eitaa logo
رسانه منطقه اردهال
1.3هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
117 فایل
رویداد ها، اخبار و برنامه های منطقه‌ی اردهال را در کانال«رسانه اردهال‌»دنبال کنید ارتباط با مدیر با مدیر رسانه @Yaqmar59 ارتباط با ادمین رسانه برای نظرات و پیشنهادات و ارسال خبرها،عکس وسوژه،کیلیپ،تبادل، تبلیغات @barikarasfi
مشاهده در ایتا
دانلود
مراقب خودمون باشیم... - مراقب خودمون باشیم....mp3
4.84M
🦋صبح ۱۳ ام آبان ماه ❇️روز دانش آموز مبارک ❇️مراقب سلامتی خودمون و دیگران باشیم 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
گزارش تصویری 📸 🇮🇷حماسه_۱۳_ابان🇮🇷 ✅اجرای طنز ایران وآمریکاتوسط گل دخترای عزیزم خانم ریحانه قربانی وزینب ترابی ✅هنرنمایی دخترگلم خانم هدی سرهنگی ✅جواب سوال آقای برادران و اهدای هدیه به گل دخترم خانم نازنین زهراسرهنگی ✅اجرای مسابقه بین دانش آموزان و اهدای هدیه به آنها 🕌مکان :حسینه فاطمه الزهرا 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️حال وهوای پرشور دانش آموزان دبستان طاهری باریکرسف و نوگلان پیش دبستانی سفیراردهال در روز ۱۳ آبان 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فصل هفتم : جمال آفتاب قسمت سوم چهاردهم اسفند بنی‌صدر سخنرانی تندی علیه برخی شخصیت‌های انقلاب کرد که باعث تحریک مردم شد. مخالفین بلندگوی بنی‌صدر را قطع کردند. کار بالا گرفت. بنی‌صدر فرمان حمله به مردم و بیرون کردن آن‌ها از دانشگاه را صادر کرد و آتش فتنه روشن شد. آن روز درگیری سنگینی مقابل دانشگاه رخ داد که باعث خون‌ریزی و اتفاقات تلخی شد. به مساجد خبر رسید احتیاج فوری به خون و ملحفه سفید است. مردم برای اهدای خون مقابل بیمارستان‌ها صف کشیدند. من و تعدادی از خانم‌ها در محله چرخیدیم و ملحفه‌های اضافی را از خانه‌ها جمع کردیم. شب ماشین‌های جهاد آمدند و ملحفه‌های بسته‌بندی شده را برای بیمارستان‌ها بردند. چندین ماه مملکت علاوه بر جنگ با دشمن، درگیر حواشی بنی‌صدر و منافقین هم بود. شکر خدا با تصمیم مسئولین، بنی‌صدر عزل شد و مردم از شر او و کارشکنی‌هایش در جنگ راحت شدند. مدتی بعد هم خبر رسید بنی‌صدر و رجوی در پوشش زنانه از کشور فرار کرده‌اند. به لطف خدا با کارهای جهادی که در محله انجام دادیم، سرشناس شدیم و حرفمان خریدار پیدا کرد. چادر جنگ‌زده‌ها دیگر ظرفیت حجم زیاد کمک‌های مردمی را نداشت؛ باید فکری می‌کردیم. سوله‌ای بزرگ در مقابل خانه ما متروکه و بدون استفاده بود. چادر سر کردم و افتادم دنبال پیدا کردن صاحب سوله. هرجا که کمترین امیدی بود فوری خودم را آنجا می‌رساندم و رد سوله را می‌زدم. بالاخره مشخص شد سوله برای یکی از ادارات دولتی است و فعلا قصد استفاده از آن را ندارند. با پیگیری زیاد توانستم مجوز استفاده از سوله را بگیرم. در این مسیر یکی دو جفت کفش پاره کردم تا با کلید سوله به خانه برگشتم. همراه تعدادی از خانم‌ها درهای سوله را باز کردم. با آب و جارو افتادیم به جان سالن. هرچه می‌شستیم و زمین را می‌سابیدیم تمام نمی‌شد، از بس بزرگ بود و ته نداشت. میز و وسایل را به سوله منتقل کردیم. مدیریت این محل جدید بر عهده جهاد سازندگی بود، کلید‌ها را به نماینده جهاد تحویل دادم و کار را شروع کردیم. عده‌ای از خانم‌ها چرخ خیاطی آوردند. دوخت روبالشتی، لحاف، رفوی لباس رزمندگان و بعضی از لباس‌های اهدایی که احتیاج به ترمیم داشتند را خانم‌های خیاط انجام می‌دادند. آقایان هم مشغول جمع‌آوری کمک‌های مردمی شدند. عده‌ای هم مواد غذایی، خشکبار و آجیل‌ بسته‌بندی می‌کردند. برای همه، کار بود. همراه امیر می‌رفتیم مولوی و پشم شیشه می‌خریدیم؛ بار می‌زدیم و می‌بردیم داخل سوله تخلیه می‌کردیم. گوشه‌ای از سالن می‌نشستم و برای جنگ‌زده‌ها بالشت و تشک می‌دوختم. فرقی نمی‌کرد اهل کجایی و به چه زبانی حرف می‌زنی، همه یک دل کنار هم می‌نشستیم. هیچ‌کس حقوق نمی‌گرفت، همه برای خدا کار می‌کردند. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
بسم الله الرحمن الرحیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی امروز یکشنبه ۱۴ آبان ماه، زندگی تون مثل گل زیبا، مثل باران زلال، مثل سبزه با طراوت، مثل دریا با برکت، مثل آسمان یکرنگ، مثل خدا بخشنده و مثل هر روز پر از زندگی باشه... 🦋سلام مردم منطقه ی اردهال 🔅صبح بخیر 💜دلتون شاد 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
خودتو دوست داشته باش... - خودتو دوست داشته باش....mp3
5.21M
🔅🍁صبح ۱۴ام آبان ماه ❣خودت رو دوست داشته باش ❣داشتن اعتماد بنفس از زیبایی مهمتره ❇️همه آمده ایم که یک روز برویم ❇️باید رفیق آرزوهامون باشم 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
🌷یوم الله سیزده آبان، روز دانش آموز، روز ملی مبارزه با استکبار جهانی و روز بیداری اسلامی، بر هـمه انسان های آزاده جهان گرامی باد… ┈✾••┈⊰❀⊱•🇮🇷•⊰❀⊱✾••┈ 🔰دورهمی دانش آموزی همراه با قصه گویی و برنامه های متنوع 🗓 زمان: دوشنبه؛ ۱۵ آبان ماه 🕙 ساعت ۱۰ صبح 🔰مدرسه هاجر حسنارود 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
🔻۱۵ آبان از لوح «کاشان،شهر جهانی نساجی» رونمایی می شود 🔹فرماندار ویژه کاشان روز شنبه در جلسه برنامه ریزی برگزاری «جشن کاشان ،شهر جهانی نساجی» افزود: نساجی کاشان با تاریخ سیلک گره خورده و پیشینه چندین هزار ساله دارد. 🔸محمدشریف زارعی گفت: در حال حاضر ۲۵ کارگاه نساجی سنتی در حوزه های رنگرزی،زری بافی،مخمل بافی و غیره در شهرستان کاشان فعال است. 🔸وی افزود: این کارگاه ها برای یکصد نفر به طور مستقیم شغل ایجاد کرده است و تلاش ما تقویت کارگاه های سنتی نساجی است. 🔸وی اظهار کرد:در بخش خصوصی صنایع دستی نساجی سنتی صادرات داریم و امیدواریم در آینده توسعه صادرات در این حوزه را شاهد باشیم. 🔸سرپرست اداره کل میراث‌فرهنگی، گردشگری و صنایع‌دستی استان اصفهان هم در این جلسه گفت: ۷۰ اقامتگاه سنتی و بوم گردی در کاشان داریم و امکان ارائه خدمات مطلوب به گردشگران خارجی و داخلی را دارند. 🔸حمیدرضا محققیان افزود: ۳۰۰ طرح گردشگری با ۳۰ هزار میلیارد ریال سرمایه گذاری در استان اصفهان در حال اجراست که ۲ هزار فرصت شغلی ایجاد می کند. 🔸۱۵ آبان جشن کاشان شهر جهانی نساجی برگزار می شود. 🔸۵۲ رشته صنایع دستی هم اکنون در شهرستان کاشان فعال می باشد. /ایرنا 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فصل هشتم: پیک علی قسمت اول علی و امیر همراه محمد کریمی، از بچه‌های مسجد، پایین پله‌ها ایستاده بودند. گوش تیز کردم ببینم چه می‌گویند. درباره جبهه با هم صحبت می‌کردند. امیر گفت: «فایده نداره! مامان همه‌ش ما رو می‌بره جهاد؛ اجازه نمیده بریم جبهه.» به‌محض شنیدن اسم جبهه، چهره‌ی عصبانی رجب جلوی چشمم آمد. اگر می‌فهمید، شر به پا می‌شد. بچه‌ها وارد اتاق شدند و فرم‌ها را جلوی من گذاشتند. امیر با نگاهش التماس می‌کرد زیر برگه را امضا کنم. جگرم سوخت؛ برگه را امضا کردم. جواب سؤالات شرعی را نوشتند. علی از آن دو کم‌سن‌وسال‌تر بود؛ از سر و کول من بالا می‌رفت و جواب سؤال‌ها را می‌پرسید. من هم تقلب می‌رساندم. پیش خودم گفتم حالا کو تا اعزام. علی را که اصلا نمی‌برند؛ سن‌وسالی ندارد. امیر هم تا کارهایش رو به راه شود رجب راضی می‌شود. با این خیالات دلم را خوش می‌کردم تا ببینم خدا چه می‌خواهد. یک روز امیر سر سفره ناهار بدون مقدمه خبر ثبت‌نام جبهه را گفت. قاشق از دست رجب افتاد. نگاه تندی به من کرد و رو به امیر گفت: «می‌خوای بری جبهه؟! دیگه چی؟! حتما مامانت ساکتم بسته! هر جا می‌خوای بری برو، اما من راضی نیستم. برو ببینم خدا ازت قبول می‌کنه یا نه؟!» امیر پرید و از پشتْ رجب را محکم بغل گرفت: «بابا جون! اگه رضایت بدی برم جبهه، بهت پول میدن ها! مگه پول دوست نداری؟» رجب، امیر را از خودش جدا کرد: «از کِی تا حالا پول میدن؟! بچه گول می‌زنی؟! پول نمی‌خوام. همین که گفتم؛ من راضی نیستم.» با عصبانیت از سر سفره بلند شد و رفت مغازه. امیر خیلی دمق شد. گفتم: «مامان جان! نگران نباش. بسپار به خدا، خودش همه‌چیز رو درست می‌کنه.» مهرماه سال 60 موعد اعزام حج رسید و ما آماده سفر شدیم. بچه‌ها را به خواهرم سپردم. از همه خداحافظی کردیم و راهی مکه شدیم. تا وقتی به مدینه نرسیده بودم، باور نمی‌کردم خدا چه نعمت بزرگی قسمتم کرده است. بعد از زیارت بقیع، سوار اتوبوس شدیم. راننده بدون هیچ ترسی به حضرت زهرا (علیها‌السلام) و امام خمینی هتاکی کرد. هرچه صبر کردم و نشستم، دیدم به غیرت مردان کاروان برنمی‌خورد و با یک استغفرالله مثلا اعتراض می‌کردند. از صندلی بلند شدم، رو به راننده فریاد زدم: «من زبون تو رو نمی‌فهمم، اما می‌دونم تو زبون ما رو بلدی؛ پس خوب گوش کن ببین چی میگم. شماهایی که پهلوی حضرت زهرا رو شکستید و محسنش رو به شهادت رسوندید، حق ندارید از باباش رسول‌الله دم بزنید. بگو ببینم، چرا قبر دختر پیامبر مخفیه؟! چرا لال شدی؟! شماها حق ندارید اسم خودتون رو خادم‌الحرمین بذارید.» راننده روی صندلی میخکوب شده بود و از آینه من را نگاه می‌کرد. ادامه دادم: « تو حق نداری اسم رهبر ما رو به دهن کثیفت بیاری! فهمیدی یا نه؟!» اهالی کاروان که منتظر همچین فرصتی بودند، چند تکبیر بلند گفتند و با یک صلوات غائله را ختم کردند. راننده جوری خفه شد که انگار مادرزادی لال است! مثل اینکه تا حالا هیچ‌کس این‌طوری جوابش را نداده بود. رجب که فکر می‌کرد الان مرا دستگیر می‌کنند، گوشه چادرم را کشید. - بشین زن! اینجا هم نمی‌تونی زبونت رو نگهداری؟! الان میان می‌برنت بدبخت میشیم! - نه‌خیر! نمی‌تونم. آدم مقابل دشمن باید حرفش رو بزنه. به‌خیر گذشت و کم‌کم آماده حرکت به سمت مکه شدیم. کنار رجب در مسجدالحرام نشسته بودم. زل زدم به کعبه، اشک می‌ریختم و نجوا می‌کردم. رجب زد به پهلویم و درِ گوشم گفت: «زهرا! وای به حالت اگه امیر رفته باشه جبهه، اون وقت من می‌دونم با تو. خداخدا کن یه مو از سر بچه‌هام کم نشده باشه.» بدون اینکه به او نگاه کنم رو به کعبه گفتم: «خدایا! زهرا تو خونه‌ی تو هم باید تنش بلرزه؟! عیب نداره، من راضی‌ام به رضای تو. هر اتفاقی می‌خواد بیفته؛ فقط اینجا نه، بذار برگردیم تهران.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
بسم الله الرحمن الرحیم
⚘بی دلیل شاد باشید ⚘بی دلیل عالی باشید ⚘بی دلیل بزرگ باشید ⚘بی دلیل خوب باشید ⚘بـی دلیل اول بـاشید ⚘و بگویید : امروز روز منه ⚘سلام عزیزان اردهالی روزتون بخیر 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خود آزمایی... - خود آزمایی....mp3
5.05M
۱۵ ام آبان ماه ✅یادتون نره هر روز اینو توی ذهنتون مرور کنید ❇️امروز روز منه به بهترین صورت ازش استفاده میکنم ❇️خودتون رو دوست داشته باشید ❇️ شاکر نعمت های خداوند باشید 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
🏵 مراسم اجتماع بزرگداشت ۱۳ آبان ۱۴۰۲ ✊ همراه با محکومیت جنایات رژیم کودک کش صهیونیستی و استکبار جهانی آمریکای جنایتکار روستای نشلج کاشان 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷سیزده آبان روز فریاد بود و روز شهادت، روز مشت‌های گره کرده امت. روز فتح بود، روز خروشیدن روح‌های پاک. روز جرقه و روز آتش بود...آن روز روز دانش‌آموز بود. 🎥گزارش تصویری ازحضوردانش آموزان مدرسه طاهری روستای باریکرسف همراه با نوگلان پیش دبستانی سفیراردهال درمراسم گرامیداشت ۱۳آبان 🕌مکان؛آستان مقدس حضرت سلطانعلی ابن امام محمدباقر (علیه السلام) تشکرفراوان ازمدیریت و کادرآموزشی دلسوز مدرسه 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
اجتماع بزرگ خانوادگی یاران مهدی (عج) با حضور : ابوذر روحی خوانند سلام فرمانده جمعه ١٩ آبان ١۴٠٢ ساعت ١۵:٠٠ مکان : ، سالن ورزشی دانشگاه آزاد اسلامی 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فصل هشتم: پیک علی قسمت دوم قبل از سفر، بچه‌ها چیزهایی سفارش داده بودند که باید می‌خریدم. وامی که از بانک گرفته بودم دست رجب بود؛ با اوقات تلخی پولم را پس داد. یک دستگاه تلویزیون رنگی کوچک برای امیر خریدم؛ ساعت مچی هم خواسته بود. علی شلوار می‌خواست که پولم ته کشید؛ نشد چیزی برایش بخرم. رجب تعدادی ساعت مچی برای فامیل‌های نزدیک خرید و برگشتیم تهران. دوست و آشنا به دیدنم می‌آمدند، از خجالت مانده بودم چه کنم! خواهر بزرگم، صغری وضعیت مالی خوبی داشت؛ شوهرش بازاری بود. زیاد حج می‌رفتند. انبار خانه‌اش پر از سوغاتی‌های مکه بود. صبح زود با کلی پارچه چادری و پیراهنی به دیدنم آمد و گفت: «این پارچه‌ها رو بده به مهمونات، من لازمشون ندارم.» آبرویم را خرید. از شرمندگی در و همسایه نجات پیدا کردم. دست‌به‌خیر بود و هیچ‌وقت از من غافل نمی‌شد. خیلی اوقات که میهمانی و مراسمی داشت، می‌رفتم کارهایش را انجام می‌دادم. آخر شب موقع برگشت، یک کیسه برنج ایرانی و مقداری پول به من می‌داد. اوایل قبول نمی‌کردم، اما زور خواهرم به من می‌چربید. هرچه از دستش برمی‌آمد دریغ نمی‌کرد. می‌دانست رجب برای خانه دست به جیب نمی‌شود و من در فشار زیادی هستم. آن‌قدر درگیر راه انداختن میهمان و کارهای جهاد بودم که ماجرای اعزام امیر را پاک فراموش کردم. غفلت ما فرصت خوبی بود که بی‌سروصدا کارهایش را پیش ببرد. بدون اینکه کسی بفهمد، دوره‌های آموزشی جبهه را گذراند و منتظر اعزام بود. بعد از نماز مغرب و عشا در مسجد اعلام کردند فردا صبح بسیجیان پایگاه عازم جبهه هستند؛ امیر هم بینشان بود. شوکه شدم. مانده بودم چطور به رجب خبر بدهم. تا صبح خواب به چشمم نیامد. امیر ساکش را دور از چشم ما بست. دلم آشوب بود. راضی به رفتنش بودم، اما دلم نمی‌خواست بدون اطلاع رجب اعزام شود. نماز صبح را خواندم. تسبیح دست گرفتم و صلوات فرستادم. فکر اینکه رجب، صبح چه بلایی به سر ما می‌آورد داشت دیوانه‌ام می‌کرد. امیر حوله‌اش را برداشت و با آب سرد غسل شهادت کرد. آفتاب که بالا آمد، از بلندگوهای مسجد صدای نوحه آهنگران و مارش جنگ پخش شد. امیر ساکش را برداشت و خداحافظی کرد. دل‌شوره امانم را بریده بود. رفتم جلوی در خانه، از دور به مسجد نگاه کردم. خیابان شلوغ بود و رزمندگان به‌نوبت سوار اتوبوس می‌شدند. کنار تشک رجب نشستم و چند بار صدایش زدم: «رجب! رجب! آقا رجب! بلند شو امیر داره میره جبهه. پاشو مَرد! این بچه اعزام شد، نگی نگفتی!» توپ بالای سرش منفجر می‌کردی بیدار نمی‌شد. پیش خودم گفتم: «من که صداش زدم، خودش بیدار نشد.» همراه علی رفتیم پای اتوبوس. خواستم امیر را بغل کنم؛ ولی دستم لرزید و فشارم افتاد. نتوانستم زیاد سرپا بمانم؛ به خانه برگشتم. رجب تازه از خواب بیدار شده بود. دست و صورتش را شست. سفره صبحانه را پهن کردم. از حال و روز من فهمید اتفاقی افتاده؛ مشکوک شد و سراغ امیر را گرفت. نفس عمیقی کشیدم، گفتم: «امیر اعزام شد. هرچی صدات زدم جلوش رو بگیری بیدار نشدی.» دودستی محکم زد به سرش و گفت: «کار خودت رو کردی زهرا؟!» پای برهنه به طرف مسجد دوید؛ علی هم به دنبالش. اتوبوس حرکت کرده بود. برگشت خانه و همه‌ی کاسه کوزه‌ها را سر من شکست. چپ می‌رفت، راست می‌آمد، می‌گفت: «فقط دعا کن بلایی سر امیر نیاد؛ وگرنه روزگارت رو سیاه می‌کنم.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست و دلم بس تنگ است باز هم می‌خندم آنقدر می‌خندم که غم از روی رود… زندگی باید کرد گاه با یک گل سرخ🌹 گاه با یک دل تنگ گاه باید رویید در پس این باران گاه باید خندید بر غمی بی‌پایان… 🌹سلام اهالی منطقه ی اردهال صبحتون بخیر باشه ان شاءالله 🌺 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia
خدایا شکرت... - خدایا شکرت....mp3
6.64M
❇️صبح ۱۶ ام آبان ماه ❇️خدایا شکرت ❇️خدایا برای تمام اردهالی های مهربونم روزی شاد رقم بزن 👈باماهمراه باشید... 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/Ardahalmedia