eitaa logo
🌱 آرام جان 🌱
3.6هزار دنبال‌کننده
591 عکس
219 ویدیو
5 فایل
🦋 به نام خدای #همه 🦋 به‌نام خدای بسیاربخشنده و بسیارمهربان 🟣 رمانهای واقعی و تأثیرگذار 🎀 روزانه ۲قسمت صبح 🔘 کپی رمان‌ها #حرام 🔘 🍁ارتباط باکانال: @e13589
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆ 💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕 ☆💕☆💕 💕 ◇﷽◇ رمان ⚖ به قلم الهه بانو🍃 🕸براساس یک داستان واقعی🕸 - سجاد ! زشته به خدا - هیس ؛ دو دقیقه آروم بگیر بابا ! از همون لحظه که وارد خانه شده بود به بهانهء سردرد خودش و مرا داخل اتاق حبس کرده و رفع دلتنگی می کرد دوباره تکانی به خودم دادم تا شاید دستهاشو باز کنه ولی دریغ ! - نغمه ! - جان ! - یه خبر بدم خوشحال بشی ؟ سرم را از روی شانه اش بلند کردم و منتظر به دهانش چشم دوختم دستش را تکیه گاه سرش کرد و به پهلو دراز کشید - یه خونه پیدا کردم - واقعاً ؟ - حالا یک ربع ساکت و آروم می خوابی تا منم یه کم استراحت کنم بعدش میگم - بدجنس ! لبخندی زد و دوباره حصار دست هاشو محکم کرد چاره ای نبود حالا که دیگ کنجکاوی ام به قُل قُل افتاده بود ، سر روی سینه اش گذاشتم و گوشم را به شنیدن ضربان قلبش دعوت کردم سجاد مهربان بود و دوست داشتنی ؛ همان نیمه ای که با او کامل میشدم ! بلند شدن صدای در اتاق همانا و از جا پریدن من و سجاد بیچاره همانا ! به سرعت روی تخت نشستم و او که قشنگ‌ معلوم بود حالش گرفته شده دوباره دراز کشید و ساعدش را روی پیشانی گذاشت - جانم ؟ - نغمه باز کن واسه داداش گل گاو زبون آوردم ! - خفه نشی سوگند ! دخترهء وقت نشناس لبخندم با دیدن حرص نهفته در صدای سجاد پررنگ تر شد در اتاق را باز کردم و با دیدن سوگند که دست خالی پشت در ایستاده بود شاکی شدم - پس کو ؟ سر کاری بود ؟ - پاشید جمع کنید خودتونو ببینم اینجور ناز و اداها قدیمی شده وارد اتاق شده بود و خیره خیره به برادرش نگاه می کرد که حالا او هم روی تخت نشسته و نگاه تهدید آمیزش را به سوگند دوخته بود - مرض داری ؛ نه ؟ - نه به جان نغمه جونت ! مامان به تجویز آقا نادر واسه همه گلی از نسلِ گاو زبان ها دم کرده و شما دعوت شدید به نوشیدنش ! - برو بیرون تا ...... جمله اش در صدای جیغِ سوگند که متکا را به سمتش پرت کرده بود گم شد ! این خواهر و برادر هیچ تعارفی با هم نداشتند ؛ هیچ تعارفی ! سوگند راست می گفت مامان به بهانهء سردرد سجاد ، برای همه گل گاو زبان دم کرده بود من که هم عادت داشتم به خوردن اینجور نوشیدنی ها و هم دوست داشتم حالا نوبت سجاد بود ‌که دوباره بساط ناز و ادا و پیف پیف کردنش را به راه کند ؛ پسرهء نازنازیِ لوسِ ...... مهربون ! - بخور دیگه چقدر ناز میکنی ؟ - خب دوست ندارم عزیز من ! مگه زوره ؟ - بخور مادر ! اگه خوب شیرین نشده بده واست بیشتر نبات بریزم خواست جواب مادرشو بده که قبل از او زبان باز کردم تا جلوی این نازکشیِ تاریخ مصرف گذشته را بگیرم - نه مامان جان ! میگه اگه غلیظ تر بود بهتر بود - خب پاشو دخترم یه کم دیگه واسش درست کن واسه بعد از شام - نه ، نه نیازی نیست همین خوبه ؛ می خورم کار خودم را کرده بودم و حالا بی توجه به او که به زور این معجون آرام بخش را قورت میداد نگاهم را به تلویزیون داده بودم که مستند پخش می کرد ! - یکی طلبت ! حالا ببین کجا تلافی می کنم نغمه خانومِ زرنگ !!! 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫 👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 👒 💕 ☆💕☆💕 💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕 ☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆ 💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕 ☆💕☆💕 💕 ◇﷽◇ رمان ⚖ به قلم الهه بانو🍃 🕸براساس یک داستان واقعی🕸 ساعت نزدیک دوازده شب بود که بالاخره هماجون رضایت داد تا به خانه برگردم با سجاد همراه شدم کوچه خلوت و آروم بود - آخر نگفتی خونه ای که دیدی کجاست - آخ ! اصلاً فراموش کردم این فضول خانوم یه جوری پرید وسط حال خوشم که پاک یادم رفت - خب ! - همین دیگه یه واحد پیدا کردم که یه کم کوچیکه ولی با شرایط ما جور در میاد - یعنی دقیقاً چقدر کوچیکه ؟ - یعنی دقیقاً میشه یه واحد شصت متریِ یک خوابه داخل یک ساختمانِ دوازده واحدی ! - اینکه خیلی کوچیکه سجاد ! یه دور بزنیم یا می خوریم به دیوار اتاق خواب یا آشپزخونه - همه چیز نسبیه عزیزم اگه با خونهء ما مقایسه کنی که صد و هفتاد متره ، میشه کوچیک ولی اگه با یه خونهء سی و پنج متری مقایسه کنی بزرگه دیگه ! - نمیشد بیشتر بگردی ؟ - نغمه جان ! یه نگاه به شرایطمون بنداز عزیزم بابات خیلی رحم کنه تا اواسطِ مهر مهلت بده واسه گرفتن عروسی منم که دیدی چند ماه بیشتر نیست رفتم سر کار ؛ روی جیب بابا هم تا یه اندازه ای میتونم حساب کنم فقط که خونه نیست خرج عروسی خودش یه طرفِ ماجراست ! - اصلاً میخوای عروسی نگیریم ، هان ؟ این حرف را با دلخوری زدم و روی از او برگرداندم تا وارد خانه شوم - نغمه ! - بله ! - اگه به خاطر یه خونه " جان " گفتن به " بله " تنزل پیدا کرده اصلاً میایم طبقهء بالای خونهء خودمون آقا نادر هم از روز اول موافق بود فکراتو بکن من تا پس فردا باید بابت اجاره کردن این خونه خبر بدم و تصمیم بگیرم تنها به سر تکان دادنی قناعت کردم و در را بستم چی فکر می کردم ؛ چی شد ! از خونهء دلباز و حیاط دار خودمون در قزوین رسیده بودیم به یک واحد دو خوابهء کلنگی در وسط شهر تهران و حالا معلوم نبود این آپارتمان شصت متری در کدوم یالغوزآباد انتظارم را می کشید حسابی دمغ شده بودم گمان می کردم حتی اگر لازم باشه سجاد ماشینو به خاطر اجاره کردن یک خونهء بهتر میفروشه تا رضایتم جلب بشه ولی اصلاً اینطور نبود حساب و کتاب من و او خیلی با هم فرق می کرد نمیدونم ؛ شاید هم حق داشت ! سجاد نه مثل بابا شغل آزاد داشت که هم نوکر خودش باشه و هم آقای خودش ؛ نه مثل آقای ساداتی ؛ پدر طلا ؛ کارمند دولت بود که خیالش از بابت سی سال کار کردنِ بی دغدغه و حقوقی که هر ماه در یک روز مشخص به حسابش واریز میشد راحت باشه ؛ او فقط کارمند قراردادی یک کارخانه بود که به تعبیر خودش تا وقتی بلند و رَسا سلام می کردی و کارها روی روال بود تو را می خواستند ولی کافی بود اندکی صدای سلامت آرام تر باشد یا کار با مشکل مواجه شود ، آنوقت بدتر و بی عرضه تر و زیادی تر از تو وجود نداشت ! در چنین شرایطی مجبور بود دست به عصا راه بره این افکار و کنکاش کردن در دل مشکلات تاثیر حرف های طلا بود و البته مامانم که همیشه تاکید می کرد " به مرد زندگیت بیشتر از توانش فشار نیار " سعی کردم در برابر بابا و مامان حفظ ظاهر کنم هنوز که تصمیمی نگرفته بودیم ؛ هنوز که چیزی قطعی نشده بود ؛ هنوز که حرف زوری نشنیده بودم تا در برابرش به بابا پناه بیاورم ! اهل خانه آماده میشدند تا بخوابند که رسیدم و من هم از خدا خواسته خستگی را بهانه کردم و به اتاق رفتم گوشی را برداشتم خبری از پیامک سجاد نبود شاید بهتر بود اینبار من کوتاه می آمدم و کمی دل به دلش می دادم " سلام خودت چجوری راحت تری ؟ خونهء بابا یا خونهء شصت متری ؟ " به ثانیه نرسیده بود که جوابش رسید اونم با یه عالمه استیکر قلب و ستاره و خنده " سلام به روی ماهت زندگی ! چو دانی و پرسی سوالت خطاست ؛ تو که میدونی من هماجون رو با تموم دنیا عوض نمی کنم ، خودت دلت میاد ؟ ولی هر جا تو بگی قبوله عزیزم " " فردا بریم اونجا رو ببینیم ؟ " " آره قربونت برم من که گفتم هر جا که تو بگی هماهنگ‌ می کنم ، خبر میدم " " باشه شب بخیر " " شبت بخیر خانومم میبوسمت بوووووووووس ! " 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫 👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 👒 💕 ☆💕☆💕 💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕 ☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ کانال دوم ما رو در پیام رسان ایتا به آدرس زیر دنبال کنید : https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 😍😍😍 در این کانال با رمان جذاب ( داستان علی اکبر و صباحت ) در خدمت شما هستیم
✅ کانال ما رو در پیام رسان بله به آدرس زیر دنبال کنید : ble.ir/join/AyxnEkMUzX 😍😍😍 در این کانال با رمان جذاب ( داستان حاج حیدر و قمر ) در خدمت شما هستیم
✅✅✅✅✅ به دوستان عزیزی که درخواست رمان ای در دام عنکبوت و شیطانی از سرکار خانم حسینی داشتند مژده میدم که با ورود به لینک زیر میتونید در کانال ایشون عضو شده و این رمان ها رو کامل مطالعه کنید https://eitaa.com/bartareen/156 ✅✅✅✅✅