eitaa logo
آموزش امر به معروف (دوره مقدماتی)
1.9هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
146 فایل
🍀 هدف از ایجاد کانال، آموزش امر به معروف به زبانی ساده و قابل فهم برای عموم مردم می‌باشد🌺 ✔️ کپی آزاد (با ذکر صلوات😊) 👈ادمین کانال جهت: 🔷انتقاد 🔷پیشنهاد 🔶ارسال خاطرات و تجربیات امر به معروف👇 @ensan_mosleh
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ شهید مهدی زین الدین 🔰سال 1362 به همراه جمعی از فرماندهان، توفیق زیارت حرم حضرت زینب (ص) را پیدا کردم. زین الدین هم در آن سفر بود. ❎آنجا از لحاظ و رعایت وضع مناسبی نداشت و این موضوع، زین الدین را آزرده خاطر کرده بود. 💢مدام می‌گفت: «باید کاری کنیم. خیلی زشته، سوریه به عنوان یک کشور مسلمان، همچین وضعی داشته باشد. باید دنبال راه چاره باشیم.» ✍نامه‌ای نوشت و ابتدای آن آیه‌ «اِنَّ اللّهَ لایُغَیِّر ما بِقَومٍ حتّی یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم» را آورد. بعد ضمن ابراز نارضایتی از وضع سوریه، نسبت به این که مربوطه هیچ دغدغه‌ای درباه‌ی این موضوع ندارند، حسابی کرد. 🔹به او گفتم: «حالا این نامه رو می‌خوای به کی بدی؟» 🔸گفت: «بالاخره به یکی می‌دیم.» 👈روز آخر، وقتی خواستیم سوار هواپیما شویم، نامه را داد دست یکی از مسئولین امنیتی فرودگاه. ❇️بعد هم گفت: «ما وظیفه داریم امر به معروف و نهی از منکر کنیم. نتیجه‌اش دیگر ربطی به ما نداره. هر چقدر از دست ما بربیاد، باید تلاش کنیم.» 📚 برگرفته از کتاب «از همه عذر می خواهم» 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال ۱۳۵۴ بود، ابراهیم () وارد سالن شد، یکی از دوستانش بعد از او وارد سالن شد و گفت: تیپ و هیکلت خیلی جالب شده، وقتی داشتی میومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن! ابراهیم جا خورد! از اون روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید، لباس هایش را داخل کیسه پلاستیکی می ذاشت و ساک ورزشی اش را نمی آورد... ✨چراغ؛ همراهی برای درست تر دیدن @cheragh_tv5 ————————————– http://eitaa.com/joinchat/1843462144Cb566ab1604
✅ شهید ماشاالله شیخی 🍃از خصوصيات بارز شهيد شيخی، او بود . هميشه لبانش پر از بود. اما در عين حال از سخنان لغو پرهيز می كرد. 👈در جبهه هرگاه از دهان كسی سخن لغوی خارج می شد بلافاصله اين شهيد بزرگوار می گفت: ✨ذكر امروز سبحان الله است يا اذكار ديگر... 👌به اين طريق بدون اينكه مستقيما به آن فرد تذكر دهد ، به او می فهماند كه می بايست از سخنان لغو پرهيز نمايد و آن شخص هم بدون اينكه ناراحت شود ، متوجه می شد و در سخن گفتنش بيشتر مراقبت می كرد. 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید علی ماهانی 🔹رضا آبيار، يكی از همرزمان شهيد علی ماهانی درباره روش اين بزرگوار در دادن به اطرافيان برای اجرای احكام الهی می گويد: «فضای منطقه طوری بود كه بعضی افراد كمتر به صبح و جلسات قرائت اهميت می دادند و به صورت منظم و دائمی و باانگيزه در اين گونه مراسم ها شركت نمی كردند. 🔸اين شهيد بزرگوار، هيچ وقت به كسی مستقيم نگفت: بياييد نماز جماعت يا كلاس قرآن. ايشان وقت نماز كه می شد، خودش وضو می گرفت و به طرف مسجد می رفت و بعد از نماز هم شروع به قرائت قرآن می كرد. 🔹به گونه ای شده بود كه بچه ها به محض اينكه می ديدند علی آقا وضو می گيرد، می فهميدند وقت است و آنها نيز بدون تذكر دادن، می گرفتند و به طرف مسجد می رفتند. 🔸اين حركت شهيد به اندازه ای در نيروها كرده بود كه همه قبل از اذان در مسجد می نشستند». 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید ابراهیم همت 🍃همیشه به نیروها طوری می داد که کسی ناراحت نشود.سعی می کرد با و مطلب را به طرف بفهماند. 🥀یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.  ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم! 🌱در همین حین، حاج همت با رضا چراغی داشتند عبور می کردند. پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی هم به گردنش انداخته بود. وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک عکس با هم بیندازیم!" گفتم:" اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم". ☘کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک  سئوال داشتم  گفتم:" بفرمایید حاج آقا". گفت:" چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟" گفتم:" آخر حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم." 🌺در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری". بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم. بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود....!!! 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید محمد گرامی 🍃حاج محمّد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش. 🌾یادم می‌آید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به کسی. 🍃وقتی از مجلس برمی‌گشتیم، محمّد گفت: «می‌دانی که غیبت کردی! حالا باید برویم در خانه‌شان و تو بگویی این حرف‌ها را پشت سرش زده‌ای.» 🥀گفتم: «این طوری که آبرویم می‌رود!» 🍃گفت: «تو که از بنده‌ی خدا این قدر می‌ترسی و خجالت می‌کشی، چرا از خدا نمی‌ترسی؟» ☘این حرفش باعث شد من دیگر نه غیبت کننده باشم، نه شنونده غیبت. 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید علی خلیلی 🍃رسم خوبی داشتیم، ماه رمضون ها بعضی شبها چند تا از مربی ها جمع می شدیم، افطاری می رفتیم خونه دانش آموزا. 🌾یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم. 🍃 گفتند. علی گفت: وحید بریم بخونیم؟ وقت نمازه. 🌾من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان، بذار بریم اونجا می خونیم. نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه بنده خدا! 🍃از ماشین که پیاده شدیم، زد رو شونم و گفت: کاری موقع نماز اول وقت انجام بشه، ابتر می مونه! 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید محمد ابراهیم همت 🔹داخل سنگر فرماندهی نشسته بودم که ناگهان یکی از برادران، در سنگر را باز کرد، داخل شد و بدون مقدمه شروع کرد سر حاج همّت داد و فریاد کردن و در مقابل بچّه‌ها با لحن اهانت‌آمیز حرف زدن! من پریدم وسط حرفش و گفتم: «این حرف‌ها را نزن، زشت است. به فرض این‌ که حق با تو باشد و همه‌ مواردی را که می‌گویی درست باشد، ولی تو نباید این طوری صحبت کنی؛ هر چه باشد او فرمانده‌ی ماست.» 🔸او گفت: «برو بابا! تو چکاره‌ای؟» دوباره شروع کرد به بد و بیراه گفتن! 🔹حاج همّت همین‌طور آرام و خونسرد نشسته بود و بدون این‌که تغییری در چهره‌اش ایجاد شود، به حرف‌های آن شخص گوش می‌کرد. 🔸وقتی صحبت‌های آن فرد تمام شد، حاج همّت با تبسّم و گفت: «ناراحت نباش؛ سعی کن خونسردی خودت را حفظ کنی. مطمئن باش که قضیه درست می‌شود. من قول می‌دهم که بعداً همه چیز را برای شما توضیح بدهم.» آن شخص را آرام کرد و فرستاد برود. 🔵 برخورد حاج همّت برای ما جالب بود. وقتی خودم را جای او می‌گذاشتم، می‌دیدم که تحمّل چنین برخوردی را ندارم و اگر کسی با من این‌طور صحبت کند، حتماً او را با کتک از سنگر بیرون می‌کردم ولی حاج همّت با آن که داشت و با که با آن شخص کرد، به ما هم را یاد داد. 📚رسم خوبان 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید علی رضا کریمی 🍃چند سالی می شد که جنگ تمام شده بود و قاب عکس علیرضا روی طاقچه یادآور خاطرات بود. برادر که بعد از مدتی فرصت کرده بود به مسجد سری بزند، بعد از نماز رفت سراغ حاج آقا و دو زانو نشست کنارش ، با احترام سلام کرد و گفت  فرستاده بودید دنبال من؟ 🌱حاج آقا بعد از سلام و احوال پرسی نگاهی به اطراف کرد و آهسته گفت دیشب خواب برادرتان را دیدم. به من سپرد تا به شما بگویم مواظب اداء صبح باشید. 🥀برادر که حالا عرق شرم به روی پیشانی اش نشسته بود... یادش افتاد چقدر غرق دنیا شده است و تا آخرای شب مشغول کار است و اکثر صبح ها هم از فرط خستگی نمازش قضا می شود! 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید مسعود احمدیان 🔹محمد پاشو، پاشو دیگه... 🔸چیه بابا، چه خبره نصف شبی! 🔹محمد جان پاشو می خوام بخونم کسی نیست نگام کنه!! 👌این تقریبا کار هر شبش بود؛ بعضی شبها می گفت پاشو یه چند تا مومن بگو، برای چهل تا مومن قنوت نماز شبم یه چند تایی کم آوردم!!☺️ 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید مجید زین الدین یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت. یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت، رسید به چراغ قرمز...ترمز زد و ایستاد !! یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد : الله اکبر و الله اکــــبر … نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب! اشهد ان لا اله الا الله … هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه!؟ قاطی کرده چرا!! خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن . آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید؟ چطور شد یهو؟ حالتون خوب بود که! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : مگه متوجه نشدید ؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن. من دیدم تو روز روشن، جلو چشم امام زمان داره گناه میشه! به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه؟ دیدم این بهترین کاره ! همین. 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید شاهرخ ضرغام صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: این کیه، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر زن بسیار باحیائی بود اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود! شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره، تا حالا ندیدمت، تازه اومدی اینجا؟! زن، خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ، حسابی به رگ برخورده بود، دندان هایش را به هم فشار می داد، رگ گردنش زده بود بیرون، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت: زود بر میگردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک، بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم تو چی شد؟! اول درست جواب نمی داد، اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم! 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید حسین جوانان دیشب در خانه‌مان، با دختر خاله‌ام صحبت می‌کردیم. گفتم ما در یک اتاق دوازده متری بدون فرش روی زمین زندگی می‌کنیم، امّا شغل‌مان قالی بافی است. او خندید و گفت: -‌ خُب، کوزه‌گر از کوزه‌ی شکسته آب می‌خورد! بعد از رفتن آن‌ها، حسین کتاب داستان راستان را آورد و گفت: -‌ داستان هشتاد و پنج کتاب را بخوان. صبح در کارگاه در موردش صحبت می‌کنیم. اسم داستان «شکایت از زندگی» است. این حسین است که بسته‌ی ناهار را از دست من می‌گیرد. نخ‌ها را مرتّب می‌کنم. کتاب داستان راستان را روی نیمکت چوبی می‌بیند و می‌پرسد: -‌ خانم، داستان را خواندی؟ بله خواندم. داستان مفضّل بن قیس است. او زندگی سختی دارد؛ فقیر و تنگدست است. در حضور امام صادق (علیه السلام) از مشکلات زندگی خود صحبت می‌کند. از امام می‌خواهد که برای او دعا کند تا از این وضع خلاص شود. امام صادق (علیه السلام) مبلغی پول به او می‌دهد. مفضّل می‌گوید که برای گرفتن پول نیامده است. حضرت می‌فرمایند: -‌ بسیار خوب، دعا هم می‌کنم. امّا مهمتر از دعا این است که هرگز سختی‌های زندگی خود را برای دیگران بازگو نکنی. آن‌ها تو را در نبرد زندگی، یک شکست خورده فرض می‌کنند و در نظرشان کوچک می‌شوی و شخصیّت و احترامت از بین می‌رود. می‌دانید! کارهای حسین روی حساب و کتاب است و هر یک حکمت و دلیلی دارد. حتی این خنده‌ای که الآن صورتش را قشنگ‌تر از قبل کرده است. مطمئنم او دیشب حرف‌های من را شنیده و این داستان را از روی قصد انتخاب کرده است. 📚رسم خوبان 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید محمد هادی ذوالفقاری یک سی دی فروشی در اطراف مسجد باز شده بود. بچه های نوجوان که به مسجد رفت و آمد داشتند از این مغازه خرید می کردند. این فروشنده، سی دی های کپی شده را به قیمت ارزان به بچه ها می فروخت. مشتری های زیادی برای خودش جمع کرد. تا اینکه یک روز خبر رسید که این فروشنده، فیلم های خارجی سانسور نشده هم پخش می کند! چند نفر از بچه ها خبر را به هادی رساندند. او هم به سراغ فروشنده این مغازه رفت. خیلی سلام کرد و از او سوال کرد: بعضی از رفقا می گویند شما سی دی های غیر مجاز پخش می کنید، درسته؟! فروشنده تکذیب کرد و این بحث ادامه پیدا نکرد. بار دیگر بچه های نوجوان خبر آوردند که نه تنها سی دی های فیلم، بلکه سی دی های مستهجن نیز از مغازه او پخش می شود! هادی تحقیق کرد و مطمئن شد. لذا بار دیگر به سراغ فروشنده رفت. با او صحبت کرد و شرایط را انجام داد. بعد هم به او داد که اگر به این روند ادامه دهد با او با حکم برخورد خواهد شد. اما این فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. هادی نیز در کمین فرصتی بود تا با او برخورد کند. یک روز جوانی وارد مغازه شد. هادی خبر داشت که یک کیسه پر از سی دی های مستهجن برای این شخص آورده اند. لذا با هماهنگی بچه های بسیج وارد مغازه شد. درست در زمانی که سی دی ها رسید به سراغ این شخص رفت. بعد فروشنده را با همان کیسه سی دی به مسجد آورد! بعد در جلوی چشمان خودش همه سی دی ها را شکست. وقتی آخرین سی دی خُرد شد رو کرد به آن فروشنده و گفت: اگر یکبار دیگر تکرار شد با تو می کنیم. همین هادی کافی بود تا آن شخص مغازه اش را جمع کند و از این محل برود. 📚 کتاب پسرک فلافل فروش؛ زندگینامه و خاطرات شهید مدافع حرم، محمد هادی ذوالفقاری 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید محمد علی رجایی آمده بود مهمانی، سر سفره هم نشسته بود اما دست به غذا نمی زد... زن دایی پرسید: محمد علی! مگر گرسنه نیستی؟ همانطور که سرش پایین بود جواب داد: میتوانم خواهشی از شما بکنم؟! میشود چادرتان را سرتان بکنید؟ آن روز یازده، دوازده سال بیشتر نداشت! 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید جواد جهانی (شهید مدافع حرم) یک بار برای شام می‌خواستیم بیرون از منزل برویم که به پارک خورشید رفتیم. در آنجا افرادی بودند که حجاب مناسبی نداشتند و صدای موسیقی خیلی زیاد بود. کمی که آنجا ماندیم شهید نتوانست بماند و گفت بلند شوید برویم که اینجا جای ما نیست. بعد از آن هنگام تشییع پیکر شهدای غواص در هاشمیه، شهید از مسئولان مراسم پرسید که آیا این شهدا در پارک خورشید دفن می‌شوند یا خیر که جواب منفی دادند. آن زمان شهید بسیار تاسف خوردند که چرا برای پیشبرد اوضاع فرهنگی و عقیدتی در شهر، از حضور شهدا بهره‌ نمی‌برند و آنها را از مردم دور می‌کنند به همین علت وصیت کرده بود خودش در "پارک خورشید" دفن شود و معتقد بود حتی اگر بتواند یک جوان را تحت تاثیر قرار دهد برایش کافی است... و اتفاقا چند ماه بعد از دفن ایشان، دختر جوانی در حالی که ‌اشک میریخت نزد من آمد و گفت اتفاقی به همراه دوستش سر مزار ایشان رفته و شروع به درد دل کرده است که شب خواب شهید را می‌بیند و بعد از آن به کلی تغییر می‌کند و محجبه می‌شود. *به نقل از همسر شهید ------------------------ ✨مزار شهید: مشهد مقدس، پارک خورشید 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید مصطفی صدرزاده 🔹پدر شهید: از خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدم همین اندازه بگویم که در مقابل منکر همچون شیر فاطمی می‌غرید و امر به معروف هیچ گاه از رفتار و کردارش دور نمی‌شد. 🔸همسر شهید: عشق به مردم و خدمت به آنها به ویژه طبقه مستضعف از علایق شهید صدرزاده بود؛ برای مثال پارکی در محل ما وجود داشت که محل تردد اراذل و اوباش بود. وی با تلاش، آن پارک را از حضور چنین افرادی پاک و آنجا را به محلی برای آموزش قرآن تبدیل کرد. 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید مدافع حرم (شهید احمد اعطایی) یک روز با احمد سوار موتور بودیم. خانمی پشت فرمون اتومبیل روسری نداشت. احمد گفت بریم نزدیک بهش تذکر بدم. گفتم نه ولش کن اون مطمئناً درست نمیشه و یه حرفی بهت می زنه که خودت خجالت می کشی و داریم که امر به معروف جایی درسته که بدونی طرف تغییر می کنه! گفت از کجا می دونی سرش نمیکنه؟ گفتم از قیافش معلومه. خلاصه رفت کنار ماشین و سرش رو انداخت پایین و با احترام گفت آبجی ببخشید عذرخواهی می کنم میشه روسریتونو سرتون کنید... اون خانوم هم روسری رو سرش کرد و گفت چشم. بهم گفت: دیدی؟ شماها می ترسید امر به معروف کنید. اگر امر به معروف رو کنار نمی گذاشتیم اوضاع مملکت و شهرمون اینطوری نبود! سرش درد می کرد برای و احیای ارزشهای فراموش شده. اصلا نمی ترسید بلایی سرش بیارن و حتی اگر تو این راه صدمه ای می دید خوشحال می شد. بسیار شجاع بود و استوار و خیلی دلش می سوخت وقتی می دید حجاب رعایت نمی شه. 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
شهید ابراهیم هادی صبح یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سوال کرد: چیکار می کنی؟ گفتم: هیچی، دارم حکم انفصال از خدمت می زنم. پرسید: برای کی؟ ادامه دادم: گزارش رسیده رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه خیلی زننده به محل کار می یاد. برخوردهای خیلی نامناسب با کارمندها خصوصا خانم ها داره. حتی گفته اند مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم حجاب نداره! داشتم گزارش را می نوشتم. گفتم یک رونوشت هم برای شورای انقلاب می فرستیم. ابراهیم پرسید: می تونم گزارش را ببینم؟ گفتم: بیا این گزارش، این هم حکم انفصال از خدمت! گزارش را با دقّت نگاه کرد. بعد پرسید: خودت با این آقا صحبت کردی؟ گفتم: نه! لازم نیست، همه می دونند چه جور آدمیه! جواب داد: نشد دیگه، مگه نشنیدی: انسان دروغگو، هر چه که می شنود تأیید می کند! گفتم: آخه بچه های همان فدراسیون خبر دادند... پرید تو حرفم و گفت: آدرس منزل این آقا رو داری؟ گفتم بله هست. ابراهیم ادامه داد: بیا امروز عصر بریم خونه اش، ببینیم این آقا کیه، حرفش چیه! من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه. عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتیم. آدرس او بالاتر از پل سیّد خندان بود. داخل کوچه ها دنبال منزلش می گشتیم. همان موقع آن آقا از راه رسید. از روی عکسی که به گزارش چسبیده بود او را شناختم. اتومبیل بنز جلوی خانه ای ایستاد. خانمی تقریبا بی حجاب بود پیاده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشین وارد شد. گفتم: دیدی آقا ابرام، دیدی این بابا مشکل داره! گفت: باید صحبت کنیم. بعد قضاوت کن. موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک. ابراهیم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توی حیاط بود آمد جلوی در. مردی درشت هیکل بود. ریش و سبیل تراشیده. با دیدن چهره ما دو نفر در آن محلّه، خیلی تعجّب کرد. نگاهی به ما کرد و گفت بفرمائید؟! با خودم گفتم: اگر من جای ابراهیم بودم حسابی حالش را می گرفتم. امّا ابراهیم با آرامش همیشگی، در حالی که لبخند می زد سلام کرد و گفت ابراهیم هادی هستم و چند تا سوال داشتم، برای همین مزاحم شما شدم. آن آقا گفت: اسم شما خیلی آشناست! همین چند روزه شنیدم، فکر کنم تو سازمان بود. بازرسی سازمان، درسته؟ ابراهیم خندید و گفت: بله. بنده خدا خیلی دستپاچه شد. مرتب اصرار می کرد بفرمائید داخل. ابراهیم گفت: خیلی ممنون. فقط چند دقیقه با شما کار داریم و مرخص می شویم. ابراهیم شروع به صحبت کرد. حدود یک ساعت مشغول بود. امّا گذشت زمان را اصلا حس نمی کردیم. ابراهیم از همه چیز برایش گفت، از هر موردی برایش مثال زد. می گفت: ببین دوست عزیز، همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران! می دانی چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه می افتند! یا این که وقتی شما مسئول کارمندها در اداره هستی نباید حرف های زشت یا شوخی های نامربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشید. شما قبلا توی رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی هست که جلوی کار غلط رو بگیره. بعد هم از انقلاب گفت. از خون شهدا، از امام از دشمنان مملکت. آن آقا هم این حرف ها را تأیید می کرد. ابراهیم در پایان صحبت ها گفت: ببین عزیز من، این حکم انفصال از خدمت شماست. آقای رئیس یکدفعه جا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجّب به ما نگاه کرد. ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد. بعد گفت: دوست عزیز به حرف های من فکر کن. بعد خدا حافظی کردیم. سوار موتور شدیم و راه افتادیم. از سر خیابان که ردّ شدیم نگاهی به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته و به ما نگاه می کرد. گفتم: آقا ابرام، خیلی قشنگ حرف زدی، روی من هم تأثیر داشت. خندید و گفت: ای بابا ما چیکاره ایم. فقط خدا. همه این ها را خدا به زبانم انداخت. ان شاء الله که تأثیر داشته باشد. بعد ادامه داد: مطمئن باش چیزی مثل روی آدم ها تأثیر ندارد. مگر نخوانده ای، خدا در قرآن به پیامبرش می فرماید: اگر اخلاقت تند( خشن) بود، همه از اطرافت می رفتند. پس لااقل باید این رفتار را یاد بگیریم. یکی دو ماه بعد از همان فدراسیون گزارش جدید رسید، جناب رئیس بسیار تغییر کرده! اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده. حتی خانم این آقا، با حجاب به محل کار مراجعه می کند. ابراهیم را دیدم و گزارش را به دستش دادم. منتظر عکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد. اما من هیچ شکّی نداشتم که اخلاص ابراهیم تأثیر خودش را گذاشته بود. کلام خالصانه او آقای رئیس فدراسیون را متحوّل کرد. (به نقل از مهدی فریدوند) 📚 کتاب سلام بر ابراهیم (جلد اول): زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید احمد کشوری كلاس دوم راهنمايی كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ می كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتی مغازه ها اين عكس ها را روی در و ديوار نصب می كردند و احمد هر جا اين عكس ها را می ديد پاره می كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه می آمد و شكايت احمد را برای ما می آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و کسی به حرمت پدرش به احمد چيزی نمی گفت. من لبخند می زدم چون با كاری كه احمد انجام می داد موافق بودم. يك مجله ای با عكس های مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه ای می خريد. پول توجیبی هايش را جمع می كرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش می خريد وقتی می آورد در دست هايش جا نمی شد. توی باغچه می انداخت نفت می ريخت و همه را آتش می زد. می گفتم: چرا اين كار را می كنی؟ می گفت: اين عكس ها، ذهن جوانان را خراب می كند. *به نقل از مادر شهيد 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید ابراهیم مرادی ابراهیم در شدیدترین درگیری ها و در سخت ترین عرصه های نبرد با دشمن، هیچگاه را فراموش نکرد و به گفته همرزمش عباس رستمی، زمانی که عازم شناسایی قوچ سلطان شدیم در حین برگشت در موقعیت بسیار خطرناکی قرار گرفته بودیم در همان شرایط شهید مرادی گفت: وقت نماز است نماز را اقامه می کنیم و بعد ادامه مسیر را طی خواهیم کرد موقعیت مناسب نبود هر لحظه امکان لو رفتن ما وجود داشت اما او با گذاشتن چند نگهبان در اطراف چشمه ای که در دامنه کوه بود دستور داد همه وضو گرفتیم نماز را خواندیم بعد از آن گفت: اکنون که را انجام داده ایم حرکت می کنیم. 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید علی محمّدی پور توی گردان ما یکی بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود! هیچ کس هم حریفش نمی‌شد. می‌ فرستادنش برای نگهبانی؛ پستش را ترک می‌کرد و می‌رفت می‌خوابید؛ جریمه‌اش می‌کردند؛ از زیر جریمه هم در می‌رفت. روزی او را با چهره‌ خواب‌آلود دیدم. گفتم: «چی شده؟ انگار کسر خواب داری؟» گفت: «آره! دیشب شش ساعت نگهبان بودم.» گفتم: «نگهبانی را ول نکردی بروی بخوابی؟» گفت: «نه!» گفتم: «چرا؟ تو که اهل نگهبانی دادن نبودی.» گفت: «اوّلش همین خیال را هم داشتم. مخصوصاً که جریمه هم شده بودم. حاجی خودش مرا برد سنگر نگهبانی. گفت همین جا می‌ایستی و از جایت تکان هم نمی‌خوری. گفتم چشم. حاجی راه افتاد که برود. کمی که دور شد، من هم پشت سرش راه افتادم. برگشت و مرا دید. گفت کجا می‌روی؟ گفتم سنگر. گفت مگر تو نگهبان نیستی؟ برگرد ببینم. برگشتم. دیدم حاجی هم همراهم می‌آید. گفتم شما دیگر کجا می‌آیید حاجی؟ گفت می‌آیم که با هم نگهبانی بدهیم. از این به بعد هر وقت نگهبانی داشتی، من هم همراهت می‌آیم. دیگر نمی‌شد در رفت. با ناراحتی رفتم سر پستم. دوتایی نشستیم تو دیدگاه. حاجی شروع کرد به حرف زدن. من کم کم جذب حرف‌هایش شدم. شش ساعت تمام کنارم نشست و درد دل کرد. طوری با من برخورد کرد که از همه‌ کارهای گذشته‌ام پشیمان شدم. دیگر حاضر نیستم حتی یک ساعت هم ترک پست کنم.» حاجی آدم صبوری بود. می‌دانست با هر کسی چطور برخورد کند. معمولاً عصبانی نمی‌شد، اگر هم می‌شد به جای پرخاش کردن، فقط سرش را می‌انداخت پایین. همین کارش کافی بود تا طرف مقابل را متوجّه اشتباهش بکند. 📚رسم خوبان 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید ابراهیم هادی دیده بود که در جبهه، چند جوان روستایی ساده دل هستند که نماز نمی خوانند. ابراهیم برایشان خرج کرد، با آنها رفیق شد و... مدتی بعد به آنها گفت: چرا نمی آیید برا نماز؟ می دونید چقدر نماز اول وقت اهمیت داره؟ گفتند راستش رو بخواهی نماز بلد نيستيم. ابراهیم با کمک یکی از دوستان، برای آنها آموزش نماز را شروع کرد. وقت گذاشت تا نمازخوان شدند. امر به معروف های ابراهیم اینگونه ساده و دقیق بود. ✨... الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ ۗ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ✨ 🍃آمران به معروف، نهی کنندگان از منکر و حافظان حدود (و مرزهای) الهی (مومنان حقیقی اند) و بشارت بده به (اینچنین) مومنان! ( توبه، ١١٢) 📚کتاب خدای خوب ابراهیم 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf
✅ شهید رحیم کابلی وقتی رسیدیم در کنار یادمانی که به تازگی ساخته شده بود، تا چشمش به یادمان افتاد، خاطره ای به ذهنش رسید، و با هیجان آن را اینگونه برایم تعریف کرد: چند سال قبل من شب ها در اینجا می خوابیدم، شبی یکی از دوستان آمد و به من گفت: حاجی دو نفر اینجا هستند که وقتی همه خوابیدند، پول های ضریح یادمان شهدا را بیرون بر می دارند. این حرف را گفت و رفت. این حرف را شنیدم بلافاصله رفتم و جای آن اشخاص را گیر آوردم، وقتی رسیدم متوجه شدم که این افراد تازه از دزدی برگشته اند، تا من را دیدند از ترس پول ها را مخفی کردند و ترسیدند، گفتم اجازه می دهید بیایم داخل؟ آن ها قبول کردند، خلاصه رفتم نشستم و بعد از سلام و احوال پرسی، شروع کردم به تعریف از شهدا و عنایاتشان، بدون اینکه درباره کار اشتباه آن دو نفر حرفی بزنم. در بین صحبت هایم دیدم، کم کم قطرات اشک از چشمان شان جاری شد تا جایی که با صدای بلند گریه می کردند، به خطایی که مرتکب شده بودند اعتراف کردند و از من تشکر کردند. حاج رحیم در ادامه حرف هایش گفت: آن دو نفر به من گفتند آقا حرف های شما خیلی روی ما اثر گذاشت، تا حالا هیچ کس این گونه با ما صحبت نکرده بود. شهید کابلی عزیز با بیان تاثیرگذارش کارهای خارق العاده می کرد. (به نقل از محسن طاهری امیری، دوست شهید) 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇 @AmoozesheAmrebemarouf