eitaa logo
الف|نون
143 دنبال‌کننده
81 عکس
35 ویدیو
0 فایل
|پس اگر مقصد پرواز است، قفسِ ویران بهتر...| @N_rabbanii🧶
مشاهده در ایتا
دانلود
____________ یک. سوم خرداد هزار و سیصد و شصت و یک، چهل و دوسال پیش. احمد کاظمی از پشت بیسیم به غلامعلی رشید می‌گوید: "آقا میگم ما تو شهریم. مفهوم شد؟" و توی شهر بودنش را از پشت بیسیم چهار پنج تکرار می‌کند تا کلامش برای رشید مفهوم شود. صدا سخت به غلامعلی رشید می‌رسد. صدای کاظمی ارتفاع می‌گیرد و به چند کلمه ختم می‌شود: "خرمشهر رو خداوند آزادش کرد." و پیام بعد از چند بار قطع و وصلی در نهایت توسط رشید دریافت می‌شود. خرمشهر آزاد شد. ما به برکت خونِ رزمندگان و شهیدان‌مان حماسه ساختیم و ممد نبودی خواندیم و توی شهرهای ایران بزرگیِ خدا را از تهِ حلق فریاد زدیم. دو. سوم خرداد هزار و چهارصد و سه‌، چهل و دو سال بعد. گوینده‌ی خبر سه روز قبل، از پشتِ صفحه‌ی تلویزیون خبر شهادت رئیس جمهور و همراهانش را اعلام کرده. خبر توی دنیا ترکیده و پیامش به همه رسیده. رئیس جمهور و همراهانش شهید شده‌اند. شهرهای ایران پُر از مردمی‌ست که به برکتِ خونِ سیاست‌مدارانِ شهیدشان دوشادوشِ هم ایستاده‌اند و در تشییع پیکرشان حماسه ساخته‌اند. راهِ رجا بسته نیست می‌خوانند و بزرگی‌ِ خدا را از ته حلق هوار می‌کشند. صدا ولی برای همه مفهوم نیست! مردمِ توی شهر، ده‌ها میلیون بار توی شهر بودن‌شان را فریاد زده‌اند و صدا برای برخی هنوز مفهوم نیست. دریافت نمی‌شود پیام.‌ چهل و دو سال از خرداد شصت و یک گذشته و ما پیوسته در خیابان‌های ایران شهید می‌گردانیم و حماسه می‌خوانیم و پیام‌مان هنوز توسط برخی دریافت نشده! نمی‌شود. سه. در چهل و دومین سالروزِ حماسه‌‌ی آزادسازیِ خرمشهر، در شهرهای ایران تابوتِ شهید بر دوش داریم، بزرگیِ خدا را نفیر می‌کشیم و با عددمان حماسه می‌سازیم. از سوم خردادِ شصت و یک تا سوم خرداد صفر سه، هنوز ملت حماسه‌ایم؛ حماسه می‌مانیم. ______________ @AlefNoon59
____________ اسرائیل نوزادانِ شیرخواره‌ را درون چادرهایی که به جای سقفِ خانه بر سرشان مانده می‌سوزاند. زنده زنده می‌سوزاند. در برابر چشم‌ ميليارد ميليارد آدم. پوستِ نازک و لطیف نوزادان، دست‌های نیم‌وجبی و کله‌های یک وجبی‌شان، پاهای ظریف و شکم‌های باریک‌ و لبا‌س‌هایی که بوی شیر گرفته‌اند، عروسک‌های پارچه‌ای لای انگشت‌های لرزان‌شان، همه، تک به تک، لابه‌لای‌ شعله‌های آتش آب می‌شوند. داغ می‌شوند، گُر می‌گیرند، جیغ می‌زنند، ونگ می‌زنند، دست و پا می‌زنند و جزغاله می‌شوند. یکسان با خاک. پودر. خاکسترشان هم به باد نمی‌رسد. وحشتناک است. اما وحشتناک‌تر آدم‌هایی هستند که جزغاله شدنِ نوزادانِ شیرخواره را می‌بینند و می‌شنوند و ساکت‌اند. خفه! حامیانِ اسرائیل وحشتناک نیستند. موضع‌شان روشن است؛ حزب شیطان‌. حزبِ شیطان ترسی ندارد. کف‌اند روی آب. وحشتناک آدم‌هایی‌اند که انسانم آرزوست از دهان‌شان نمی‌افتد، سر و ته‌شان را که میزنی حرف‌های گنده گنده بلغور می‌کنند و با ژست جنگ چه بد است و کاش همه جا صلح باشد آروغ روشنفکری میزنند، سرتا پرغرور اند و خیال ورشان داشته مغز خالص‌اند و مرکز عالم، مابقی همه کج فهم‌اند و نفهم، و در برابر نوزادانِ سوخته خفه‌اند. لال. مطلقا لال. زبان در دهان‌شان قطع می‌شود هر بار. بریده باد زبان‌هایی که برای یوز و سگ و گربه و گاو و گوسفند و درخت و سطل آشغال کف خيابان مرثیه خواندند، برای هزار هزار نوزادِ ذبح شده در فلسطین اشغالی نه! برده باد چُنین زبان‌ها و قلم‌هایی. منفور و متعفن و حال‌بهم‌زن‌اید. تا ابد هم کتاب بزنید زیر بغل‌تان و از شعر و هنر و ادبیات دم بزنید، هنرتان بوی تعفن می‌دهد. بوی خون. بوی لجن. شرم دارم با شما هم‌وطن‌ام.‌ عذاب می‌کشم که به جبر جغرافیا ناچارم تحمل‌تان کنم. باز شرافت را پیشِ چشم دنیا، پیش چشم دانشجوی آمریکایی که در اعتراض به نسل‌کُشی زندان‌ است و از تحصیل محروم، پیش چشم جهانی که یک‌صدا آزادیِ فلسطین را نعره می‌زند و از جنایاتِ وحشیانه‌ی صهیونیست‌ به تنگ آمده، پیش چشم همه‌ آزادگان زمین، ذبح کنید. ذبح کنید و بنویسید: "خب مقصر حماس است میخواست شروع نکند!" بنویسید ما داغ‌دار مهسا هستیم فرصت عزاداری برای بچه‌های سوخته‌ی غزه نداریم! شرم بر شما. از این همه نژادپرستی‌تان متنفرم. فقط "ذره‌ای" از غم مهسا مجاب‌تان می‌کرد برای هزار هزار پوستِ لطیفِ جزغاله شده "هم" عزا بگیرید! نیست. غم مهسا در شما مطلقا نیست. مهسا دستاویز است برای شما نه عاملِ غم. شرم دارم از هم‌زبانی با شما. شرم.
. برای سیاست‌مدارانِ شهیدمان زیاد حرف توی مغزم است. حرف‌ها توی مغزم‌اند و روی کاغذ نمی‌آیند. غمِ فلسطین فلج‌کننده است. دو شب پیش به انسیه گفتم غم این بچه‌ها به قدری بزرگ است که غم و غصه‌ی خودم محو می‌شود. غم خودم تهِ مغزم دفن شده و کلمه نمی‌شود. انسیه گوشزد کرده استوری‌های اینستاگرامم سر و شکل خوبی ندارند‌. گفته نوشته‌هام باید رنگی رنگی‌ باشند و فاصله داشته باشند و طرحی دورشان باشد تا جذابیت ظاهری پیدا کنند. غمِ فلسطین فلج کننده‌است و سر و شکل دادنم نمی‌آید. آدم‌ها توی فلسطین می‌سوزند که ما اینجا متن‌شان کنیم، بنویسیم‌شان، جزغاله‌شدن‌شان را استوری کنیم، استوری‌ها را رنگی رنگی و جذاب، تا بقیه بخوانندشان! بخوانند که چه شود؟ ما سوختنِ آدم‌ها را کلمه می‌کنیم و جز این از دست‌‌مان نمی‌آید. کاش کسی بخواندمان. بخواند و چیزی شود... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ___________ - "برگشتیم. همه چیز را رها کردیم. وسط راه همه چیز را رها کردیم و برگشتیم. مسلمان نشده بودیم. فقط می‌گفتیم امام، عجب آدم جذابی‌ست! این دیگر کیست؟!" ___________ @AlefNoon59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
___________ مردانِ ما هنوز پس از گذشت چند ده سال از سقوطِ خرمشهر عزیز با یادآوری‌اش فرومی‌پاشند... با همه درجه‌های روی سرشانه‌ها، خم می‌شوند و چشم‌خانه‌هاشان نموک می‌شود، اما حتی زبان به بیان واژه‌ی "سقوط" نمی‌چرخانند! چگونه اپوزیسیون‌های پوچ و مبتذل را جایگزینِ این مردان کنیم؟! مبتذلانی که در صف اول حمله‌ی نظامی به ایران‌اند و مبتذلانی که عاشقانِ تحریم ایران‌اند و مبتذلانی که پیراهن چاک می‌دهند: "رفح به ما چه؟ چشم‌ها باید فقط به ایران باشد." و مغزهای مسخ‌شده‌ای که یقه می‌درند اسرائیل دوستِ ایران است مشکلش تنها با حکومت است، اما وقتی پسرِ نتانیاهو رسما، پستی از "تجزیه‌ی ایران" منتشر می‌کند، چشم‌هایی که باید به ایران باشد را کور می‌کنند و هنوز، کاسه‌های گدایی‌شان را با دریوزگیِ تمام، جلو صهیونیست‌ می‌گیرند تا استخوانی درونش بیندازد و لیسش بزنند! چگونه مردانی که حتی از "بیانِ" سقوطِ یکی از شهرهای ایران شرم دارند، جایگزینِ بی‌رگ‌هایی کنیم که ایران، سوای حکومت‌های مرکزی‌اش، هرگز برای‌شان مهم نبوده؟ چگونه وطن‌دوستانِ غیور را، با وطن‌فروشانِ بی‌رگ، جایگزین کنیم؟! @AlefNoon59
__________ مرد را به مادرم می‌شناسم. به تصویرهایی از کودکی که میخ شده توی مغزم. تصویری روی مجله‌ی سفید‌ رنگ که در جماران هدیه گرفتم. یکی از دست‌هام توی دست مامان است و لای انگشت‌های دستِ دیگرم تصویری از مرد‌ روی صفحه‌ اولِ مجله. قابی دور قهوه‌‌ای‌ روی دیوار خانه‌ی عزیز که از در که می‌روم تو، گوشه‌ی دیوار سمت چپ نصب شده. مردِ توی قاب، نشسته روی زمین و دور و برش سرسبز، عبایی قهوه‌ای به تن دارد. زیر عکس‌ش نوشته‌اند او یک حقیقت همیشه زنده است.‌ صدایی که از تلويزيون پخش می‌شود و مرد که نشسته در جمعی و می‌گوید: "آنچه هست از خدای تبارک و تعالی‌ست. اوست که همۀ کارها و زمام همۀ امور در دست اوست و ما هیچ و هیچ اندر‏‎ ‎‏هیچ هستیم." و صدایی از گوینده‌ی خبر که رفتنِ مرد را، عروجش را، رحلتش را با لحنی محکم و گیرا بیان می‌کند. « بسم الله الرحمن الرحيم. انالله و انااليه راجعون. روح بلند رهبر کبير انقلاب حضرت امام خمينی‌(ره) به ملکوت اعلا پيوست.» مرد را به مادرم می‌شناسم و به تصویرهای کودکی‌ام. به آدم‌های دیگر هم می‌شناختم. "می‌شناسم" را منی می‌نویسم که هنوز بر این فعل‌ام. "می‌شناختم" را منی می‌نویسد که چیزکی دیده این میان. از "آدم‌های دیگر" چندتایی دیگر با مرد نیستند. مامان هست هنوز. هنوز، یعنی بیست سی سال بعد از وقتی که خودش مرد را شناخته‌. امروز گوشی موبایل‌اش را هل داد توی بغلم. گفت برای پروفایل شبکه‌های مجازی‌ و تصویر زمینه‌ی گوشی‌اش عکس‌هایی از مرد انتخاب کنم. من سرم توی گوگل بود برای پیدا کردنِ عکس که گفت: "حالا بذار هرقدر می‌خوان فحش بدن. بالاخره می‌فهمن کی بود." تصاویرِ بی‌شماری از مرد توی ذهنم است. چیزهایی از او فهمیده‌ام و خیلی چیزها نه. هنور در شناخت ابعادِ مرد توی سطح‌ام. دوست داشتن‌‌ام سطحی نیست. هر قدر بیشتر دشنامش میدهند جایگاه‌ش در نظرم بالاتر می‌رود. مامان می‌گوید بگذار هرقدر میخواهند فحش بدهند. روزی می‌فهمند. من توی ذهنم می‌گویم نفهمیدند هم نفهمیدند. تا حالا که نفهمیدند طوری شده مگر‌؟ بی‌شمار تصویر از مرد توی ذهنم است اما تصاویر کودکی توی مغزم میخ شده‌اند. ثابت. و مرد را هنوز به مادرم می‌شناسم. خوب که فکر میکنم، به مامان که نگاه میکنم، خیال میکنم شاید اگر زن دیگری مرا زاییده بود جور دیگری بودم. مامان زن شگفت‌انگیزی‌ است. روزی از مامان می‌نویسم. از زنی که خمینیِ عزیز را با او شناختم و هم از مردی که اعجازش همه معادلاتِ جهانی را برای همیشه برهم زد. ___________ @AlefNoon59
___________ زخم است که قلب‌ها را عمیقاً به‌هم پیوند می‌دهد. پیوندِ درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. این جمله میخ شده بالای آخرین اتوبوس‌. اتوبوس را به صندلی‌هاش می‌شناسم. به جاده و سفر. به تِلک و تِلک چرخ‌هاش روی آسفالتِ پُر چاله‌ی زمین وقتی لالایی‌ست برای چُرت بینِ مسیر. اولین و آخرین‌اش فرقی ندارد. مبدأ و مقصدش مهم‌اند. اتوبوس مادیانی‌ست که سوار بَرَش از مبدأیی به مقصدی می‌تازی. مقصد اگر کلمه باشد، اگر ادبیات، مبدأ را از هر جا می‌شود زد. از خیابان ولیعصر، میدان امام رضا، چهارراه حافظیه یا خیابان انتظارِ کرمان. شما که این پیغام را دریافت کرده‌اید مبدأتان مستطیل‌ها ومربع‌هایی شیشه‌ای‌ست، با صفحاتی لمسی یا دکمه‌دار. مقصدتان کلمه می‌شود اگر به آخرین اتوبوس بپيونديد. آخرین اتوبوس نام کانالی‌ست که زهرا صاحبش. زهرا دوستم است. خانه‌ی واقعی‌ش اصفهان و خانه‌ی مجازی‌ش اینجاست؛ در مستطیل‌ها و مربع‌های شیشه‌ای. زهرا کلمه می‌نویسد. اگر مایل بودید در تلگرام دنبالش کنید. نشانی‌ش این: https://t.me/akharinotoboos ___________
___________ "شكيبايىِ من اندك است و توانم از دست رفته. ولى مرا، كه اندوهِ عظيمِ فُرقتِ تو ديده‌ام و رنجِ مصيبتِ تو چشيده‌ام، جاى شكيبايى‌ست. اکنون آن وديعت بازگردانده شد و آن امانت به صاحبش رسيد. و اندوهِ مرا پايانى نيست. همه شب خواب به چشمم نرود تا آن گاه كه خداوند براى من سرايى را كه تو در آن جاى گرفته‌اى، اختيار كند. بدرود تو را، و دخترت را..." روزهای سختی را پشت سر می‌گذاریم؛ جهنمی. داغ پشت داغ... سوگ پشت سوگ... آمدنی‌ترین رسول مرگ است. سراغ همه‌مان می‌آید. این جمله را از کوثر علیپور وام دارم. و جهنم همین‌جاست. رسولی می‌آید، رسولی مرگ به بغل می‌آید و ما را با بقچه‌هایی تو خالی، پوچ و سبک و بی‌مایه قبضِ روح می‌کند. جسم‌مان می‌ماند روی زمین، زیر تلی خاک وسط قبرستان. سنگی سیاه هم می‌زنند رویش. چند جمله‌ای خط می‌کنند و جوان ناکام و باکامی هم شاید. سطلی آب و مشتی گلاب می‌پاشند رو سیاهیِ سنگ‌مان و چند قطره‌ای اشک، و می‌روند. جسم ما زیر تلی خاک است وسط قبرستان و روح‌مان بی‌که بقچه‌ای زیر بغلش باشد، بقچه‌ای درخور، بقچه‌ای پُر، قبض می‌شود. آمدنی‌ترین رسول مرگ است. سراغ همه‌مان می‌آید. جایی پشتِ استخوانِ جناغ سینه، حدفاصلِ غضروف‌های دنده‌ی سوم تا ششم، چپِ قفسه سینه‌ام درد می‌کند. تنگ و تنگ‌تر می‌شود به بقچه‌ام که نگاه می‌کنم. هیچ تویش نیست. خالیِ خالی. مرگ با همه حق بودنش تلخ است. تلخی‌ش نه برای متوفی و کسانش، که ریشه در خودم، ریشه در بقچه‌ام دارد. رسولِ مرگ که به سراغم بیاید مهلتم تمام است. بقچه‌ام خالی‌ست. کوچ با بار و بُنه‌ای اندک وحشتناک است. تلخ و جهنم‌ساز. روزهای سختی را طی می‌کنیم. سختی‌ش برای بقچه‌های تو خالی‌‌ست. برای حسرتِ دیدنِ مسافرهایی که پُر، با بقچه‌هایی پُر از زمین کوچ می‌کنند. جهنم جایی‌ست که با مرگ آدم‌ها، تو خالی بودنِ بار و بندیلم صریح‌تر، محکم‌تر توی صورتم کوبیده می‌شود. کاش خدا به آبروی همه دست‌ِ پُر سفرکرده‌ها چیزکی بیندازد توی بقچه‌ام. سبکی‌ش را بگیرد و سنگین‌ش کند. دعام کنید. برای دوست‌مان میثاق رحمانی، عزیزِ نادیده‌ای که امروز رفت هم. مسافری که بقچه‌اش پُر بود، پُر زندگی کرد و پُر پَر کشید. و خدای امیر می‌بیند. می‌بیند یکی عاجز، یکی توخالی نوشته قبلِ رفتن پُرش کنید. به آبروی امیری که در رفتنِ همسرش کم‌طاقت شده ولی مصیبتِ پدر، غمِ دختر را کم کرده. مصيبتِ این خاندان غمم را کم می‌کند؛ رأفت‌‌شان بقچه‌ام را پُر، دلم را قرص. اکنون آن وديعت بازگردانده شد و آن امانت به صاحبش رسيد. و اندوهِ مرا پايانى نيست. همه شب خواب به چشمم نرود تا آن گاه كه خداوند براى من سرايى را كه تو در آن جاى گرفته‌اى‌ اختيار كند. بدرود تو را... ___________ @AlefNoon59
___________ عکس را زهرا مهدانیان سیاه سفید کرده. تصویرِ توی عکس زیادی برای‌مان سنگین است. یکی از ما کم نشده. هم‌چنان که مردانِ ما پس از مرگ کم نمی‌شوند و تکثیر می‌شوند، زنان‌مان هم کم نمی‌شوند. دوست ما جسم‌ش دیگر میان‌مان نیست ولی خودش در ما تکثیر شده، در آجر به آجر مبنا، در قلب‌ها و قلم‌هامان. کم‌ نشده. هست. مردِ عمامه به‌سرِ توی عکس روزی که ما را دور هم جمع می‌کرده چنین صحنه‌ای در مخیله‌ش هم نمی‌گنجیده. که بایستد و نماز بخواند بر پیکر یکی از ما شاگردهاش... عکس برای ما سنگین است و استادمان هنوز محکم ایستاده. یکی از ما کم نشده که متوقف شویم. یخ بزنیم و منجمد. میثاق رحمانی در ما تکثیر شده. سریع‌تر می‌دویم، محکم‌تر، قوی‌تر؛ برای رسیدن به مقصدی که میثاق دارد و مردِ توی عکس. عکس را زهرا مهدانیان سیاه سفید کرده و پایین‌ش نوشته: "استادی ایستاده بر بالای پیکر شاگرد، نقطه پایانِ داستان را خودش می‌گذارد." صحنه برای ما زیادی سنگین است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
___________ لبخندِ امروزِ ما کنار اشک‌های دیروز، امیدِ امروزمان کنار ناامید‌یِ دیروز، شاکله‌ی مبنا را تشکیل میدهد؛ و مگر زندگی جز این است؟ ما در مبنا زندگی می‌کنیم‌. دیروز جسم یکی‌ از ما پَر کشید و امروز متنِ یکی‌مان در پویشی رسانه‌ای جایزه‌‌ اولِ کشور را بُرد. دیروز را به هم تسلیت گفتیم و امروز را تبریک. و امید همچنان بین ما هست. 🌱 بالای لوح تقدیرِ دوست‌مان نوشته‌اند: "دنیای فردا دنیای فلسطین است." دست‌هایی که برای فلسطین قلم می‌زنند بوسیدنی‌اند. |@sayeh_sayeh| ______________ @AlefNoon59
___________ م میخ شده بوده جلو کتابخانه‌ام‌. مامان این را می‌گفت. می‌گفت میخ شده بوده و ازش پرسیده بوده این پسرِ جوان بالای کتابخانه‌ی نرگس کیست؟ مامان به خنده گفته بوده نامزدش. م احتمالا دهانش را به چپ زاویه داده بوده، شاید هم راست. و همچنان که میخ بوده و توی مغزش قصه میساخته که دختره چه بی‌خبر رفته‌ خانه بخت، مامان قصه‌ش را بهم زده بوده و گفته بوده: یه شهیده. م ابرو بالا انداخته بوده که: اِ؟ نشناختم. ماجرای م و مامان و نامزد خیالیِ من همین جا ته میگیرد و م که خیالش راحت میشود پای پسری درمیان نیست میرود خانه‌اش. و شهید همین‌قدر غریب و ناشناخته است میان ما. نه فقط برای م، برای همه‌‌مان. نه فقط شهیدِ بالای کتابخانه‌ی من، همه‌ شهیدها. ما کسی را که برای زنده ماندن‌‌مان جنگیده‌ و کشته شده‌ نمیشناسیم. شهیدِ توی قاب وقتی اسلحه به‌ دست مقابل داعش ایستاده بوده انتظار نداشته کسی بشناسدش، و ما که اینور دور از داعش نفس میکشیم هم انتظار نداریم کسی از ما بخواهد او را بشناسیم. بیکاریم مگر؟ گرانی و قرض و اجاره‌خانه‌ و پوشک بچه. آدمِ توی قاب را کجای این همه بدبختی‌ جا دهیم؟ حالا طرف رفته جنگیده کشته شده. به ما چه؟ پولش را گرفته. ما هم اینور هر روز داریم با این و آن میجنگیم؛ کی ما را میشناسد؟ عباس دانشگر ۲۰خرداد ۹۵ شهید شد. با موشک تاو آمریکایی. در حلب بود که جان از تنش رفت. بیست و سه ساله، یک سال کوچکتر از من. من کجام؟ چه میکنم؟ من کارم جنگیدن با داعش در خاک وطنم نیست. الحمدلله سرم حسابی به روزمره گرم است. شلوغ. وقت شناختن و شناساندن‌ش را ندارم، فاتحه‌ خواندم فقط. شما هم بخوانید، زیاد وقت‌تان را نمیگیرد. زود تمام میشود و برمیگردید به روزمره. ______________ @AlefNoon59
____________ صفحه اولِ کتاب زندگی‌نامه‌ی شهید عباس دانشگر نوشته‌ام: "یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱، در بینابینِ سخت‌ترین و آشفته‌ترین روزهای زندگی‌ام." دو صفحه بعد نوشته‌ام: "۱۹ تیر ۱۴۰۱، روز عید قربان. از صاحب کتاب می‌خواهم به اذن خدا عیدی‌م را تا پایان کتاب بدهد و مرا از دوراهی نجات. الهی آمین." زیر الهی آمین خط کشیده‌ام. امضا هم زده‌ام و بغل امضا برای شهید نوشته‌ام به خاطر خدا کمکم کند. کتاب را تا ته نخواندم. تاریخ‌های پس و پیش بغل صفحه‌های کتاب حکایت از تکه تکه خواندن‌م دارند. روزهام جهنمی طی می‌شدند و نفس کشیدن‌م هم پاره پاره بود چه رسد به خواندن. کلید اسرار هم نبود که شب‌ شهید به خوابم بیاید و صبح‌‌ مشکلم حل شود. زمان بُرد. زیاد. طولانی‌ و کش‌دار و چروک‌کننده. نه همان لحظه و نه تا پایانِ کتاب و نه همان روزِ عید قربان، امروز که این یادداشت را می‌نویسم عیدیم را از شهید گرفته‌ام. خیلی وقت است گرفته‌ام و حواسم نبوده! کتابش را نصفه خواندم و عیدیم را کامل گرفتم. از تیر و مرداد ۰۱ تا خرداد ۰۳ من همان آدمم. همان آدمِ دخیل بسته به این مردها. هنوز اول و آخرِ دفتر کتاب‌هام محفلِ ناله زاری‌ست برای کمک. کتاب‌هام را سخت به کسی امانت میدهم. بیشتر وقت‌ها عذرخواهی میکنم و نمی‌دهم. بغل هر صفحه ده خط شکوِه‌نامه نوشته‌ام برای‌شان. نمی‌شود جز خودم کسی بخواند. من سرم به روزمره و اتفاقاتش گرم است و تهِ کارم این بوده که التماس‌نامه بنویسم وسطِ کتاب دفترها تا گیر و گورهام را حل کنند. وقت شناختن و شناساندن ندارم. فاتحه میخوانم. شما هم بخوانید ... بدهکارتان نمی‌مانند... ______________ @AlefNoon59
_______ - "ای نگهدارنده‌ی دستِ ابراهیم از ذبحِ فرزندش..." این جمله بخشی از دعای مرد‌ی‌ست در صحرایی به نامِ عرفات، کنارِ کسانش بیرونِ خیمه‌ها. مرد روزی که کسی را با این جمله یاد می‌کرده، روزی که در برابرِ وجودی با تکیه بر همین جمله اظهار عجز می‌کرده، صحنه‌ای پیش چشم‌ش نمایان شده بوده که پسرش، نوزادِ شیرخواره‌اش، برادرش، همه خانواده و کسانش، جلو چشمش ذبح می‌شوند... من این جمله را سه روز پیش خواندم و کلمه‌ای بی‌اراده به زبانم آمد: "بیچاره"... بندهای دلم برای مرد جزغاله شدند، سوختند. امروز که جمله را خواندم به نظرم رسید بیچاره‌ منم که اجزای بدنم، بافت‌های سلولیِ تنم، بند انگشت‌هام، همه رشته‌های تشکیل دهنده‌ی جسمم برای غیر کار کرده و خوشبخت مرد است و کسانش که بندهای بدن‌شان برای محبوبی واحد بُریده شده. بیچاره منم و کسانم؛ نه مرد و کسانش که در منتهی الیه مردانگی و شرف ذبح شدند. مردِ دعاخوان در صحرای عرفات نامش "حسین" است. امروز عرفه است‌. محرم چند روز پس از عرفه رخ می‌دهد. دعای عرفه را با معنی‌ش بخوانید... _______ @AlefNoon59