eitaa logo
🌱 آرام جان 🌱
3.6هزار دنبال‌کننده
593 عکس
220 ویدیو
5 فایل
🦋 به نام خدای #همه 🦋 به‌نام خدای بسیاربخشنده و بسیارمهربان 🟣 رمانهای واقعی و تأثیرگذار 🎀 روزانه ۲قسمت صبح 🔘 کپی رمان‌ها #حرام 🔘 🍁ارتباط باکانال: @e13589
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌟زیارت حضرت امیرالمومنین (ع) در روز یکشنبه🌟 بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم 🌟السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ وَ الدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ الْمُضِيئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُّبُوَّةِ الْمُونِقَةِ [الْمُونِعَةِ] بِالْإِمَامَةِ وَ عَلَى ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَ نُوحٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقِينَ بِكَ وَ الْحَافِّينَ بِقَبْرِكَ يَا مَوْلايَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَذَا يَوْمُ الْأَحَدِ وَ هُوَ يَوْمُكَ وَ بِاسْمِكَ وَ أَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ جَارُكَ فَأَضِفْنِي يَا مَوْلايَ وَ أَجِرْنِي فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيَافَةَ وَ مَأْمُورٌ بِالْإِجَارَةِ فَافْعَلْ مَا رَغِبْتُ إِلَيْكَ فِيهِ وَ رَجَوْتُهُ مِنْكَ بِمَنْزِلَتِكَ وَ آلِ بَيْتِكَ عِنْدَ اللَّهِ وَ مَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُمْ وَ بِحَقِّ ابْنِ عَمِّكَ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَ عَلَيْهِمْ [عَلَيْكُمْ] اَجمَعِین. 🌟زیارت حضرت زهرا (س) در روز یکشنبه🌟 🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ الَّذِي خَلَقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صَابِرَةً أَنَا لَكِ مُصَدِّقٌ صَابِرٌ عَلَى مَا أَتَى بِهِ أَبُوكِ وَ وَصِيُّهُ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمَا وَ أَنَا أَسْأَلُكِ إِنْ كُنْتُ صَدَّقْتُكِ إِلا أَلْحَقْتِنِي بِتَصْدِيقِي لَهُمَا لِتُسَرَّ نَفْسِي فَاشْهَدِي أَنِّي ظَاهِرٌ [طَاهِرٌ] بِوِلايَتِكِ وَ وِلايَةِ آلِ بَيْتِكِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِين.
اگر قضاوت شدی سکوت کن خواستی قضاوت کنی هم سکوت کن سکوت نشانه قدرت است نه ضعف خودت باش اثبات خود نیازی به دست و پا زدن ندارد!
خـــدایا🙏 در این دوشنبہ زیبای زمستانی🍂 آرامش نابت و عطر مهربانیت💕 را همچون دانہ های باران🌦🌦 آرام و بی صدا بر سرزمین قلب💕 دوستان و عزیزانم ببار🌧 و امروزشان را به طراوت 🌥 و پاکی باران قرار ده🌧 آمین یا قاضِیَ الْحاجات ای برآورنده ی حاجت ها 📿 ༺🦋 @Aramejan_LR
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو چشم بستم به روی او و سیلاب اشک جاری شد .... رود شد و به دریا رسید این حجمِ سنگینِ نشسته روی سینه ام وقتی برای نخستین بار در آغوشِ برادرانهء‌ سیاوش فرو رفتم ... اینبار دست های از هم گشودهء بابا انتظارم را می کشید بی هیچ حرفی و کلامی ... سکوتِ محض بود این مردِ چون کوه ایستاده ! چه آغوشِ نابی ! چه بکر بود و امن ! این صحنه را کجا دیده بودم ؟؟ زنی که زیر بار این هیجانِ برخاسته از دلِ سال ها حسرت و بی خبری ، کمر خم کرد و طاقت از دست داد ؟ دستی که با خُمار شدن و بی نور شدن چشم ها به مبل تکیه داد و جسمی که چون پر کاهی روی آن فرود آمد و بی حال و بی جان هوش از کف داده از حال رفت ؟! - ماماااان !!! نیم ساعتی از آن لحظه های نفس گیر و سنگین گذشته ... من هستم و دستِ سردی که میانِ دست های گرمم ، گاه فشرده می شود و گاه نوازش ... گاه بوسه باران می شود و گاه بی امان روی گونه ام می نشیند ! من هستم نشسته بر روی فرشی که امروز خدا قسمتم کرد پا بر روی آن بگذارم .... مهربان مادری که سر بر زانویم نهاده و ما چهار نفر چون نگینی او را در میان گرفته ایم که ستون و جان پناهِ این خانه است ... چشم می گشاید و می جوشد از بینِ پلک هایش آبِ روانی که انگار می خواهد همین حالا سال ها دلتنگی را ذره ذره بیرون ریخته و آرام گیرد ! نگاهی که از چشم هایم کنده می شود و برای هضمِ این واقعیتِ زنده به نگاهِ خندانِ همسرش دوخته می شود ..‌. - بگو که خواب نیست ! - خواب نیست عزیزم ... واقعی تر از این حقیقتی برای فاش شدن در زندگی ما وجود نداره زبانم در دهان بی قراری می کند ولی دریغ از حرفی یا کلمه ای یا حتی جمله ای که این هزاران هزار حرف ناگفته را بیرون ریزد و سبک کند قلب خسته ام را ! بابا چه شیرین دلجویی می کرد از مادر فرزندانش و چه خوب بود این همه خودداری و استقامت که او را چون کوه محکم و پایدار می کرد ! - پیر شدم از دوری و دلتنگی عزیز مادر ! - حالا که اومدم ! پس گریه نکن قربونِ قلب مهربونت برم ... - پاشید جمع کنید این فیلم هندی رو دیگه ! ای بابا .... الان فقط باید بخندیم ، اصلاً قهقهه بزنیم ، جیغ بکشیم از شدتِ خوشحالی ... تمام این حرف ها در حالی از دهانِ طراوت خارج شد که خودش مثلِ ابر بهار گریه می کرد و سر بر سینهء برادر نهاده ، به دنبالِ کنترلِ وضعیت بود ! - سیاوش بابا ! نمیخوای بگی چی شد ؟ - نه بابا ! خودش اومده ... تا قیامت فرصت داره براتون حرف بزنه و دلبری کنه تلاقیِ نگاهم با دو گوی سیاهِ چشمانش زیباترین تصادف بود وقتی بالاخره مرا به آغوش کشید و لبریز کرد از حسّ ناب مادری ! - خدایا شکرت !! خدایا قربونِ بزرگی و عظمتت برم ... دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو - سیاوش نمیبینی دو تا فشار افتاده اینجا داریم ؟ یه شیرینی ! شکلاتی ! بابا گدا ناسلامتی مهمونِ عزیزکرده داریم ها ... خنده میهمان لب هایمان شد با همین شوخیِ ساده و بچه گانه از سوی خواهری که دیگر احساس می کردم تک نگین این خانواده است گرچه خود باور نداشت ! شاید اگر صدای زنگِ گوشی ام بلند نمی شد تا ابد در همان حال باقی می ماندم ولی قلبِ همیشه نگرانِ مامان بزرگ جوری مرا رصد می کرد که به گمانم شعاعِ التهاب این لحظات تا او نیز رسیده بود . دست در کیف برده و گوشی که به قول طراوت کم مانده بود خودش را بکشد از آن خارج کردم و دکمهء اتصال را فشردم . - سلام ... جانم مادرجون ؟ - سلام به روی ماهت ... کجا رفتی مادر ؟ نزدیکِ ظهره ، چرا یهو غیب شدی ؟ - غیب چیه عزیزم ؟ گفتم که با دوستم قرار دارم ، میام چشم ... - پس ما ناهار نمی خوریم تا بیای مادر جون - نه ..‌ نه ، دیر میشه ، شما بخورید منم میام - باشه ... پس ، مراقب خودت باش - چشم ، خیالتون راحت هنوز نگاهم با لبخندی که گوشهء لبم جاخوش کرده بود به گوشیِ سیاه رنگم دوخته شده بود که صدایش مرا از فکر به دل نگرانی های ناتمامِ این مهربان مهربانوی زندگی ام جدا کرد : - ما ... مادرت .... مادرت بود ؟ دیگر آرام تر از ساعتی قبل بود ، تکیه زده به همان مبل و بی قرار برای فهمیدنِ حقیقتی که به گمانم بزرگترین حقش بود . - نه ! مادربزرگم بود - پس ... دیگر از هرچه غم و یادآوری های غمبار خسته بودم ، دلم فقط خوشی می خواست و آرامش در کنار کسانی که بودنم شادشان می کرد ! - بهترید ؟ چشم بست و دوباره دستم را به گرمی فشرد - هیچ وقت به این خوبی نبودم ، بگو که خواب نیست ! - نیست ! بیدارِ بیدارید ... هوشیار و آگاه ! - آخ خدایا شکرت ... بیا بغلم بذار بو کنم این عطر گمشده رو که سال ها ازم دریغ شد ! چه خوب بود که همه ، این دقایق را به ما بخشیده بودند تا هرچه هیجان و ناباوری بود تخلیه کنیم و آرام گیریم در آغوشِ یکدیگر ، جز طراوت که اگر دقیقه ای حرف نمیزد بی شک غمباد می گرفت ! - مامان جونی به خدا مالِ خودته ! این هسته تا آخرِ عمر به ریشِ نداشتهء تو و بابا بسته شده ... خیالت تخت ! - این دیگه چجور دلداری دادن و همراهی کردنیه خواهر من ؟ - والا این مادر و دخترو ول کنی تا دو روز میخوان واسه هم قصیدهء غمبار بخونن ، دلم غش رفت از گرسنگی ... کار به این بزرگی انجام دادم اگه بدونی چقد خسته و گرسنه شدم ؟ - شکمو !!! من اگه میدونستم این همه تو میخوری کجا میره که اینقدر لاغر مردنی و ریقو تشریف داری خوب بود - سیاوش به کی گفتی ریقو ؟؟؟ بگو غلط کردم ، بگو اشتباه کردم ... دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌❌❌❌❌❌❌❌ کانال vip رمان صَباحَت افتتاح شد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دوستان و همراهان گرامی که تمایل دارند رمان رو زودتر از کانال دنبال کنن می تونن عضو کانال وی آی پی بشن 😍😍😍😍😍 دوستانی که تمایل دارن رمان رو زودتر بخونن وارد لینک زیر بشن و شرایط رو بخونن😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2059534517Cc9ab3a64ca 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 و همچنین باید بدونید مبالغ حاصل از این کانال صرف امور خیریه میشه ممنون که در این امر با ما همراه هستید 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗 🔖 رمان | قسمت صد و بیست 🎬 ✍ به قلم ... نیلوفر آبی خلاصه تا وقتی بابا به خونه برگشت موفق شدم یه حالِ اساسی به اتاقم بدم یه اتاق تکانی ! استفادهء بهینه از فرصتی که این لجبازی و دوری از مامان و امیر برام فراهم کرده بود وقت شام که شد خودم بدون اینکه کسی صدام بزنه به آشپزخونه رفتم حسابی گرسنه بودم و بدونِ اینکه حرفی از صبح و اتفاقاتش به میون کشیده بشه در کنار هم کتلت خوش مزه ای که مامان پخته بود را خوردیم سکوت من روی بقیه هم اثر گذاشته بود امیر علیِ پُرحرف هم ساکت بود و امشب از معدود دفعاتی بود که شام در سکوت خورده شد بعد از شام ظرف ها رو شستم و درست زمانی که با خروج از آشپزخانه راهمو به سمت اتاق کج کرده بودم تا دوباره به پیلهء تنهاییم پناه ببرم صدای بابا متوقفم کرد - پگاه ! عقب گرد کردم و همون طور ساکت و صامت به بابا چشم دوختم تا ببینم پُشت این لحنِ هشدار گونه چه حرفی پنهان شده - اگر بخوای این رفتار ها و سرسنگین بودنتو ادامه بدی بهتره اتاقت رو خالی کنی و وسایلت رو بیاری بچینی گوشهء سالن ! میدونی از قهر و ناز و اداهای مسخره و بی خودی متنفرم پس به خاطر به کرسی نشوندن حرف و خواستهء خودت به این راه پناه نبر که به نفعت نیست میدونی رو حرفی که زدم جدیم پس صبح که از اون اتاق اومدی بیرون دلم نمی خواد خبری از این اَطوار مسخره باشه شب بخیر !!! سرخورده و ناکام از رسیدن به خواسته ام پا به درون اتاق گذاشتم و تازه فهمیدم معنیِ تهدید بابا چی بود یعنی با ادامه دادن به این رفتار ؛ دیگه روی من حساب نکن یعنی دیگه حمایتم رو نداری یعنی دیگه محبتم رو نداری بُغضم با صدا شکست و زدم زیر گریه میدونستم صدام از اتاق بیرون میره ولی مهم نبود همون اندازه که بابا طاقت نداشت تا بی تفاوتی از طرف من ببینه من هم تحملِ رفتار سرد و تهدیدشو نداشتم دلم فقط مهربونی هاشو می خواست و بس ! بین صدای هق هقِ خودم صدای بابا رو از بیرون اتاق شنیدم که انگار داشت جواب اعتراض مامان میگفت - مریم ! لطفاً بذار دخترت بزرگ بشه فردا روزی که ازدواج کرد ، شوهرش مثل من و تو نازشو نمی کشه نمی خوام بابت رابطه های اشتباهی تاوان پس بده تو که اینو باید خوب بفهمی ترجیح دادم به جای گوش سپردن به بحث اون ها به گریه کردن ادامه بدم شاید دلم سبک بشه ! روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا مغزم کمی فرصتِ استراحت پیدا کنه حتماً فردا روز بهتری خواهد بود ...... صبح که برای نماز از خواب بیدار شدم ، بعد از وضو گرفتن به اتاق برگشتم و در کمال تعجب دیدم سجاده پهن و روی چادرنمازم سررسید نجما خودنمایی میکنه ! از دستِ امیر علی .... بالاخره برادر دل نازکم طاقت نیاورد و برخلاف بابا که روی حرفش محکم و با اقتدار ایستادد بود ، از خر شیطان پیاده شد و امانتی را برگردوند برادر نازنینم هیچ وقت طاقت نداشت تا ناراحتیِ منو ببینه اینبار هم به زیباترین شکل ممکن دلم را به دست آورده بود ....... نماز را خوانده و همون جا سر سجاده تصمیم گرفتم برای اینکه دوباره دست آویزی برای اعتراض و دلخوریِ خانواده ام ایجاد نکنم ، گوشی را با فاصلهء زمانیِ مشخصی کوک کنم تا اونقدر در این خاطراتِ پُر خطر غرق نشم که از زندگیِ خودم و اطرافیان هم غافل بمونم .... سررسید را به دست گرفتم روی تخت نشستم و گوشی را برای ساعت هشت صبح کوک کردم شاید بزرگ ترین نقطه ضعفم همین بود اینکه وقتی درگیر موضوعی می شدم از تمام آدم ها و اتفاقاتِ دور و برم غافل می موندم اینبار مشغلهء ذهنیم زندگی و گذشتهء از دست رفتهء نجما جون بود که هنوز نمی دونستم قراره در کدامیک از برگ های این دفتر به نقطه ای برسه که قراره به زندگی و خانوادهء من پیوند بخوره ؟! ... 🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗