eitaa logo
الف|نون
148 دنبال‌کننده
85 عکس
40 ویدیو
0 فایل
|پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر...| @N_rabbanii🧶
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ____ من عاشق بچه‌هام و بچه ندارم هنوز. هر مامانی توی در و همسایه و فک و فامیل کار و باری داشته باشد، بچه‌ش را هُل می‌دهد توی بغل من. مامان می‌رود سیِ خودش و بچه از صبح تا غروب می‌ماند سیِ من. آخ هم نمی‌گوید. بچه‌ها پیش من هر کار بخواهند می‌کنند. از گند زدن به اسباب و اثاثیه خانه گرفته تا جیغ زدن‌های دسته جمعی و مداوم گِردِ هم. بمب هم بترکانند توی خانه، اوج واکنش‌م نیمچه لبخندی مونالیزاطور است و جمله‌ای که یواش از دهانم ول می‌شود: "اِ نکنید بچه‌ها. آروم‌تر."‌ همین. بچه‌ها دوست‌داشتنی‌ترین موجوات کره زمین‌اند برایم. بچه که میبینم دست و پام شل میشود. خاله همیشه غر می‌زند که عین این اجاق‌کورهایی تو نرگس. بچه‌ندیده‌ای مگر؟ بچه‌ی هر کس و ناکس را می‌گیری بغل و سر و صورتش را تُفی‌مالی میکنی که چه؟ خاله از بچه‌های غریبه خوشش نمی‌آید. شیرین نیستند اینطور بچه‌ها برایش. برای من هستند. همسایه‌ مادربزرگم یک زنِ بی‌شوهر افغانستانی‌ست با چهارتا بچه. شوهرش معلوم نیست کجاست. سه تا دختر دارد و یک پسر. هروقت میروم خانه‌شان، درِ مادر بزرگم را تق تق میزنند و می‌گویند آمدیم دنبال نرگس. بگویید بیاید با ما بازی کند. مامان میگوید بفرما. دوست و رفیق‌هات آمدند پی‌ات. گاهی هم چپ چپ نگاهم می‌کند که یعنی بزرگ شده‌‌ای، دیگر وقت بازی کردنت با بچه‌ها نیست. بچه‌‌ی همسایه‌ی خودمان از بیست روزگی خانه‌ی ما بود. می‌گفت نرگس مامان دومم است. به زور می‌رفت خانه‌شان. شامش را که میخورد، درمانده نگاهش می‌کردم و میگفتم خب نازنین. ما می‌خواهیم بخوابیم الان. کِی میروی خانه‌تان ان‌شاءالله؟ مِن و مِن می‌کرد و بعد دفتر دستک و عروسک‌هاش را می‌چپاند تو کیف فسقلی‌ش و آویزان آویزان می‌رفت خانه‌شان. تاکید هم می‌کرد فردا صبح زود دوباره می‌آید. و صبح هنوز چشم باز نکرده توی بغلم بود و زیر گوشم جیغ می‌زد که بیدار شو. مامان می‌گفت خوب نیست بچه‌ی مردم یک سره خانه‌ی ما باشد. فردا یک‌طوری بشود میگویند ما کرده‌ایم و از این قِسم حرف‌ها. بچه ۱۲ سالش شد و هیچ طورش هم نشد! توی مهمانی‌ها که آدم بزرگ‌ها دور هم جمع شده‌اند و زن‌ها از کاسه بشقاب و پرده حرف می‌زنند و مردها از فلاکت ایران و بدبختیِ همه‌گیر، من با یک مشت بچه‌ی قد و نیم قد یک گوشه گِرد می‌شویم و ریز ریز پچ پچ می‌کنیم دور هم. خدا ببخشدم گاهی از این بچه‌ها استفاده‌ی ابزاری هم میکنم. توی مهمانی‌های شلوغ که همه درحال سفره جمع کردن و ظرف شستن و بدو بدو هستند، من یک بچه‌ی نیم وجبی را میزنم زیر بغل و دور خانه رژه می‌روم. هرکی هم بگوید نرگس بیا یک کمکی بده توام، تندی بچه را می‌گیرم جلوش و می‌گویم بچه دارم توی بغلم. با بچه که نمی‌شود کار کرد! ترفند خوبی‌ست برای از زیر کار در رفتن. از بچه‌ها استفاده‌های دیگری هم میکنم. وقتی پیشم‌اند خرده‌کارهایم را پاس می‌دهم طرف‌شان. - نازنین یک لیوان آب برایم می‌آوری؟ - علی بدو کنترل تلویزیون را بیار. -سارا می‌روی آشپرخانه از مامانم یک لقمه نان بگیری؟ تنبلی نمی‌گذارد از جام جُم بخورم و بچه‌ها ربات‌های کوچکی هستند که هر چه بگویم، نه نمی‌آورند. یکی دوتاشان ولی خیلی سرتق‌اند. دو سه باری که کارهام را بکنند، دفعه‌ چهارم صورتشان را جمع میکنند و ولو می‌شوند روی زمین. داد میزنند: "خسته شدیم دیگه. خودت برو." گاهی هم با هم زامبی می‌شویم و بعد غش غش میخندیم. اینطور وقت‌ها قیافه مامان دیدنی‌ست! نگاهش عاقل اندر سفیه را هم رد میکند. حالم با بچه‌ها خوب است. وقتی پیشم‌اند غم و غصه‌هام ته می‌کشند. روح پاک و لطیف‌شان روح زنگارگرفته‌م را صیقل میدهند. بچه‌ها مثل حریر، نرم‌اند. زمختیِ آدم بزرگ‌ها را ندارند هیچ‌. نفس کشیدن توی هوای این آدم‌کوچولوها یک‌طور عبادت است برایم. البته از بچه‌داری چیزی سرم نمی‌شود. شب‌بیداری و مریضی و دنگ و فنگ‌های دیگرش را نچشیده‌ام هنوز. چه بسا مادر شوم نظرم برگردد کلا. حالا ولی بچه که میبینم، چشم‌هام بدجور برق می‌زنند! بچه‌های سرزمین اشغالی را هم که میبینم برق میزنند چشمهام. جنس برقِ اولی از ذوق است و دومی از بغض. دلم میخواست مامانِ دومِ همه‌‌ی بچه فلسطینی‌ها باشم. مامان اصلی‌هاشان بیایند در خانه‌مان را بزنند، تق تق. بعد بچه‌ها را هول هولکی بیندازند توی بغلم و بگویند یک صبح تا شب نگهشان دار تا ما برگردیم. بچه‌ها هم که بهانه گرفتند بگویم مامان‌های شما رفته‌اند آدم بدها را از خانه‌هاتان بیرون کنند. الان است که دیگر برگردند. بعد مامان‌ها دم غروبی با صورت‌های زخمی برگردند و بگویند: "بچه‌ها که اذیتت نکردند؟" و دست‌های کوچکشان را از دستم بیرون بکشند و بروند سمت خانه‌‌هاشان. و بچه‌ها هنوز دو قدم نرفته، صورت‌‌هاشان را برگردانند طرفم و برایم دست تکان دهند؛ و من، ایستاده بر چارچوب در، چادر گل گلی را محکمتر زیر گلو کیپ کنم و کف دست چپم را بوسه باران، و بعد بوسه‌ها را یک به یک فوت کنم طرف‌شان. @AlefNoon59
______ - "ما در هزارتوی قلب‌مان غمِ تو را ذخیره کرده‌ایم. برای روز مبادا ذخیره کرده‌ایم. برای روزی که از مصیبت‌هامان پُل بزنیم به غمت. نوزادِ شیرخواره‌ای را بدون شیر مادر، بدون جرعه‌ای آب، در دامان پدرش کُشتند. نوزاد فرزندِ تو بود. تو پدرش بودی. اگر پوستِ گلوی نرمِ نوزادِ تو را، حرمله نشانه نمی‌گرفت، اگر تو غمت این همه سترگ نبود، ما خروار خروار غمِ امروزمان را به کجا وصله پینه می‌کردیم تا نترکیم از بزرگیش؟ خوشا غمِ تو که پیوسته در قلب‌های ماست. می‌سوزاند و شرحه شرحه می‌کند و هست هنوز. خوشا غمت که سوزاننده‌ست. غمت انسان ساز است و باشکوه؛ یا حسین." امروز نشد بنویسیم. نتوانستیم. نوشته‌هامان از یک جایی به بعد بریده بریده شدند. درست مثل نفس‌هامان که بی‌نظم و منقطع می‌زدند بیرون. داشتم از بورانی می‌نوشتم و سوپ، که خبر رسید. همان سِیرِ دومینو وارِ همیشگی. فشار عصبی، درد گردن، بی‌حسیِ جفت دست‌ها. نشد تمامش کنم. "گاهی نویسنده متنی رو می‌نویسه و از وسطا قطعش می‌کنه. هرکی هم پرسید چرا؟ میگه سبکمه." دیشب همین ساعت‌ها بود که این جمله را نوشتم. با خنده. امشب با بغض می‌نویسم: "گاهی نویسنده‌ متنی رو شروع میکنه و هیچوقت تمومش نمیکنه. هر کی هم پرسید چرا؟ میگه وسط نوشتن داغ دیدم. داغ طفلی که نه خودش رو دیده بودم تابحال و نه مادرش رو. ولی داغ جفتشون رو به چشم دیدم!" فکری بودم فردا هم ننویسیم. بگویم یک روز سکوت کنیم. عزا بگیریم و اشک بریزیم برای طفلی که فقط چند روز توی این دنیا ماند و مادری که فقط چند روز مادری کرد براش. گفتم اگر بخواهید می‌توانید ننویسید. ولی ما جز کلمه چه داریم توی دست‌هامان؟ چرا دریغش کنیم از هم؟ فردا را می‌نویسیم. از "امید." با قلب‌هایی مچاله و نفس‌هایی بریده و چشم‌هایی نموک، کلمه‌ها را دست می‌گیریم و می‌نویسیم. ما جمعی هستیم که وسطِ هجوم بی‌امانِ ناکامی و حرمان، وسط آوارِ اندوه‌های پی در پی، هنوز امید را می‌نویسیم. ما را دیوانه می‌خوانید یا چشم‌بستگان بر واقعیت، ملالی نیست. ما مؤمنانِ قبیله‌ی امیدیم. نوشتن از چیزی را بلدیم که باورش داریم. چیزی که زیسته باشیم‌اش. "امید"، ماست در مبنا. "برای استادیار عزیز مبنا و قلب داغ‌دیده‌اش دعا کنید. برای صدها هزار مادر داغ‌دیده‌ در سرزمین‌های اشغالی هم." . @AlefNoon59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
____ صدای قلب‌ِ آدم‌ها چیزی شبیه بُب بُب است. قلبِ من صداش فرق دارد. چیزی بیشتر از بُب بُب ازش بیرون میزند. قلب من صداش حرف می‌زند. شما صدای محمد ابراهیم همت را می‌شنوید. . . "ما هم از چپ داریم میخوریم هم از راست!" هنوز هم... @AlefNoon59
__________ بچه سرتق‌ها را دیده‌اید؟ دیده‌اید وقتی گندی بالا می‌آورند، با مف آویزان و چشم‌هایی نموک، دست به دامن مادرشان می‌شوند تا بی‌خبر از پدر خانواده یک طوری خراب‌کاری‌‌هاشان را ماست مالی کنند؟ من از این مدل بچه سرتق‌ها نبودم هیچ‌وقت. مف آویزان و قیافه مچاله‌ام را سراغ مادرم نبرده‌ام تا حال. جاش ولی، هر جا خراب کرده‌ام، هرجا ویران شده‌ام، هر زمان جان رسیده تا بیخ گلوم،‌ رفته‌ام سروقت زنی عرب. تق تق در چوبیِ خانه‌اش را زده‌ام و چهار زانو نشسته‌ام جلوش. گردن کج کرده‌ام و زار و نزار گفته‌ام: "گند زدم باز. نکند کسی خبردار شود؟ خودت یک طور جمع و جورش میکنی؟" زن، مادر اُمّتی‌ست و من هنوز رویم نمی‌شود مادر صدایش بزنم. مادر صدایش نمی‌زنم و مادری می‌کند برایم. یکی از آن اُمّت نشده‌ام و هنوز مادری می‌کند. زن مرا متولد نکرده ولی هر زمان بدحال و مریض صدایش زده‌ام، تا خروس‌خوان نشسته بالا سرم و دستمال خیس گذاشته رو داغیِ پیشانی‌م. تا سپیده دم بیدار مانده و دست برده لا به لای تارِ موهای خیس و عرق کرده‌م. خیلی شب‌ها توی گوشم لالایی هم خوانده. صدایش نرم و لطیف است عین ابریشم سبز. من زنی عرب سراغ دارم که فرزندش نیستم ولی پیوسته مادری می‌کند برایم. زن، برای همه‌ی آدم‌های دیگر هم مادری می‌کند اگر صدایش بزنند. زن را صدا بزنید. به دو می‌آید بر بالین‌تان. @AlefNoon59
و چون تو نماز خوانده‌ای، خداپرست شده‌ام. - جمله از بیژن نجدی است. @AlefNoon59
_________ "احساس کردم دارم از حال می‌روم، ولی نرفتم. یعنی درد آنقدر شدید بود که امکان نداشت از حال بروم. مثل اینکه داشت چشمهایم را هم به همراه ناخنم درمی‌آورد. و بعد جیغ زدم، میخواستم با جیغ مستاصلش کنم. ولی هیچ چیز وحشتناک‌تر از شکنجه‌ای که وسط کار رها شده نیست. گفت اگر جیغ بکشی نمیتوانم تمامش کنم و می‌گذارم ناخنت همان‌طور روی انگشت بماند. بعد محکم زد توی گوشم. گفت اگر سر و صدا بکنی زیر ناخنت سوزن فرو میکنم. چقدر یک نفر می‌توانست بی‌رحم باشد‌! بی‌رحمیِ کُشتن به مراتب کمتر از بی‌رحمیِ سوزن فرو کردن زیر ناخنی است که ریشه‌اش سست شده تا کشیده شود. باور کن. ناخن تو را نکشیده‌اند، تو نمیدانی. بعد شروع کرد به زدن‌. دردِ کابل به سرعت به مغزم منتقل می‌شد، و در آن حال نمیتوانستم جیغ بکشم، و حالا میفهمیدم که جیغ زدن موقع کابل خوردن چه نعمتی است! جیغ، وسیله‌ی آزاد کردن قسمتی از دردی بود که احساس میکردم. ولی حالا نمیشد جیغ بکشم. و درد می‌آمد درست در فاصله‌ی سر و دهنم متمرکز میشد. فقط گریه میکردم." داشتم مچاله می‌شدم از واژه‌های داستان‌پیچ‌شده‌ی براهنی. که هر داستان، اندک ریشه‌ای هم در واقعیت دارد حتم! مَرد داشت سوزن فرو میکرد زیر ناخنِ نکشیده‌ام، و داشت کابلِ ندیده و نخورده را میزد کف پاهام. درد داشت نم نم تنم را میگرفت و غم، از زیر فَک تا جناغ سینه‌ خودش را می‌کشاند. داشتم کتاب را می‌بستم تا زل بزنم به سقف. داشتم آه پشت آه می‌دادم بیرون، که پیغام رسید: "تو را ای عشق از بین هوس‌ها یافتم آخر شبیهِ آنکه در انبارِ کاهی سوزنِ خود را." بعد، غم‌ِ غلیظِ توی سینه‌ام رقیق‌تر شد انگار، و لابد دردِ توی تنم، یکی از مُچ‌هاش داشت پهنِ زمین میشد که عضلاتِ نزدیک به دو گوشه‌ی دهانم تکانکی خوردند. در نهایت چیزی ورای همه‌ی داستان‌ها و قصه‌هاست که آدم‌ را رو به راه می‌کند. این واژه‌های آمیخته به مِهرند که آدم‌مچاله‌ها را پیوسته مرهم می‌شوند، نه واژه‌هایی که هنرپیشه‌ی صحنه‌های داستانی‌اند! گیریم نقش اول را هم داشته باشند در خلق یک اثر. پشتِ حروف‌شان با فونتی غلیظ "باحضور" و "باهنرمندی" هم نشسته باشد. بگیریم صحنه شاهکار هم بوده باشد، پر از تصویر و کشمکش، با پرداختی حرفه‌ای و دقیق. کارساز نیست ولی. درد را چاره نمی‌کنند و زورشان کم است. واژه باید پر زور باشد برای خواباندنِ مچِ درد؛ استخوان‌دار و قوی. دردِ کابل به سرعت به مغزم منتقل میشد و نمیتوانستم جیغ بکشم. و حالا می‌فهمیدم که جیغ زدن موقع کابل خوردن چه نعمتی است! حالا میفهمم موقع خواندن داستانی سراسر رنج، هفده‌تا واژه‌ی مِهرپیچ‌شده چه نعمتی‌ست! @AlefNoon59
__________ "او مغز متفکری‌ست که برای اسرائیل بسیار تهدید‌کننده است." این جمله، بخشی از متن خبری‌ِ یکی از شبکه‌های اسرائیلی بود. او، که تهدیدی خطرناک بود برای خونخوارترین موجوداتِ دوپا، هموطن ما بود، که امروز، در سوریه، به دست کثیف‌ترین رژیم جهان، به شهادت رسید. ترور شد. همین تهدید بودن برای اسرائیل، نشان از حقانیت‌ش دارد. او دشمنِ شیاطینِ زمینی بود و دشمن شیطان، به یقین در مسیرِ حق است. او، که در نهایتِ گمنامی زندگی کرد، حالا جانِ ماست. مثل همرزمش، اسطور‌ه‌یِ همیشه زنده در قلب‌هامان، شهیدِ قهرمانِ یک و بیست. که او هم تهدیدی بسیار بود برای آدم‌کش‌ترین دولتمردان جهان. و ترور شد. نیمه شب. غریبانه. دور از وطن... هر دو دور از وطن پرپر شدند، دور از خاک. گمنام و ناشناس... تا زمانی که یکی از ما شهید می‌شود، تا روزی که ما تهدیدیم برای شیاطینِ زمین، تا هنگامه‌ای که خطریم برای کودک‌کش‌ها و غاصب‌ها، زنده‌ایم، و می‌شود ادامه داد؛ به همه چیز! به هر سختی و مصیبتی که بر سرمان آوار می‌شود... ما زنده‌ایم و زنده خواهیم ماند. آدم‌کُش‌ها کسانی از ما را ترور می‌کنند که سالهاست، در حسرت رفتن، می‌سوزند، و در قنوت‌های نماز شب‌شان، زار میزنند! سر خم می‌کنند و زور میزنند هق هق گریه‌شان بالا نرود. که کسی نشنود در تاریکی شب، یکی ایستاده به نماز، و ضجه میزند برای رفتن... به عکسِ قاتلان‌شان که چونان سگان گرسنه، له له می‌زنند برای یک دقیقه بیشتر ماندن! آنها پنجه‌ فرو می‌کنند در قلب عزیزان ما، و ما درنده‌تر می‌شویم برای دریدن گلوی آنها. آنها داغ به قلب‌مان میزنند و ما، با داغ‌های انباشته‌ توی قلب‌‌‌مان، نفرت روی نفرت می‌کاریم و به وقتش، کوهی از کینه‌‌های چند هزارساله‌مان را درو می‌کنیم. ما صبوریم برای تحقق وعده‌ی حق. برای روزی که هیچ اثری، حتی از جنازه‌های متعفن و لجن‌‌گرفته‌شان باقی نماند. زمین پاک می‌شود از نجاست غاصبین. پاک می‌شود به دست وارثان‌ حقیقی‌اش. ، گمنام و ناشناس، امروز، شهید شد. ترور شد. توان جنگ رو در رو ندارد دشمن. هیچ وقت نداشته. ترور، کشتن از دور، جنگ از دور، همه‌ی زور آدم‌کش‌هاست برای حذف ما. ما حماسه‌ایم و حماسه حذف شدنی نبوده هرگز. حماسه‌ها ماندگارند تا ابد، و حماسه‌کُش‌ها در لجنزارِ خودساخته‌شان دفن خواهند شد. او به آرزویش رسید، به همرزمانش، به حق، با خدا هم‌آغوش شد. مبارکش. مبارک ما و شما که هموطنش بودیم. هموطن انسانی که دشمن شیطان بود‌. تهدیدی خطرناک بود برای اسرائیل کثیف. هر بار که یکی از ما را می‌کُشند، ما زنده‌تر می‌شويم! شکر! @AlefNoon59
_______ - "آقای جلال! من اولین بار کنار داستان‌های شما کلی دری وری نوشتم که مردکِ فلان فلان شده چرا توی داستان‌هایت آدم‌ مذهبی‌ها همیشه ریاکار و دو رو و زیر و رو کش‌اند پس؟ بعد جلوتر که آمدم یک روز "گلدسته‌ها و فلکِ" شما را خواندم‌ و بعدتر بیست بار دیگر هم خواندمش و حتی هنوز هم دلم می‌کِشد بخوانمش! اولین بار استاد میم بود که گفت ربانی این داستانت به لحاظ لحن و زبان، حال و هوای داستان‌های جلال و جمالزاده را دارد. پرسیدم این عیب است؟ گفت نه. بعد استاد ح به دوستی گفته بود به ربانی سلام برسان و بگو زبان داستانش مرا یاد داستان شوهر آمریکایی جلال انداخت. خواستم بپرسم این اشکال محسوب میشود؟ نپرسیدم. من اگر نگویم همه، اما بیشتر داستان‌ کوتاه‌های شما را خورده‌ام. تک تک کلمه‌های داستانی‌تان را بلعیده‌ام و به عکسِ مواجه‌ی اولیه‌ام، یک بند قربان صدقه‌ی زبان دوست داشتنی‌تان رفته‌ام. میدانم جلال یکی بود و شبیه بودن به جلال هیچ خوب نیست. در بهترین حالت، فرد شایدِ شاید یک کپیِ خیلی خوب از جلال بشود. همین. کپی. اصل شما بودید و تمام. اما شما طوری کلمه‌ها را کنار هم می‌چینید که آدم دلش نمی‌آید از رو دست‌تان تقلید نکند! شما برای من چیزی ورای تمام تعریف‌های دوست‌داران‌تان هستید. شما توی ذهن من مردی هستید که قلم‌تان بی‌نهایت قصه‌گوست، و وقتی شروع به خواندن داستان‌‌هاتان می‌کنم انگار زیر کرسی خانه‌ی مادربزرگه چمباتمه زده‌ام و درست وقتی از لای درز پنجره‌های خانه سوز میزند توی صورتم، و دانه‌های برفِ توی هوا چرخان چرخان پایین می‌ریزند، یک دستم کتاب شماست و دست دیگرم چای نبات غلیظ، که شیرینی‌ِ نباتش به عکسِ غلظت چایش، به اندازه‌ است و هیچ دل آدم را نمی‌زند. شیرینیِ داستان‌های شما دل آدم را نمی‌زند. من قرار نبود اینجا باشم. قرار بود باز از پشت صفحه‌ی تلویزیون اختتامیه جشنواره‌تان را ببینم. خوشحالم اوضاع طوری پیش رفت که امروز اینجا بودم. جایی که فضاش عینهو مسجدهای محله‌مان توی خلسه‌ می‌بُردم! فضایی آکنده از رایحه‌ی مرغوب داستان و ادبیات. دل‌شادم کنار جمعی بودم که آدم به آدمش شما را دوست داشتند؛ و جشنواره‌ای برگزار کرده بودند که همه‌ی جایزه‌هایش، شش دانگ به نام شما بودند. به نام آقای جلال آل احمد! دوست‌دار شما؛ نرگس.》 @AlefNoon59
____ دکتر می‌گفت: "در این مملکت همه جور آدم پیدا می‌شود. میلیونر مارکسیست، وزیر سوسیالیست، اشراف بی‌پول،‌ گدای گردن کلفت،‌ سرتیپی که حاضر است ترور بکند، نویسنده‌ی مأمور، و گاهی ناگهان آدم در بدترین جاها، بهترین آدم‌ها را می‌بیند." او می‌گفت: "نرگس تو یه هیولایی. یه هیولای ترسناک." می‌‌گفتم: "هیولا خودتی و هفت نسل قبل و بعدت." و بعد توی دلم مطمئن‌تر می‌شدم که او، بهترین آدمی بود که در بدترین جای زندگی دیده بودم‌اش. @AlefNoon59
ما باید برویم توی بله و ایتا و شاید هم روبیکا از تو بنویسیم. و خودمان تو را به خودمان بشناسانیم. ما نمی‌توانیم از تو در یک بستر جهانی بنویسیم. نمی‌توانیم تصویرت را جهانی کنیم. چون قاتلانِ تو، از تو گفتن را منع کرده‌اند. تصویرِ تو اگر بیش از چندبار در شبکه‌های جهانی منتشر شود، قاتلانِ تو، صفحه‌ی ما را حذف می‌کنند. و چون فیلترکنندگان، دست و پای ما را برای نوشتن از تو بسته‌اند. گفته‌اند بروید توی ایتا و بله از حاجی بگویید. در سالگرد شهادتت حاجی، من لعنت به جفت‌شان می‌فرستم. هم قاتلانِ جسم و نامت، هم شیادان و ابلهانِ فیلترکننده. آنجا توی بغل خدا، از همان بالا، تف بینداز توی صورتِ کریهِ این هر دو گروه. @AlefNoon59
و یک جهان، حماسه را در نامِ تو معنا کرد. @AlefNoon59
____ به طرح دیوارها، پشتی، در، گوشه‌ی موکت آبیِ توی تصویر نگاه کنید. به این زن نگاه کنید. به لباس‌هایش، عینکش، چروک‌های روی صورتش، و به مرد موسفیدِ توی بغلش. مردِ توی تصویر که راستِ سرش بر شانه‌ی زن است، کابوس بوده و هست. کابوسِ اَبَرتروریست‌های جهان امروز. آنقدر که نیمه‌شب میزنندش، و از این زدن مفتخرند هنوز! باید ستایش کرد زنی که چون تویی زائید. باید گرامی داشت روز چنین مادری را. @AlefNoon59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من توی زندگی‌م هیچکس را آنقدر نخواسته‌ام که دلم بخواهد برایش بمیرم. هیچکس، جز این . |این داغ سرد نمی‌شود.| @AlefNoon59
___________ هزار و یک کار نکرده دارم‌. کارهایم خیلی روز است توی هم رفته‌اند. درهم. زیرنویس شبکه خبر درهم‌ترشان می‌کند‌. متن زیرنویس را صدبار می‌خوانم. ده بار شبکه‌ها را پس و پیش میکنم. دنبال چیزی می‌گردم. خبر جدیدی که یخم را آب کند و به کارم اندازد. روبه روی صفحه‌ی تلویزیون منجمد شده‌‌ام. ما را منجمد خواسته‌اند همیشه. متن زیرنویس شده می‌گوید دو انفجار (با فاصله‌ی زمانی) در مسیر منتهی به گلزار شهدای کرمان به وقوع پیوسته. متن را صدبار می‌خوانمش. ده بار شبکه‌ها و کانال‌های خبری را پس و پیش میکنم‌. دنبال خبری تازه می‌گردم. خبری که توی همه این چهل و اندی سال نبوده. خبری جدید. چهل و چند سال است ما را می‌کُشند. آنقدر کشته‌اند از ما که خبر کشته‌ شدن قدیمی شده‌ توی مغزمان. دنبال خبری نو می‌گردم. چند ده سال است ما را می‌کُشند. چرا این همه می‌کُشندمان؟ چهل و چند سال است جلوی شیطان قد خم نکرده‌ایم. زبان به کف پایش نکشیده‌ایم، قلب شیطان را نشانه رفته‌ایم و قلاده دور گردن نبسته‌ایم. و هنوز و پیوسته می‌کُشند ما را. جسم او، تصویرش، نامش، صدایش، مزارش، همان قطعه سنگی سفید، همه‌شان کابوس حرامیان‌اند و در عظمت او مرددید هنوز؟ ما را در مسیر مزارت می‌کشند. کودکان‌مان‌، پدران‌مان، مادران و خواهران‌مان، برادران و رفقایمان‌. همه‌مان را با هم. ما را در مسیر مزارت می‌کشند. پیام واضح است. هرکس در مسیر تو باشد، حتی اگر کودک باشد، حتی اگر نظامی نباشد، مسیر حتی اگر منتهی به قطعه سنگی بی‌جان باشد، کشته می‌شود. بی‌درنگ. پیام واضح‌تر از همیشه است. شیطان با خودِ خودِ ایران‌، با خود مردم ما در ستیز است. کارهایم مانده و درهم‌تر شده حالا. خبر قدیمی نیست‌‌. کشتنِ عزیزان‌مان قدیمی نیست‌. نو است خبر. چند ده نفر از ما را کشته‌اند و بازم هم می‌کُشند. ما برده‌ی شیطان نشده‌ایم هنوز و پیوسته ما را می‌کُشند. @AlefNoon59
_______ استخوان‌‌هامان دارند پودر می‌شوند از فشار این غم. نه چون داغ پشت داغ دیدیم. که وسط داغ دیدن‌ها، پیوسته زخم زبان شنیدیم. مرهم و همدردی نداشتیم هیچ. خودمان هم خودمان را مرهم نشدیم. یا قصه‌ی کار خودشان است پیش کشیدیم، یا کشته‌ها را اینوری و آنوری کردیم و مُرده‌های تیم مقابل را انسان نپنداشتیم. یا چک و لگد، پشتِ هم و پی در پی، نثارِ تنِ زخمیِ خودمان کردیم. فاجعه‌ها هیچ‌وقت متحدتر و یکی‌ترمان نکردند. نه چون داغ پشت داغ دیدیم، که چون مواجهه با داغ، مواجهه با سوگ، مواجهه با عزا و عزاداری را بلد نبودیم... و چون دشمن اصلی را، هیچ‌وقت ندیدیم... @AlefNoon59
_________ دیگر نه سرهای بریده و نه شکم‌های پاره شده، این کاپشن‌های صورتی و گوشواره‌های قلبی‌اند که خِرِمان را می‌گیرند و چنگ می‌زنند دور گلوهامان. حالا به جای دست و پای قطع شده و صورت‌های لهیده و سوخته، این دو شیء‌اند که عین لیموی مکیده شده شیره‌ی جان‌مان را از تن‌مان بیرون می‌کشند و عینهو دو مارِ دراز، از گلومان پایین می‌روند و چنبره می‌زنند روی قلب‌‌هامان. بست می‌نشینند همان‌جا. تا آخر عمر. و بعد، توی کوچه و مهد و خیابان و مدرسه، هر کجا آدم‌کوچولویی را ببینیم که دست‌های نیم‌وجبی‌ش را برده‌ توی جیب‌‌ کاپشن‌‌‌ صورتی‌اش، و هر جا دختر بچه‌ای را ببینیم که دو گوشواره‌ی قلبی شکل از گوش‌هاش آویزان مانده‌اند، آن دو مارِ درازِ چنبره‌زده سرشان را راست می‌کنند و نیش‌شان را فرو می‌کنند درست وسط سینه‌هایمان... ما از روضه برای گلوی دریده و دست بریده، رسیده‌ایم به روضه برای کاپشن‌های صورتی! ما از مرحله‌ی داغ دیدن گذشته‌ایم دیگر. خیلی سال است که داغ را زندگی می‌کنیم حالا. هر روز و هر لحظه. ________________ نفرین بر کاخ سیاه. نفرین بر دولت کودک‌کشِ جعلی. نفرین بر تمدن کثیف تروریست‌ساز و انسان‌کُش غرب. @AlefNoon59
____________ هنوز تصویرش توی مغزم است. زنی سراسر سیاه پوش، بی‌که تار مویی از لبه‌ی روسری‌ش زده باشد بیرون، مچاله و درهم روی مبلی چرمی نشسته بود. ور دستش قاب عکسی بود از حرم امام رضا، و قابی دیگر از یک دختر جوان و پسری جوان‌تر‌. زن روی مبل که نشسته بود، کمرش نیم وجب به پایین خم شده بود و مردِ کناری‌اش، خمیده‌تر و چروک‌تر از خودش. زن جوان بود ولی چین‌های ریزی یک درمیان، زیر پلک و دور لب‌هاش افتاده بود. هفته‌ی سوم دی ماه هزار و سيصد و نود و هشت، هواپیمایی از فرودگاهی در ایران بلند شده بوده و بنا کرده بوده بنشیند توی فرودگاهی در کی‌یف، پایتخت اوکراین. دختر و پسر نخبه‌ی زن هم تویش بودند. هواپیما از زمینِ ایران بلند می‌شود اما هیچ‌گاه به مقصدِ کی یف نمی‌رسد. موشکی به بدنه‌ی هواپیما اصابت می‌کند و هواپیما درجا تکه تکه می‌شود. همه‌ی ۱۷۶ سرنشینش هم. موشک را خودمان زده بودیم به خودمان. خودمان یعنی دقیقا چه کسانی؟ نمی‌دانیم. چهارسال است که نمی‌دانیم. زن مچاله بود توی خودش، و بلند بلند نفس می‌کشید. تصویرش هنوز توی مغزم است. تیک‌های عصبی داشت؛ پلک زدن‌های مداوم و بالا انداختن پی در پی ابروها. مردِ کنارش می‌گفت نمیدانم بچه‌های من مظلوم‌ترند یا کیان پیر فلک و مهسا. این‌ها را که می‌گفت صداش می‌لرزید و توی چشم‌هاش رگه‌هایی قرمز بالا پایین می‌شدند. زن توی صفحه‌ی اینستاگرام‌اش، شهید فرودگاه بغداد و خانواده‌اش را سخت کوبیده بود. نوشته بود مقصر مرگ جوان‌هایش این‌ها هستند. نوشته بود موشک برای انتقامِ خونِ آن مرد به هواپیمای بچه‌های من شلیک شده و اگر نمی‌شد، بچه‌هاش زنده بودند حالا. خواستم برای زن بنویسم دنبال مقصر در کاخ سیاه بگردد. که نقطه‌ آغاز این دومینوی خونینِ مرگ‌بار، در آن لجن‌خانه‌ی متعفن بوده. ننوشتم. زن داغدار بود. هنوز هم هست. چهارسال است که مچاله‌تر می‌شود‌ و منتظر قصاص قاتل یا قاتلین دختر و پسرش است. من هم منتظرم. صد و هفتاد و شش نفر از هموطنان من، بی‌گناه، کشته شدند. پرپر شدند توی آسمان. من عاشق شهید فرودگاه بغدادم و بیزار از ساکنان کاخ سیاه، و مثل زن مچاله‌ام توی خودم. مچاله‌ام از این داغ. از این مصیبت. منتظرم هرکس در این فاجعه نقشی داشته، عمدی یا سهوی، مجازات شود. چهارسال است ما همه منتظریم. منتظریم شفاف شود ماجرا و نشده هنوز. @AlefNoon59
________ |نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، یک نفتکش آمریکایی را با حکم قضایی، در آب‌های دریای عمان توقیف کرد.| ایرانِ امروز، با ده‌ها گیر و گوری که در داخل دارد، ایران مقتدری‌ست. این را هر موجودِ دوپایِ پرتی حالی‌ش می‌شود‌. ایرانِ امروز، سگش، و سگش، و سگش، صدشرف دارد به ایرانِ قاجار و پهلوی، که مستشارهای آمریکایی‌ و روسی و انگلیسی توی خاکش هر گوهی می‌خوردند و هیچ بنی بشری "تو" نمی‌توانست بگوید بهشان! ایرانِ امروز، هر مزخرفی هم که باشد، آمریکا و شرق و غرب را پشت سر می‌گذارد و می‌تازد و پیش می‌رود. آینده برای ایران است. در این تردیدی نیست. دوره‌ی کاسه‌لیسی و کیف‌کشی برای اجنبی خیلی سال است سرآمده. دوره‌‌ی جولانِ نوچه‌های روباه پیر در ایران سرآمده. انگلیس حالا گوه زیادی می‌خورد "تو" به ایرانِ ما بگوید. گذشت دوره‌ای که سربازهای متعفنش استخوان سگ می‌انداختند جلوی مردم قحطی زده‌ی ما، و با دست نشان‌شان می‌دادند و قهقهه می‌زدند. ایرانِ امروز باج به هیچ کفتار و لاشخور خارجی‌ای نمی‌دهد‌. گیریم یک مشت زالو در داخل افتاده‌اند به جانش، این‌ها هم از قماش همان لاشخورها. ایران را از چنگ این هر دو گروه باید نجات داد. که می‌دهیم. ما جز همین یک تکه خاک، جز این وطن، هیچ نداریم. 🇮🇷 @AlefNoon59
____ چند وقت پیش دوستی بهم گفت خیلی وقته نمی‌تونم چیزی بنویسم انگار دارم توی نوشتن تنبلی میکنم. به نظرت چه کنم؟ گفتم هیچی. هیچ کاری نکن. به کتاب خوندن، فکر کردن و زندگی کردن ادامه بده. وقتش که بشه، دغدغه و حرف که توی مغزت شکل بگیره، دوباره شروع میکنی به نوشتن. که کلمه باید به وقتش بیاد. با زور و چک و لگد نمیشه آوردش! امروز تو یه گروهی با این متن مواجه شدم. نوشته‌ای از فروغ فرخزاد برای احمدرضا احمدی. گویا این نوشته در بخشی از شماره‌ی سی و ششم مجله‌ی اندیشه‌‌‌ پویا هم ثبت شده. فروغ البته در این یادداشت از شعر میگه. ولی میشه به جای شعر بذاریم داستان، روایت، جستار، روزانه‌نویسی یا هرچیز دیگر اینچنین. «خیلی خوشحالم که رفته‌ای به جایی که نشانی از این زندگی قلابی روشنفکری تهران ندارد. برای تو که هوش و ذوق فراوانی داری و همچنین معصومیت و پاکیزگی فراوان و همچنین ذهنی پاک و تاثیرپذیر، یک دوره زندگی مستقل و دور از این جریان‌های مصنوعی و کم‌عمق، بهترین زمینه و پشتوانه تکامل می‌تواند باشد. سعی نکن زیاد شعر بگویی. فریفته هیجان و شدت نشو. بگذار همه چیز در ذهنت ته‌نشین شود. آن قدر ته‌نشین شود که فکر کنی اصلا اتفاق نیفتاده. وقتی دیدی که داری یک ایده مشخص را تکرار می‌کنی، اصلا قلم وکاغذ را کنار بگذار، مثل من که لااقل برای یک سال کنار خواهم گذاشت. زندگی می‌کنم و صبر می‌کنم تا باز دوباره شروع کنم. اصل، ریشه است که نباید گذاشت از بین برود. حالا بگذار دیگران بگویند که «دیدی، این یکی هم تمام شد.» اگر کسی این حرف را زد و تو شنیدی، نمی‌خواهد جوابش را بدهی فقط در دلت و به خودت بگو من که کارخانه شعرسازی نیستم و دنبال بازار هم نمی گردم. من گمان می‌کنم که انسان وقتی واقعا به حد خلاقیت رسید، تنها وظیفه‌اش این است که این نیرو را دور از هر انتظار و قضاوتی بروز دهد. حالا چه اهمیت دارد که ساکنان "ریویرا" یا "کافه نادری" در مجلس ختم آدم، برای آدم دلسوزی کنند.» @AlefNoon59
____________ و بار دیگر، آمریکایی که دوستش دارم.😌 آمریکا، مهد تمدن‌ها، مهد انسانیت، مهد برابری، مهد جنگ بد است و موشک‌ها را دور بریزید و آشتی باشید با هم، مهد تکریم مقام انسانیت، مهد احترام به همه‌ی باورها، مهد هرکی هرجور میخواد باشه باشه ما که کاریش نداریم هیچ، آمریکا این سفیرِ صلحِ جهانِ امروز ما، دولتمردان و نظامیان چشم‌آبی و جنتلمن‌اش، برای بار هزارم، باز، لشکر کشیده‌اند به غرب آسیا، برای رساندنِ اینِ جهانِ جنگ‌زده، این غرب آسیای ویران، به صلحی پایدارتر، به شکلی آبادتر، زیباتر، آزادتر... آه ای آمریکا. ای کشور انسان‌ها و دوستی‌ها کاش من گاو و گوسفندی بودم لمیده در یکی از لجنزارهای خیابان تو، و انسانی نبودم در این غرب آسیا. که غرب آسیا همیشه جنگ بوده و ویرانی و ترور،‌ و تو، آمریکای عزیز من، که چون منجی عالم، خواسته‌ای ما عقب مانده‌ها را از جهان سومی بودن خارج کنی همیشه، و ما چون احمقیم و جاهل، نخواستیم. نشد. و جهان سومی ماندیم. و ویران. و جنگ‌زده. و آواره. آه افسوس. آمریکای زیبای من. ای کشور خدا، ای مقدس، ای باشکوه. ای که هرگز دست به ترور، جنگ، جنایت، کودک‌کشی و تجاوز به خاک کشورهای دیگر نزده‌ای، ای تویی که هیچ لکه ننگی بر پیشانیِ بلند و لطیف و مهتابی‌ات نیست. بیا، و بعد از حمله به یمن و تخریب و ویرانی‌اش، به ایرانِ ما هم لشکر بکش. بیا ما را گاو و گوسفند کن، و با خودت ببر، و بینداز در طویله‌ها و لجن‌های کالیفرنیا، تگزاس، نیویورک، و هرجا جز اینجا. من زندگیِ گوسفندوارانه در طویله‌های متعفنِ باشکوه تو را، دوست‌تر دارم تا زندگی در یکی از شهرهای ایران. آمریکای من‌، ای کشور "انسانیت" و "صلح". ای زیبا. . @AlefNoon59
_____________ چند روزیه در شبکه‌های مجازی، رویدادی تحت عنوان "روایت مادری" برگزار میشه. برای دوستان زحمت‌کش حوزه‌ی جنگ‌ روایت‌ها، با سلام و صلوات نوشتم: "خیلی خوبه چنین برنامه‌هایی، خداقوت. اما، به عنوان یک زن، بسیار مشتاقم از نقش و مسئولیت پدرها "هم" در این برهه‌ی حساس کنونی، بشنوم و بدونم. بالاخره وظیفه‌ی پدر فقط پول درآوردن که نیست!" میگم با سلام و صلوات، چون در "برخی" از جمع‌های مذهبی، کافیه چهارتا جمله اینچنینی بگی، تا انواع و اقسام اتهامات، مستقیم و غیرمستقیم روانه‌ بشن به‌ سویت. واکنش‌ها اما این بار بسیار امیدوارکننده بودند! زن‌هایی که تائید کردند، یکی از مسئولین این نشست که تقدیر و تشکر کرد از این توصیه‌ی به تعبیر خودشون درست، و استاد عزیز مجموعه، که مرد بود، و برام نوشت من هم بسیار موافقم و مشتاق. غرض اینکه، باز هم خداقوت میگم به همه‌ی زحمت‌کشان این حوزه، منتها، باور کنیم جامعه فقط متشکل از زنان نیست!! که تمااااااام فکر و ذکر و برنامه‌های ما شده با محوریت زنان! زنان تاثیرگذار. زنان موفق. زنان الگو. الگوی سوم زن. الگوی چهارم و پنجم و دهم زن. مادری و جامعه. مادر نمونه. انقلاب و مادر. چگونه مادر نمونه باشیم؟ چگونه مادر نمونه نباشیم؟ تاثیر دین بر زنان. زنان مسلمان‌. وظیفه‌ی مادران امروز. و و و. تو گویی مردی در این جامعه نفس نمی‌کشه تا برای "چگونه پدر خوبی باشیم" و "تاثیر دین و انقلاب بر او" و "وظیفه‌ی پدران و مردان در جامعه"، برنامه‌ای، همایشی چیزی برگزار بشه! مردها و پدرهای رها شده به حال خود، و زنان و مادرانی که بناست یک تنه جامعه‌ای را گلستان کنند! اعتراف میکنم تا امروز، تقریبا، در هیچ‌یک از همایش های مربوط به زنان شرکت نکردم، و احتمال زیاد در آینده هم نخواهم کرد. تا روزی که دغدغه‌مندان باور کنند و بپذیرند به همون میزانی که زن و مادر نیاز به آموزش داره، مرد و پدر هم داره! تا اون روز ترجیح میدم تعریفم از زن، زن موفق، زن الگو و فلان، تعریف کاملا درونی، و متناسب با توانایی‌های خودم باشه، نه چیزی که جامعه با عنوان الگوی زن موفق، تلاش میکنه بهم تحمیل کنه. جامعه‌ای که هیچ الگویی برای مرد موفق ارائه نمیده، و تمام الگوها و نگرانی‌هاش حول زنان چرخ می‌خوره! ؟ ؟ ؟ 👩‍🦽 @AlefNoon59
__________ در بیانیه آمده: "این پاسخی‌ست به جنایات اخیر گروهک‌های تروریستی، در به شهادت رساندن جمعی از هموطنان مظلوم‌مان در کرمان و راسک." کسی که متن این بیانیه را نوشته، بی‌طرف نبوده.‌ کلمه به کلمه‌ی این متن، نشان از جهت‌دار بودنِ نویسنده‌اش دارد. متن، یک طرف را جنایت‌کار دانسته، طرفی دیگر را مظلوم. من، نگاهم را می‌برم بالا، عینهو دوربینی که بی‌حس، بی‌قضاوت، صحنه‌ای را با لنزهاش دیده، و زور میزنم کلمه‌های متن‌ام، جهت‌دار نباشند هیچ. بی‌طرف: "یک طرف، پایگاه‌های نظامی، مقرهای موساد، مقرهای فرماندهان دولت اسلامی عراق و شام، داعش را، هدف قرار داده، طرف دیگر، سر و سینه‌ی زنان و کودکان دوساله‌ی کاپشن صورتی و گوشواره قلبی را. یک طرف، اهداف نظامی را زده، طرف دیگر، اهدافی مردمی." برای شما، که متن آن بیانیه، و متن من، این هر دو را باهم می‌خوانید، تشخیص اینکه کدام یک از دو طرف درگیر در این ماجرا، جنایتکار است، کدام یکی مظلوم، ابدا دشوار نیست. ابدا. @AlefNoon59
الف|نون
﷽ __________ در بیانیه آمده: "این پاسخی‌ست به جنایات اخیر گروهک‌های تروریستی، در به شهادت رساندن جم
هشتگ‌ها می‌گویند . همراه نیستم با هشتگ‌ها. هزار هزار نظامیِ تروریستِ صهیونیستی و داعشی هم که به درک واصل شوند، جبران خون پاک آن دختر بچه‌ی کاپشن صورتی، آن پسرِ احتمالا امیر علی، آن زن و مرد مظلوم ایرانی، نیست. نمی‌شود. اما حمد خدا که زمین، از وجود نحس مشتی تروریست آدمخوار، کمی، و فقط کمی، پاک‌تر شده حالا. شکر! دل‌شادیم... @AlefNoon59