معترضان به جنگ غزه وارد زمین می شود.
پلیس ها او را می گیرند و مشغول زدن او هستند.
ببینید واکنش بازیکنان و مردم چگونه است و چه اتفاقی می افتد...👆
⭕️👈حقیقتا ما کمتر متوجه این تغییرات سریع و بی نظیر در جهان هستیم.
#طوفان_الاقصی
#رفح
#غزه
#بیداری_جهانی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️❌🎥ذات اصلاح طلبان همین است. تحریم طلب، برانداز، ویرانی طلب
آرزو داشتند و دارند که ترامپ انتخاب شود تا تحریم ها بیشتر شود. چرا که دمکرات ها "شل و ول" هستند و سیاست های ایران تکان نمی خورد.
مهدی هاشمی هم ٨٨ از واشنگتن دنبال سیاستمدارانی بود که ایران را بیشتر تحریم کنند.
اصلاح طلب خودش بر سر قدرت باشد، حالا ایران ویران و تحریم شده و جنگ زده هم بود ایرادی ندارد.
❌شرم آور است این ویدیو از دختر هاشمی رفسنجانی
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۰ دستمو از دستش کشیدم شپلق کوبوندم تو ملاج حسینو گفتم _نکبت من سوگندم؟! خود
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۱و۴۲
جیغی کشیدمو برای بار هزارم به در حموم کوبوندمو گفتم
_بردیاااااا!!!!!!!!!بیا بیرون دور شد!!!!!!!!
داد زد
_الان میام !
_بردیا نیم ساعت پیشم همینو گفتی!! بیا بیرون یه ساعت دیگه پروازه!
بردیا در حمومو باز کردو اومد بیرون و گفت
_بیا اومدم بیرون... جیغ جیغو
و خودشو پرت کرد روی تخت و ساعدشو روی چشماش گذاشت!
متعجب نگاش کردمو گفتم
_بردیا پاشو دیرمون شد!! بابا یه ساعت دیگه پروازه! بعد تو گرفتی خوابیدی؟؟!!
ساعدشو از روی چشماش برداشتو گفت
_عههه! راس میگی؟! یه ساعت دیگه پروازه؟
چشم غره ای رفتمو گفتم
_ دو ساعت دارم صدات می کنم از حموم بیای بیرون بعد تازه می گی عه راس میگی!!!
غلتی زدو پتو رو روی خودش کشیدو خوابیدو گفت
_پس نیم ساعت دیگه بیدارم کن تا بریم!
چند ثانیه بهت زده نگاش کردمو یهو جیغ زدم
_بردیااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از تخت پرت شد پایین و تند تند گفت
_هان چیه ! چی شده!! دزد اومده؟ ترامپ مرده؟؟
هینی کشیدو ادامه داد
_واااای!!!!!!!!! زنش زایید؟؟؟؟ هیین نکنه یارانه هارو قطع کردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دستمو کوبوندم به پیشونیم و تا خواستم چیزی بگم گفت
_ ای داد بی داد!!!!!!!! سوگند بیوه شده!!
حرصی نگاش کردم که نیششو تا بنا گوش باز کردو از جاش بلند شدو گونمو سریع بوسیدو به سمت کمدش رفتو همونطور که دنبال لباساش میگشت گفت
_ راسی حاج خانوم...میدونسی وقتی حرص می خوری خوشگل تر میشی؟!
خندیدمو همونطور که از اتاق بیرون می زدم گفتم
_حاج اقا به جای مخ زنی چشاتو باز کن تا ببینی لباس برات رو تخت گذاشتم!
و همونطور که بیرون می رفتم درو پشت سرم بستم.
بعد از ده دقیقه حاضر و اماده بیرون اومدو جلو چشمام یه دور به دور خودش چرخیدو گفت
_حاج خانوم می پسنده؟؟
خندیدمو گفتم
_چون خوشتیپ شدی نه!
پوکر نگام کردو گفت
_عه چرا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
خندیدمو گفتم
_چون دخترا درسته قورتت میدن!!
قهقه زدو گفت
_ بیا بریم حسود خانم!!
چمدونارو برداشتو همون طور که به سمت در ورودی سالن میرفت گفت
_چادرتو بپوش بریم حاج خانووم!
احترام نظامی کردمو گفتم
_چشم فرمانده!!
👇👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۱و۴۲ جیغی کشیدمو برای بار هزارم به در حموم کوبوندمو گفتم _بردیاااااا!!!!!!!!
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۳و۴۴
حرصی نگاش کردم که نیششو باز کردو گفت
_من که مسافرت با ماشینو خیلی دوست دارم! شما چی فرمانده؟!
دست به سینه بهش خیره شدمو حرصی گفتم
_ تا دیروز که قربون صدقه سرهنگ می رفتی که واست بلیط
هواپیما گرفته ولی حالا که از پرواز به لطف جنابعالی جا موندیمو
گیت بسته شده یادت افتاده که عاشق مسافرت با ماشینی؟؟
بردیا نیششو بیشتر باز کردو تا خواست چیزی بگه خانمی که
کنارمون وایساده بود متعجب گفت
_شما پلیسین؟؟
این تعجب داره!
بردیا چش غره ای به من رفتو گفت
_نه خانم! اسم پدر خانوومم سرهنگه!
سرهنگ؟؟!!
وای بردیا!!
استاد گند زدنی که!
اخه کی اسم بچشو میزاره سرهنگ؟!
زنه لبخندی زدو گفت
_عه! اسم عموی منم سرهنگه!
حرفمو پس میگیرم !
هستن دوستانی که اسم بچشونو بزارن سرهنگ!
بردیا پوکر نگام کردو دستمو کشیدو همراه خودش برد.
سوار تاکسی شدیمو به سمت خونه رفتیم
بعد از بیست دقیقه به خونه برگشتیم و بعد از برداشتن چندتا
وسایل کوچیک و یه سبد خوراکی راهی مشهد شدیم.
بردیا_ دریا جان یه زنگ به ستوان رجایی بزنو ببین کجا
هستن.. مثل ما از پرواز جا موندن یا نه؟!
خندیدمو گفتم
_مگه همه مثل تو حمومشون یه روزست؟؟
خندیدو گفت
_زنگ بزن ببینم!
چشاشو ماساژ دادو گفت
_نزاشتی بخوابم الان خوابم میاد
همونطور که شماره محبوبه (ستوان رجایی) رو می گرفتم
_به سنگ پا قزوین گفتی برو من جات هستم!! من بودم تا
ساعت 11 خواب بودم
متفکر نگام کردو گفت
_ای کلک تا یازده خواب بودی؟؟
همون لحظه محبوبه واب دادو من نتونستم جواب بردیا رو بدم.
محبوبه _جانم سروان!
_بی بلا ! کجایید محبوبه جان؟ از ستوان علی دوست خبر داری؟
محبوبه _ قربان ماموریت منو ستوان علی دوست کنسل شد.
_چی؟!! کی کنسل شد؟!
محبوبه _ امروز صبح سرهنگ دستور دادن که منو ستوان دیگه
به مشهد نیایم...و فقط شما و سروان ماهانی به همراه
نیرو های امنیتی مشهد ماموریتو جلو برین!
_بسیار خب... پس به سرهنگ اطلاع بدین که از پرواز جا
موندیمو الان با ماشین داریم می ریم!
محبوبه _ چشم قربان! سفر به سلامت!
_ممنونم محبوبه جان! یا علی!!
و تماسو قطع کردم.
بردیا فوری گفت
_چی شده؟
نگاهش کردمو گفتم
_ امروز صبح سرهنگ دستور دادن که دوتا ستوان دیگه
به مشهد نیاین...و فقط ما دوتا به همراه
نیرو های امنیتی مشهد ماموریتو جلو بریم!
بردیا متفکر در حال رانندگی بود...
پسورد گوشی بردیا رو زدم و به حسین زنگ زدم
بعد از دو بوق جواب دادو طبق معمول به من فرصت حرف زدن
ندادو خودش شروع به چرت و پرت گفتن کرد
_وای داداش به دادم برس که دختر خالت منو کشت!
و صدای حرصی سوگند بلند شد که می گفت
_خیلی پروویی من تو رو کشتم یا تو منو کشتی؟؟
خندیدمو گفت
_احوالتون چه طوره دایی؟؟ زندایی همچنان داره از دست کارات حرص میخوره؟
بردیا که فهمید دارم با حسین حرف می زد اشاره کرد گوشیو
بزارم رو ایفون(حالت بلندگو).
صدای حسین اومد که با گریه مصنوعی می گفت
_داغونم جغله جوون! زنداییت منو از گشنگی کشت!
نه صبحونه بهم میده نه ناهار! بیا طلاقمو ازش بگیر جون اون
شوهر گوگولیت!
منو بردیا خندیدیمو سوگند حرصی گفت
_ می بینی دریا! از دیشب تا الان یه هفتاد هشتاد تایی از نخ
موهام سفید شده!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
دنیا پر از افراد خوبِ!
اگر نمیتونی پیداشون کنی،
خودت یکی از آنها باش
⚜⚜⚜
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
@Alachiigh
🥀🥀🥀🥀🥀
⭕️خانوادگی فدای امام زمان شدن
در جنوب لبنان توسط یهود های خیبری شهید شدند
اللهم العن الیهود الخیبری
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
⭕️ احمدی نژاد وقتی گمراه شد که،...
#مرور_تاریخ
#نشر_حداکثری
◀️مرداد ۱۳۸۸
احمدی نژاد وقتی گمراه شد ؛ که
رهبری ناچار شدند برای عزل مشایی نامه بنویسند و خواهان عزل وی شوند
آن هم بعد از چند بار تذکر و نصحیت شفاهی که احمدی نژاد به هیچکدام اعتنایی نکرد
◀️سال ۱۳۸۹
احمدی نژاد وقتی گمراه شد؛در دولت دومش مشایی با اصلاح طلبان همکاری کرد و مجوز تاسیس بانک گردشگری رو به برادر فاسد اسحاق جهانگیری داد و زمانیکه اختلاس بزرگ رو رقم زدن مشخص شد احمدی نژاد با لیبرالها همکاری داشته
◀️ادریبهشت ماه ۱۳۹۰
احمدی نژاد وقتی گمراه شد؛ که ۱۱ روز از اداره دولت قهر کرد و خانه نشینی اختیار کرد بابت لجاجت با دستور ولی فقیه و نائب برحق امام زمان (عج) و ولی امر مسلمین
◀️فروردین ۱۳۹۰
احمدی نژاد وقتی گمراه شد: که با تحریک مشایی فشار آورد مصلحی وزیر اطلاعات رو برکنار کنند اما رهبری فرمود صلاح نیست ولی گوش نداد و مقام معظم رهبری ناچار شد با حکم حکومتی برای ابقای حجت الاسلام مصلحی اقدام کنند
◀️مرداد ۱۳۹۲
احمدی نژاد وقتی گمراه شد؛ که قبل از پایان ریاست جمهوری دور دوم مبلغ ۱۶ میلیارد به صورت غیر قانونی به اسم دانشگاه خود از بیت المال برداشت کرد
#مرور_تاریخ
#نشر_حداکثری
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیشنهادمیکنم
#حتما_ببینید
⭕️❌واقعا عجیبه.. #پزشکیان خطرناکتره یا ....
خبرنگار درباره ایراندوستی مردم آذربایجان و جنایت های پانترکها در ترکیه صحبت میکنه، پزشکیان براشفته میشه...
شرم و عصبانیت مسعود پزشکیان برای اینکه بگه ایرانیه در مصاحبه با یک خبرنگار؛
کسی که نه خودش نه محافظاش اجازه نمیدن خبرنگار یه سوال از ایشون بپرسه قراره بشه رئیس جمهور مردمی که رئیس جمهور شهیدشون برای دیدن پیر زن روستایی چندین کیلومتر توی کوه پیاده راه رفت؟؟
✅♦️ان شاءالله به حرمت خون #شهیدان_خدمت، #انتخاب_اصلح
#ایران_متحد
#روشنگری
#انتخابات۱۴۰۳
@Alachiigh
👇⭕️به کی رای بدیم⭕️👇
❌بسیییار عالی 👇👇👇👇
✅️ شخصی از #امام_صادق (ع) پرسید:
بین دو حاکم در تردیدم؟
✅️ امام فرمود: عادل،صادق،فقیه و باتقواترین را انتخاب کن.
✅️ شخص :اگر به تشخیص نرسیدم؟
امام فرمود: ببین افراد متدین به کدام مایلند.
✅️ شخص گفت: اگر نفهمیدم؟
🔴امام فرمودند: بنگر مخالفان آیین ما کدام را بیشتر می پسندند،
او را کنار بگذار و ببین کدام بیشتر، آنها را خشمگین میکند، او را برگزین🔴
منبع : اصول کافی جلد 1ص 68
#انتخابات۱۴۰۳
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌👆👆⭕️ سنگین ترین جنگ نرم تاریخ بر ضد کشور ما
💢امام خامنهای:
هدف این است که تودههای مردم مورد اغوا قرار بگیرند امّا وسیلهی اغوای تودههای مردم، اغوای خواص است. امروز یکی از کارهای مهم، اغوای خواصّ جامعه است، [یعنی] کسانی که عنوانی دارند و امکانی دارند و احیاناً سوادی دارند و مانند اینها. چون وقتی خواص اغوا شدند، اگر به این خواصّ اغواشده فرصت داده بشود و امکان داده بشود، راحت تودهی مردم را اغوا خواهند کرد. یکی از سنگینترین جنگهای نرم تاریخ کشور ما امروز در همین زمینه در جریان است. دارند دائم با مزدورپروری، با حرامخوارسازی، با لطایفالحیل افرادی را حرامخوار میکنند؛ وقتی حرامخوار شد، مثل حیوان جلّال،دیگر خیلی مشکل میشود او را از حرامخواری دور کرد.
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۳و۴۴ حرصی نگاش کردم که نیششو باز کردو گفت _من که مسافرت با ماشینو خیلی دوست
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۵و۴۶
خندیدمو گفتم
_مردا همینن سوگند! بردیا امروز انقد دست دست کردو حاضر
نشد که از پرواز جا موندیمو از شانس گندمون پرواز بعدی مشهد واسه فردا بود!
حسین خندیدو بردیا انگشتشو کرد تو پهلوم منم تو جام پریدمو
یه چش غره حسابی براش رفتم !
حسین_ بردیا ! دمت گرم! تو که از زنا لباس پوشیدنت بیشتر طول میکشه!
سوگند خندیدو گفت
_الان کجایین؟
دریا_ تازه از سعادت شهر زدیم بیرون... اگر همینجوری پیش بریم
و بین راه توقف نداشته باشیم شب می رسیم مشهد!
سوگند_ به سلامتی! میرین هتل؟
نگاه سوالیمو به بردیا دوختم که گفت
_نه میریم خونه سازمانی !
سوگند_ اهان!! خوش بگذره! بچه ها دعا واسه ما یادتون نره ها!
حسین گفت
حسین_ دریا !دریا!
_جانم ! جانم!
حسین_ بی بلا ! بی بلا!
_عه! درست بحرف ببینم!
خندیدو گفت
حسین_از این پارچه سبزا هستا که می بندن به ضریح...
_خب؟
حسین_ بی زحمت یه دو متریشو بخر!
_وا!! واسه چی می خوای؟
_واسه سوگند! میخوام ببندی به ضریح امام رضا«علیه السلام»
شاید فرجی شدو خدا شفاش داد!
یکم به حرفاش فکر کردم تا منظورشو گرفتم به بردیا خیره
شدمو با بردیا زدیم زیر خنده و صدای جیغ جیغ سوگند بلند شد!
سرفه مصلحتی کردمو جدی گفتم
_حسین لودگی رو بزار کنار ... بگو ببینم از سازمان و اوانسیان
چه خبر؟؟
جدی شدو گفت
_فعلا همه چیز امن و امانه!
بردیا_ نمی دونین چرا برنامه عوض شده؟؟
کمی سکوت کرد که گفتم
_بچه ها؟! هستین؟
_دیشب می خواستن حرم امام حسینو بمب گذاری کنن که
جلوشونو گرفتن و نتونستن به خواسته کثیفشون برسن!
حشد الشعبی عراق (یکی از ارگان های نظامی عراق که
همانندنیروی بسیج ایران )ردشونو توی ایران زدن!
بابهت گفتم
_ایران؟؟؟؟!!!
سوگند _ اره! احتمالا زیر سر این اوانسیان حیوون باشه!
نتونستم چیزی بگم که بردیا گفت
_خب این مسئله و پرونده که به عهده سپاهه!
حسین_ اره! نیرو های اطلاعاتی سپاه پیگیرشن و انشاالله به
زودی دستگیرشون می کنن! اما این پرونده استثناست و
ماهم باهاشون همکاری می کنیم! به احتمال زیاد منو سوگند
به جای ستوان رجایی و علی دوست بیایم مشهد!
****
بردیا لب تابو از سردار رضوی گرفتو بعد از احترام نظامی از اتاق
خارج شد.
سردار رو به من گفت
_دخترم شما همراه ستوان مهری برین تا گریمتون کنن!
هردو احترام گذاشتیمو از اتاق بیرون اومدیم.
قرار بود منو بردیا با یه کم گریم بریم به محلی که رد طهورا رو
زدن و طبق برنامه دستگیرش کنیم!
بعد از گریم با بردیا سوار یه بی ام وه مشکی شدیم و به
سمت 17 شهریور راه افتادیم...
با کمی پرس و جو مرکز تجاری اسمان رو پیدا کردیم!
با هم واردش شدیمو به سمت بوتیکی که طهورا داخلش بود رفتیم.
با دیدنش تموم نفرتای عالم توی دلم سرازیر شد.
دست باند پیچی شدشو به موهای چتریش کشیدو با ناز گفت
_اهلا و سهلا!
(خوش امدید!)
هر دوی ما گریم و لباس عربی به تن داشتیم!
من عبای عربی و روبنده پوشیده بودمو با شکم مصنوعی7ماهه.
بردیا هم دشداشه (لباس عربی مردانه) پوشیده بود با کلی
ریش و چفیه عربی و عینک مستطیلی.
خیلی تغییر کرده بودیم و شناساییمون خیلی خیلی سخت بود...
بردیا با لهجه عربی به انگلیسی گفت
_we want a scarf!
(ما یه روسری می خوایم!)
فاطمه یا همون طهورا لبخندی زدو به سمت قفسه ی روسری ها رفت.
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت.
👇👇👇
آلاچیق 🏡
#فراموشت_نمیکنم #قسمت۴۵و۴۶ خندیدمو گفتم _مردا همینن سوگند! بردیا امروز انقد دست دست کردو حاضر نش
#فراموشت_نمیکنم
#قسمت۴۷و۴۸
بردیا نا محسوس نگاهی به اطرافش کردو با لبخند دستمو گرفت.
این یعنی بوتیک دوربین نداره!
اینجوری خیلی کارمون اسونتر میکرد اما بازم باید محتاط باشیم
ممکنه دوربیناشون پنهون باشه!
سعی کردم خودمو بی حال نشون بدم !
طهورا با چند مدل روسری به سمت ما اومدو وقتی دید من
دارم از حال میرم گفت
_are you okay madam?!
(خانم حالتون خوبه؟!)
بردیا هول کرده منو نگاه کردو مضطرب خیره ام شدو از طهورا یه صندلی خواست.
منم که دیدم نقشم حسابی گرفته یه جیغ خفیف که مثلا
ناشی از درد بود زدم که فاطمه با هول رو به بردیا گفت
_do you want a ambolans??
(امبولانس میخواین؟)
بردیا که از چرت و پرتای انگلیسی طهورا خندش گرفته بود با سرفه گفت
_no! we have car! Can you help me?
(نه! ماشین داریم ! کمکم می کنین؟)
طهورا همونطور که لامپای بوتیکو خاموش می کرد کلید
به دست سرشو به معنای اره تکون دادو همراه ما به پارکینگ اومد!
به پارکینگ که رسیدیم سریع دست طهورا رو گرفتمو به فارسی گفتم
_بدون سرو صدا همراهم بیا!
ترسیده گفت
_ شما کی هستی؟
بردیا به سمت ستوان مهری رفتو بعد از گرفتن دستبند
به دست طهورا زدو ریششو کندو گفت
_ همونی که از ترس گیر افتادن به دستشون تغییر چهره
دادیو اومدی اینجا با هویت سارا زنگنه!
طهورا ترسیده گفت
_ اقا بردیا!!!
نگاهشو به من دوختو گفت
_در....دریا !!
***
کمی از لیوان اب مقابلش خوردو خیره افسر بازجویی شدو گفت
_ من نمی خواستم بکشمش! ... اون بچه دهن لقی بود
مطمئن بودم به مادرش میگه که منو دیده!
من... میترسیدم منو تحویل پلیس بدن!
افسر بازجویی که سرگرد بهرامی بود گفت
_ از چی ترسیدی که تصمیم قتل اون بچه رو گرفتی؟؟
بردیا دست به سینه خیره مانیتور شد و گفت
_شک ندارم یا سابقه ی فعالیت سیاسی داره یا با
پناهنده های سیاسی و منافقین یه سر رو سری داره!
منو ستوان مهری با سر تاییدش کردیم که صدای طهورا توی فضای کوچیک اتاقک پیچید که می گفت
طهورا _من... من... من قاچاقی وارد ایران شدم!
سرگرد بهرامی_ چرا؟
طهورا_ بخاطر ... بخاطر این که ...
سرهنگ مرتضوی که رابط بین ما و سردار رضوی بود و در حال
حاضر به جای سردار برای جلو بردن پرونده در کنار ما بود و
کمکمون میکرد با میکروفون و شنود کوچیکی که برای ارتباط با
سرگرد بهرامی تو زمان بازجویی توی گوشش گذاشته بود
خطاب به سرگرد بهرامی گفت
_به ارامش دعوتش کن و بگو جونش با گفتن حقیقت به خطر نمیفته!
سرگرد با انگشت اشاره اش دایره ی فرضی روی میز کشیدو
شصتش رو روی مرکز دایره گذاشت و این به معنای تایید حرف
سرهنگ مرتضوی بود و با ارامش گفته های سرهنگ رو با لحنی
ارام به طهورا گفت و اونو به ارامش دعوت کرد.
طهورا شروع به گریه کردو گفت
طهورا_ قدرت نفوذ بالایی دارن و من مطمئنم منو می کشن! بخدا منو میکشن!
سرهنگ باز از سرگرد خواست تا به ارامش دعوتش کنه و بگه که از حضورش اینجا خیلی از نیروهای نظامی بی خبرن!
سرگرد هم اطاعت کردو بهش حرفای سرهنگو گفت
طهورا بعد از کمی گریه خنده کریهی کردو بعد یه سکوت کوتاه گفت
این دختر مشکل روانی داره فک کنم!
یه دقیقه می خنده یه دقیقه گریه می کنه!
_من دختر مهین اسکندری ام!
منو بردیا بقیه کسایی که داخل اتاقک بودن بهت زده خیره
مانیتور بودن.
اخه چه طور ممکنه!
سرهنگ مرتضوی_ سرگرد بهش بگو ادامه بده!
#ادامه دارد...
#نویسنده_رز
#رمان_مذهبی
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 مادری که ۱۰۰ ثانیه تأمل کرد و به یاد فرزند شهیدش جز ۳ کلمه چیزی نگفت...❤️😭😭
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ حتما حتما گوش کنید و لذت ببرید و افتخار کنید 👏
#راجی
@Alachiigh