eitaa logo
🌱 آرام جان 🌱
3.6هزار دنبال‌کننده
593 عکس
220 ویدیو
5 فایل
🦋 به نام خدای #همه 🦋 به‌نام خدای بسیاربخشنده و بسیارمهربان 🟣 رمانهای واقعی و تأثیرگذار 🎀 روزانه ۲قسمت صبح 🔘 کپی رمان‌ها #حرام 🔘 🍁ارتباط باکانال: @e13589
مشاهده در ایتا
دانلود
❌❌❌❌❌❌❌❌ کانال vip رمان صَباحَت افتتاح شد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 دوستان و همراهان گرامی که تمایل دارند رمان رو زودتر از کانال دنبال کنن می تونن عضو کانال وی آی پی بشن 😍😍😍😍😍 دوستانی که تمایل دارن رمان رو زودتر بخونن وارد لینک زیر بشن و شرایط رو بخونن😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2059534517Cc9ab3a64ca 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 و همچنین باید بدونید مبالغ حاصل از این کانال صرف امور خیریه میشه ممنون که در این امر با ما همراه هستید 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗 🔖 رمان | قسمت صد و هفتاد 🎬 ✍️ به قلم ... نیلوفر آبی با صدای زنگ تلفن همراهم بیدار شدم ؛ علی بود ! - سلام - سلام چطوری ؟ - بهترم - خدا رو شکر بچه رو دیدی ؟ - آره ، شیرش دادم - دیدی پدرسوخته اصلاً شبیهت نیست ؟ - نخیر ؛ خیلی هم مثل منه ! - آره خب ؛ اون لبوی بابا صورتش که نه ، ولی فکر کنم زبونش به خودت بره ! - دلتم بخواد ! - دلم که می خواد هم دخترمو ؛ هم مامانشو ابراز احساسات از طرف علی به ندرت اتفاق میوفتاد حالا انگار در طول همین یک شب ، دخترم تونسته بود بر خلاف تصورم خودشو توی دلِ این بابای سخت گیر و ناراضی جا کنه - نَجما ! شناسنامتو پیدا نکردم کجاست ؟ - واسه چی ..... میخوای ؟ - گفتم اول شناسنامشو بگیرم ، بعد بیام واسه ترخیص - با اسمی که انتخاب من نیست ؟ - حالا .... صحبت می کنیم فعلاً بگو کجاست ، شاید لازم بشه - نمیدونم حالا بیام خونه ؛ دیر نمیشه ‌ - باشه ! پس میام دنبالت ؛ فردا اقدام می کنم - باشه بعد از قطع تماس علی ، از ترس اینکه مبادا در تصمیمم متزلزل بشم ، به سرعت شمارهء نازنین رو گرفتم ....... الان که سال ها از اون روز و اون اتفاق گذشته ؛ وقتی عاقلانه با خودم فکر می کنم میبینم رفتارهایی که تحت تاثیر نازنین از خودم نشون می دادم اونقدر عجیب بود که حتی بشه اون ها رو به سحر و جادو ربط داد یه جوری خواسته هاشو به من القا می کرد که زبان برای مخالفت با او در دهانم نمی چرخید چیزی که برای خیلی ها یه داستان فوق العاده بچه گانه و مسخره به نظر میاد برای من اصل و اساسِ زندگیمو شکل داد بعد از چند بوق با صدایی خواب آلوده جوابمو داد - جانم ! - سلام نازنین ! علی داره میاد واسه ترخیص میای دنبالم ؟ - ببین ! من بعید میدونم برسم به تو از بیمارستان که زدی بیرون ، یه دربست بگیر ، خودم آدرسو بهش میدم که سریع تر برسوندت - ولی ....... تو که گفتی خودت میای ! - آره قربونت برم ولی نشد دیگه ! حالا هم چیزی نشده ؛ هنوز اصلِ کار انجام نشده ، شوهرتو پیچوندی به من زنگ بزن ! - باشه - نجما ! - جانم ؟ - فکرشو نمی کردم اینقدر با اراده باشی ! به خصوص این که اجازه ندادی دلبستگی به یه بچه کاری بکنه که تو از تصمیمت کوتاه بیای - دعا کن بتونم طاقت بیارم ! - میتونی عزیزم برعکس اطرافیانت که به خاطر خودشون اجازه ندادن پیشرفت کنی من کمکت می کنم تا با اعتماد به خودت پیشرفت کنی پس، میبینمت ! - باشه ، خداحافظ با قطع کردن تماس قلبم تپش های کوبنده اش را از سر گرفت انگار هزار احساس مختلف به این تکه گوشتِ بینوا هجوم آورده و قصد از پای در آوردنش را داشتند ! می خواستم و نمی خواستم ؛ پاهایم پیش می رفت و نمی رفت ؛ دلم می خواست و نمی خواست ؛ خودم بهتر از هر کسی می دانستم گرهی که با همون یکبار لمس کردن و حس کردن کودکم بین من و او زده شد تا ابد باز شدنی نیست خدایا کمک کن این چند روز رو طاقت بیارم کمک کن دخترم صبوری کنه ؛ درست مثلِ خودم دکتر هم از راه رسید و برگ ترخیص صادر شد آروم و به تنهایی لباس هامو پوشیدم ؛ در تک تکِ لحظات ، اونچه دیروز تا حالا بر من گذشته بود در ذهنم زنده شد اومدنم به بیمارستان همراه همسرم و بدون اینکه هیچ دلسوزی داشته باشم ؛ حضور و همراهیِ مادرم که چند ساعت بیشتر ادامه نداشت ؛ بدتر از اون ، اینکه دیشب تا حالا حتی یک تماس هم نگرفته تا ببینه حالم چطوره ! گاهی وقت ها با خودم فکر می کنم اصلاً مامان علاقه ای به من داره ؟ چرا اینطور دخترشو بارها و بارها خاکِ زیر پای پسرش کرده ؟ چرا خودشو تنها در برابر خواسته های او مسئول میدونه ؟؟؟؟؟؟ ساک نازنینم را با همون حال خراب و اشکی که دوباره روی گونه هام جاری شده بود آماده و کیف خودمو کنترل کردم همه چیز آماده بود چادرم را روی کیف گذاشتم چند مرتبه از اتاق بیرون رفتم تا سری به دخترکم بزنم که امروز صبح دکتر گفته بود هنوز نمیتونیم مرخصش کنیم ! رفتم و برگشتم ؛ رفتم و برگشتم ؛ رفتم و برگشتم ؛ دلم به حال خودم بیشتر از هر کسی می سوخت حالِ آدمِ سرگشته و سرگردانی را داشتم که عزیزترین دارایی اش را گم کرده و به دنبالش می گشت حالا عزیزترین دارایی ام به فاصلهء چند اتاق از من زیر نور مهتابی خوابیده بود و من به یقین نمی دانستم چند روز باید دوری اش را تاب بیاورم تا دوباره دیدار محقق گردد ......... ... 🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗 🔖 رمان | قسمت صد و هفتاد و یک 🎬 ✍️ به قلم ... نیلوفر آبی " خیلی قصهء زندگیتو سوزناکش نکن ؛ یه مدت که بدونِ آقابالاسر زندگی کنی میفهمی کارِ درستی انجام دادی ! اگه دخترتو با خودت بیاری آتیش شوهرت خیلی تند و تیزتر میشه ؛ اونوقت اگه اون سر دنیا هم باشی قبل از اینکه خودت برگردی میاد و فقط دخترشو برمی گردونه ! اگه بمونی دیگه تا آخر عمرت مجبوری توی حصاری که وابستگی به بچه برات میسازه بمونی ؛ بسوزی و بسازی ! اگه الان خودتو ثابت کردی که کردی ؛ اگر نه دیگه فرصتی نیست ....... " هجوم حرف های نازنین به مغزم ، فرصتی برای نظم بخشیدن به افکار به هم ریخته ام نمیداد هر قدمی که با تصور مظلومیت و تنهاییِ دخترم به عقب بر می گشتم ؛ با پژواک حرف های نازنین دوباره تبدیل میشد به دو قدم که رو به جلو بر می داشتم من به تنهاییِ دخترم فکر می کردم و نازنین از حقی که باید برای زندگی به خودم و خواسته هایم می دادم می گفت ....... بالاخره علی از راه رسید و اینبار مسئول بخش اجازه نداد تا وارد بشه دوباره تماس گرفت و گفت بیرون بخش منتظرمه کیفم را روی شانه ام انداختم و چادر به سر از اتاق خارج شدم لحظه ای به عقب برگشتم و نگاهم را به اتاقِ تنهاییِ دیشبم دوختم ساک نازنینم روی تخت بود قرار بود همون جا بمونه ! دل کندم و بعد از تشکر از پرستارها بخش را ترک کردم علی بیرون بخش زنان منتظرم بود - سلام - سلام مامان خانوم ! گرچه خستگی در چهره اش پیدا بود ولی شادی و خوشحالی هم به همون اندازه مشهود بود - بریم بچه رو ببینی ؟ - تازه دیدمش ! و این بزرگترین دروغی بود که در اون لحظه به زبون آوردم - پس بریم ! در حالی که خدا خدا می کر م تا خروج از ساختمان بیمارستان متوجه نشه ساک را برنداشتم ، پابه پای او به راه افتادم - دیشب خونه خیلی خالی بود ! - خانوادت خبردار نشدن یا دوست نداشتن بیان دیدن من و دخترت ؟ فضای احساسی که با جمله اش ساخته بود را با سوالم به گند کشیدم ! - مهم نیست ! - باشه ؛ مهم نیست ! هنوز به در خروجیِ بیمارستان نرسیده بودیم که دوباره به حرف اومد - زودتر بریم که عصر دوباره بیارمت به بچه شیر بدی - کسرِ شانت میشه اسمشو به زبون بیاری ؟ - نه ! من اسمشو دوست دارم ؛ تو دیروز واسم چشم و ابرو اومدی - ببین علی ! حق نداری واسه اسم دخترم تعیین تکلیف کنی هر چی تا حالا زور گفتی کافیه - صداتو بیار پایین ! نمی فهمی بیمارستانه ؟ چرا داد میزنی ؟ - خیلی ..... خیلی ....... اَه ! سعی کردم جلوتر از او حرکت کنم ولی وضعیتی که داشتم مانع از این میشد که گام هایم را بلند بردارم - ساک بچه کو ؟ بالاخره سوالی که منتظرش بودم بین دلخوری و ناراحتی بر زبانش جاری شد نگاهی به دستم انداختم و با ظاهری متعجب پاسخش را دادم - یادم رفت ! روی تخت جا گذاشتم - ای بابا ! خیلی خب ، وایسا من برم بیارمش - باشه ! علی عقب گرد کرد تا به داخل ساختمان بیمارستان برگرده و من که فاصلهء چندانی تا در بیمارستان نداشتم با تمام سرعتی که برایم امکان داشت از بیمارستان خارج شدم دوباره ضربان قلبم بالا رفته بود فرصت زیادی نداشتم برای اولین تاکسی دست تکون دادم و دربست گرفتم همون کاری که نازنین گفته بود ! پیامی برای نازنین فرستادم " دربست گرفتم‌ کجا بیام ؟ " به ثانیه نکشید که جواب داد و من با دیدن آدرسی که فرستاده بود تعجب کردم " آرژانتین سفرسازان " تا حالا اسم سفرسازان رو نشنیده بودم و با تصور اینکه نام خیابان یا ساختمانی باشه رو به راننده کردم و از او خواستم تا منو برسونه از ترس اینکه علی زنگ بزنه گوشی رو خاموش کردم حالا که میدونستم کجا باید برم تصمیم داشتم بعد از رسیدن به اونجا روشنش کنم و یا از تلفن عمومی با نازنین تماس بگیرم یکبار دیگه از شیشهء عقب به خیابان نگاه کردم دلهره از اینکه علی الان پشت سرم باشه و در حال تعقیب من ، ثانیه ای رهام نمیکرد دو سه خیابان که از بیمارستان فاصله گرفتیم نفسی آسوده از سینه بیرون فرستادم حالا میتونستم با خیال راحت چشم بر هم نهاده و تا رسیدن به مقصد کمی استراحت کنم احساس کسی را داشتم که کوهی را جابجا کرده ؛ کاری که من کردم کمتر از جابجا کردن کوه هم نبود ! ... 🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗 🔖 رمان | قسمت صد و هفتاد و دو 🎬 ✍️ به قلم ... نیلوفر آبی " ما همیشه یاد گرفتیم برای دیگران زندگی کنیم یه روز در عالم بچگی از خوراکیِ خوش مزه ای که داشتیم به خاطر دوستمون می گذریم ؛ دوستی که شاید سال ها بعد حتی اسم ما یادش نباشه ! یه روز به خاطر خواهر و برادرمون از رفاه و داشته ها و خوشی های کوچیکمون می گذریم ؛ خواهر و برادری که هر کدوم بعد از بزرگ شدن و ازدواج و بچه دار شدن ماه به ماه هم سری بهمون نمیزنن و خودشونو درگیر مشکلات ما نمی کنند ! یک روز به خاطر آبروی بابا و دلِ مامان قِیدِ کار کردن رو میزنیم و روز دیگه با یکی بدتر از خودمون ازدواج می کنیم و وارد جهنمی میشیم که حکومت و اجبار خانواده برامون ساخته ! آخرش به خاطر حفظِ همون آبرو و به دست آوردن دل همون پدر و مادر ، این زندگیِ جهنمی رو تحمل می کنیم ! به خاطر بچه ای که بعید نیست یه روز ما رو بزاره داخل سبد و از خونه بیرون کنه پابند اون زندگی میشیم و عمر و جوونی و خوشبختیمونو به آتیش می کشیم ! فقط به خاطر اینکه ثابت کنیم بچهء خوبی هستیم ؛ همسر بسازی هستیم ؛ مادر دلسوزی هستیم ؛ بی خبر از اینکه وقتی زیبایی و توانایی و جوانی رو از دست دادیم دیگه نه خبری از اون پدر و مادره ؛ نه اون همسر و نه اون فرزند ؛ تا زیر بازوهای خستهء ما رو بگیرن و همراه و همدم ما بشن ! قبل از هر چیز و هرکسی به فکر خودت باش عزیزم ! تو که خوب و خوش و سالم و راضی باشی زندگی زیر انگشتات به رقص در میاد " اونقدر در افکاری که حرف های نازنین در ذهنم ساخته بود غرق شده بودم که گذر زمان رو احساس نکردم و با صدای راننده چشم گشودم - خانوم رسیدیم بفرمایید دست به کیف شدم و کرایه را حساب کردم تازه بعد از پیاده شدن از ماشین متوجه شدم جایی که اومدم یه دفتر مسافربری هست که فقط سواری ها در اون کار می کنند ! من اینجا چه کار می کنم ؟ نکنه نازنین اینجاست ؟ چشم چرخاندم و با دیدن یک باجهء تلفن عمومی که فاصلهء چندانی با من نداشت به آن سو رفتم به سرعت شمارهء نازنین را گرفتم عصبی بودم و جسمم حسابی تحت فشار قرار گرفته بود یه لحظه با احساس سرگیجه چشم هامو بستم و به دیوار تکیه دادم نازنین با چهارمین بوق جواب داد - بله ؟ بفرمایید - نازی ! اینجا کجاست گفتی من بیام ؟ - نجما ! هیچ معلومه کجایی ؟ چرا خاموشی ؟ دو ساعته مُردم از نگرانی - از ترس علی خاموش کردم رسیدم سفرسازان ! حالا ..... حالا کجا باید بیام ؟ - کار خوبی کردی چرا به ذهن خودم نرسید ! - ول کن این حرفا رو کجایی نازنین ؟ ترس و دلهره ای که گمان می کردم زیر پای اعتماد به نفسِ کاذبم مدفون شده ، دوباره سربرآورد و من مثل کودکی که دستِ پدر و مادرشو رها کرده و در میانِ شلوغی و ازدحامِ بازار گم شده چشم هامو به اطراف می چرخوندم ! - ببین عزیزم اول آروم باش ؛ اگه اینجوری هول و وَلا داشته باشی و خودتو ببازی به مشکل بر می خوری ! الان برو دفتر مسافربری بگو واسه سرویس ساعت ده مشهد ماشین میخوای - چی ؟ مشهد ؟؟؟ - چته نجما ؟ یه جوری میگی مشهد که انگار اون سرِ دنیاست تا شب طاقت بیاری رسیدی قربونت برم - چرا با دروغ منو تا اینجا کشوندی ؟ تو که گفتی میای دنبالم حالا که تا اینجا اومدم و پل ها رو پشت سرم خراب کردم میگی باید بیام مشهد ؟ - آروم باش فدات شم یه لحظه به من گوش بده ! اگه تهران بمونی احتمال داره شوهرت پیدات بکنه ولی وقتی دور بشی این احتمال ضعیف تره ! چند روز کنار امام رضا هستی تا آب ها از آسیاب بیوفته بعدش یه راه واسه برگشتنت پیدا می کنیم بین حس عذاب آورِ سردرگمی و ناچاری دست و پا میزدم رشتهء اعتماد همسرم را گسسته بودم و حالا مجبور بودم به ریسمان پوسیدهء نازنین چنگ بزنم تا شاید مرا به ساحل امنِ آرامش برساند کاش علی با من کاری نکرده بود که در اون لحظه اینقدر از واکنش احتمالیش بترسم اونقدر ترسیده بودم که حتی به ذهنم نرسید میتونم به خونه برگردم و دلخوری از بابت نام بچه و یا یه انتقام جوییِ ابلهانه رو بهانه ای برای این کار جلوه بدم واقعاً به عنوان یک زنِ نوزده سالهء بی تجربهء چشم و گوش بستهء دست و پا بستهء بی پشتوانه ؛ میتونستم انتظاری بیشتر از این از خودم داشته باشم ؟ ... 🌼🍃🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗 https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1 🔗💙🔗❤️🔗💙🔗❤️🔗💙🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹فرا رسیدن ماه رجب، بهارعارفان و همچنین میلاد با سعادت امام محمد باقر علیه السلام بر سالکان الی الله مبارکباد. @tareagheerfan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو سری تکان داد و به مددِ لحظه ای سکوت کمی زمان خرید برای جمع بندی حرف هایم و به زبان آوردنِ پاسخی که شاید می خواست با آن شاخِ غرورم را بشکند : - جالبه ! ولی تو هنوز منو نشناختی دختر آفتاب ! تا حالا به هرچیزی که خواستم رسیدم ... حالا این خواسته اینبار میتونه مهر و محبت تو باشه سری به تاسف تکان دادم و در جوابِ جمله ای که فقط با خود غرور و خود بزرگ بینی به همراه داشت گفتم : - شاید دلیلش همین باشه ! اینکه بعضی از شما آدم پولدارها با خودتون فکر می کنید همه چیز خریدنیه و البته به تَبَعِ اون پول ، چون کمی قدرت دارید این حق هم به شما داده شده که خودتون رو به زور توی قلب دیگران جا کنید ... گاهی وقت ها قلب آدم ها اونقدر از مهر و محبتِ دیروزی های زندگیشون پُر و لبریزه که دیگه جایی واسه محبت دروغین و سودجویانهء امروزی های زندگی شون نداره... بهتره به خودتون زحمت ندید پسرعمو ! آخرِ این کوچه باغِ زیبا فقط بن بسته ... نه چهره در هم کشید و نه عصبانی شد فقط نگاهِ نافذش را جوری به چشم هایم دوخت که یک لحظه احساس کردم تمام ستون های اعتماد به نفسم با تهدیدِ لانه کرده در این دو گویِ رنگی متزلزل شد . - صبا ! کیا ! میاید مشاعره کنیم ؟ صدای طراوت بود که او نیز اینجا و در کنار ما بودن را به سر میز ناهار و در کنار بزرگ ترهای عبوس بودن ترجیح داده بود فرصت خوبی بود هم برای رهایی از شَر این موجود مزاحم و هم بدست آوردنِ دلِ مهربان آن یکی موجود مهربان و دوست داشتنی ! - بریم عزیزم ، فقط یاد بگیر اسم آدم ها رو کامل صدا بزنی خواهرم - صباحتی دیگه ! همه چیزت با دیگران فرق داره ، حتی حساسیت های الکی و مسخرت هر کسی غیر از طراوت بود بی شک جوابی دندان شکن برایش در آستین داشتم ولی تنها پاسخم به این عزیزِ تنها مانده بین این همه بی دردی ، لبخندی بود که به روی ماهش زدم ... • ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست ؟ منزل آن مَه عاشق کش عَیار کجاست ؟ حالا " ت " بده : • تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است ... ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است ؟ حالا دوباره " ت " بده : • تمام من برای تو ، تمام نا تمام من ! بیا ، ببر ، بگو، بخوان ! تو ای تمام جان من ! تا رسیدن به نقطه ای از باغ که طراوت به آن سو می رفت و نشستن داخل آلاچیق زیبایی که سایه را زیر نور آفتاب به ما هدیه می داد ، کیارش هرچه دلش خواست شعر های عاشقانه کنار گوشم نجوا کرد و من ناسزا به روح و روانش نثار کردم ! نهمین روز از ایام عید هم در حالی به غروب نزدیک می شود که بالاخره بعد از چند ساعت هم نشینیِ کِسل کننده ، خانوادهء عموجان عزم رفتن کردند ، جالب اینجا بود که از ظهر تا زمان رفتن هیچ کس حساسیتی روی عدم حضور پسرها نشان نداد ! انگار این از هم گسیختگی و تنها تنها لذت بردن از زندگی در این خاندان عادی بود ! وضو گرفته ام و چادر زیبایی که مامان به من داده بود را روی سرم مرتب کرده در انتظار اتمام اذان برای دل سپردن به حضور در برابر خداوند رو به قبله ایستاده ام ... - صباحت ! حوصلت سر نمیره وقت اذان که میشه بدو بدو کارهاتو ول میکنی و میای دولا راست میشی ؟ نگاه لبریز از عشقم سهم او بود که زودتر از آنچه فکرش را می کردم قلبم به نامش مُهر خورده و آرامشش بزرگترین آرزویم بود . حالا که خودش پیش قدم شده و پرسیده بود پس چرا من در نشان دادن معجزاتِ این خم و راست شدن های مکرر برایش سخن نگویم ؟ دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 🍀 ﷽ 🍀 🔖رمان 🎬 ✍به قلم ........الهه بانو - یه احساساتی هست که تا وقتی خودت درک نکرده باشی نمیفهمی چیه ! مثل عشقِ مادر و فرزندی ... مثل حمایتِ بی چشم داشتِ یه پدر از خانوادهء خودش ... مثلِ ... مثلِ نگاهِ خدا که هیچ وقت از ما و زندگیمون برداشته نمیشه ، هیچ وقت از ما و مشکلاتمون غافل نیست ... من عاشقِ خدا و خواسته هاش هستم ! اونقدر معجزه واسم رو کرده که اگه بگه ، تا آخر عمر سر از سجده برندار حرفی ندارم ... - خیلی باهم فرق داریم ولی حرف زدنتو دوست دارم ، شیرینه ، از کسی ایراد نمی گیری و فقط کار خودتو می کنی ، حتی ندیدم نگرانِ تمسخرِ کلام اطرافیان باشی ! - میدونی مشکل ما آدم ها چیه عزیزم ؟ اینکه بیشتر از آرامش روح و جسم خودمون به رضایتِ دیگران فکر می کنیم ، رضایتی که هیچ وقت اتفاق نمی افته ! - ایهیم ... میگم .... یعنی چیزه ، تو ... هستی دیگه ؟ می دانستم نگران چیست ، اینکه بعد از شنیدن حرف های عمو و بابا ماندن در کنارشان را نخواهم عجیب آزرده شدم وقتی بعد از مشاعره با کیارش به همراهِ طراوت درست زمانی که قصد ورود به خانه را داشتیم ، گوشم به شنیدنِ خُزعبلاتِ مردی که خود را عمو می خواند ولی مرا برادرزاده نمی دانست دعوت شد ... " ببین مجید ، نمیدونم این دختر از کجا سر و کله اش وسط این بهشتی که تو به هر بهایی تونستی واسه خودت بسازی پیدا شده ، ولی اونقدری عقل و تجربه دارم تا بفهمم توی این دوره زمونه ای که با هزارتا ترفندِ حیله گرانه میشه خودتو جای دیگری جا بزنی ، حضورش هزارتا دلیل و هزار تا نتیجه داره ! - اشتباه می کنی داداش ! سیاوش خودش پروندهء پزشکی تشکیل داده ، آزمایش ژنتیک و تاییدیه قانونی داره ، تازه مگه ندیدی با طراوت مو نمیزنه ؟ - اتفاقاً منم همونو میگم ، ۱۷ سال گذشته ... همه چیز عوض شده ، دیگه اون زمان نیست که بزرگترین معجزهء دست آدمیزاد قاطی کردنِ نمک بجای سولفات باشه ! میفهمی ؟ الان درست همون زمانیه که جلو چشمت کلاغو رنگ میزنن و جای قناری بهت غالب میکنن بدونِ اینکه بجای چشم هات ذره ای به دستای یارو شک کنی ... - یعنی ... یعنی میگی باید به این همه شواهد ثبت شده و شاهد زنده شک کنم ؟ - من چیزی نمی گم ببین عقل و شعور خودت چی میگه ؟ اصلاً میدونی اون یالغوز آبادی که از اونجا اومده چه جور جاییه ؟ هیچ پرسیدی اونی که خودشو باباش جا زده بوده الان کجاست ؟ مامانش اگه واقعاً مرده باشه دلیلش چی بوده ؟ هه ... اونم درست چند روز قبل از اینکه سیاوش ببینتش ! - ته دلمو خالی نکن داداش ! " گرچه من برای این ثروتِ نجومی پشیزی ارزش قائل نبودم که به قولِ این مرد با مکر و حیله برای دست یافتن به آن وارد این زندگی شده باشم ولی از شک و شبهه ای که با این حرف ها بی تردید به قلب بابا راه می یافت هراس داشتم ، محبتِ عمیقی که به ترحمی ظاهری تغییرِ ماهیت دهد و یا نگاهِ مهربانی که لبریز از سوء ظن و بدگمانی شود بی شک آزاردهنده ترین چیزی بود که انتظارم را می کشید و من برای پیشگیری از این بیماریِ لاعلاج باید پیشگیری می کردم از جوانه زدنِ چنین احساساتِ خانه خراب کنی در روح و جانِ پدرم ! - نگفتی ! هستی دیگه ؟ - نه عزیزم ! بهتره یه مدت جلو چشمِ آدم های حسود نباشم - ولی ... - نگران نباش قربونِ اون اشکت برم که دَمِ مشکت نشسته ! نمیرم تا بمیرم که ... خونهء بابابزرگ می مونم ، تازه فرصت بیشتری دارم تا یواش یواش بهشون بگم ناگهان مثل دیوانه ها با همان مُشت های کوچک که نمی دانم چطور روزی فکر کرده بود می تواند جای مشت های مردانه جا بزند به جانم افتاد جوری که تعادلم را از دست دادم و با هم روی زمین سقوط کردیم - چکار میکنی دیوونه ! دارد ....... 🚫کپی رمان حرام است و پیگرد قانونی و # دارد🚫 👒 @Aramejan_LR 👒 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا