لابد سخت نامعقوله که آدمیزاد در لیلة الرغائب، در شب بخششِ بیحساب و برآورده شدن همهی حاجات، جای دعا و ذکر و نیایش، شب تا صبح مژه برهم نزنه و پیوسته تاریخ بیهقی بخونه تا ببینه قضیه از چه قراره و تهش چی میخواد بشه بالاخره. دلیلِ این کارْ هر چند نیک، احتمال میره خدا رو هیچ خوش نیاد.🤐
خدا عاقبت ما رو با این ادبیات به خیر کنه :)
#لیلة_الرغائب
#تاریخ_بیهقی
@AlefNoon59
الف|نون
لابد سخت نامعقوله که آدمیزاد در لیلة الرغائب، در شب بخششِ بیحساب و برآورده شدن همهی حاجات، جای دعا
در ادامه برای اینکه عذاب وجدانم رو خفه کنم، و به خدا نشون بدم خیلی هم آدم پَرتی نیستم، چند صفحهای هم از این کتاب خوندم.👀
باشد که خدای عزوجل را خوش آید، و آرزوهای مرا برآورده کند.🤐👩🦽🤧
﷽
____________
در باب آنچه این روزها در منطقه میگذره،
شخصی از من پرسید به نظر شما، زدن چند کنسولگری با جنایت کرمان برابری میکنه؟
مگر نه اینکه باید پاسخ سختِ ما حداقل همسطح جنایت اونها باشه؟
گفتم دغدغهی شما کاملا قابل درکه. منتها برای شما به عنوان یک شهروند ایرانی، چجور پاسخی، پاسخ سخت محسوب میشده؟ یعنی به نظر شما، ایران دقیقا اگر چه میکرد، شما الان راضی بودید و با خودتون میگفتید همینه، این شد یه پاسخ دندان شکن به تروریستها؟
گفت: "نمیدونم. غیر از شخم زدن اسرائیل دیگه چیزی ما رو راضی نمیکنه. هر چند که میدونم امکانپذیر نیست..."
من در ادامه پیامی بالا بلند برای این بزرگوار نوشتم. در راستای همون جنون #طومارنویسی که دارم:) گفت و گوی ما در اینستاگرام بود، اما فکر میکنم خالی از لطف نباشه اگر همون متن رو، با مخاطبینِ اندکِ این کانال هم به اشتراک بذارم :)
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ____________ در باب آنچه این روزها در منطقه میگذره، شخصی از من پرسید به نظر شما، زدن چند کنسولگر
"بله. خب ببینید مسئله همینه دقیقا.
اینکه در ایران، متاسفانه همهی ما آدمها خیلی سیاست زده هستیم، و تقریبا میشه گفت همهمون توی همه چیز، خودمون رو صاحبنظر میدونیم.
رو این حسابه که ما میبینیم از کوچیک و بزرگ و بقال و چقال و راننده و سبزیفروش و کتابفروش و دکتر و مهندس و آرایشگر و قصاب، هرکسی یک نسخهای برای نیروهای نظامی ما میپیچه!
یکی میگه همین الان باید چهارتا موشک بزنیم اسرائیل رو بترکونیم، و گویی اسرائیل با چهارتا موشک شخم زده میشه و گویی شخم زدن اسرائیل به همین راحتیه که میگن! دیگری میگه باید فلان جا رو بزنیم تا درس عبرتی بشه برای تروریستها، اگه نزنیم خیلی بدبختیم و اینا بیشتر میزنن، نفر سوم میگه نهخیر منطقه اوضاع حساسی داره و در شرایطی که جنگ غزه پیش روی ماست، ایران نباید مستقیما وارد جنگ با کشور همسایه بشه و رو این حساب نباید پاکستان و عراق رو میزد. خاک تو سرش که زد! نفر چهارم میگه حالا که پاکستان زده ما باید بیشتر بزنیم تا اینا پرو نشن، و البته، نفر پنجم و ششم و هفتمی هم هستند، که نیروهای نظامی ایران هرررکاری هم بکنند، چیزی جز فحش و ناسزا نصیبشون نمیکنند!!
من فکر میکنم در چنین شرایطی، وقتی ما تخصصی در زمینهای نداریم، وقتی شرایط منطقه انقدر پیچیدهست، وقتی همه دارن هم رو میزنند، اسرائیل غزه رو میزنه، حماس اسرائیل رو میزنه، آمریکا یمن رو میزنه، یمن آمریکا رو میزنه، ما پاکستان رو میزنیم و پاکستان ما رو میزنه و همه درحال چک و لگد هستند، بهترین کار اینه که، یا بریم یه تحقیق همه جانبه داشته باشیم، از افراد متخصص، از اهالی سیاست و جنگ، از کسی که بر اساس محتوای اينستاگرامی و جوزدگی و احساس، نظریه صادر نمیکنه، بریم پرس و جو کنیم، و وقتی به یک دید خیلی جامع رسیدیم، بعد بیایم حرکت ایران رو بررسی کنیم. درغیراین صورت، بهترین کار، اعتماد به نیروهای نظامی کشورمونه.
نیروهایی که، نه ترس از جنگیدن دارند، که چند سال جنگ با وحشیترین گونههای شبهانسانی، داعش رو به جون خریدند، و سرِ بُریده دادند تا این وحوش رو محو کنند، و ۸ سال، ۸ ساااال، جنگیدند برای ایران، و جنگیدن و کشته شدن جزئی از وجودشونه،
و نه اونقدری احمق و جاهل و کمفهماند، که قد یه آرایشگر و سبزی فروش و راننده تاکسی، عواقب کارشون رو نسنجند، و نفهمند که کجا رو میخوان بزنند و زدنش چه سود و ضرری داره!!
ماجرا به سادگیِ اینکه بگیم چندتا کنسولگری و پایگاه نظامیِ تروریستها رو زدن و این قدِ جنایت کرمان نشد، نیست!! ما واقعا چقدر اطلاعات داریم که به راحتی این اقدام رو کوچیک جلوه میدیم؟ بله. کل اسرائیل هم شخم زده بشه، جبران خون مردم مظلوم ما نیست. که چند ده ساله ما داریم شهید و کشته میدیم! بله معلومه که نیست. اما افرادی که مسئول تصمیم گیری برای انجام اقدامات نظامی هستند، برای دل خوشکنک ساختن برای من و شما که نباید اقدامی کنند!
مگر زدن موشک به اسرائیل کاری داره؟! خیر. ایران همین الان میتونه دهتا موشک بزنه وسط تلآویو، و اینور دل یه عدهای خوش بشه که بلههههه ما زدیم. خب؟ بعدش؟ به قول یک استادی، شروع کردن جنگ که کاری نداره! با چهارتا ترقه میشه جنگی رو شروع کرد. مهم سنجیدن تمام ابعاد و عواقب ماجرا، براساس عقل و فهم و درایت و تخصص و شرعه! تشخیص اینکه الان چه باید کرد، و چه نباید، کجا رو باید زد، کجا رو نباید، برعهدهی من و شما و بقال و چقال محل نیست. کسی که در میدانه، بهتر از مردم خارج از میدان، شرایط رو میفهمه.
فراموش نکنیم اینکه اسرائیل امروز صد روزه درگیر جنگ با یک گروه، دقت کنید نه یک "کشور" و یک "ارتش مجهز"، نه، درگیر جنگ با یک "گروهی" به نام حماسه، اینکه یمن، یمن قحطیزده، یمن جنگزده، یمنی که پوست بچههاش به استخوانهاشون چسبیدن، این یمن، جرئت میکنه در برابر آمریکا، مجهزترین ارتش دنیا، میایسته، و کشتیهاش رو میزنه، و بعد میره توی کشتی اسرائیلی مینشنیه و قلیون میکشه! و جبههی مقاومتی که طرح آمریکا و اسرائیل برای این منطقه رو، به خاک داده، بخش اعظمی از همهی اینها، توسط نیروهای نظامی همین ایرانی شکل گرفته، که ما مدام مورد تحقیر و تمسخر قرارشون میدیم!!
ایرانی که، تا همین چند ده سال پیش، روس و انگلیس ظرف ۲ روز، فقط ۲ روز، کلش رو اشغال میکردن، شاهش رو، شاه این مملکت رو تبعید میکردن، و کسی، "تو" نمیتونست به این کشورها بگه! حالا همین روس، ایران رو التماس میکنه تا بهش پهپاد بفروشه، و انگلیس با آمریکا میبنده تا در اوج حقارت، به یمنِ قحطیزده لشکر بکشه!! شما به این اتفاقاتی که درمنطقه رخ میده، اگر دقیق نگاه کنید، درمییابید ایران امروز کجاست، ابرقدرتهای پیشین کجا!👇👇
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ____________ در باب آنچه این روزها در منطقه میگذره، شخصی از من پرسید به نظر شما، زدن چند کنسولگر
پس اگر میخوایم نیروهای نظامی کشورمون رو نقد کنیم، طوری نیست، اما باید منصفانه این کار رو بکنیم. و همههههی جوانب رو بسنجیم. نه اینکه فقط بیاییم دوتا واقعه رو بذاریم کنار هم، و بگیم این اقدامِ ما که قد اقدام اونا نیست!!
من فقط میدونم در شرایط فعلی، جای این همه تحلیلهای دم دستی و تمسخر و تحقیر، باید پشت کشورمون باشیم! هیچ ملتی از تضعیف نیروهای نظامی مملکتش، سودی نبرده. هیچ ملتی. همین."
@AlefNoon59
_________
- "و اینها که آوردهام، اگر دوست به سالیانم، قاسم روبین، در خواندن و بازخواندنشان سنگ تمام نمیگذاشت، گرد نمیآمدند. راستش از خوشاقبالیِ من یکی هم همنفسی با دوستی چون اوست."
این بریده از مقدمهی کتاب باغ در باغ گلشیری رو برام فرستاده و زیرش نوشته: "قول بده برام مثل قاسم باشی برای هوشنگ."
برای هوشنگهای دور و ورتون، قاسم باشید و بَس :)
@AlefNoon59
﷽
__________
محمد قبادلو، آدم کشته. اینکه چرا آدم کشته و حال و روزش زمان آدم کشتن چطور بوده و اینها، نمیدانم. همین قدر میدانم که او آدمی را به شکل فجیعی از نفس انداخته.
اینکه عدهای مقتول را جزء آدمیزاد نمیدانند و
گمانشان این است که او بوتهای بوده هرز،
و همینطور غریزی روئیده بوده و بود و نبودش هم توفیری نداشته هیچ، بحثی دیگر است. اما اینکه قبادلو قاتل است و قتلی مرتکب شده، سرجایش هست هنوز.
این هم که میگویند قبادلو نباید قصاص بشود آخر او مادر و پدر دارد و آخر او جوان است و آخر او اینطور است و آنطور است، یعنی در نظام فکری این برخی، اولا مقتول بیپدر و مادر بوده و از زیر بته به عمل آمده بوده و یک پایش لب گور بوده و جوان هم نبوده لابد، دوما کسانی که مادر و پدر دارند و جواناند، میتوانند "آدم" بکشند و کسی "تو" نباید بگوید بهشان.
بد نيست. این هم یک مدل تفکریست در نوع خود. بیشک این برخی، وقت قصاص قاتل مرحوم داریوش مهرجویی هم بر همین منوال پیش میروند. در این تردید نداشته باشید که برای آنها قاتل با قاتل، مقتول با مقتول، تفاوتی ندارد هیچ.
باری قاتل مهرجویی هم پدر و مادری داشته حتم. شاید جوانکی هم بوده خام و بیتجربه، که همینطور از سر ندانستن و جهل و مشکلات روحی، دو نفر را چاقوباران کرده. بله.
@AlefNoon59
☘️
سخت باوفا. سخت!
وفاداران را پایبندان و دلبستگان گویند. گروهی سخت پیمان و اصحابِ حسین، چُنیناند.
#کتاب_آه
@AlefNoon59
﷽
_________
اکرم عفیف وسط زمین بازی ایستاده بود. من وسط خانه پهنِ زمین بودم. بازیکن ما پشت اکرم عفیف چرخ میخورد. مچِ پایِ عفیف وسط زمینْ عقب جلو که میشد، من مژههام وسط خانه سخت و سنگین چفتِ هم میشدند. مچش عقب که میرفت، کف دستم پهنِ صورتم میشد. جلو که میخزید و زیر توپ که میزد، روحم سه لایه میپیچید دور تنم.
توپ اگر توی دروازه نمیرفت، هوفِ محکمی از شکاف لبهام بیرون میزد و گل که میشد، کف دستم صاف کوبیده میشد وسط صورتم. وسط پیشانیم. وسط ران پام و همه جام.
گزارشگر دهان که باز میکرد "خطا به نفعِ"، تا حرفش ته بگیرد و بگوید "قطر"، یک دور طیالارض میکردم تا برزخ و جملهاش با "به نفع ایران" که رنگ میگرفت، دوباره پهنِ فرشِ زمین میشدم و دوباره هوفِ غلیظ میسُرید بیرون از شکاف لبهام و سوراخهای دماغ و جمجمهام. بازیکن ما که خیز میگرفت روی دروازهشان، رگ و پی قلبم توی سینه جر میدادند خودشان را. گل اگر میشد، حنجره هم به اعضای جر خورده ملحق میشد و اگر نمیشد، دوباره کف دست بود که با پهنای صورتم داریه میزد.
قطر دور دروازهی ما زیاد چرخ خورد. بازیکنهای ما هم دور دروازهی آنها. میشد یکی از دفعاتی که توپ میرفت تا بیخ دروازهی حریف، فقط یکی از دهها باری که پهنای گِردش، تنه به تنهی پایهی عمودیِ دروازه میزد، نیمدرجه قِل بخورد و برود توی دلش، نشد. نرفت. بنا نیست بشود همیشه. فدای سرم. فدای سر بازیکنهامان. فدای سر مردمم.
وطن داشتن اینطور است. همین جرخوردگیهای قلب و حنجره و خراشهای نازکِ روی سر و صورت. همین خدا خدا کردنها و یا زهرا و یا زینب گفتنها و همین التماسهای پیدر پی به یک تکه جسمِ بیجانِ گِردِ چل تکهی سفید و سیاه، که یارو جانِ مادرِ نداشتهات، خبر مرگت، سقت سیاه، جان بکن د بِسُر توی آن دروازهی لامصب د. و همین چشم دوختنهای خیرهخیره به عقربههای ساعت و انتظار و انتظار که کاش کسی هزار تُن آدامس بریزد روی زمان و آدامسها بچسبند به عقربههای کوفتی و کُند جلو بروند و یکی بالاخره بعد بار دهم، بیستم، سیام، این گردالیِ لعنتی را بچپاند وسطِ آن دو پایهی عمود...
که نشد. نچپاند. انتظارهای بیحاصل.
جمله از احسان عبدیپور است که جایی بیربط به فوتبال گفته: "زندگی در این برهه و برشهاش هیچ برای گفتن ندارد. این انتظارهای عبث، حتی غم، که خالی خالیش برای خودش یک شکوه و عمقی دارد را هم میزند خراب میکند..." فوت داورِ عرب که خزید توی سوت، غمِ خراب و کج و کولهای خِرِمان را گرفته بود...
بعدِ هجوم بیامان این همه ناکامی و حرمان، بعدِ بیش از نود دقیقه نعرههای خشک، دور هم گِرد شدیم و کاسههای سرمان را شکافتیم و کیلو کیلو زهر هلال ریختیم توی مغزمان. و خروار خروار بغضِ خیس بود که دستهجمعی میچپاندیم توی دریچههای دولتی و سهلتیِ قلبهای جر و واجر شدهمان. ما نه دور آن مستطیل سبز، که دور یک سه حرفیِ قرمز و سفید و سبز، گِرد شده بودیم. نعرههامان اصلِ اصلش برای آن سه رنگ بود نه برای رنگ سبز فقط.
هنوز و همیشه گِردیم به دورش. گاه گرداگردش دستهامان را ول میدهیم و با جیغهای تیز و زنگزده از تهِ حلقمان میپریم هوا، گاه انگشتهای عرق کردهمان را محکمتر چفتِ هم میکنیم و روحهای مچالهمان را نزدیکتر بهش. وطن داشتن شیریندردیست که مبتلائیم به آن. شکر!
@AlefNoon59
الف|نون
﷽
___________
مثل یه خواب بود. هرسال شبیه خوابه. عین سکانسهای یه فیلم سینمایی، که روی دور تند، دور خیلی خیلی تند جلوی چشمات نمایش داده میشن و تموم که میشن، مات و مبهوتی که چی شد؟ تموم شد؟ چه زود...چه حیف.
سر صبر باید بنویسم.
از آدمهای این خاک، از زائرهاشون، خادمهاشون، و از این مرد، که تو لحظههای آخر سفر داره برامون میخونه. از یک روحانی، که به مثابه پدر بود برای تک تک آدمهای توی اتوبوس. خاصه برای اونایی که شکل و شمایلی دیگر داشتند.
مرد، ساعت ۲ نصف شب، دو ساعت بعد از خدافظیِ دستهجمعی، زنگ زد به من و گفت: "دخترم کار داشتی زنگ زده بودی؟" گفتم: "نه حاج آقا. من همونم که هر نیم ساعت صدا بلند میکردم و میگفتم سنگ حرم منو چجوری میدید؟ و شما هربار عاجز از سماجت من، چشم گشاد میکردید که آقا یکی این دختر رو بکشه از برق! کشتی منو تو! آدرست رو پیامک کن میفرستم واست. چشم. منم شمارهتون رو از بچهها گرفتم و زنگ زدم ببینم درسته یا نه!"
از مرد هدیههای زیادی به من رسید. نه فقط به من، به همهی دخترهای توی اتوبوس. مهمترین هدیه اما، اخلاق نیکی بود که در قامت یک روحانی عمامه به سر، مثل مغناطیسی پر جاذبه همهی آدمها رو دور خودش جمع میکرد. حتی اونایی که به زور روسری روی سرشون بود و به زور از روی لباسای آستین کوتاه مانتو تن میکردند و معتقد بودند آخوندا همهشون مفتخورن چون شغلی ندارن! ولی ساعتها کف اتوبوس دور این مرد حلقه میزدند و بحث میکردند و وقت خدافظی هم گفتند: "حاج آقا دلمون برای شما خیلی تنگ میشه."
و من توی دفترچهی صورتی رنگی که مرد داده بود تا انتقاداتمون رو نسبت به رفتارش بنویسیم، براش نوشتم: "شما روحانی خوش اخلاق، مهربان و دغدغهمندی هستید. از شما برای دوستانم خواهم گفت. سنگ حرم من رو هم فراموش نکنید!"
سر صبر از مرد مینویسم.
#سرزمین_نور
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ____________ -《سلام. میدانم امشب دورتان غلغله است. زیاده عرضی نیست جز گِله از دوری و ندیدنِ روی
.
و شما هنوز، همان "پنجِ قصص"ی هستید که پیوسته میچسبانمش تنگِ اول و آخر همهی دعاهام. کاش فردا و پس فردا و یک جا در همین روزهای خیلی نزدیک به ما، پنجِ قصص دیگر یکی از دعاهای من نباشد. کاش تمام بشود این همه نکبت. خسته نه، منجمدیم آقا. بیحس...
.
﷽
____________
همین چند ماه پیش بود که گروهی سخت مصمم، هشتگِ #به_شاهزاده_وکلات_میدهیم را پیوسته توی چش و چال ملت میکردند. شاهزادهی بازمانده از خاندان پهلوی، آنور آب سالهاست لمیده و برای خاطر ایران چَک هم نخورده تاحال. اوج تلاشش توسل به دیوار ندبهی یهود بوده و باز کردن هیجانزدهی دستهاش جلوی نتانیاهوی کودکخوار.
صدها هزار آدم از جمهوری اسلامی برای ایران چَک که هیچ، خروار خروار بمب و موشک خوردهاند. بدنهاشان قطعه قطعه شده زیر شنیِ تانکهای بعثی. نفسهاشان بُریده شده زیر دودهای شیمیاییِ آلمانی. گلوهاشان دریده شده به دست داعشیهای دستسازِ آمریکایی، و دست از بدنهاشان بُریده شده نیمهشب، غریبانه، در فرودگاههای بغدادنامی... ما چرا سخت مصمم، پیوسته هشتگ #رای_میدهیم نزدیم؟
پای خون را وسط میکشند که ج.ا فلانقدر از ما کشته پس رای نمیدهیم. ما چرا پای سیصدهزار خونی که برای حفظ جمهوری اسلامی ایران ریخته شده را وسط نکشیم؟ بنا به چرتکه انداختن اگر باشد، کشتههای این نظام صدها هزار برابر بیشتر از کشتههای براندازانِ نظاماند...
سیصدهزار عدد کوچکی نیست. سیصدهزار را ضرب در زن و فرزند و خانوادههای شهدایمان کنید. عدد سر به فلک میگذارد.
"گلایهمندم اما رای میدهم"، جملهی خوشساختی نیست. کلمههاش به دل نمینشینند. جملهی نیکتری پیدا کردهام. " قدردانم و رای میدهم."
تاریخ معاصر قدردانم کرده. توی صفحه به صفحهاش نشانم داده خاک این سرزمین چند صد سال در شکم استعمار حبس بوده. انقلاب شکمش را درید. خاکِ محبوس را از تویش بیرون کشید. و هنوز و بعد از چند ده سال، باز هم میدرد شکمش را.
قدردانم. اقتصادِ پلشت امروز، کمتوانتر از آن است که از قدردانی دورم کند. قدردانِ همهی آنهایی که استخوانهای تنشان، چند ده سال پی در پی، لای مشت و لگدهای پرویز ثابتیهای ساواکی پودر شدند. قدردان آنهایی که از پسِ سالها تحریم، ترور، جنگِ به ناحق، جمهوری اسلامی ایران را با همهی نواقصش، با همهی گیر و گورش، برپا کردند، ساختند، حفظ کردند.
ایرانِ امروز، به ایرانِ قبل و بعد کودتای ۲۸ مرداد، به قحطی بزرگ ۱۲۹۶، به مشروطهی شکستخورده، به ایرانِ جنگ جهانی اول و دوم، باز نخواهد گشت. با افتخار #رای_میدهم. که ایران، هرگز، به حقارت گذشته بازنخواهد گشت.
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ________ -《زینت به حبیبو کشمش سپرده بود که اگر باز هم اتفاقی مَک لوهان را توی کافهای جایی دید، س
.
من توی زندگیم تا حالا فقط یک بار عاشق شدهام. از بار دوم و سوم بیخبرم که کِی و کجا و چجور بیاید سروقتم. یک بار را اما مطمئنم که شدهام. معشوقم کجاست؟ یک جایی توی استان بصرهی عراق، حوالیِ میدان نفتیِ مجنون و شهر قرنه. نزدیکیِ جایی که دو رود دجله و فرات خانه یکی میشوند. دقیقتر بخواهم بگویم، من عشقم جاییست در تقاطعِ جادههای جزایرِ #مجنونِ شمالی و جنوبی ...
.
#جانم
@AlefNoon59
- "باید شبانهروز دلمون، و وجودمون، و همه چیزمون با خدا باشه. اگر چنین شد، پیروزی نزدیکه…
چه بکشیم چه کشته بشیم اگر چنین بشیم پیروزیم، و هیچ ناراحتی نداریم، و شکست معنا نداره!"
#جان
@AlefNoon59
﷽
___________
سه سال و اندیست تصویر چشمهایش، صفحه قفل گوشیِ من است. سه سال و اندیست هربار قبلِ باز کردن قفل صفحه، قبل از فشردن انگشت شستم روی آن تصویر بند انگشتیِ پاییناش، دوبار، ده بار، بیست بار و بیشتر، لبهام را سخت و سفت میفشارم روی مردمکهاش.
تصویر چشمهاش را قاب هم کردهام. در پایینیترین طبقهی کتابخانهام، درست روبهروم. از فتحالمبین هم دفترچهای با نقش چشمهاش خریدهام. دفترچه کمی بیش از نیموجب است. عمدا نیموجبیاش را برداشتم که همه جا همراهم شود. تصویر چشمهاش دور گردنم هم هست. سپردم چهرهاش را حک کنند روی چوبِ بیضی شکلِ کوچکی. بیضی در هم دارد و صاف میفتد سمت چپ سینهام، درست روی قلب.
سه سال و اندیست نگاهش را توی صفحهی گوشی، قاب عکس، دفترچه، گردنبند و توی مغزم حبس کردهام. او حبس من است یا من حبس نگاهش؟!
در نگاهش چیزی آشنا هست. صلابتی آمیخته با معصومیت و حیا. محکم و استوار. چون کوه نه، استوارتر. کوه در برابر مومن هیچ است.
بیش از سه سال است در چشمهای او دنبال کسی میگردم. دنبال چیزی شاید. پیدایش نمیکنم. گمشدهای دارم. نیست. هیچکجا نیست. گمشدهام در کاسهی چشمهای او، در مردمکهایش پیداتر است ولی ناآشناست هنوز. نمی شناسماش. نمیدانم کیست و کجاست تا بروم پیاش. او گمشدهی مرا در چشمهایش دارد و من خیلی سال است دخیل بستهام به شبکیهها، صلبیهها و عنبیههای جفت چشمهاش، تا گمشدهام را بکشم بیرون، بریزم توی چشمهای خودم، بشوم شکل او؛ که نشده. نتوانستم. نمیشود...
|غروب ۱۷ اسفند ۱۳۶۲؛ عملیات خیبر؛ جزیرهی مجنون.|
@AlefNoon59
﷽
__________
جمله از صادق فرامرزی است:
"جعبههای کمک غذایی آمریکا که از هواپیما روی سر مردم گرسنهی غزه افتاده، تا کنون باعث مرگ چند نفر شده است. گمان نمیکنم چنین وجه تراژیکی تاکنون به تخیل هیج نویسندهای راه یافته باشد!"
ما دیگر نه با جنایت و نسلکشی و ظلم،
که با یک "لجنِ" تمام عیار مواجهایم.
سیستمی که یک تنه، هر نوع آتش بسی را پی در پی وتو میکند، سیستی که سگ هار دستآموزش، اسرائیلِ کودکخوار را تا خرتلاق پر از بمب و موشک میکند تا بیشتر و بیشتر فلسطین را بِدَرد، ظالم است؛
اما همین سیستم، وقتی پس از اجرای جهانیِ این جنایات، نمایشِ پرتابِ "جعبه غذا" بر سر آدمها را رو میکند، دیگر ظالم نیست، مستکبر نیست، فاسد نیست، "لجن" است. "لجن".
ما در عصر سیطرهی لجنها زندگی میکنیم.
در عصری که نکبت سرتاپایش را گرفته.
در عصری که نویسندههایش هم منجمد شدهاند از شدت کثافتِ وارده.
ما با "ظلم" روبهرو نیستیم. با "لجن" مواجهایم.
ما در لجن گیر کردهایم، گرفتاریم...
@AlefNoon59
﷽
______
دنبال رد گلوله روی دیوارها میگردم. حفرهای به قاعدهی یک نخود، بزرگتر و کوچکترش فرقی ندارد. اصل بر حفره بودن است. دست روی دیوارهای صاف و صیقلی میکشم و با چشم دنبال حفره میگردم. فرشِ زیر پام قرمزِ نقشدار است. روی سرامیکهای سبزِ زیرش دنبال رد خون میگردم. دایرههای متحدالمرکز قرمز رنگ، که قرمزیشان به سیاهی بزند. خون اگر یکهو بریزد روی زمین، اشکال هندسیِ تیز و حاشیهدار میگیرد. عمدا دنبال چند دایره میگردم. گِرد و بیحاشیه، با مرکزی واحد. نه حفرهای روی دیوار هست نه روی زمین دایرههایی قرمز. چادر سفیدهای توی سبد همگی سفیدند با طرح گلهای صورتی و سبز. دایرههای قرمز روی هیچکدام نیست؛ خیس خیساند فقط. آبِ آسمان خیسشان کرده.
روی فرشهای طرح قرمز نشستهام که آدم پشت گوشی از دلتنگیش میگوید. از اینکه خبری شنیده و دلش پوست اضافه آورده و تنگتر شده برایم. میپرسد: "خبر را شنیدهای؟" من روی دیوارها دنبال حفره میگردم، روی زمین دنبال دایره. حواسم پی حرفش نیست. از اخبار خیلی روز است بهدورم. خبرْ کلمه میشود و میپیچد لای صداش و از سوراخهای صفحهی گوشی میریزد توی لالهی گوشم. کلمههاش یک به یک میخ میشوند روی استخوانهای جمجمهام. کلمههاش عین حیوانهایی زشت و کریهاند که با پنجههاشان گلوی آدم را جر و واجر میکنند. یک نفر در من فرو میریزد و بیصدا توی مغزم نعره میکشد: "تو اون لحظه کجا بودی خدا؟" و دوباره خفه خون میگیرد. لال میشود.
آدم پشت گوشی میخ پشت میخ میکوبد. "وادارشان کردهاند تک به تک لباسهای تنشان را دربیاورند. جلو چشم شوهرها و بچههاشان. توی بیمارستان بودند همه. پناهنده به بیمارستان بودند، زخمی و مجروح. پهلوی مشتی آدم مریض احوال و رو به مرگ." کلمههای آدمِ پشت گوشی اسید میشوند روی قلبم. با جفت گوشهام صدای جرق جرق جزغاله شدن اجزایش را میشنوم. صدای آدم پشت گوشی را دیگر نمیشنوم. توی مغزم با خدا در جنگم. خیسیِ زیر پلکهام را تند تند با انگشتِ شست و اشاره چنگ میزنم. روی دیوارها دنبال حفره میگردم. آدمِ پشت گوشی هنوز حرف میزند. "کاش میکشتنشون." و صدا توی گلویش گره میخورد. "اونجایی دعا کن واسهشون." زبانم به دعا هم نمیچرخد. خدا را توی قلبم پیدا نمیکنم. خدا نیست چرا؟ آن لحظه نبوده چرا؟ بحث را عوض میکنم. میپرسم "بچهی فلانی سالم است؟ چند ماهه بود؟" و بچههای زنهای برهنه توی مغزم ردیف مینشينند تنگِ هم و با تیلههایی از حدقه بیرون پریده زل میزنند به مادرهاشان که دانه دانه لباسهاشان را میکَنند و بعد چیزهایی را میبینند که از دایرهی فهم و درکشان خارج است. به صحنهای که خبرش را شنیدم فکر نمیکنم. به جزئیاتش فکر نمیکنم. من نویسندهام و مغزم بیاجازه جزئیات میسازد. پَر میکشد تا بیمارستان، تا پیش زنها. دارد تصویر میسازد از صحنهای که جنایت هم برایش کم است. دارد زنها را، بچههاشان را در حالتهایی تصویر میکند که حالم را بهم میزند. مژههام را محکم هممیزنم. مغزم جرئت فکر کردن ندارد. آدمِ پشت گوشی از دلتنگی میگوید و من مردهایی را میبینم که جلو چشمشان، زنهاشان را برهنه کردهاند و بعد... با خدا قهرم میگیرد. خدا نامردی کرده در حق این زنها. خدا باید کاری میکرده و نکرده. از خادم حرم سراغ صحنهی جنایت را میگیرم. چادرش را جلو میکشد و با دست به جلوش اشاره میکند. میگوید همین جا بود. از همین جا وارد شد و تیراندازی کرد. سراِغ رد گلوله را میگیرم. میگوید ردی نمانده، خونها را هم شستهاند. هم از زمین، هم از چادر سفیدها. حفرههای روی دیوار را یکی مرمت کرده حتم. خونِ روی زمین را هم چند نفری شستهاند لابد.
حفرههای توی قلب آن بچهها و شوهرها کِی مرمت میشوند؟ مرمت شدنی هست اصلا؟ خونِ روی سر و صورتشان را چه کسی پاک میکند؟ من نویسندهام. در ساخت صحنه باید جزئیات بدهم. باید ریز به ریزِ وقایع را روایت کنم تا صحنه و کثافتِ تویش برای خواننده قابل لمس باشد. خواننده ولی اگر آدم باشد و حیوان نباشد، بی که جزئیاتی بخواهد و تصویر پویایی، همین یک گزاره ویرانش میکند: "تجاوز گروهی سربازان صهیونیستی به زنان زخمی و پناهنده به بیمارستان، جلوی چشم بچهها و شوهرانشان. سربازان به مردها دستور دادند چشمشان را نبندند وگرنه شلیک میکنند."
زن خادم میگوید چند نفری هم پشت این دیوار پناه گرفته بودند و شهید شدند. با دستش دیواری را نشان میدهد. میگوید شهدای اینجا خیلی مظلوم بودند. "خیلی" را چند بار پشت هم تکرار میکند. شهدای اینجا مظلومتر بودند یا زنهای توی بیمارستان؟ آدمهای پشت دیوارِ حرم برهنه نشدند جلوی چشم شوهر و بچههاشان. آدمهای توی بیمارستان را وادار به برهنه شدن کردهاند. جای حفره روی دیوارهای اینجا نمانده. روی دیوارهای شهرِ زنها ولی حفره بیداد میکند. حفرهها روز به روز گشاد و گشادتر شدهاند و شمایل دیوارهاشان را ویران کردهاند. دیوارها همه پشت هم آوار شدهاند روی زمین؛ خانههایی یکسان با خاک. رد قرمزِ خون، نه دایرههایی متحدالمرکز، که اشکال تیز و حاشیهدار روی نقطه نقطهی کشورشان پیداست. دنبالْ گشتن و دست کشیدن و سوال کردن نمیخواهد، از صدهزار فرسخی هم توی ذوق میزنند. باید کور بود و ندید. یکی دو تا هم نیستند. عدد حفرهها و دایرهها سر به فلک گذاشتهاند. روی چادر سفیدهاشان هم رد خون پیداست. خونِ سیاهِ خشک شده روی پارچه سفیدها، طرح گلهای صورتی و سبز را خفه کرده. آبی نبوده که بشود خونها را شست. آب را خیلی روز است بستهاند. صهیونیستها لشکر یزیدند مگر؟ آدمِ پشت گوشی خیلی وقت است خداحافظی کرده. چند باره تاکید کرده مراقب خودم باشم. با خدا توی قیافهام هنوز. حق زنها و بچههاشان نبود خدا در لحظهی آن جنایت اینطور ساکت بماند و نظارهگر باشد. یک نفر توی مملکت ما بوده خونها را بشوید و حفرهها را مرمت کند. توی مملکت آنها چرا نیست کسی؟ مغزم جر و واجر شده است؛ هزارهزار تکه. توی هر بخشِ جر خوردهاش یک نفر، دو نفر، ده نفر همزمان ناله سر میدهند و هوار میکشند: "خدا تو کجا بودی اون لحظه؟" هنوز صداهاشان کامل خفه نشده که اسرافیلِ خدا، هزارهزار بار توی تکه پارههای مغزم شیپور میدمد: "شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ______ دنبال رد گلوله روی دیوارها میگردم. حفرهای به قاعدهی یک نخود، بزرگتر و کوچکترش فرقی ند
.
اسرافیلِ خدا، هزارهزار بار توی تکه پارههای مغزم شیپور میدمد:
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
"شما آدمها کجا بودید در آن لحظه؟"
ما آدمها کجاییم؟
لالیم و نظارهگر، نظارهگریم و لال.
.
@AlefNoon59
الف|نون
﷽ ______ من شب یک ۱۳ فروردینی دچار شدم. دچار یک جفت چشم. تو چشمها انگار مَکِش کار گذاشته بودند چو
.
من شب یک ۱۳ فروردینی دچار شدم. دچار یک جفت چشم. و هنوز دچارم. هنوز.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلم برمیداریم روی کاغذ، برای رضای خدا.
تولدت مبارک مَرد.
@AlefNoon59
حمدِ خدا که سردارانمان
عزیزانمان
پارههای تنمان
نه در رختخواب و در تصادف
نه در اثر پیری و در دعواهای خیابانی،
که "در نبرد با ظالمترین ابناء بشر" کشته میشوند...
افتخاریست بزرگ!
شکر که قدر یک هموطن بودن،
سهیمایم در مبارزه با شیاطینِ زمین.
#سردار_زاهدی
@AlefNoon59