eitaa logo
🌱 آرام جان 🌱
3.6هزار دنبال‌کننده
593 عکس
220 ویدیو
5 فایل
🦋 به نام خدای #همه 🦋 به‌نام خدای بسیاربخشنده و بسیارمهربان 🟣 رمانهای واقعی و تأثیرگذار 🎀 روزانه ۲قسمت صبح 🔘 کپی رمان‌ها #حرام 🔘 🍁ارتباط باکانال: @e13589
مشاهده در ایتا
دانلود
🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸 ☆﷽☆ رمان •🌪• انگار براش به سبکیِ پر کاه بود ، من احساس می کردم به کمرم فشار اومده ولی او راحت بلندش کرد - بیا مادر داخل این کاسه های کوچیک بکش تا واسه خودتون خنک بشه - چشم - چشمت بی بلا ! هفت کاسهء کوچک سهم ما بود از نذر مادرحون و سه تا ظرف شیشه ای دَر دار که جداگانه گذاشته بود - اینا واسه کیه ؟ - یکی تو باید ببری خونتون ؛ این مال عمه فائزه که امروز نتونست بیاد ، سوگل ثبت نام داشت ؛ اینم واسه عمه فتانه که قابل ندونست بیاد ! انگار عمه فتانه پیش چشم همهء خانواده زیادی عزززززیز بود !!! با یادآوریِ نازنین با کمی خجالت رو به مادرجون گفتم - مادرجون شرمنده ! میشه من دو تا ظرف ببرم ؟ واسه دوستم ؛ مادر نداره ! - دشمنت شرمنده باشه مادر ! پاشو برو از داخل آشپزخونه هر ظرفی مناسب بود بردار بیار ........ برای ناهار نموندم گرچه مامان مینو گفته بود اگه دوست داشتم بمونم ولی دلم نمیومد در این شرایط او و مژگان را تنها بزارم دوباره مهدی همراهم شد تا به خانه برگردم - من امروز خیلی مزاحم شدم ببخشید - نه ! اینجوری نگو ؛ اعضاء خانواده واسه هم زحمت ندارن چقدر خوب بود که در وجودش خبری از غرور و خودبزرگ بینی نبود نزدیک خانه بودیم که با یادآوری او به یاد نازنین و ظرف شله زرد افتادم - میخوای سهم دوستتو بهش بدی بعد بری خونه ؟ - عجله نداری ؟ - نه ! مشکلی نیست هماهنگ کن میریم - باشه ممنون شماره اش را گرفتم و بعد از چند بوق صدایش در گوشی پیچید - جانم مرجان ! - سلام خوبی ؟ - نه خوب نیستم چی شده ؟ کاری داری ؟ - اتفاقی افتاده نازنین ؟ صدات یه جوریه گریه کردی ؟ - آره ! هم گریه کردم ؛ هم عصبانیم ؛ هم دلم می خواد یکیو در حد مرگ بزنم تا خالی بشم ! - خطرناک شدی بروسلی خانوم ! خونه ای واست شله زرد بیارم ؟ شاید بخوری شیرین بشی - واقعاً ! خدا خیرت بده این دایی که کوفت هم واسه ناهار نذاشته بیار لااقل از گرسنگی تلف نشیم - کجایی تو ؟ - انتظار نداری دایی فرهادو ببرم خونمون که ؟ قهر کردم از خونه زدم بیرون میدونستم تو نیستی اومدم اینجا - چرا ؟ باز بحث کردی با پدرت ؟ - اینبار از بحث گذشته میاری یا باید بیام بگیرم ؟ - میارم فقط آدرس بده بلد نیستم - باشه فعلاً قطع کردم معلوم ‌نیست دوباره چی شده حتماً اینبار مشاجره زیادی سنگین بوده که دختر بیچاره از خونه قهر کرده ! - کجا برم ؟ - میگم بزار آدرس بفرسته - چیزی شده ؟ - نمیدونم ؟ از خونه قهر کرده رفته پیش دایی جانش ! حالا فردا دیدمش می پرسم صدای پیامک‌ گوشی بلند شد و من آدرس را به مهدی دادم به لطف نازنین خانوم محمدی پام به خونهء وکیل بابا هم باز شد ! خیلی طول نکشید تا آدرس را پیدا کردیم انتظار هر چیزی را داشتم جز خانه ای که پشت دیوارهایش توقف کردیم یه خونه کلنگی با در کوچیک ؛ دیوارهای سیمانی که دورتادورش آجر کار شده بود ؛ یعنی وکیل بابا اینجا زندگی می کنه ؟ اون دفتر شیک و لوکس کجا ؟ این خونهء کلنگی و سالمند کجا ؟ - هین جاست ؟ - آره ! پلاک سی و هشت همینه تو بشین من بدم بیام - باشه برو ظرف شله زرد را برداشتم و از ماشین پیاده شدم پشت در خانه ایستادم و زنگ را فشار دادم حتی آیفون هم نداشت ! کمی گذشت تا نازنین خودشو رسوند و در را باز کرد - سلام - سلام چطوری ؟ - خوبم ؛ بفرمایید - دستت درد نکنه یعنی اگه بدونی چه ثوابی کردی ؟ فکر کنم یه سالی هست شله زرد نخوردم ! - نوش جونت چی شده ؟ نگرانم کردی - نگران نباش چیزی نیست - اگه چیزی نبود خونهء اَمن و راحت خودتو ول نمی کردی بیای اینجا - اینجا هم خونهء خودمه ! حالا بعداً میگم میای داخل ؟ - نه ! با پسرداییم اومدم داخل ماشین منتظره فقط ...... شب برمی گردی خونه دیگه ؟ - یه درصد احتمال بده دایی فرهاد نگهم داره ؛ امکان نداره ! میرم ، چند ساعت دوری واسه جفتمون خوبه ! - باشه پس فعلاً ؛ به آقای کیان منش سلام برسون - قربونت به سلامت در بسته شد و دلم جایی پشت همین در بسته جا ماند یعنی چه اتفاقی افتاده ؟ نازنین با افکار و رفتار پدرش مشکل داشت ولی تا حالا پیش نیومده بود کار به جایی برسه که از خونه فراری بشه ! در حالی به سمت ماشین می رفتم که در دلم خدا را شکر کردم آقای کیان منش خودش نیومد جلوی در ؛ نمیدونم در این صورت چه جوابی باید به سوالاتِ احتمالیِ مهدی می دادم ولی از خدا که پنهان نبود ؛ خوشحال بودم از اینکه او هم از این شله زرد نذری خواهد چشید ! پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀 https://eitaa.com/barbalefereshte/4686 🦋 @barbalefereshte 🦋 به قلم الهه بانو🍃 ❌کپی به هر نحو حرام❌ 🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸 🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌❌❌❌❌❌ مژده به دوستانی که تقاضا کرده بودن کانال وی آی پی سراب ایجاد بشه کانال وی آی پی سراب افتتاح شد ! شما می تونید این رمان زیبا رو بطور کامل در این کانال دنبال کنید رمان در کانال وی آی پی به پایان رسیده ! برای عضویت به آدرس زیر مراجعه کنید 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1227096634Cf2cbe774ba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂خوش نشين بر لب آبی که روان ميگذرد تا که احساس کنی عمر چنان ميگذرد 🍂از صدای گذر آب چنان می فهمی تندتر از آب روان عمر گران ميگذرد 🍂زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست آنقدر سیر بخند که ندانی غم چیست. . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸 ☆﷽☆ رمان •🌪• امتحان امروز خیلی سخت نبود در حالی وارد دانشگاه شدم که آرزو هم قبل از من از نگهبانی گذشته و قدم به محوطه گذاشته بود - سلام آرزو چه خبر ؟ - سلام سلامتی ؛ دیروز خوش گذشت ؟ - آره ؛ جات خالی خیلی خوب بود میگم نازنین نیومده ؟ - ندیدمش مگه یه ایستگاه سوار نمی شدید ؟ - از همین تعجب کردم که امروز نیومد ! دلم شور افتاد - وا ؟ میاد خب ؛ دلشوره واسه چی ؟ با چشم هایم دورتادور محوطهء دانشگاه را از نظر می گذراندم که یهو نگاهم روی نازنین خشک شد از در دانشگاه وارد شد در حالی که عینک دودیِ بزرگی به چشم داشت به طرفش رفتم - نازنین ! سلام ؛ خوبی ؟ این چیه ؟ مسخره ! دستم را بلند کردم تا عینک را از روی چشمش بردارم ولی مانعم شد - نکن مرجان حوصله ندارم - نازنین ! چی شده ؟ باز گریه کردی ؟ اصلاً چجوری اومدی ؟ بی هیچ پاسخی دستم را گرفت و به سمت نمازخانه برد سکوت کرده و بی هیچ مخالفتی همراهش رفتم تا وارد نمازخانه شدیم شکر خدا کسی نبود هنوز یک ربع تا امتحان وقت داشتیم - حالا میگی چی شده ؟ اینجا دیگه کسی نیست ! عینک را از روی صورتش برداشت و من با دیدن چشم راستش که به شدت ورم کرده و کبود شده بود دلم به رحم اومد - ای وااای ! چی شده ؟ - هیچی ! نوازش بابا زیادی خشن بود اونقدر دلش پر بود که با همین جمله غده های اشکی مسئولیتشونو اجرا کردند و اشک از دیدگانش جاری شد - میگی چی شده ؟ نازنین جان ! - دیشب .... رفتم خونه گیر داد تا حالا کجا بودی .... نگفتم هر چی .... پرسید .... جوابشو ندادم یهو قاطی کرد.... پای ... پای مامانمو کشید وسط هرچی از دهنش در اومد بهش گفت آخرشم .... آخرشم دستش روی من بلند شد مرجان ! دارم میترکم آغوشم را به روی جسم لرزانش باز کردم گرچه نمی دانستم دلیل این مشاجره و قهر و دعوا از اول چه بوده ولی پدرش حق نداشت روی او دست بلند کنه - الان آروم باش اینجوری امتحانتو خراب میکنی - امتحات تو سرم بخوره - دیوونه ! اگه بخوای خودتو به پدرت ثابت کنی اول باید درستو تموم کنی زودتر از اونچه فکر می کردم قانع شد شاید هم توانِ مخالفت نداشت دوباره عینک را روی چشم هاش گذاشت و به سمت سالن امتحانات حرکت کردیم باید کاری برایش می کردم پدرش حق نداشت اینجوری تحقیرش کنه تمام طول آزمون ذهنم درگیر او بود چه سرنوشتی داشت اصلاً شده بودیم شبیهِ کارتون های تلویزیونی ! او مادر نداشت و با پدرش نمی ساخت ! من مادر نداشتم و نامادریم معجزه وار خوب از آب در اومده بود ! سینا مادرشو از دست داده و با پدرش زندگی می کرد ! وکیل بابا همسرشو از دست داده و افسرده بود ! خدا یک عده آدمِ عزیز از دست داده را دور هم جمع کرده بود تا شاید نیمهء گم شدهء یکدیگر باشیم نمی تونستم بی تفاوت باشم همون طور که نازنین وقتی فهمید چه مشکلی دارم هر کاری از دستش بر اومد برام انجام داد حالا نوبتِ منه یه حسی از درون به من می گفت اینبار او مقصر نیست و باید به پدرش تذکر داده بشه ولی این تذکر دادن کار ما نبود امتحان را تموم کردم و از سالن خارج شدم همون لحظه به یاد آقای کیان منش افتادم به هر حال وکیل بود و نسبت به حق و حقوق قانونیِ آدم ها اطلاعاتِ کامل داشت نازنین هنوز سر جلسه بود به سرعت یه پیام براش ارسال کردم شاید لازم بود اینبار او برای خواهرزاده اش بزرگتری می کرد ! " سلام آقای کیان منش اگر براتون مقدوره بیاید دانشگاه نازنین حال خوشی نداره دیشب که از پیش شما رفته با پدرش درگیر شده من فکر می کنم شما بیشتر از هر کسی میتونید کمکش کنید ممنون " پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀 https://eitaa.com/barbalefereshte/4686 🦋 @barbalefereshte 🦋 به قلم الهه بانو🍃 ❌کپی به هر نحو حرام❌ 🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸 🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂ 🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸🧚‍♂🕸
🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸 🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️ 🧚‍♂️🕸🧚‍♂️ 🕸 ☆﷽☆ رمان •🌪• فرهاد امروز از اون روزهای " مگس پَرون " بود این هم یکی از اون تعابیر و تماثیلِ خودساخته ای بود که ساناز گاهی به کار میبرد صبح بیکار بودم و بعد از ظهر هم کار خاصی نداشتم برعکسِ پس فردا که دوتا جلسهء دادگاه در پیش بود اسپری کوچکی که با اون آب روی گلدانها می پاشیدم به دست گرفتم همین حجمِ سبز و زنده تبدیل شده بود به بزرگ‌ترین دلخوشی ام کجایی سپیده جان ؟ کجایی تا ببینی چطور به گل های مورد علاقه ات رسیدگی می کنم یه جوری هواشونو دارم که آب توی دلشون تکون نخوره ! آب پاشِ کوچولو را که هدیهء ساناز بود کنار گلدانِ آخر ، لبهء پنجره قرار دادم و نگاهم را از پشت پنجره های بستهء اتاق به خیابانِ همیشه شلوغِ زیر پایم دوختم و آسمانی که همیشه غبار گرفته و عبوس بود ! خدایا چرا آسمانِ این شهر هیچ وقت آبیِ آسمانی نیست ؟ وسطِ اعتراضم به خدا یه پرندهء سپید رنگ نشست لبهء پنجره ؛ کبوتر بود ! چه اسمِ قشنگی داشت ؛ باحال بود ! نامه برِ قدیمی ؛ خوش یُمن و مبارک قدم ! از روز اول کمی ریزهء نان پشت پنجره می ریختم و گاه گاهی پرنده ای خودشو میهمان سفرهء کرامتم می کرد ! یاد حرف مامان افتادم که همیشه این پرندهء مظلوم را خوش یُمن می دانست می گفت " هر وقت کبوتر دیدی یه صلوات بفرست ، بگو خدا عاقبت به خیرم بکنه اینجوری عادت می کنی به صلوات فرستادن و طلب خیر از خدا ؛ چون این پرنده زیاد میاد سراغِ آدم ها ! " چه خوبه عزیزان اینجوری در ذهن آدم خاطره سازی کنند مامان نهایتِ مهربانی بود گمونم هیچ مادری در دنیا نیست که مرزِ مهربانی هاش از این نهایت حتی اندکی فاصله داشته باشه ! لبخند به لب با خودم فکر می کردم حتماً امروز خبرهای خوبی در راهه این کبوتر هم اومده تا مژدهء خوش خبری به من بده خیلی وقت بود عادت کرده بودم با هر واژه و هر اتفاق ساده ای در ذهنم رویا سازی و واژه سازی کنم مثلاً با خودم قرار گذاشته بودم بعد از هر اتفاق تلخ یا خبر ناگواری انتظار یک اتفاق خوب را بکشم و حالا بعد از پشت سر گذاشتنِ دیروز با مصیبتی بنام نازنین وقتی بعد از ظهر ظرف شله زرد نذری اومد پشت در خونه فهمیدم به هر چی که فکر کنی اتفاق میوفته ! و چه لذتی بردم از چشیدن طعمِ شیرین و عطر زعفران و گلاب و دارچین که با هم قاطی شده بود هر قاشق از شله زرد را با تصویر حضور مرجان پای دیگ نذری به دهان می بردم و همین کار طعمِ خوشش را برایم هزار برابر می کرد حالا بر اساسِ پیش بینی هایم باید انتظار یه تلخی یا خبر ناخوشایند را می کشیدم با بلند شدن صدای پیامک گوشیم از تصوراتِ دلبرانه دست کشیدم و به سمت میز رفتم نگاهم روی نام فرستنده نشست " مرجان خانوم توانا " نیم نگاهی به چهرهء خندان سپیده که مدت ها بود در قاب کوچک روی میز نشسته بود انداختم و چشمکی حواله اش کردم - با اجازهء سپیده جون ! قربون اون نگاه مهربونت برم خانووووم ؛ دست دراز کردم و گوشی را برداشتم پیام را با اشتیاق باز کردم خیلی کم پیش اومده بود برام پیامک بفرسته ؛ یعنی چه کار داشت ؟ با خواندن هر واژه ای که سرانگشتانِ نازنینش تایپ کرده بود یک تپش به تپش های قلبم اضافه میشد خدایا ! یعنی چی بینِ نازنین و پدرش گذشته ؟ دیشب بعد از پیاده کردنش سر خیابون گفته بودم هر اتفاقی افتاد خبرم کنه یعنی پدرش چه بلایی سرش آورده که مرجان با این لحن نگران از من کمک‌ می خواد ؟ به سرعت شماره اش را گرفتم اینبار قلبم جایی میانهء راه میزد انگار از سینه بالا می آمد و روی حنجره ام جاخوش می کرد شکر خدا بعد از دو بوق آزاد جواب داد - سلام آقای کیان منش - سلام خانوم چی شده ؟ نازنین حالش چطوره ؟ نازنین تنها یادگار تنها خواهرم بود دل نداشتم تا نابودیِ این تنها باقی مانده از پازلِ زندگی ام را ببینم پرش به قسمت اول رمان👇🏻🥀 https://eitaa.com/barbalefereshte/4686 🦋 @barbalefereshte 🦋 به قلم الهه بانو🍃 ❌کپی به هر نحو حرام❌ 🧚‍♂️ 🕸🧚‍♂️🕸 🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️ 🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸🧚‍♂️🕸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا