یک پنجره هم برایت گذاشتم تا وقتی از کارهای آشپزخانه خسته شدی نگاهی به بیرون بیندازی...
شاید وقتی بابابزرگم خونه رو میساخت درست ۴۰ سال پیش اینجمله رو به مامان بزرگم گفت
و احتمالا مامان بزرگهم کلی خوشحال شد.
🍃
نگاه که میکنی همه چیز با سرعت گذشت
بابا بزرگ دیگه نیست و مامان بزرگدیگه مثل قبل سرحال نیست درد زانو اذیتش میکنه اما ذوق مهمون همه چی رو از یادش میبره
تنهایی بهت نشون میده هیچ چیز اهمیتی نداره حتی دردی که امونتو بریده ...
چراغ این خونه روشنه و من از ته دلم قدردان وجود مامان بزرگمهربونم هستم.
درسته که اینجا دیگه آشپزخونه نیست و از این پنجره کسی بیرون و نگاه نمیکنه اما هنوز هم زندگی هست نور هست امید هست چون مامان بزرگ هست❤
پنجره ی امید تو کیه؟
#آخر_هفته
#خونه_مامان_بزرگ
@F_moohamadi
#روایت_نویسی
#آخر_هفته
چه جوری میشه چهارتا بچه ی شیطون و کنار هم صاف نگه داری؟ 😁😁
این طوری👇👇
یکی بود یکی نبود یه جنگل بزرگ بود🎋🌴
و یه قصه ی قشنگ تولد خانم زرافه که اصلا نمیدونم از کجا اومد و چی شد زرافه تصمیم گرفت تولد بگیره و حالا هر کس باید فکر میکرد براش چی بخره
وایی چه ذهن خلاقی دارن بچه ها☺️
آخرش هم سر این که کلاغه به خونه اش رسید یا نرسید بحث داشتیم
من میگم رسید اینا میگن نه
چرا به بچه ها میگن نرسید؟
من بچه بودم همیشه به فکر این کلاغه بودم که به خونش نرسید
خوب بگید رسید دیگه🧐
البته دوتا وروجک کوچولو می رفتن و می یومدن ولی برای لحظاتی تجربه خوبی بود
یاد وقتی افتادم که مربی بودم🥰
با بچه ها بودن خود زندگیه❤️
قبول داری؟
@Psy_mohamadi