eitaa logo
🌱 آرام جان 🌱
3.6هزار دنبال‌کننده
591 عکس
219 ویدیو
5 فایل
🦋 به نام خدای #همه 🦋 به‌نام خدای بسیاربخشنده و بسیارمهربان 🟣 رمانهای واقعی و تأثیرگذار 🎀 روزانه ۲قسمت صبح 🔘 کپی رمان‌ها #حرام 🔘 🍁ارتباط باکانال: @e13589
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو چشم بستم به روی او و سیلاب اشک جاری شد .... رود شد و به دریا رسید این حجمِ سنگینِ نشسته روی سینه ام وقتی برای نخستین بار در آغوشِ برادرانهء‌ سیاوش فرو رفتم ... اینبار دست های از هم گشودهء بابا انتظارم را می کشید بی هیچ حرفی و کلامی ... سکوتِ محض بود این مردِ چون کوه ایستاده ! چه آغوشِ نابی ! چه بکر بود و امن ! این صحنه را کجا دیده بودم ؟؟ زنی که زیر بار این هیجانِ برخاسته از دلِ سال ها حسرت و بی خبری ، کمر خم کرد و طاقت از دست داد ؟ دستی که با خُمار شدن و بی نور شدن چشم ها به مبل تکیه داد و جسمی که چون پر کاهی روی آن فرود آمد و بی حال و بی جان هوش از کف داده از حال رفت ؟! - ماماااان !!! نیم ساعتی از آن لحظه های نفس گیر و سنگین گذشته ... من هستم و دستِ سردی که میانِ دست های گرمم ، گاه فشرده می شود و گاه نوازش ... گاه بوسه باران می شود و گاه بی امان روی گونه ام می نشیند ! من هستم نشسته بر روی فرشی که امروز خدا قسمتم کرد پا بر روی آن بگذارم .... مهربان مادری که سر بر زانویم نهاده و ما چهار نفر چون نگینی او را در میان گرفته ایم که ستون و جان پناهِ این خانه است ... چشم می گشاید و می جوشد از بینِ پلک هایش آبِ روانی که انگار می خواهد همین حالا سال ها دلتنگی را ذره ذره بیرون ریخته و آرام گیرد ! نگاهی که از چشم هایم کنده می شود و برای هضمِ این واقعیتِ زنده به نگاهِ خندانِ همسرش دوخته می شود ..‌. - بگو که خواب نیست ! - خواب نیست عزیزم ... واقعی تر از این حقیقتی برای فاش شدن در زندگی ما وجود نداره زبانم در دهان بی قراری می کند ولی دریغ از حرفی یا کلمه ای یا حتی جمله ای که این هزاران هزار حرف ناگفته را بیرون ریزد و سبک کند قلب خسته ام را ! بابا چه شیرین دلجویی می کرد از مادر فرزندانش و چه خوب بود این همه خودداری و استقامت که او را چون کوه محکم و پایدار می کرد ! - پیر شدم از دوری و دلتنگی عزیز مادر ! - حالا که اومدم ! پس گریه نکن قربونِ قلب مهربونت برم ... - پاشید جمع کنید این فیلم هندی رو دیگه ! ای بابا .... الان فقط باید بخندیم ، اصلاً قهقهه بزنیم ، جیغ بکشیم از شدتِ خوشحالی ... تمام این حرف ها در حالی از دهانِ طراوت خارج شد که خودش مثلِ ابر بهار گریه می کرد و سر بر سینهء برادر نهاده ، به دنبالِ کنترلِ وضعیت بود ! - سیاوش بابا ! نمیخوای بگی چی شد ؟ - نه بابا ! خودش اومده ... تا قیامت فرصت داره براتون حرف بزنه و دلبری کنه تلاقیِ نگاهم با دو گوی سیاهِ چشمانش زیباترین تصادف بود وقتی بالاخره مرا به آغوش کشید و لبریز کرد از حسّ ناب مادری ! - خدایا شکرت !! خدایا قربونِ بزرگی و عظمتت برم ... دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆ 💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕 ☆💕☆💕 💕 ◇﷽◇ رمان ⚖ به قلم الهه بانو🍃 🕸براساس یک داستان واقعی🕸 - سجاد ! زشته به خدا - هیس ؛ دو دقیقه آروم بگیر بابا ! از همون لحظه که وارد خانه شده بود به بهانهء سردرد خودش و مرا داخل اتاق حبس کرده و رفع دلتنگی می کرد دوباره تکانی به خودم دادم تا شاید دستهاشو باز کنه ولی دریغ ! - نغمه ! - جان ! - یه خبر بدم خوشحال بشی ؟ سرم را از روی شانه اش بلند کردم و منتظر به دهانش چشم دوختم دستش را تکیه گاه سرش کرد و به پهلو دراز کشید - یه خونه پیدا کردم - واقعاً ؟ - حالا یک ربع ساکت و آروم می خوابی تا منم یه کم استراحت کنم بعدش میگم - بدجنس ! لبخندی زد و دوباره حصار دست هاشو محکم کرد چاره ای نبود حالا که دیگ کنجکاوی ام به قُل قُل افتاده بود ، سر روی سینه اش گذاشتم و گوشم را به شنیدن ضربان قلبش دعوت کردم سجاد مهربان بود و دوست داشتنی ؛ همان نیمه ای که با او کامل میشدم ! بلند شدن صدای در اتاق همانا و از جا پریدن من و سجاد بیچاره همانا ! به سرعت روی تخت نشستم و او که قشنگ‌ معلوم بود حالش گرفته شده دوباره دراز کشید و ساعدش را روی پیشانی گذاشت - جانم ؟ - نغمه باز کن واسه داداش گل گاو زبون آوردم ! - خفه نشی سوگند ! دخترهء وقت نشناس لبخندم با دیدن حرص نهفته در صدای سجاد پررنگ تر شد در اتاق را باز کردم و با دیدن سوگند که دست خالی پشت در ایستاده بود شاکی شدم - پس کو ؟ سر کاری بود ؟ - پاشید جمع کنید خودتونو ببینم اینجور ناز و اداها قدیمی شده وارد اتاق شده بود و خیره خیره به برادرش نگاه می کرد که حالا او هم روی تخت نشسته و نگاه تهدید آمیزش را به سوگند دوخته بود - مرض داری ؛ نه ؟ - نه به جان نغمه جونت ! مامان به تجویز آقا نادر واسه همه گلی از نسلِ گاو زبان ها دم کرده و شما دعوت شدید به نوشیدنش ! - برو بیرون تا ...... جمله اش در صدای جیغِ سوگند که متکا را به سمتش پرت کرده بود گم شد ! این خواهر و برادر هیچ تعارفی با هم نداشتند ؛ هیچ تعارفی ! سوگند راست می گفت مامان به بهانهء سردرد سجاد ، برای همه گل گاو زبان دم کرده بود من که هم عادت داشتم به خوردن اینجور نوشیدنی ها و هم دوست داشتم حالا نوبت سجاد بود ‌که دوباره بساط ناز و ادا و پیف پیف کردنش را به راه کند ؛ پسرهء نازنازیِ لوسِ ...... مهربون ! - بخور دیگه چقدر ناز میکنی ؟ - خب دوست ندارم عزیز من ! مگه زوره ؟ - بخور مادر ! اگه خوب شیرین نشده بده واست بیشتر نبات بریزم خواست جواب مادرشو بده که قبل از او زبان باز کردم تا جلوی این نازکشیِ تاریخ مصرف گذشته را بگیرم - نه مامان جان ! میگه اگه غلیظ تر بود بهتر بود - خب پاشو دخترم یه کم دیگه واسش درست کن واسه بعد از شام - نه ، نه نیازی نیست همین خوبه ؛ می خورم کار خودم را کرده بودم و حالا بی توجه به او که به زور این معجون آرام بخش را قورت میداد نگاهم را به تلویزیون داده بودم که مستند پخش می کرد ! - یکی طلبت ! حالا ببین کجا تلافی می کنم نغمه خانومِ زرنگ !!! 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد🚫 👒 https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168 👒 💕 ☆💕☆💕 💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕 ☆💕☆💕☆💕☆☆💕☆💕☆💕☆