فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 اگر بناست در سکوت هر روز بمیرم، ترجیح میدهم یک روز با فریاد بمیرم.
الف|نون
📌 اگر بناست در سکوت هر روز بمیرم، ترجیح میدهم یک روز با فریاد بمیرم.
🇵🇸
چرا فلسطین طغیان کرد؟
ما یک روز تاریخی را درک کردیم. مثل کسانی که در ۱۹۶۷ خبر جنگ اعراب با اسراییل را شنیدند و ۶ روز بعد هم خبر شکست همه شان را! بعد از آن روز دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد. اسراییل زمینش را دو برابر کرد، قدرتش را به همه ثابت کرد و درواقع شخصیت پیدا کرد. همان مصر رسمیتش را پذیرفت.
۵۰ سال بعد یک روز پاییزی وقتی ما بیدار شدیم خبر حمله زمینی فلسطینی ها را خواندیم و فیلمهای فرار صهیونیست ها در بیابان را پخش کردیم. اسراییل بعد از امروز هم دیگر اسراییل قبل نخواهد بود. نه، قصد رجز خوانی ندارم. این یک تحلیل است. ۵۰ سال چیزی نیست. خیلی ها یادشان مانده که روزهای اول حمله ۶۷ دقیقا همین طور فرار میکردند. اخبار پیروزی پخش میشد و دروغ هم نبود. اما چند روز بعد چنان شکست خفت باری خوردند که ماندگار شد. تازه آنها کشورهای خارجی بودند نه یک تکه زمین در محاصره.
فکر میکنید بزرگان حماس و جهاد و … یادشان نیست؟! فکر میکنید تبعات اقدام شان را نمی فهمند؟! می دانند و بگذارید برایتان بگویم: شاید پیروز شوند ولی تمام غزه بمباران خواهد شد. متر به متر برخی مناطق شخم زده میشود. ترور تک تک فرماندهان کلید میخورد. اکثر مجاهدان اسیر یا قتل عام، انبوهی از زنان و کودکان آواره و بسیاری سلاخی خواهند شد. احتمال دارد واقعا چیزی به نام غزه باقی نماند. این یک واقعیت است. چون آنجا برابری وجود ندارد.
برابری توهمی است که صلح پوشان به شما میفروشند. کسانی که دو طرف را به خویشتنداری دعوت میکنند.«جنگ بد است»«گفتگو همیشه بهتر است» «ما با هر خشونتی مخالفیم»… مخصوصا وقتی فلسطین حمله میکند. پیش فرض اینها برابری است. انگار دو طرف مثل همند. انگار بازی فوتبال است.
کدام برابری؟ یک طرف اخرین فناوری کشتار را دارد و طرف دیگر با لوله آب موشک قراضه میسازد. یک طرف تمام حمایت و رسانه جهان را دارد و طرف دیگر محکوم ابد. یک طرف از هوا و زمین و دریا مسلط است و طرف دیگر سالها در محاصره. یک طرف زندانبان است و طرف دیگر بزرگترین زندان تاریخ. کدام برابری؟ این مذاکره گرگ و گوسفند است. اتفاق دیروز جنگ نبود، شورش زندانیان بود. و سوال این است: آیا شورشیان عواقبش را میدانند؟ پس چرا؟ شجاعانه بپرسم: چرا قمار مرگ کردند؟!
برای پاسخ حتما بیانیه محمد ضیف این مغز نابغه را بخوانید. اما قبلش شما را میبرم پشت چشم یک فلسطینی. ۷۵ سال زجر، تحقیر، آوارگی، شکست، بی هویتی، سرکوب، … از این مردم چه چیزی ساخته: سنگ. به همان سردی، به همان کم امیدی، به همان مقاومت.
اما سنگ هم دلخوش است به بودنش؛ گرچه له میشوم ولی حداقل هستم. پدران و پسرانم را کشتید، خانه و زیتونم را گرفتید، اسم و تاریخم را دزدیدید ولی هنوز هستم. این را که نمی توانید بگیرید.
اما صبر کن، مثل اینکه این را هم دارند میگیرند! بیانیه را بخوانید. میگوید این همه سال کشتند و دریدند و زدند و بردند و «هیچ». صدا از سنگ هم درامد ولی از جهان نه! همیشه اسراییل برد و همیشه فلسطین باخت. همه راه ها برای تل آویو بزرگراه است و هر راهی برای قدس بن بست. صهیونیست از هر در بسته ای رد میشود اما فلسطینی از دروازه هم نه. هیچ هیچ هیچ چیزی جلودار اسراییل نیست، قدس را هم بلعید. انگار نه انگار. زنانش را بی حیثیت کرد، کودکانش را کشت، به هیچ کس برنخورد. نه فقط برنخورد امثال ترکیه و سعودی و امارات افتادند دنبال «عادیسازی».
و اگر دقت کنی طرفداران عادیسازی، همان صلح فروشان اند. منظورشان از ثبات دست و پا نزدن مظلوم زیر چاقوی قاتل است. اینها خراش صورت قاتل را متر میکنند ولی سر بریدن مقتول را نمی بینند. حالا فلسطینی می بیند انگار وجودش هم انکار میشود. تو گویی سنگ هم نیست. هیچ نیست. همه چیز عادی میشود و تمام. در بیانیه فقط اسم ۵ کشور امده: ایران، لبنان، یمن، عراق، سوریه. تنها یاران باقی مانده. این بیانیه یعنی غزه به اخر خط رسیده است. یعنی اگر قرار است من در نمایش شما نقش قربانی داشته باشم پس نمایش را به هم میزنم، طوری که نتوانی انکارم کنی. من هستم. و اگر بناست در سکوت هر روز بمیرم، ترجیح میدهم یک روز با فریاد بمیرم.
و دکمه غیر قابل بازگشت را زد.
حالا دیگر دنیا عوض شده. وسطی وجود ندارد. یا اسراییل یا فلسطین. یا حیات نباتی یا قوی تر شدن.
عادیسازی دود شد. و روسیاهیش به ترک و عرب ماند. دو سال پیش در عملیات مهم سیف القدس نوشتیم چطور ۲ فلسطین وجود دارد. بیانیه رسما پایان فلسطین دوم (دولت خودگردان) را اعلام میکند. ایده دو دولتی تمام شد. فقط یک فلسطین مانده و یک سرنوشت. این ادامه آن عملیات است. این همان «قیام یکپارچه» است که آیت الله خامنه ای دو سال پیش گفت. و شنیده شده حماس حدود دو سال آماده سازی کرده.
ما یک روز تاریخی را درک کردیم. دیگر هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود. نه اسراییل و نه فلسطین و نه ما.
حماسه یعنی همین، یعنی قدم در راه بی برگشت بگذاریم …
متن از: {@salmaneshoon}
#فلسطین
هدایت شده از خط روایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هنوز هستم.
لابهلای خرابههای خانهام، لابهلای جنازهی آش و لاش خانوادهام. لابهلای پیکر نحیف و غرق در خون کودکان سرزمینم. من نشستهام میان عروسکهای تکهپاره، خیرهام به جسد حیوانات قتل عامشده. من هنوز هستم. حضور دارم. این را که نمیتوانید از من بگیرید. همین "بودن" را!
همین بودن و نفس کشیدنِ منِ انسان فلسطینی از هزاران بمب و موشک شما اشغالگرانِ صهیونیستی قدرتمندتر است. این چیزی است که نه ارتش پنج دنیا و نه رسانههای غولپیکرِ در اختیارتان نمیتواند از منِ فلسطینی بگیرد. من همیشه هستم. و تا هستم، برای بیرون کردن دزدان خانهام نفس میکشم.
✍ نرگس ربانی
📝 متن ۴۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
هدایت شده از خط روایت
ما سر سفره نشستهایم و قاشق قاشق برنج میریزیم تو چالههای دهانمان. تصویر جلو چشممان پیکر سوختهی نوزادی را نشان میدهد که در آغوش زنی مچالهشده و خون از سفیدی قنداق دورش چکه میکند روی تن و بدن زن، و جمعیتِ دورشان یک بند هوار میزنند و کِل میکشند. لقمه در دهانمان سفت میشود. نباید سر سفره اخبار ببینیم. مامان قاشق را ول میدهد توی بشقاب. من قاشق را به زور از لای شکاف لبهام میبرم تو. از دلم میگذرد: "کاش بین مُردههای اونا بودم". و بعد دانههای برنج را نجویده قورت میدهم و سر معدهام سنگ میشوند. مرگ برای آدم این سرزمین عادی شده دیگر. صبح دربرابر جسم بیجان عزیزش چشم باز میکند، ظهر جنازهی کفن پیچ شدهاش را خاک میکند و شب ماتمزده به عزایش مینشیند. فردا دوباره همین است و پس فردا و فرداهای بعد هم. عین ما که هر روز صبح و ظهر و شب غذا میخوریم مثلا! اخبارچی میگوید: "حملهی موشکی دیگری به غزه". و من فقط حجم عظیمی دود میبینم درست وسط آسمان. زیر دود ولی، آدمهای زیر دود، برای آنها تکه تکه شدن عادی شده؟ بعد هشتاد سال حتما شده دیگر. مرد بلندقدی کف دستش را یک بند میکشد پشت کمر طفلش. گردن نوزاد پرت شده عقب. با آن هیبت به پهنای صورت اشک میریزد. پوست صورت نوزاد کنده شده. دهان کوچکش باز مانده و چشمهاش بسته. مرد نوزاد را سر دست میگیرد و هوار میکشد: "كلنا ضحايا المقاومة". اخبارچی میگوید: "حملهی دیگری به مناطق مسکونی". آسمان پر دود میشود. زیر دود زنی دختربچهای را افقی بغل گرفته. موهای دماسبی و خونی دختر آویزان مانده بین زمین و هوا. تنش ثابت است. بیحرکت. زن نعره میزند و با انگشتهاش دو نشان میدهد.
- "تصویر حملهی هوایی صهیونیستها رو مشاهده میکنید." لامصب مشاهده کردن دارد مگر؟ آسمان غزه دیگر آسمان نیست. دود است فقط. زیر دود راننده آمبولانس سرش را خم کرده رو فرمان ماشین. هق هق گریه امانش نمیدهد. چقدر جنازه پشت ماشین رو هم تلنبار شدهاند؟ صدای اخبارچی را دیگر نمیشنوم. زیر دود را ولی به وضوح میبینم. جنازههای سوخته کیپ تا کیپِ هماند. دست بهشان بزنی پودر میشوند. صورتهای لهیده و پرخون. دست و پای قطع شده. مغزهای بیرون پاشیده. آسمان یکدست سیاه است و زیر سیاهی قرمز. لقمه ته معدهام از سنگ بدتر میشود. عادی نشده. گیریم هر روز و هر شب یکیشان کشته شود. مرگ عزیز عادی میشود مگر؟ سر سفره اخبار نمیبینیم دیگر. کانال را عوض میکنم. من تحمل "دیدن" ندارم و فلسطینی هشتاد سال اینها را "زندگی" کرده! من لقمه ته معدهام سنگ شده و فلسطینی خودش از جنس سنگ! همانقدر سخت. سفت. محکم. ای لعنت به تو اسرائیل.
✍ نرگس ربانی
📝 متن ۶۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
الف|نون
📌 گفتم، بیا یک چیزی بگوییم. هر چه باشد. فقط بگوییم.
گفتم، بیا یک چیزی بگوییم. هر چه که باشد. فقط بگوییم. حتی میشود جفتمان باهم حرف بزنیم. از چی؟ نمیدانم. اما هیچکدام نباید داد بزنیم. البته اجباری نیست. اگر تو خواستی میتوانی داد بزنی. ولی نه آنقدر بلند که صدات به گوش آنها برسد. صداهای بلند را خفه میکنند. از من میپرسی چیزی شده؟ معلوم است که شده. اما میگویم نه. چرا من حرف زدن بلد نیستم؟ لالم مگر؟ نمیدانم. تو میگویی بیا برویم یک جایی که بشود تو هوایش نفس کشید. من ولی ولو شدهام یک گوشه و میگویم بیخیال. ممکن نیست. تو میگویی از تنبلیت است. من میگویم از واقعبینیم. و تو جوابی نمیدهی.
حالم خراب است. میگویی اگر دعا بخوانی خوب میشوی. من میگویم بیا آهنگ شاد بگذاریم و دستهامان را تکان بدهیم. یعنی انگشتهامان را بچرخانیم، اینطور... و بعد قاه قاه بخندیم. به چی؟ نمیدانم. تو میگویی خندههات مصنوعی است. من میگویم آدم اگر یک بار بمیرد، بهتر از این است که هر روز خبر مرگ آدمهای دیگر را بشنود. داد میزنی که آدم انقدر زپرتی نمیشود! من ولی توی گلوم انگار عنکبوتی چیزی تار پهن کرده و انگار یک بند چنگ میزند به دیوارههایش.
میگویم بیا دراز بکشیم روی فرش. یعنی پاهامان را دراز کنیم، اینطور... بعد یک صفحه از کتاب را باز کنیم. دراز که میکشم غم پهن میشود تو کل تنم. میایستم یا مینشینم جمع میشود یک جا درست سمت چپ سینهام. میترسم یکهو بترکد از حجم زیادش. و تو دراز میکشی. درست روی من. مژههام پشت هم خیس میشوند. چرا؟ نمیدانم.
گوشوارههای سبز زری را به زور ازش گرفتهاند. جرئت نمیکند بگوید پسش بدهید. چون قدرت ندارد. آدم اگر قوی نباشد یا باید از چیزهایی که دوستش دارد دست بکشد یا بمیرد. زری از مرگ میترسد لابد. میپرسی توام؟ و بعد هندزفری را میچپانی توی گوشم. میگویی نقد داستان خودت را گوش نکردهای هنوز!
استاد میگوید: "داستان با یک جسارت و دل به دریا زدنی از فرمی استفاده کرده که فرم خطرناکیه. یعنی ظاهرا داری بدگویی میکنی ولی در واقع داری یک ارزشی رو تحسین میکنی. کار سخت و خطرناکیه چون ممکنه مخاطب درنیابه و نویسنده رو متهم کنه. اما به نظر من کار دراومده. و داستان خوبیه." من چرا توی زندگی واقعی دل به دریا نزدهام هیچوقت؟ چرا کار توی داستانهام در میآید اما یک پای زندگیم همیشه میلنگد؟ تو میگویی باید در داستانها متولد میشدی نه در دنیا!
و بعد، چه میشود که من انگار جان میگیرم و بلند میشوم و پودر کاکائو را میریزم توی لیوان سرامیکی و شیر و شکر را رویش؟ چرا وقتی پشت میز مینشینم سمت چپ سینهام درد نمیکند دیگر؟ کتاب دیگری باز میکنم. یک مرد چشم آبی پسربچهی ۶سالهی اشرف السادات را دزدیده. شاید هم تجاوز کرده. اشرف السادات دیوانه شده. به مرد پانزده سال حبس دادهاند. مرد خودش اعتراف کرده به این کار. مردِ توی گوشی هم اعتراف میکند به تجاوز به یک دختر ۱۶ سالهی فلسطینی. با خنده اعتراف میکند و انگار هنوز از خاطرهی خوشش سرمست است. چرا انقدر چیزهای بیربط را بهم ربط میدهم؟ نمیدانم.
من میگویم بیا یک چیزی بگوییم. هر چه که باشد. فقط بگوییم. حتی میشود جفتمان باهم حرف بزنیم. چرت و پرت حتی. فقط سکوت نکنیم. جهان به اندازهی کافی سکوت کرده همیشه. بیا ما حرف بزنیم. اصلا داد بزنیم. آنقدر بلند که صداش برسد به گوش آن دو زن. اشرفالسادات و مادر آن دختر. بگذار بفهمند جهان اگر ساکت است، دو نفر هنوز درد این مادرها را با کلمه فریاد میزنند...
تو میگویی فریاد در کلمه شنیده میشود؟
من میگویم میدانم که میشود!
#هجویات
#داستان_درمانی
@AlefNoon59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
_________
کودک میگوید بمباران خانههای ما "عادی" است. آنها میگویند تقصیر خودشان است میخواستند جنگ را شروع نکنند.
کودک میگويد فلسطین چند ده سال است دارد در "جنگ" زندگی میکند. آنها میگویند قبل از حملهی حماس فلسطین داشت مثل "آدم" زندگیش را میکرد.
کودک میگوید جوانان و کودکان ما شهید شدند؛ همه فدای فلسطین، فدای سرزمینمان. آنها میگویند همهی فلسطین از حماس جداست. هیچکس آنجا دنبال مرگ و میر نیست.
کودک میگوید بگویید ارتش اسرائیل بیاید. "بیاید" را دو بار تکرار میکند. میگوید اگر بیاید شهید میشویم؟ خب. بعد از شهدا نسل دیگری به دنیا میآیند! آنها میگویند همهی فلسطین با اسرائیل در صلح است. میگویند فلسطین از همه چیز راضیِ راضی است. ایران یک مشت اراذل از بینشان بیرون کشیده و مسلحشان کرده و انداخته به جان دو ملت.
اینجا که من در خاکش نفس میکشم پاییز است حالا و زمستان نیامده هنوز. هیچ دانهی برفی روی زمین ننشسته تا حال. کَلههای "آنها" زیر برفهای کجاست؟ نکند در اسقاطیل زمستان شده حالا؟
✍ نرگس ربانی
📝 متن ۲۱۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
ای قدس!
ای گلدستهی ادیان!
تو دخترک قشنگی هستی
با انگشتانی سوخته
و چشمانی برافروخته...
ای واحهی سبز!
که روزی پیامبر از آن گذر کرد
خیابانهایت اندوهگین
و گلدستههایت غمگین است...
ای قدس!
ای زیباییِ محاصره شده در سیاهی!
برای کودکان چه کسی هدیه میآورد
در شب میلاد؟
ای شهر اندوه!
ای اشکِ درشت!
که برپلکها میدرخشی
ای مروارید ادیان
از دیوارهایت خونها را که میشوید؟
انجیل را که نجات میدهد
و قرآن را؟
کیست که مسیح را نجات دهد
از دست قاتلان؟
کیست ناجیِ انسان؟
شهر من ای محبوب!
فردا و فرداها لیموها شکوفه میدهند
و خوشهها و زیتونها شادی میکنند...
چشمها میخندند
و کبوتران مهاجر
تا بامهای پاک تو باز میگردند...
کودکان برای بازی باز میآیند
و پدران و پسران بر تپههای سبز
همدیگر را در آغوش میگیرند...
ای میهن من
ای فلات صلح و زیتون!
"نزار قبانی"
#قدس🇵🇸
@AlefNoon59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
___________
"روزى را نزديك خواهيم نمود كه اسرائيل چنان بترسد و در فكر اين باشد كه مبادا از لولهی سلاحمان به جاى گلوله، پاسدار بيرون بيايد. باشد كه ما شبانگاهان بر سرشان بريزيم؛ همچون عقابان تيزپروازى كه شب و روز برايشان معنا ندارد. و باشد آنجايى به هم برسيم كه با گرفتن هزاران اسير از صهيونيستها به جهانيان ثابت كنيم ما به اتكا به سلاح ايمانمان میجنگيم.
ما با ايمانمان میجنگيم؛ جندالله با ايمانش میجنگد. بگذار بوقهاى تبليغاتى رسانههاى صهيونيستى و سران اسرائيل به ما بگويند شما براى خودكشى آمدهايد! ما ثابت میكنيم كه خون ما باعث خواهد شد سرزمينهاى مقدس اسلامى، از دست امپرياليزم آمريكا و اين رژيم غاصب و فاسد صهيونيستى آزاد بشود."
•آنچه خواندید،
بخشی از آخرین سخنرانی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان "بود" برای قوای محمد رسولالله در پادگان زبدانی.
و آنچه دیدید،
تصاویری از مناجاتخوانی نیروهای مقاومت القسام غزه "است" در روزهای نبرد با صهیونیستها.
به دو فعل "بود" و "است" توجه کنید!
به آنچه حاج احمد وعده داد
و آنچه امروز به چشم میبینیم!
•"رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ."
-پروردگارا، بر ماشکيبايی ببار. و ما را ثابت قدم گردان و بر کافران پيروز ساز"
~آیهی ۲۵۰ سورهی بقره.~
#غزه
@AlefNoon59
📌 ما ۴۰۰ نفر بودیم که نزدیک ۳ ماه، دور هم کتاب خواندیم، دربارهی صفحه به صحفهاش به بحث نشستیم و با نویسندهها و مترجمهای درجه یک دیدار کردیم.
حلقه کتاب مبنا جاییست برای هرکس که اهل کتاب است. اهل کتابید اگر، به جمع ما اضافه شوید.
لینک ثبت نام👇
https://mabnaschool.ir/product/halghe7/
#حلقه_کتاب_مبنا
📌 آنچه در حلقهی هفتم میگذرد...
لینک ثبت نام👇
https://mabnaschool.ir/product/halghe7/
#حلقه_کتاب_مبنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 فریادهای تو مرد فلسطینی، جهان را به این نقطه خواهد رساند؛ بیشک.
الف|نون
📌 فریادهای تو مرد فلسطینی، جهان را به این نقطه خواهد رساند؛ بیشک.
﷽
___________
حاشیهی لبها هلالاند رو به پایین. قفسهی سینه سخت و سنگین ارتفاع میگیرد. انگشت شست خشک شده رو صفحهی گوشی، و منی که گردن کج مات شدهام تو فیلمهای جلو روم.
این،
تمام مواجهی این روزهای من است،
با اندوه عظیم سرزمینهای اشغالی...
نه حرفی میزنم. نه گلهای، و نه حتی کوچکترین فغان و نالهای.
هیچِ هیچِ هیچ. مژههام خشکِ خشکاند. بیکه ذرهای نم چسبیده باشد بهشان. از فرق سر تا نوک پا، سراسر چشمام فقط. سلول به سلول بدنم، شمایل هیولای جنایت را میبلعد. حریصانه و بیوقفه. سفت و خشک ماتم رو تصویرها فقط.
مغزم این روزها
نرم و بیصدا، بیکه عجلهای کند، با اشتیاق، کرور کرور نفرت میریزد تو دریچههای قلبم. تو سرخرگها و سیاهرگها و دهلیزهاش حتی.
قلبم این روزها
سر صبر و با طمانینه، خشم روی خشم، کینه روی کینه، نفرت روی نفرت تلنبار میکند.
من با این تنفر عمیق، با این کینهی ریشهدار،
حالا حالاها کار دارم.
من یقین دارم جهان،
این فریادهای حماسی را
این سوگندهای بیوقفه به جان پروردگار را
برای همیشه در گوش تاریخ ثبت میکند.
دیری نمیپاید که جهان
به یاد این کودک شهید
و دهها هزار کودک ذبح شده در فلسطین عزیز،
وجب به وجب مسجدالاقصی را
عروسکباران میکند!
میرسد روزی که در سرزمینهای اشغالی
عروسکها نه لای انگشتهای سست و بیحرکت کودکان،
که روی تکانهای ننو وارِ پاهای کوچکشان،
به خواب میروند...
جهان،
چند ده هزار عروسکِ سالم
به تمام کودکان فلسطینی بدهکار است!
بیکه موهای سیاه و کامواییشان،
آغشته به خون باشد.
بیکه دست و پای پارچهایشان
جر و واجر باشد.
فریادهای تو مرد فلسطینی،
جهان را به این نقطه خواهد رساند؛ بیشک.
@AlefNoon59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
"من هرگز اجازه نمیدهم..."
#جان❤️
﷽
___________
صفحهاش را زیر و رو میکنم. پر است از نوشتههای عاشقانه. از دلتنگی و گِله از نبودِ یار و لذت اولین همآغوشی و بوسه. صفحهام را زیر و رو میکنم. یا از زنی نوشتهام که میشد مادر یک کودک فلسطینی باشد یا در نقد تفکری که میرود زیر پرچم صهیونیست. یا از انقلاب و پهلوی نوشتهام یا در شرح عظمت یک شهید.
چرا از عشق ننوشتم هیچوقت؟ زن نیستم مگر؟ عاطفه و احساسم کجاست؟ توی مغزم کوهی از جنگ و جدال و حرص و جوش داغمه بسته. دکتر گفته بود درد دست و گردنم از اعصاب است. و من در دم چشمهام پریده بودند پس کلهم و گفته بودم: "ممکن نیست! من خیلی آدم خونسرد و آرومیام." و بعد از مطب که زده بودم بیرون،
یادم آمده بود خیلی شبها وقتی کف دستم را میچسباندم رو دهانم و از فکر چیزهایی که تو ایران و جهان میگذشت، پلکهام پشت هم داغ میشدند و تنم سرتاپا یخ، دستهام هم به سرعت بیحس میشدند و گردنم رو تنم شلتر!
آخرین باری که برای یک عشق از دست رفته دستهام بیحس شدند کِی؟ چرا همیشه توی مغزم چیزهای دیگر جلوتر از عشق آدمیزادی بودند؟ مغزم را شخم میزنم. بنا میکنم متن عاشقانه بنویسم. نمیتوانم. من با یک چیزی درون خودم در جنگم. مارگزیدهام که از ریسمان سیاه و سفید میترسم؟ مار اگر نزدیکترین به من باشد چه؟ اگر خودم باشم چه؟ خودم سیاهم یا سفید یا جفتش؟ از عاشق شدن بیزارم.
این جمله را که مینویسم خوب میفهمم دارم یک چیزی را سرکوب میکنم. دارم خودم را حتی توی نوشتن سانسور میکنم. فکر میکنم چقدر مرگ است اگر بخواهم به کسی بگویم "دوستت دارم". مینویسم کاش هیچوقت هیچکس نخواهدَم. و بعد میخواهم بنویسم نه کاش...که مغزم خودش را جمع میکند و میزند تو دهانِ فکرم.
صفحهاش پر است از نوشتههای عاشقانه. نوشته این مرد همهی زندگی من است. فکر میکنم چقدر دور است همهی زندگیام خلاصه شود در یک مرد. نوشته بهم رسیدیم و آرزوی دیگری ندارم. فکر میکنم چقدر محال است سقف آرزوهایم محدود به یک نفر شود فقط. به خودم نهیب میزنم که لابد خیلی دلسنگ و مزخرفم! و او که اینها را نوشته خیلی طناز و لطیف...
یک نفر در من مارگزیده شده حتم. کِی؟ کجا؟ خاطرم نیست چرا؟
ماری نزدیک نشده هیچوقت که بخواهد بگزدم. من از چه فرار میکنم؟ صفحهام پر از تاریخ و سیاست است. چرا از عشق نوشتنام نمیآید؟ چرا عاشق شدن بلد نیستم؟ سمت چپ سینهام جای قلب سنگ گذاشته خدا؟ سنگ که با دیدن جسم لرزان یک کودک فلسطینی مچاله نمیشود. سمت چپ سینهام قلب است. از خودم میپرسم نمیشود از دل سیاست و مذهب عشق بیرون کشید؟ یک نفر تهِ مغزم نرم میگوید: "تا تعریفت از عشق چه باشد زن!"
@AlefNoon59
﷽
____________
زنی را میشناسم که بعد از تصادف پسر جوانش، افسردگی گرفت و پوست صاف و براقش به یکباره، مثل پارافينِ آب شده شُره کرد رو اجزای صورتش. زن حالا خیلی وقت است دیگر خدا را قبول ندارد. تصویر سرِ شُلش وقتی خمیده خمیده راه میرفت و روی گردنش لق میزد هنوز توی مغزم است که انگشت اشارهی دست راستم را میگیرم روی تصویر کودک دو یا سه سالهی روبهروم.
جسم ثابت کودک از زیرِ بغل مردی آویزان است. تصویر صورتِ آش و لاشش پوست صورتم را جمع میکند. انگشتم را میگیرم جلوش که نبینم.
مرد دو کودک زیر بغل دارد. صورت آن یکی سالمتر است. انگشتم را نمیگیرم جلوش. لباس صورتی با خال خالهای سفید به تن دارد. دهان کوچکش باز است و جسمش ثابت. مرد دو کودکِ بیحرکت را زده زیر بغلش و راست و محکم، با سری بالا گرفته رو به دوربین حرف میزند.
بغل دستش مرد دیگری پارچهای سفید پیچیده دور نوزادش. سرش را محکم چپ و راست میکند و فریاد میزند: "حسبی الله و نعم الوکیل".
فریاد میزند: "لا حول ولا قوه الا بالله".
فریاد میزند: "إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ"
زنی را میشناسم که بعد از مرگ پسرش افسردگی گرفت. به خدا کافر شد. آدمهای سرزمین اشغالی را تازه تازه دارم میشناسم. چرا افسردگی نمیگیرند؟ چرا له نمیشوند؟ چرا به خدا کافر نمیشوند؟
زن فقط یک فرزند از دست داد و خم شد. فلسطین هر روز همه چیزش را از دست میدهد و راستتر میشود. زن یک مصیبت دید و مچاله شد. فلسطین وسط کوهی از مصیبت ايستاده بر خرابهها قرآن میخواند.
کاش کسی این مردم را بنویسد. این مقاومت را. این ارادهی آهنین را. این صبر و ایمان و توکل را.
کاش همهی نویسندههای دنیا تمام سوژههای دم دستشان را زمین بگذارند و فقط فلسطین را بنویسند. کاش بیوقفه بنویسند؛ همانطور که شایستهی این ملت شریف و مقاوم است.
#فلسطین
@AlefNoon59
﷽
__________
همین الان که نشستهام پشت میز و این متن را مینویسم، روی زمین کنارِ پام، اخوان ثالث افتاده روی صفحهی بازِ نیمهی تاریک گلشیری.
روی میز کتابِ آه چپکی خوابیده بالای چخوف و گیله مرد صاف افتاده روی چاه به چاهِ براهنی.
بغل دستم رسول مولتان رفته لای صفحههای رمئو و ژولیت و جلو روم تو قفسهی کتابها، خمره زیر سووشون نشسته و تو قفسهی بالاییش به مجنون گفتم زنده بمان گیر کرده لای صفحههای ورق ورق شده و جر و واجر همسایهها.
روی میز پر است از دستمال کاغذیهای کثیف و مچاله و یک عالم هستهی خرمای ریش شده و نان کپک زده و پوست نارنگی خشکیده و هندزفری با سیم توی هم رفته و ده تا لیوان و زیرلیوانی و قرص و شکلات و گردو و کشمش و شانه چوبی با یک خروار تار موی فر پیچیده لای دندانههاش و چهار پنج تا دفتر و دفترچهی بازِ خطی خطی و یک عالم مداد و خودکار و کلی چیز میزِ دیگرِ غیرقابلِ ذکر.
کثافت مطلق است دورم. هیچ تمایلی هم به مرتب کردنشان ندارم. مامان واگذارم کرده به پنج تن. بابا هم کاری به کار کثیف بازیهام ندارد کلا. مغزم درحال حاضر رو به انفجار است. نمیفهمد باید کدام را بخواند، کدام را نخواند. کدام متن را بنویسد، کدام یکی را ننویسد. کاسهی سرم از ده طرف دارد کش میآید و من، عمیقا دلم میخواهد همین الان یک بمب فسفری بترکد توی اتاقم. بترکد و خودم و مغزم و بند و بساط دورم درجا منفجر شویم و خلاص. مغزم دیگر نمیکشد.
[اگر ممکن است، برای مغزم پنج صلوات بفرستید و فوت کنید طرفش!]
#ما_مغز_منفجرها
@AlefNoon59
Dariush Rafiee -02 Aroose Aseman ( GandomMusic.ir ).mp3
15.57M
شمایلشان خیلی عسس بیا ما را بگیر بود. یک طوری که اطلاعات اگر از صد فرسخی میدیدشان، بیاُرس و پرس میچپاندشان لای میلهها. خب اما بخت یارشان بود که یکی تو شکل و شمایلی دیگر، همپاشان شلنگ میانداخت و میرفت. از هر دو قدم هم میخنديدند و میگفتند فلانی! نگیرندمان؟ و فلانی خیالشان را تخت میکرد که طوری نیست، و باز صدا را میداد بالا. فلانی مرضِ صدا داشت چون. هی خوشش میآمد صداها را چه از تلویزیون و چه از رادیو و چه از ضبط ماشین، تا خرتلاق ببرد بالا. بخت یارترشان بود که فلانی اهل این بندمندها و تتلومتلوها و برایمرایها نبود. ورنه لای میلهها سریدنشان حتمی بود. سلیقهی فلانی یک طور بیمارگونهای دور و ور موسیقیهایی چرخ میخورد که هر کدام از نتهاشان زیر چند وجب خاک سخت خزیده بودند. از اینها که قدمتشان بیش و کم، به ماقبل ماموتها برمیگشت. یک طوری که شجریان پدر، جوانترینشان بود مثلا. خب اما آنها که شمایلشان عسس بیا ما را بگیر بود، از قضا همگی اهل همین بندمندها بودند و زیر زیرکی فلانی را که من باشم، به فحش میکشیدند که این چرت و پرتهای عهد دقیانوسی چیست که تو گوشی میدهی؟ میگفتند آخر جوانی تو دختر. دختر تو قد و قوارهی تو که نباید اینطور چیزهای عتیق بریزد توی گوشش. و من، بیآنکه به عتاب و خطاب پیچخورده لای تندیِ کلامشان بهایی بدهم، صدای ضبط را چسباندم به سقف ماشین و گوش سپردم به نوای رفیعی که سُر میخورد لای باد و صاف میرفت توی گوشم و میگفت: "ای چراع گیتی، ای عروسِ آسمان، نهان مشو که بوَد، نشانی از مهِ من، به چهرهی تو عیان..."
#عروس_آسمان
#شمع_شبانه
#داریوش_رفیعی
@AlefNoon59
﷽
_____
|هميشه همینطور است. اولش برای همه سخت میآید. دوم و سوم و چهارم که میرسد، خیلی هم سختمان نیست دیگر. خب حالا کاریست که شده. چه میشود کرد؟ ما خودمان کم گیر و گور نداریم اینور. اجاره خانه و مهد بچه و قسط ماشین و پوشک. انشاءالله خدا خودش کمک کند و اینها هم کمتر بمیرند. کمتر منفجر شوند. کمتر تکه تکه شوند. کمتر بچههاشان تو شیشه خفه شوند. ما خودمان اینجا اعصابمان کم خط خطی نیست. زورمان نمیرسد سه دست لباس بخریم در ماه. کلافهایم. نمیشود تند تند سفر برویم. همه چیز گران است. گران. خب دیگر جایی برای غم اینها نداریم. عادی میشود. برای من. برای شما. برای همه. همیشه همینطور بوده. اولش برای همه سخت میآید. دوم و سوم و چهارم که میرسد، همه به جنایت عادت میکنیم؛ خو میگیریم به نکبت.|
#بمباران_غزه
#عادت
@AlefNoon59
﷽
_____
شببیداریهایم عذابت میدهند. دست خودم نیست ولی. شبها خوابم نمیبرد. هی از پهلوی راست میچرخم به چپ، از چپ برمیگردم به راست. پهلو به پهلو میشوم مدام. بعد نیمخیز میشوم و جفت پا مینشینم لای پتوی. توی تاریکی تند تند چشم میچرخانم روی در و دیوار اتاق. سایهای از اجسام میبینم فقط. پنج دقیقه بعد، پتو را کنار میزنم و میایستم روی جفت پاهام. کورمال کورمال سیم سیاه چراغ مطالعه را از رو زمین چنگ میزنم و دو شاخهش را هُل میدهم توی سوراخهای سه راهی.
بعد مینشینم پشت میز، کتابی از قفسهی جلو روم بیرون میکشم و آنقدر صفحه به صفحهش میکنم تا پلکهام داغ شوند. داغ هم میشوند، ولی بعد که دوباره میخزم زیر پتو، در دم یخ میزنند. تک تک مژههام قندیل میبندند انگار و همینطور یک سره باز میمانند. بازِ باز. زل زل نگاهِ سقف میکنم و هزار و یک مدل فکر و خیال جور به جور میمُخد توی سرم.
خوابم نمیبرد شبها. بیدارم همیشه. تو گفته بودی خوابت را تنظیم کن. گفته بودی جان من. و جان من را پنج بار تکرار کرده بودی. و من هربار بنا کرده بودم برای خاطر تو هم که شده تنظیمش کنم، که نشد. نکردم. جاش فکر و خیالت وقت خواب میسُرد توی سرم. فکر اینکه چقدر عزیزی برای من. عزیزی چون شکل من نیستی. یعنی منطق جلوتر از عاطفهات نیست و حرفهات را مدام نمیخوری و غرور کاذب نداری. یعنی وقتی دلخوری، هزار و یک معما طرح نمیکنی و راست و مستقیم حرفت را میزنی. من که دلخور میشوم ولی، باید کارآگاه شوی و ذرهبین دست بگیری تا از دوتا چینِ گوشهی چشم چپم مثلا، پی ببری که بله! این آدم یک مرگش هست حتما که دوتا چین افتاه بیخ چشم چپش.
بعد، سه ساعت، اغراق نمیکنم، میزان سه ساعت به پر و پای من میپیچی تا قفل دهانم را باز کنی و منقاش به دست، کلمه از ته حلقم بیرون بکشی. و بعد انگار چند شبانهروز مدام و بیوقفه، تیشه بر جان هزاران کوه زده باشی -که سر و کله زدن با من تیشه بر کوه زدن هم هست- نفست را خش دار بیرون میدهی و با رگهای ورم کرده میگویی: "تو آخرش منو میکُشی."
میکُشد. خلق و خوی عجیب غریبم هر آدمی نزدیک به من را میکشد. هم این است که تو برایم عزیزی. چون شکل من نیستی. با آدمهای شکل خودم آبم تو یک جوی نمیرود. حوصلهشان را ندارم هیچ. آدمهایی با از کوهی از بیاعتمادی و خروار خروار پیش فرضهای ذهنی که توی مغزشان به جای همهی آدمها فکر میکنند و به جای همه تصمیم میگیرند. آدمهایی با انبوهی از بلاتکلیفی و نمیدانم نمیدانم کردنهای مداوم سر هرچیزی. و یک خروار ادا اطوار و باید و نباید و چارچوبهای سفت و سخت و بیمعنی.
هیچوقتِ هیچوقت شکل من نشو. من عاشق خودمم و از خودم زجر میکشم. تو ولی شکل من نشو. شکل خودت باش همیشه. همین شکلی که هستی. همین شکلی که تمام قد، نعمتی برای من.
منی که شببیداریهایم عذابت میدهند و هر بار، بنا میکنم برای خاطر تو هم که شده خوابم ببرد، که نمیشود. نمیتوانم و جای خواب، فکر و خیالت میسُرد توی سرم.
#ما_شب_بیدارها
@AlefNoon59
﷽
____________
حالم خوب نیست. نمیتوانم نفس بکشم. یک جایی پشتِ استخوانِ جناغ سینه، حدفاصلِ غضروفهای دندهی سوم تا ششم، درست سمتِ چپِ قفسهٔ سینهم درد میکند. دارد خودش را جمع میکند و تنگ و تنگتر میشود. هر چیزی تویش بوده دارد سرریز میشود بیرون. عین چاهِ پُر آبی که دیوارههاش یکهو تنگ میشوند و آبِ تویش قُلُپ قُلُپ بیرون میزند.
قلبِ آدم کجاست؟ جاقلبیم دارد تنگ و تنگتر میشود و اجزای تویش، سرخرگها و سیاهرگها و دهلیزها، دارند قُلپ قُلپ میریزند بیرون. هنوز فوران نکردهاند. هنوز نرم نرم بیرون میزنند. نقطه فورانِ قلب مثل نقطه جوش آب است. نقطه جوش درد ندارد، دو دقیقه قبل از جوش است که درد دارد. سختترین نقطه برای اجزای فوران کننده. یک قدمیِ اوجِ التهاب. ملتهبِ ملتهب نشدهاند هنوز. دارند میشوند. درد اینجاست. نه جوش آمدهاند نه مثل حالتِ اولیه، آراماند. اجزای قلبم در آستانهی جوش آمدناند و هنوز نیامدهاند. انتظار...
حس میکنم شکست عشقی خوردهام. انگار همه آدمهای دنیا بهم خیانت کردهاند. دلم میخواهد چنگ بزنم توی گلوشان و خرخرهشان را زیر دندانهام بجوم. طوری که قرچ قرچ صداش برود توی مغزم. از همه بدم میآید. از خودم بیشتر. دلم میخواهد جیغ بزنم. یعنی دهانم را تا ته باز کنم، اینطور. بعد جیغ بکشم. محکم و بلند. بلند و ممتد. عین سوت ممتد قطاری پر مسافر که ناکجاآباد است مقصدش.
باید به سفر بروم. باید از اینجا که هستم دور شوم. یک جا دور از آدمها. یک کلبهی چوبی وسط جنگل سبز، با زیرصدای پر زدنِ یکهوییِ گنجشکها.
همان تصویرِ کلیشهایِ همیشگی. جنگل باید خیلی سبز باشد و کلبه قهوهایِ قهوهای. هیچکس نباشد. حوصله هیچکس را ندارم. بغض چنگ انداخته بیخ گلوم. عین جادوگری با انگشتهای خیلی بلند و ناخنهایی بلندتر. انگشتهاش چروک و لرزاناند. لاک قرمزِ چرک نشسته روی تک تک ناخنهاش. جادوگر خیلی زشت آرایش کرده. خط چشم سیاه را تا بالای ابروهاش گِرد کرده و رژ لبِ بنفش تیره را از حاشیهی لبهاش زده بیرون. رژگونه نارنجی، دو تا گِردیِ جیغ انداخته روی لُپهاش و مژههاش چسبیدهاند به رستنگاه پیشانیش. وحشیانه میخندد و دندانهای زرد و تیزش را میریزد بیرون. با ناخنهاش چنگ میزند به گلوم. بغض، جادوگریست که وقتی نمینویسم، بساط جادوجنبلش به راه میشود و شروع میکند به وِرد خواندن توی سرم. ردِ خیسِ روی گونههام ماحصل سِحر همین جادوگر است که بیدلیل از چشمخانه میسُرد بیرون.
یک نفر باید باطلالسّحر بیاورد برایم.
کلمهها توی مغزم دارند فوران میکنند. دارند، هنوز نکردهاند. حرف که نمیزنم مغزم داغ میشود. کلمهها یک به یک شروع میکنند به بالا پایین پریدن. خیلی که حرف نزنم، جوش میآیند کلمهها. یک نفر باید زیر مغزم را کم کند. نمیشود. باید قبل جوش آمدن خالی کنمشان. عین باربری که بارش را خالی میکند روی زمین. کلمهها بارِ اضافهاند توی مغزم وقتی نمینویسم. نمیشود از راه زبان خالیشان کنم. درِ شش قفله نشسته جلو این راه. هر شش تا کلیدش هم توی همان ناکجاآبادِ سبز و قهوهایست لابد.
وقتش رسیده. کلمهها توی مغزم دارند جوش میآیند. قلبم توی جاقلبی دارد جوش میآید. جادوگر تند تند ورد میخواند و ناخنهاش را فرو میکند ته گلوم. ردِ خیس کل صورتم را شسته حالا. اگر ننویسم، "خودم" جوش میآیم. باید بنویسم.
نوشتن، جابازکُن است برای جا قلبیم.
باطل السّحر است برای جادوی بغض ته گلوم.
زمین است برای بار اضافیِ توی مغزم.
کلبهای قهوهایست وسط جنگل سبز.
باید بنویسم. روزهایی که نمینویسم، خرابم.
#روزهایی_که_نمینویسم.
#روزانه_نویسی.
#باشگاه_داستان_مبنا💚
@AlefNoon59
﷽
____
من عاشق بچههام و بچه ندارم هنوز. هر مامانی توی در و همسایه و فک و فامیل کار و باری داشته باشد، بچهش را هُل میدهد توی بغل من. مامان میرود سیِ خودش و بچه از صبح تا غروب میماند سیِ من. آخ هم نمیگوید. بچهها پیش من هر کار بخواهند میکنند. از گند زدن به اسباب و اثاثیه خانه گرفته تا جیغ زدنهای دسته جمعی و مداوم گِردِ هم. بمب هم بترکانند توی خانه، اوج واکنشم نیمچه لبخندی مونالیزاطور است و جملهای که یواش از دهانم ول میشود: "اِ نکنید بچهها. آرومتر." همین.
بچهها دوستداشتنیترین موجوات کره زمیناند برایم. بچه که میبینم دست و پام شل میشود. خاله همیشه غر میزند که عین این اجاقکورهایی تو نرگس. بچهندیدهای مگر؟ بچهی هر کس و ناکس را میگیری بغل و سر و صورتش را تُفیمالی میکنی که چه؟ خاله از بچههای غریبه خوشش نمیآید. شیرین نیستند اینطور بچهها برایش.
برای من هستند. همسایه مادربزرگم یک زنِ بیشوهر افغانستانیست با چهارتا بچه. شوهرش معلوم نیست کجاست. سه تا دختر دارد و یک پسر. هروقت میروم خانهشان، درِ مادر بزرگم را تق تق میزنند و میگویند آمدیم دنبال نرگس. بگویید بیاید با ما بازی کند. مامان میگوید بفرما. دوست و رفیقهات آمدند پیات. گاهی هم چپ چپ نگاهم میکند که یعنی بزرگ شدهای، دیگر وقت بازی کردنت با بچهها نیست.
بچهی همسایهی خودمان از بیست روزگی خانهی ما بود. میگفت نرگس مامان دومم است. به زور میرفت خانهشان. شامش را که میخورد، درمانده نگاهش میکردم و میگفتم خب نازنین. ما میخواهیم بخوابیم الان. کِی میروی خانهتان انشاءالله؟ مِن و مِن میکرد و بعد دفتر دستک و عروسکهاش را میچپاند تو کیف فسقلیش و آویزان آویزان میرفت خانهشان. تاکید هم میکرد فردا صبح زود دوباره میآید. و صبح هنوز چشم باز نکرده توی بغلم بود و زیر گوشم جیغ میزد که بیدار شو. مامان میگفت خوب نیست بچهی مردم یک سره خانهی ما باشد. فردا یکطوری بشود میگویند ما کردهایم و از این قِسم حرفها. بچه ۱۲ سالش شد و هیچ طورش هم نشد!
توی مهمانیها که آدم بزرگها دور هم جمع شدهاند و زنها از کاسه بشقاب و پرده حرف میزنند و مردها از فلاکت ایران و بدبختیِ همهگیر، من با یک مشت بچهی قد و نیم قد یک گوشه گِرد میشویم و ریز ریز پچ پچ میکنیم دور هم. خدا ببخشدم گاهی از این بچهها استفادهی ابزاری هم میکنم. توی مهمانیهای شلوغ که همه درحال سفره جمع کردن و ظرف شستن و بدو بدو هستند، من یک بچهی نیم وجبی را میزنم زیر بغل و دور خانه رژه میروم. هرکی هم بگوید نرگس بیا یک کمکی بده توام، تندی بچه را میگیرم جلوش و میگویم بچه دارم توی بغلم. با بچه که نمیشود کار کرد! ترفند خوبیست برای از زیر کار در رفتن.
از بچهها استفادههای دیگری هم میکنم. وقتی پیشماند خردهکارهایم را پاس میدهم طرفشان.
- نازنین یک لیوان آب برایم میآوری؟
- علی بدو کنترل تلویزیون را بیار.
-سارا میروی آشپرخانه از مامانم یک لقمه نان بگیری؟ تنبلی نمیگذارد از جام جُم بخورم و بچهها رباتهای کوچکی هستند که هر چه بگویم، نه نمیآورند. یکی دوتاشان ولی خیلی سرتقاند. دو سه باری که کارهام را بکنند، دفعه چهارم صورتشان را جمع میکنند و ولو میشوند روی زمین. داد میزنند: "خسته شدیم دیگه. خودت برو." گاهی هم با هم زامبی میشویم و بعد غش غش میخندیم. اینطور وقتها قیافه مامان دیدنیست! نگاهش عاقل اندر سفیه را هم رد میکند.
حالم با بچهها خوب است. وقتی پیشماند غم و غصههام ته میکشند. روح پاک و لطیفشان روح زنگارگرفتهم را صیقل میدهند. بچهها مثل حریر، نرماند. زمختیِ آدم بزرگها را ندارند هیچ. نفس کشیدن توی هوای این آدمکوچولوها یکطور عبادت است برایم.
البته از بچهداری چیزی سرم نمیشود. شببیداری و مریضی و دنگ و فنگهای دیگرش را نچشیدهام هنوز. چه بسا مادر شوم نظرم برگردد کلا. حالا ولی بچه که میبینم، چشمهام بدجور برق میزنند! بچههای سرزمین اشغالی را هم که میبینم برق میزنند چشمهام. جنس برقِ اولی از ذوق است و دومی از بغض. دلم میخواست مامانِ دومِ همهی بچه فلسطینیها باشم. مامان اصلیهاشان بیایند در خانهمان را بزنند، تق تق. بعد بچهها را هول هولکی بیندازند توی بغلم و بگویند یک صبح تا شب نگهشان دار تا ما برگردیم. بچهها هم که بهانه گرفتند بگویم مامانهای شما رفتهاند آدم بدها را از خانههاتان بیرون کنند. الان است که دیگر برگردند.
بعد مامانها دم غروبی با صورتهای زخمی برگردند و بگویند: "بچهها که اذیتت نکردند؟" و دستهای کوچکشان را از دستم بیرون بکشند و بروند سمت خانههاشان. و بچهها هنوز دو قدم نرفته، صورتهاشان را برگردانند طرفم و برایم دست تکان دهند؛ و من، ایستاده بر چارچوب در، چادر گل گلی را محکمتر زیر گلو کیپ کنم و کف دست چپم را بوسه باران، و بعد بوسهها را یک به یک فوت کنم طرفشان.
@AlefNoon59