🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀
🍀
🍀 ﷽ 🍀
🔖رمان #صَباحَت 🎬
✍به قلم ........الهه بانو
#part185
سری تکان داد و به مددِ لحظه ای سکوت کمی زمان خرید برای جمع بندی حرف هایم و به زبان آوردنِ پاسخی که شاید می خواست با آن شاخِ غرورم را بشکند :
- جالبه !
ولی تو هنوز منو نشناختی دختر آفتاب !
تا حالا به هرچیزی که خواستم رسیدم ... حالا این خواسته اینبار میتونه مهر و محبت تو باشه
سری به تاسف تکان دادم و در جوابِ جمله ای که فقط با خود غرور و خود بزرگ بینی به همراه داشت گفتم :
- شاید دلیلش همین باشه !
اینکه بعضی از شما آدم پولدارها با خودتون فکر می کنید همه چیز خریدنیه و البته به تَبَعِ اون پول ، چون کمی قدرت دارید این حق هم به شما داده شده که خودتون رو به زور توی قلب دیگران جا کنید ...
گاهی وقت ها قلب آدم ها اونقدر از مهر و محبتِ دیروزی های زندگیشون پُر و لبریزه که دیگه جایی واسه محبت دروغین و سودجویانهء امروزی های زندگی شون نداره...
بهتره به خودتون زحمت ندید پسرعمو !
آخرِ این کوچه باغِ زیبا فقط بن بسته ...
نه چهره در هم کشید و نه عصبانی شد فقط نگاهِ نافذش را جوری به چشم هایم دوخت که یک لحظه احساس کردم تمام ستون های اعتماد به نفسم با تهدیدِ لانه کرده در این دو گویِ رنگی متزلزل شد .
- صبا !
کیا !
میاید مشاعره کنیم ؟
صدای طراوت بود که او نیز اینجا و در کنار ما بودن را به سر میز ناهار و در کنار بزرگ ترهای عبوس بودن ترجیح داده بود
فرصت خوبی بود هم برای رهایی از شَر این موجود مزاحم و هم بدست آوردنِ دلِ مهربان آن یکی موجود مهربان و دوست داشتنی !
- بریم عزیزم ، فقط یاد بگیر اسم آدم ها رو کامل صدا بزنی خواهرم
- صباحتی دیگه !
همه چیزت با دیگران فرق داره ، حتی حساسیت های الکی و مسخرت
هر کسی غیر از طراوت بود بی شک جوابی دندان شکن برایش در آستین داشتم ولی تنها پاسخم به این عزیزِ تنها مانده بین این همه بی دردی ، لبخندی بود که به روی ماهش زدم ...
• ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ؟ منزل آن مَه عاشق کش عَیار کجاست ؟
حالا " ت " بده :
• تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است ...
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است ؟
حالا دوباره " ت " بده :
• تمام من برای تو ، تمام نا تمام من ! بیا ، ببر ، بگو، بخوان !
تو ای تمام جان من !
تا رسیدن به نقطه ای از باغ که طراوت به آن سو می رفت و نشستن داخل آلاچیق زیبایی که سایه را زیر نور آفتاب به ما هدیه می داد ، کیارش هرچه دلش خواست شعر های عاشقانه کنار گوشم نجوا کرد و من ناسزا به روح و روانش نثار کردم !
نهمین روز از ایام عید هم در حالی به غروب نزدیک می شود که بالاخره بعد از چند ساعت هم نشینیِ کِسل کننده ، خانوادهء عموجان عزم رفتن کردند ، جالب اینجا بود که از ظهر تا زمان رفتن هیچ کس حساسیتی روی عدم حضور پسرها نشان نداد !
انگار این از هم گسیختگی و تنها تنها لذت بردن از زندگی در این خاندان عادی بود !
وضو گرفته ام و چادر زیبایی که مامان به من داده بود را روی سرم مرتب کرده در انتظار اتمام اذان برای دل سپردن به حضور در برابر خداوند رو به قبله ایستاده ام ...
- صباحت !
حوصلت سر نمیره وقت اذان که میشه بدو بدو کارهاتو ول میکنی و میای دولا راست میشی ؟
نگاه لبریز از عشقم سهم او بود که زودتر از آنچه فکرش را می کردم قلبم به نامش مُهر خورده و آرامشش بزرگترین آرزویم بود .
حالا که خودش پیش قدم شده و پرسیده بود پس چرا من در نشان دادن معجزاتِ این خم و راست شدن های مکرر برایش سخن نگویم ؟
#ادامه دارد .......
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# دارد🚫
👒 @Aramejan_LR 👒
🍀
🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀
🍀
🍀 ﷽ 🍀
🔖رمان #صَباحَت 🎬
✍به قلم ........الهه بانو
#part186
- یه احساساتی هست که تا وقتی خودت درک نکرده باشی نمیفهمی چیه !
مثل عشقِ مادر و فرزندی ...
مثل حمایتِ بی چشم داشتِ یه پدر از خانوادهء خودش ...
مثلِ ...
مثلِ نگاهِ خدا که هیچ وقت از ما و زندگیمون برداشته نمیشه ، هیچ وقت از ما و مشکلاتمون غافل نیست ...
من عاشقِ خدا و خواسته هاش هستم !
اونقدر معجزه واسم رو کرده که اگه بگه ، تا آخر عمر سر از سجده برندار حرفی ندارم ...
- خیلی باهم فرق داریم ولی حرف زدنتو دوست دارم ، شیرینه ، از کسی ایراد نمی گیری و فقط کار خودتو می کنی ، حتی ندیدم نگرانِ تمسخرِ کلام اطرافیان باشی !
- میدونی مشکل ما آدم ها چیه عزیزم ؟
اینکه بیشتر از آرامش روح و جسم خودمون به رضایتِ دیگران فکر می کنیم ، رضایتی که هیچ وقت اتفاق نمی افته !
- ایهیم ... میگم .... یعنی چیزه ، تو ... هستی دیگه ؟
می دانستم نگران چیست ، اینکه بعد از شنیدن حرف های عمو و بابا ماندن در کنارشان را نخواهم
عجیب آزرده شدم وقتی بعد از مشاعره با کیارش به همراهِ طراوت درست زمانی که قصد ورود به خانه را داشتیم ، گوشم به شنیدنِ خُزعبلاتِ مردی که خود را عمو می خواند ولی مرا برادرزاده نمی دانست دعوت شد ...
" ببین مجید ، نمیدونم این دختر از کجا سر و کله اش وسط این بهشتی که تو به هر بهایی تونستی واسه خودت بسازی پیدا شده ، ولی اونقدری عقل و تجربه دارم تا بفهمم توی این دوره زمونه ای که با هزارتا ترفندِ حیله گرانه میشه خودتو جای دیگری جا بزنی ، حضورش هزارتا دلیل و هزار تا نتیجه داره !
- اشتباه می کنی داداش !
سیاوش خودش پروندهء پزشکی تشکیل داده ، آزمایش ژنتیک و تاییدیه قانونی داره ، تازه مگه ندیدی با طراوت مو نمیزنه ؟
- اتفاقاً منم همونو میگم ، ۱۷ سال گذشته ... همه چیز عوض شده ، دیگه اون زمان نیست که بزرگترین معجزهء دست آدمیزاد قاطی کردنِ نمک بجای سولفات باشه !
میفهمی ؟
الان درست همون زمانیه که جلو چشمت کلاغو رنگ میزنن و جای قناری بهت غالب میکنن بدونِ اینکه بجای چشم هات ذره ای به دستای یارو شک کنی ...
- یعنی ...
یعنی میگی باید به این همه شواهد ثبت شده و شاهد زنده شک کنم ؟
- من چیزی نمی گم ببین عقل و شعور خودت چی میگه ؟
اصلاً میدونی اون یالغوز آبادی که از اونجا اومده چه جور جاییه ؟
هیچ پرسیدی اونی که خودشو باباش جا زده بوده الان کجاست ؟
مامانش اگه واقعاً مرده باشه دلیلش چی بوده ؟
هه ... اونم درست چند روز قبل از اینکه سیاوش ببینتش !
- ته دلمو خالی نکن داداش ! "
گرچه من برای این ثروتِ نجومی پشیزی ارزش قائل نبودم که به قولِ این مرد با مکر و حیله برای دست یافتن به آن وارد این زندگی شده باشم ولی از شک و شبهه ای که با این حرف ها بی تردید به قلب بابا راه می یافت هراس داشتم ،
محبتِ عمیقی که به ترحمی ظاهری تغییرِ ماهیت دهد و یا نگاهِ مهربانی که لبریز از سوء ظن و بدگمانی شود بی شک آزاردهنده ترین چیزی بود که انتظارم را می کشید و من برای پیشگیری از این بیماریِ لاعلاج باید پیشگیری می کردم از جوانه زدنِ چنین احساساتِ خانه خراب کنی در روح و جانِ پدرم !
- نگفتی !
هستی دیگه ؟
- نه عزیزم !
بهتره یه مدت جلو چشمِ آدم های حسود نباشم
- ولی ...
- نگران نباش قربونِ اون اشکت برم که دَمِ مشکت نشسته !
نمیرم تا بمیرم که ...
خونهء بابابزرگ می مونم ، تازه فرصت بیشتری دارم تا یواش یواش بهشون بگم
ناگهان مثل دیوانه ها با همان مُشت های کوچک که نمی دانم چطور روزی فکر کرده بود می تواند جای مشت های مردانه جا بزند به جانم افتاد جوری که تعادلم را از دست دادم و با هم روی زمین سقوط کردیم
- چکار میکنی دیوونه !
#ادامه دارد .......
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# دارد🚫
👒 @Aramejan_LR 👒
🍀
🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀
❌❌❌❌❌❌❌❌
کانال vip رمان صَباحَت افتتاح شد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دوستان و همراهان گرامی که تمایل دارند رمان رو زودتر از کانال دنبال کنن می تونن عضو کانال وی آی پی #صباحت بشن 😍😍😍😍😍
دوستانی که تمایل دارن رمان رو زودتر بخونن وارد لینک زیر بشن و شرایط رو بخونن😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2059534517Cc9ab3a64ca
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
و همچنین باید بدونید مبالغ حاصل از این کانال صرف امور خیریه میشه
ممنون که در این امر با ما همراه هستید
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت صد و هفتاد و سه 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
- ببین عزیزم !
گفتم با سواری بیای تا یا دربست بگیری و یا سه تا صندلیِ عقب رو بگیری و دراز بکشی
اینجوری کمتر اذیت میشی
در ضمن هرجا احساس کردی نیاز داری بگو راننده نگه داره تا پیاده بشی
راستی نجما !
- هیم !
- نامهربون نشو دیگه !
به خدا من هر کاری میکنم به خاطر خودته قربونت برم
شماره کارت بانکیتو بده واست پول بزنم مشکل واست پیش نیاد
- پول دارم !
- دیوونه گریه میکنی ؟
- دلم ..... دلم واسش تنگ شده نازی !
- الهی !!!
قربون اون دل مهربونت برم من ؛
اگه تو خودتو از مسیر این رودخونهء سیلابی بیرون نکشی فرداروزی این جوش و خروش دامن دخترتو میگیره
حالا که تا اینجا اومدی ، تا آخرش برو
نفسِ عمیقی کشیدم تا آروم بشم
درد بود و درد بود و درد که سینه ام را تحت فشار قرار داده بود
چه می گفتم ؟
چه می کردم ؟
ناچار بودم تردیدها را کنار گذاشته و دل به دریا بزنم
" یا زنگیِ زنگی ، یا رومیِ رومی "
- باشه ، میام
- قدمت روی جفت چشام عزیزم !
سریع تر برو ماشین بگیر
بالاخره باید یاد بگیری چطور روی پاهای خودت بایستی
- باشه ، خودم زنگ میزنم
- باشه فدات شم
منتظرم !
حالا که تصمیمم را گرفته بودم باید تا پایان این راهِ ناهموار پیش می رفتم
دوست داشتم برندهء این بازیِ از پیش باخته باشم
و بزرگ ترین روزنهء امیدم حرف ها و دل گرمی هایی بود که نازنین به من میداد !
به سمت دفتر مسافربری رفتم و همون جلو چشمم به خانمی خورد که در حال بحث کردن با رانندهء یکی از سواری ها بود
- خُب مسلمون میگم کرایهء دو تا صندلی رو حساب کن منو ببر
- چرا زور میگی شما ؟
من که نگفتم نه !
گفتم یک ساعت صبر کن لااقل دوتا مسافر ببرم ، این همه راه !
از کنارشون رد شدم و قدم به سالن گذاشتم
گرمای مطبوعِ داخل حالِ خوشی به من میداد
به سمت مسئول مربوطه رفتم
- سلام آقا !
- سلام آبجی
بفرمایید
- من می خواستم برم مشهد
الان ماشین دارید ؟
- والا ماشین هست ولی مسافر نه !
یک مرتبه انگار چیزی یادش اومده باشه گفت
- راستی چرا ؛
یه خانومی بود عجله داشت بره مشهد
بزار ببینم اگه هنوز باشه با هم برید
فقط !
- فقط چی ؟
- هر کدوم باید کرایهء دوتا صندلی رو بدید
- باشه
مشکلی نیست
از روی صندلی برخاست و از سالن خارج شد
همون جا روی اولین صندلی نشستم
حالِ خوشی نداشتم
اعصابم درگیر بود ؛
جسمم درگیر بود ؛
احساساتم درگیر بود ؛
چند لحظه بعد همراهِ همون خانمی که جلوی در دیده بودم برگشت
- خانوم بفرمایید
با ایشون همسفر هستید
نگاهم در نگاهِ خانمی نشست که تقریباً هم سن و سالِ مامان بود
با حجابی کامل و چهره ای مهربان !
دلم درد گرفته بود ؛
پاهام درد می کرد ؛
تازه داشتممی فهمیدم چرا زنی که تازه زایمان کرده نباید تا چند روز از رختخواب و خونه خارج بشه !
در نهایت بعد از چند دقیقه با گرفتن بلیط از سالن خارج شده و به سمت ماشین سواری رفتیم
یک پژویِ سبز رنگ ؛
علی رقم تعارف مسافر دیگه عقب نشستم
اینجوری بهتر بود و راحت تر بودم
راننده استارت زد و زن مسافر بلافاصله سرش را به سمت من برگرداند و با خوشرویی گفت
- چند ساعت با هم همراهیم
اگه دوست داری آشنا بشیم
من حسینی هستم !
- خوشبختم ؛
نجما !
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت صد و هفتاد و چهار 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
استارتِ آشناییِ من و خانم حسینی از همون روز و همون لحظه زده شد و تا امروز و همین لحظه ادامه داره
آدمی که بیشترین نقش را بعد از این ماجرا در زندگیم داشت ؛ درست مثل نازنین
اما نقشِ او کجا و نقش نازنین کجا ؟
- بفرمایید
نگاهم را از شیهء ماشین و منظرهء بیرون گرفتم و به دست های مهربانی خیره شدم که ظرف میوه را به سمتم گرفته بود
- ممنون
یه قاچ سیب از داخل ظرف برداشتم و از خانم حسینی تشکر کردم
- نوش جان
حالت خوبه ؟
رنگ به رو نداری ؛
- خوبم
- ایشالا که همیشه خوب باشی عزیزم
میخوای دراز بکشی تا بهتر بشی ؟
منظر بودم تا فرصتی پیش بیاد و کمرم را روی سطحی صاف بگذارم که دلسوزیِ خانم حسینی این فرصت را در اختیارم قرار داد
داخل مسافربری ، به سرویس بهداشتی رفته بودم ولی دائم نگران بودم مبادا خونریزیم شدید بشه
بدون شک در اون لحظات بهترین کار همین بود
همین که دراز بکشم و کمی آرامش به جسمم هدیه کنم
- چشم
- چشمت بی بلا مادر !
آروم دراز کشیدم
چقدر این حالت افقی به بدن آدم آرامش میداد
تازه از شریف آباد رد شده بودیم که چشم هامو روی هم گذاشتم و سعی کردم کمی به خودم استراحت بدم گرچه تکان های ماشین و پستی و بلندی های جاده خیلی هم این استراحت را لذت بخش نمی کرد ولی باز هم از نشستن بهتر بود
نفهمیدم چطور شد که یواش یواش خواب بر من غلبه کرد
درست وسط یه بیابونِ خشک ایستاده بودم ؛
برهوت که میگن گمونم همین جاست !
از تشنگی بیتاب و از گرما کلافه شدم
از دور یه برکهء آب دیدم و به سمتش دویدم
گرچه شک داشتم آب باشه یا سراب ولی غریزه ای بنام عطش پاهامو به اون سمت می کشید
رسیدم و تازه نگاهم به مردی افتاد که پشت به من ایستاده بود با کوزهء آبی در دست !
- آب ....
من تشنم ... به من آب میدید ؟
به طرفم برگشت و من با دیدن چهرهء علی دوباره التماس کردم ؛ اینبار با امیدی مضاعف !
بر خلاف انتظارم با بی رحمی کوزهء آب را وارونه کرد و آب روی زمین خشک و ترک خوردهء بیابان ریخت
بی انصاف بدون اینکه نگاهی به من بیندازه از کنارم عبور کرد و رفت
نگاه دردمندم را به سمت دیگر دوختم و با دیدن آب در سمتی دیگر به اون طرف دویدم
سراب بود !
ولی اینجا زنی ایستاده بود که قلب مهربونش اجازه نمیداد از کوزهء جا خوش کرده در دستانش به من آب ننوشانه
مادرم بود !
- مامان !
آب ..... من تشنمه ؛
کوزه را به دستم داد و او هم از کنارم گذشت
اینبار اما کوزه خالی بود !
اشک از چشمانم جاری شده بود
تنها بودم ؛
تشنه بودم ؛
خسته بودم ؛
ناامید بودم !
ناگهان نگاهم به سمتی منحرف شد که ....
دوباره آب دیدم و دویدم و دویدم و دویدم
اینبار نه برکه ای بود نه آبی فقط کودکی در برابرم ایستاده بود که با دیدن من دستهایش را کنار هم قرار داد و چون کاسه ای روبه من گرفت
- بخور !
آبه ؛
چشم دوختم به دستهای ظریفش
راست می گفت
آب بود ؛
آبی زلال ؛
و عجیب اینکه حتی قطره ای از لای انگشتانش روی زمین نمی چکید !!
انگار خدا او را با این عصارهء حیات فقط برای نجات من به این جهنم زمینی فرستاده بود !
سر فرود آوردم و از آبی که در کاسهء دستانش ریخته بود نوشیدم
هنور تمنای آب داشتم که رهایم کرد
به دنبالش دویدم اما .....
اینبار پاهایم اسیر رَملِ بیابان بود که مرا در خود فرو میبرد و از کودکِ خندان دور و دور و دورتر می کرد !
- خانوم !
خانوم حالتون خوبه ؟
با صدای آشنایی کم کم هوشیار شدم و بعد از چشم گشودن چند لحظه طول کشید تا موقعیتم را درک کردم
هرچه دیده و شنیده و لمس کرده بودم ؛ خواب بود !
یک کابوسِ تلخ و وحشتناک !
عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود
ضربان قلبم دوباره بالا رفته بود
- پاشو عزیزم
هرچی که دیدی ، خواب بود
اینو بخور نفست بالا بیاد
لیوان آبی که به دستم داد را یک نفس سر کشیدم
انگار عطشی که در خواب دست به گریبانم شده بود واقعی بود !
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت صد و هفتاد و پنج 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
- ممنون
- نوش جونت !
الان خوبی ؟
- بله ؛
ببخشید
- خدا ببخشه مادر
بی قرار بودی ؛ ترسیدم
گفتم بهتره بیدارت کنم
صاف و مرتب روی صندلی نشستم و با دقت به جاده نگاه کردم
- کجاییم ؟
- نزدیک دامغان !
چقدر خوابیده بودم !
نزدیک به چهار ساعت ؛
گرچه ذهنم بعد از اون خواب حسابی آشفته شده بود ولی نسبت به قبل از خواب حال بهتری داشتم
بعد از تحمل اون همه فشار جسمی و روحی واقعاً نیازمندِ این استراحت بودم
هنوز ترس در دلم بیداد می کرد
نکنه اتفاقی برای دخترم افتاده باشه ؟
یعنی تا الان علی چه کار کرده ؟
درست پنج ساعت از لحظه ای که همسر و دخترم را رها کردم گذشته !
دستم به سمت کیف دراز شد تا گوشی را بردارم
فقط به اندازهء یک تماس با نازنین روشنش می کنم ولی ......
حالا که همهء پل ها را پشت سرم خراب کرده بودم حتی از دیدنِ پیام احتمالی و یا تماس از دست رفتهء علی هم وحشت داشتم
گوشی را در دستم بالا و پائین می کردم که صدای مسافر جلویی بلند شد
- اگه شارژ تمام کردی من گوشی دارم
میخوای با کسی تماس بگیری ؟
- نه ، نه
ممنون
چشم به جاده دوختم و اجازه دادم افکار بی سر و ته در سرم جولان دهند
اگه زردیِ دخترم شدیدتر بشه چی ؟
اگه تنها راه نجاتش نوشیدن شیرم باشه چی ؟
اگه ؟
نازنین !
خدا لعنتت کنه که اینجوری شیرازهء زندگیمو از هم جدا کردی
از کجا معلوم ؟
شاید علی که دیروز تا حالا به لطفِ وجود دخترش اینقدر نرم شده بود بهتر از این هم میشد
ولی نه !
اگه قرار بود بهتر بشه در مورد اسم دخترم اینقدر لجبازی و مخالفت نمی کرد
شاید بهتر بود برای فرار از هجومِ این همه فکرِ خوب و بد دست به دامان همان چیزی میشدم که بارها شنیده بودم نُشخوارِ آدمیزاد است
" حرف زدن "
- خانم حسینی !
شما مشهد زندگی میکنید ؟
کمی به سمت عقب کج شد و نگاه مهربانش را به چشم های خسته و بی قرارم دوخت
- آره دخترم ؛
دانشگاه فردوسی تدریس میکنم !
- خوش به حالتون
آدمِ موفقی هستید
- آره
خداروشکر توی زندگی چیزی نبوده که بهش نرسیده باشم
- خوش به حالتون
گمونم غمِ نهفته در همین دو کلمه و آهِ سردی که از سینه ام بیرون اومد گویای خیلی چیزها بود
داد از " حسرت " که در دلم و روحم و زندگی ام بیداد می کرد !
- ناخوشی مادر !
هنوز رنگ به رو نداری
میخوای از داخل شهر بریم ؟
یه حسینیه داره همون جا میتونی کمی استراحت کنی
خجالت می کشیدم بگم چه وضعیتِ اَسفناکی دارم ؛
خجالت می کشیدم اعتراف کنم نامهربان ترین مادری هستم که شاید به عمرش دیده ؛
خیانت کار ترین همسری که شاید دنیا به خودش دیده ؛
زبان در دهانم نمی چرخید ،
به سر تکان دادنی اِکتفا کردم
و چه مادری بود که از نگاهم حرف دلم را خواند !
- مادر یه لطفی میکنی از داخل شهر بری
دامغان یه تکیه داره متعلق به حضرت ابوالفضل
هم شما خستگیتو بگیر ، هم این دختر گلم کمی استراحت کنه
- شما که عجله داشتی خانوم حسینی جان
- والا الانم عجله دارم ولی هر چیزی به جای خودش !
- به روی چشم
و پایان این مکالمهء انسان دوستانه به اینجا ختم شد که بیست دقیقه بعد قدم به حسینیه گذاشتیم
جایی که مردم شهر به آن تکیهء ابوالفضلی می گفتند
اول سراغِ سرویس بهداشتی را گرفتم تا سر و سامانی به اوضاعِ آشفتهء جسمم بدهم و بعد از اون به رانندهء خندان و خانم حسینی پیوستم که هردو نماز را خوانده و با هم حرف میزدند
با دیدنِ مهرِ کوچکی که برای من کنار گذاشته بودند خیلی خجالت کشیدم
مجبور بودم گوشه ای از واقعیت را به زبان بیاورم
- ببخشید من .... من عذر شرعی دارم
نمیتونم نماز بخونم
- راست میگی مادر ؟
من گفتم رنگ به رو نداری ، پس بگو !
سری تکان دادم و روی فرش نشستم
خانم حسینی که انگار فکر همه جا را کرده بود دست به کیف شد و ظرفِ دردارِ غذا را بیرون کشید
داخل یک پلاستیک هم نان بود
- بیا دخترم
برکت خدا حرمت داره ، پس نمیگم قابلدار نیست
بفرمایید یه لقمه بخورید ببینم به دستپختم چه نمره ای میدید ؟
خانوم حسینی هم سن و سال مامان به نظر میومد ولی خلق و خو و رفتارش زمین تا آسمون با او متفاوت بود
یه آرامشِ عجیبی در کلام و نگاهش هویدا بود
چقدر قشنگ ارزشِ نان و غذایی که پیش رویمان گذاشته بود را مقیاس کرد
- دستتون درد نکنه
- دستم که درد نمیکنه نجما خانوم گل
بخور مادر ، دستمو رد کنی دلخور میشم
دست دراز کردم و لقمهء کوچکی برداشتم
یک تکه کباب شامی و تکه ای گوجه !
خوش مزه بود
بیشتر از طعم گوشت و سیب زمینی و گوجه ، مزهء مهربونی میداد
انگار متوجه شده بود خجالت میکشم بیشتر از این به سمت غذا دست دراز کنم که خودش دست به کار شد
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساغر زدهام ز جام باقر؛
بشکفته لبم به نام باقر
چشم همه روشن از جمالش؛
آمد به جهان امام باقر 🌹
میلاد با سعادت شکافندهٔ دانش نبوی و وارث علم علوی، خجسته باد. 🌸
#ولادت_امام_باقر
#فرهنگی