🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀
🍀
🍀 ﷽ 🍀
🔖رمان #صَباحَت 🎬
✍به قلم ........الهه بانو
#part184
- برو عموجان ...
هنوز کلی راه مونده تا این بچه از خاطرات تلخ گذشته بیرون بیاد ، شاید شماها بتونید بیشتر از من و مادرش کمکش کنید
- حتماً همینطوره
تحمّلِ اتاق و فضای سقف دار بالای سرم را نداشتم پس باز هم مثل ساعاتی قبل به باغ پناه بردم .
لااقل آنجا به آسمان نزدیک تر بودم ، شاید مامان نگاه مهربانش را لحظه ای از نعمت های بهشتی می گرفت و به من می دوخت که در اوج پُر کسی عجیب بی کس و تنها بودم ...
- اینجایی ؟
خدایا خودت بگو این امداد الهی است که سراغم فرستاده ای یا عذاب الهی ؟
آخر به چه زبانی بگویم از این موجود دوپا بدم می آید ؟
حتی اگر فرشته ای آسمانی هم باشد با دلیل یا بی دلیل به دلم نمی نشیند ، دیدارش آرامشم را بر هم می زند...
آهِ بلندی از سینه بیرون فرستادم و بی توجه به سوالی که پرسیده بود باز هم با بی فرهنگی روی چمن های سبز و زیبا نشستم و سنگینیِ جسمم را روی تارهای نازک این بی نواها فرود آوردم .
- درست مثلِ کارت پستال های زیبا و جذاب !
با تکرار حرفی که صبح امروز از زبان برادرم شنیده بودم فهمیدم خیلی چیزها در نگاه مردان جلوه ای یکسان دارد ، یکی همین نشستنِ دختری با لباس سرمه ای روی چمن های زیبای یک باغ !
- شما بفرمایید غذاتون رو میل کنید
- به نظرت میشه ؟
اگه تو بودی و منو توی این حالِ خراب می دیدی لقمه از گلوت پایین می رفت ؟
جای پوزخند زدن نبود آیا ؟
آخر یکی نبود بگوید پسرجان تو از حالِ من چه میفهمی که خراب تفسیرش می کنی ؟
من ویرانم بی انصاف ...
ویران ...
شاید اگر حلقه های نامرییِ محبت های واقعیِ سیاوش و طراوت نبود تا همین حالا هم دوام نمی آوردم .
- از من اونقدر بدت میاد که قابل نمیدونی هم صحبتت باشم یا کلاً بی زبون و کم حرفی ؟
دیگر از دخترعمو گفتن های تمسخر آمیز خبری نبود ولی عجیب به دلم نمی نشست این پسر از خود راضی !
نگاهم را بالا کشیده و به چشم های روشنش دوختم ، جای تعارف نبود و من صداقت را به دروغی که دلش را خوش کند ترجیح می دادم :
- میدونم ناراحت می شید ولی ترجیح می دم بی دلیل و بی ارزش دروغ نگم ...
درسته !
خیلی از بودن کنار شما احساس رضایت نمی کنم !!
- چرا ؟
با معیارها و اعتقاداتت هم خوانی ندارم حاج خانوم ؟
- نه !
ربطی به این چیزها نداره ،
به دلم نمیشینید ...
تا حالا برای شما پیش نیومده بی دلیل از کسی خوشتون نیاد ؟
- یعنی الان گفتی از من بدت میاد ؟
- من گفتم خوشم نمیاد ، نگفتم بدم میاد !
ولی اگه شما دوست دارید اینجوری تفسیر کنید کاری از من ساخته نیست ....
#ادامه دارد .......
🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و #الهی# دارد🚫
👒 @Aramejan_LR 👒
🍀
🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀
❌❌❌❌❌❌❌❌
کانال vip رمان صَباحَت افتتاح شد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دوستان و همراهان گرامی که تمایل دارند رمان رو زودتر از کانال دنبال کنن می تونن عضو کانال وی آی پی #صباحت بشن 😍😍😍😍😍
دوستانی که تمایل دارن رمان رو زودتر بخونن وارد لینک زیر بشن و شرایط رو بخونن😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2059534517Cc9ab3a64ca
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
و همچنین باید بدونید مبالغ حاصل از این کانال صرف امور خیریه میشه
ممنون که در این امر با ما همراه هستید
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت صد و هفتاد 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
با صدای زنگ تلفن همراهم بیدار شدم ؛
علی بود !
- سلام
- سلام
چطوری ؟
- بهترم
- خدا رو شکر
بچه رو دیدی ؟
- آره ، شیرش دادم
- دیدی پدرسوخته اصلاً شبیهت نیست ؟
- نخیر ؛ خیلی هم مثل منه !
- آره خب ؛
اون لبوی بابا صورتش که نه ، ولی فکر کنم زبونش به خودت بره !
- دلتم بخواد !
- دلم که می خواد هم دخترمو ؛
هم مامانشو
ابراز احساسات از طرف علی به ندرت اتفاق میوفتاد
حالا انگار در طول همین یک شب ، دخترم تونسته بود بر خلاف تصورم خودشو توی دلِ این بابای سخت گیر و ناراضی جا کنه
- نَجما !
شناسنامتو پیدا نکردم
کجاست ؟
- واسه چی ..... میخوای ؟
- گفتم اول شناسنامشو بگیرم ، بعد بیام واسه ترخیص
- با اسمی که انتخاب من نیست ؟
- حالا .... صحبت می کنیم
فعلاً بگو کجاست ، شاید لازم بشه
- نمیدونم
حالا بیام خونه ؛ دیر نمیشه
- باشه !
پس میام دنبالت ؛ فردا اقدام می کنم
- باشه
بعد از قطع تماس علی ، از ترس اینکه مبادا در تصمیمم متزلزل بشم ، به سرعت شمارهء نازنین رو گرفتم .......
الان که سال ها از اون روز و اون اتفاق گذشته ؛ وقتی عاقلانه با خودم فکر می کنم میبینم رفتارهایی که تحت تاثیر نازنین از خودم نشون می دادم اونقدر عجیب بود که حتی بشه اون ها رو به سحر و جادو ربط داد
یه جوری خواسته هاشو به من القا می کرد که زبان برای مخالفت با او در دهانم نمی چرخید
چیزی که برای خیلی ها یه داستان فوق العاده بچه گانه و مسخره به نظر میاد برای من اصل و اساسِ زندگیمو شکل داد
بعد از چند بوق با صدایی خواب آلوده جوابمو داد
- جانم !
- سلام
نازنین !
علی داره میاد واسه ترخیص
میای دنبالم ؟
- ببین !
من بعید میدونم برسم به تو
از بیمارستان که زدی بیرون ، یه دربست بگیر ، خودم آدرسو بهش میدم که سریع تر برسوندت
- ولی ....... تو که گفتی خودت میای !
- آره قربونت برم
ولی نشد دیگه !
حالا هم چیزی نشده ؛
هنوز اصلِ کار انجام نشده ، شوهرتو پیچوندی به من زنگ بزن !
- باشه
- نجما !
- جانم ؟
- فکرشو نمی کردم اینقدر با اراده باشی !
به خصوص این که اجازه ندادی دلبستگی به یه بچه کاری بکنه که تو از تصمیمت کوتاه بیای
- دعا کن بتونم طاقت بیارم !
- میتونی عزیزم
برعکس اطرافیانت که به خاطر خودشون اجازه ندادن پیشرفت کنی من کمکت می کنم تا با اعتماد به خودت پیشرفت کنی
پس، میبینمت !
- باشه ، خداحافظ
با قطع کردن تماس قلبم تپش های کوبنده اش را از سر گرفت
انگار هزار احساس مختلف به این تکه گوشتِ بینوا هجوم آورده و قصد از پای در آوردنش را داشتند !
می خواستم و نمی خواستم ؛
پاهایم پیش می رفت و نمی رفت ؛
دلم می خواست و نمی خواست ؛
خودم بهتر از هر کسی می دانستم گرهی که با همون یکبار لمس کردن و حس کردن کودکم بین من و او زده شد تا ابد باز شدنی نیست
خدایا کمک کن این چند روز رو طاقت بیارم
کمک کن دخترم صبوری کنه ؛ درست مثلِ خودم
دکتر هم از راه رسید و برگ ترخیص صادر شد
آروم و به تنهایی لباس هامو پوشیدم ؛
در تک تکِ لحظات ، اونچه دیروز تا حالا بر من گذشته بود در ذهنم زنده شد
اومدنم به بیمارستان همراه همسرم و بدون اینکه هیچ دلسوزی داشته باشم ؛
حضور و همراهیِ مادرم که چند ساعت بیشتر ادامه نداشت ؛
بدتر از اون ، اینکه دیشب تا حالا حتی یک تماس هم نگرفته تا ببینه حالم چطوره !
گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم اصلاً مامان علاقه ای به من داره ؟
چرا اینطور دخترشو بارها و بارها خاکِ زیر پای پسرش کرده ؟
چرا خودشو تنها در برابر خواسته های او مسئول میدونه ؟؟؟؟؟؟
ساک نازنینم را با همون حال خراب و اشکی که دوباره روی گونه هام جاری شده بود آماده و کیف خودمو کنترل کردم
همه چیز آماده بود
چادرم را روی کیف گذاشتم
چند مرتبه از اتاق بیرون رفتم تا سری به دخترکم بزنم که امروز صبح دکتر گفته بود هنوز نمیتونیم مرخصش کنیم !
رفتم و برگشتم ؛
رفتم و برگشتم ؛
رفتم و برگشتم ؛
دلم به حال خودم بیشتر از هر کسی می سوخت
حالِ آدمِ سرگشته و سرگردانی را داشتم که عزیزترین دارایی اش را گم کرده و به دنبالش می گشت
حالا عزیزترین دارایی ام به فاصلهء چند اتاق از من زیر نور مهتابی خوابیده بود و من به یقین نمی دانستم چند روز باید دوری اش را تاب بیاورم تا دوباره دیدار محقق گردد .........
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت صد و هفتاد و یک 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
" خیلی قصهء زندگیتو سوزناکش نکن ؛
یه مدت که بدونِ آقابالاسر زندگی کنی میفهمی کارِ درستی انجام دادی !
اگه دخترتو با خودت بیاری آتیش شوهرت خیلی تند و تیزتر میشه ؛
اونوقت اگه اون سر دنیا هم باشی قبل از اینکه خودت برگردی میاد و فقط دخترشو برمی گردونه !
اگه بمونی دیگه تا آخر عمرت مجبوری توی حصاری که وابستگی به بچه برات میسازه بمونی ؛
بسوزی و بسازی !
اگه الان خودتو ثابت کردی که کردی ؛
اگر نه دیگه فرصتی نیست ....... "
هجوم حرف های نازنین به مغزم ، فرصتی برای نظم بخشیدن به افکار به هم ریخته ام نمیداد
هر قدمی که با تصور مظلومیت و تنهاییِ دخترم به عقب بر می گشتم ؛ با پژواک حرف های نازنین دوباره تبدیل میشد به دو قدم که رو به جلو بر می داشتم
من به تنهاییِ دخترم فکر می کردم و نازنین از حقی که باید برای زندگی به خودم و خواسته هایم می دادم می گفت .......
بالاخره علی از راه رسید و اینبار مسئول بخش اجازه نداد تا وارد بشه
دوباره تماس گرفت و گفت بیرون بخش منتظرمه
کیفم را روی شانه ام انداختم و چادر به سر از اتاق خارج شدم
لحظه ای به عقب برگشتم و نگاهم را به اتاقِ تنهاییِ دیشبم دوختم
ساک نازنینم روی تخت بود
قرار بود همون جا بمونه !
دل کندم و بعد از تشکر از پرستارها بخش را ترک کردم
علی بیرون بخش زنان منتظرم بود
- سلام
- سلام مامان خانوم !
گرچه خستگی در چهره اش پیدا بود ولی شادی و خوشحالی هم به همون اندازه مشهود بود
- بریم بچه رو ببینی ؟
- تازه دیدمش !
و این بزرگترین دروغی بود که در اون لحظه به زبون آوردم
- پس بریم !
در حالی که خدا خدا می کر م تا خروج از ساختمان بیمارستان متوجه نشه ساک را برنداشتم ، پابه پای او به راه افتادم
- دیشب خونه خیلی خالی بود !
- خانوادت خبردار نشدن یا دوست نداشتن بیان دیدن من و دخترت ؟
فضای احساسی که با جمله اش ساخته بود را با سوالم به گند کشیدم !
- مهم نیست !
- باشه ؛ مهم نیست !
هنوز به در خروجیِ بیمارستان نرسیده بودیم که دوباره به حرف اومد
- زودتر بریم که عصر دوباره بیارمت به بچه شیر بدی
- کسرِ شانت میشه اسمشو به زبون بیاری ؟
- نه !
من اسمشو دوست دارم ؛
تو دیروز واسم چشم و ابرو اومدی
- ببین علی !
حق نداری واسه اسم دخترم تعیین تکلیف کنی
هر چی تا حالا زور گفتی کافیه
- صداتو بیار پایین !
نمی فهمی بیمارستانه ؟
چرا داد میزنی ؟
- خیلی ..... خیلی .......
اَه !
سعی کردم جلوتر از او حرکت کنم ولی وضعیتی که داشتم مانع از این میشد که گام هایم را بلند بردارم
- ساک بچه کو ؟
بالاخره سوالی که منتظرش بودم بین دلخوری و ناراحتی بر زبانش جاری شد
نگاهی به دستم انداختم و با ظاهری متعجب پاسخش را دادم
- یادم رفت !
روی تخت جا گذاشتم
- ای بابا !
خیلی خب ، وایسا من برم بیارمش
- باشه !
علی عقب گرد کرد تا به داخل ساختمان بیمارستان برگرده و من که فاصلهء چندانی تا در بیمارستان نداشتم با تمام سرعتی که برایم امکان داشت از بیمارستان خارج شدم
دوباره ضربان قلبم بالا رفته بود
فرصت زیادی نداشتم
برای اولین تاکسی دست تکون دادم و دربست گرفتم
همون کاری که نازنین گفته بود !
پیامی برای نازنین فرستادم
" دربست گرفتم
کجا بیام ؟ "
به ثانیه نکشید که جواب داد و من با دیدن آدرسی که فرستاده بود تعجب کردم
" آرژانتین
سفرسازان "
تا حالا اسم سفرسازان رو نشنیده بودم و با تصور اینکه نام خیابان یا ساختمانی باشه رو به راننده کردم و از او خواستم تا منو برسونه
از ترس اینکه علی زنگ بزنه گوشی رو خاموش کردم
حالا که میدونستم کجا باید برم تصمیم داشتم بعد از رسیدن به اونجا روشنش کنم و یا از تلفن عمومی با نازنین تماس بگیرم
یکبار دیگه از شیشهء عقب به خیابان نگاه کردم
دلهره از اینکه علی الان پشت سرم باشه و در حال تعقیب من ، ثانیه ای رهام نمیکرد
دو سه خیابان که از بیمارستان فاصله گرفتیم نفسی آسوده از سینه بیرون فرستادم
حالا میتونستم با خیال راحت چشم بر هم نهاده و تا رسیدن به مقصد کمی استراحت کنم
احساس کسی را داشتم که کوهی را جابجا کرده ؛
کاری که من کردم کمتر از جابجا کردن کوه هم نبود !
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔖 رمان #نَجما | قسمت صد و هفتاد و دو 🎬
✍️ به قلم ... نیلوفر آبی
" ما همیشه یاد گرفتیم برای دیگران زندگی کنیم
یه روز در عالم بچگی از خوراکیِ خوش مزه ای که داشتیم به خاطر دوستمون می گذریم ؛
دوستی که شاید سال ها بعد حتی اسم ما یادش نباشه !
یه روز به خاطر خواهر و برادرمون از رفاه و داشته ها و خوشی های کوچیکمون می گذریم ؛
خواهر و برادری که هر کدوم بعد از بزرگ شدن و ازدواج و بچه دار شدن ماه به ماه هم سری بهمون نمیزنن و خودشونو درگیر مشکلات ما نمی کنند !
یک روز به خاطر آبروی بابا و دلِ مامان قِیدِ کار کردن رو میزنیم و روز دیگه با یکی بدتر از خودمون ازدواج می کنیم و وارد جهنمی میشیم که حکومت و اجبار خانواده برامون ساخته !
آخرش به خاطر حفظِ همون آبرو و به دست آوردن دل همون پدر و مادر ، این زندگیِ جهنمی رو تحمل می کنیم !
به خاطر بچه ای که بعید نیست یه روز ما رو بزاره داخل سبد و از خونه بیرون کنه پابند اون زندگی میشیم و عمر و جوونی و خوشبختیمونو به آتیش می کشیم !
فقط به خاطر اینکه ثابت کنیم بچهء خوبی هستیم ؛
همسر بسازی هستیم ؛
مادر دلسوزی هستیم ؛
بی خبر از اینکه وقتی زیبایی و توانایی و جوانی رو از دست دادیم دیگه نه خبری از اون پدر و مادره ؛
نه اون همسر و نه اون فرزند ؛
تا زیر بازوهای خستهء ما رو بگیرن و همراه و همدم ما بشن !
قبل از هر چیز و هرکسی به فکر خودت باش عزیزم !
تو که خوب و خوش و سالم و راضی باشی زندگی زیر انگشتات به رقص در میاد "
اونقدر در افکاری که حرف های نازنین در ذهنم ساخته بود غرق شده بودم که گذر زمان رو احساس نکردم و با صدای راننده چشم گشودم
- خانوم رسیدیم
بفرمایید
دست به کیف شدم و کرایه را حساب کردم
تازه بعد از پیاده شدن از ماشین متوجه شدم جایی که اومدم یه دفتر مسافربری هست که فقط سواری ها در اون کار می کنند !
من اینجا چه کار می کنم ؟
نکنه نازنین اینجاست ؟
چشم چرخاندم و با دیدن یک باجهء تلفن عمومی که فاصلهء چندانی با من نداشت به آن سو رفتم
به سرعت شمارهء نازنین را گرفتم
عصبی بودم و جسمم حسابی تحت فشار قرار گرفته بود
یه لحظه با احساس سرگیجه چشم هامو بستم و به دیوار تکیه دادم
نازنین با چهارمین بوق جواب داد
- بله ؟
بفرمایید
- نازی !
اینجا کجاست گفتی من بیام ؟
- نجما !
هیچ معلومه کجایی ؟
چرا خاموشی ؟
دو ساعته مُردم از نگرانی
- از ترس علی خاموش کردم
رسیدم سفرسازان !
حالا ..... حالا کجا باید بیام ؟
- کار خوبی کردی
چرا به ذهن خودم نرسید !
- ول کن این حرفا رو
کجایی نازنین ؟
ترس و دلهره ای که گمان می کردم زیر پای اعتماد به نفسِ کاذبم مدفون شده ، دوباره سربرآورد و من مثل کودکی که دستِ پدر و مادرشو رها کرده و در میانِ شلوغی و ازدحامِ بازار گم شده چشم هامو به اطراف می چرخوندم !
- ببین عزیزم
اول آروم باش ؛
اگه اینجوری هول و وَلا داشته باشی و خودتو ببازی به مشکل بر می خوری !
الان برو دفتر مسافربری
بگو واسه سرویس ساعت ده مشهد ماشین میخوای
- چی ؟
مشهد ؟؟؟
- چته نجما ؟
یه جوری میگی مشهد که انگار اون سرِ دنیاست
تا شب طاقت بیاری رسیدی قربونت برم
- چرا با دروغ منو تا اینجا کشوندی ؟
تو که گفتی میای دنبالم
حالا که تا اینجا اومدم و پل ها رو پشت سرم خراب کردم میگی باید بیام مشهد ؟
- آروم باش فدات شم
یه لحظه به من گوش بده !
اگه تهران بمونی احتمال داره شوهرت پیدات بکنه
ولی وقتی دور بشی این احتمال ضعیف تره !
چند روز کنار امام رضا هستی تا آب ها از آسیاب بیوفته
بعدش یه راه واسه برگشتنت پیدا می کنیم
بین حس عذاب آورِ سردرگمی و ناچاری دست و پا میزدم
رشتهء اعتماد همسرم را گسسته بودم و حالا مجبور بودم به ریسمان پوسیدهء نازنین چنگ بزنم تا شاید مرا به ساحل امنِ آرامش برساند
کاش علی با من کاری نکرده بود که در اون لحظه اینقدر از واکنش احتمالیش بترسم
اونقدر ترسیده بودم که حتی به ذهنم نرسید میتونم به خونه برگردم و دلخوری از بابت نام بچه و یا یه انتقام جوییِ ابلهانه رو بهانه ای برای این کار جلوه بدم
واقعاً به عنوان یک زنِ نوزده سالهء بی تجربهء چشم و گوش بستهء دست و پا بستهء بی پشتوانه ؛
میتونستم انتظاری بیشتر از این از خودم داشته باشم ؟
#ادامه_دارد ...
🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🌹فرا رسیدن ماه رجب، بهارعارفان و همچنین میلاد با سعادت امام محمد باقر علیه السلام بر سالکان الی الله مبارکباد.
#امام_محمد_باقر_علیه_السلام
#ماه_رجب
@tareagheerfan