eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
748 دنبال‌کننده
26 عکس
18 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -آیدیم← @AMAL_133» #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 : مهتاب! خانوم مهتاب؟) هوم کشداری گفتم و .. سویش چرخیدم که .. ناگهانی مرا نشاند و .. من چشم گرد کردم از تعجب! ساعت سه ی صبح بود! متعجب گفتم : سید اذان داده؟) خندید و .. کش موهایم را از روی سرم کشید و .. موهایم را بست .. و من خودم را به آغوشش سپردم هنوز چشم گرم نکرده بودم که .. در گوشم گفت : پاشو ببینمت؟ خواب بسه!) اه کشداری گفتم و .. خودم را در آغوشش مچاله کردم و .‌..گفتم : نصف شبی قر ت گرفته؟ بزار بخوابیم ) خندید و .. بوسه ای روی گونه ام کاشت و .. از روی تخت بلند شد و .. همانطور که روسری ام را برمی داشت .. آرام گفت : پاشو الان که خلوته بریم بیرون! یکم دیگه آفتاب می زنه همه می ریزن بیرون) خمیازه ای کشیدم که .. یک مشت آب سرد روی صورتم پاشیده شد! از سرمایش چشم گرد کردم و .. نفس حبس کردم! سر استینم را به صورتم کشیدم و .. همان طور که سعی می کردم هوشیار تر شوم گفتم : سید بیخیال!) نمایشی هق زدم و .. سرم را میان سینه اش فرو بردم که .. مویم را دور دستش پیچید و گفت : بکشم؟) مویم را از دستش بیرون کشیدم و .. از آغوشش بیرون آمدم و .. سوی اتاق رفتم .. بلکه لباس بپوشم .. کمی بعد .. با چادرم دم در ایستاده بودم .. منتظر آقامون! آرام از در بیرون آمد و .. در را بست .. خمار .. خمیازه ای کشیدم و .. دستانم را باز کردم و .. گفتم : میشه تا دم در زحمت بدین؟) خندید و .. بلندم کرد و .. من دستم را دور کمرش حلقه کردم .. : سید! میشه بیخیال ش‍....) خمیازه ای کشیدم و .. ادامه دادم : ــی؟) نه پر صلابتی گفت و .. من نفسم را بیرون دادم! همین که کفش هایم را جلوی پایش انداخت .. از آغوشش بیرون آمدم و .. کفش هایم را به پا کردم! نفس عمیقی کشیدم و .. به هوایی که کم کم داشت به سرما نزدیک می شد..‌. هوا جالب بود! .. گردن شکستم و .. همان طور که سعی می کردم خواب از سرم بپرانم! به نظرم .. هوا برای گفتن عالی بود! دست هایم را در هم گره کردم و .. بالا کشیدم که .. دستش دور شکمم پیچیده شد! آرام چانه اش را روی سرم گذاشت و .. گفت : چه هوای خوبیه! .. کاش بارون بیاد! هوا دو نفره شه) خندیدم و .. دستش را از دور کمرم باز کردم! سوی در راه افتادم و .. در را باز کردم! ..و .. شروع کردم حرکت کردن .. به سوی نابود شدن زندگی ام! این نیم ساعت دیگر بود که .. زندگی ام به کلی نابود شد! .. زندگی ام از هم پاشید و .. من .. شدم مرده ای متحرک! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 دستم را .. به سویش دراز کردم که .. دستم را در دست گرفت و .. مرا به دنبال خود کشید! از خستگی .. تلو تلو می خوردم! .. فقط هم به خاطر این بیرون آمدم که .. موهایم را از روی سرم نکند! : مهتاب! .. دوسم داری؟) خمیازه ای کشیدم و .. گفتم : چه گیری دادی؟) بلند خندید و ... گفت : ببخشید شرمنده ... نباید دست رنج این چند ماه و ببینم) ابرو بالا انداختم و .. در دل گفتم : اگه به من بود تو کارنامه برات از بیست سی می ذاشتم) دستش را در دست گرفتم و .. به پوست دستش زل زدم .. بینی ام را چین دادم و .. گفتم : انگشت دست نیست که .. شاخه ی درخته از بس بلنده!) خندید و .. گونه ام را کشید .. چند قدم رفتیم و .. از کوچه دور شدیم که .. ایستاد و .. نفس عمیقی کشید .. گفتم : نمیشه بریم خونه؟ خیلی دور نشدیما! ) در همان حین نیشگونی نشانش دادم که .. پشت چشمی نازک کرد و .. دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید .. خمار .. پلک زدم و ..‌ آب دهانم را قورت دادم! .. وقتش بود! .. نه؟ لبخندی زدم و .. در دل آرزو کردم .. واکنش خوبی ببینم! : سید!) تکانی به دستم داد و .. آرام گفت : جون سید) زبان به لب کشیدم و .. به صورتش زل زدم .. گفتم : سیـــــد!) این دفعه .. کلافه .. هنگامی که پا تند می کرد جواب داد : بله؟) ناگهان .. پای راستم به پای چپم پیچید و .. و.. نزدیک بود به زمین بیایم که .. سید از دست مرا گرفت! چشم گرد کردم و .. از ترس روی زمین نشستم که .. سید رو به رویم زانو زد و .. هول گفت : خوبی؟) دستی به صورتم کشیدم! .. مثل اینکه وقتش نبود .. بی حرف بلند شدم و .. راه افتادم که.. دنبالم راه افتاد .. چند. قدم نرفته بودم که .. دستم را چنگ زد و .. در دستش فشرد و .. پا تند کرد .. و .. من به دنبالش .. نمی دانم .. این سرعت برای چه بود؟ .. مگر کجا می خواست برود؟ .. نماز هم که نزدیک نبود که بگوییم می خواهد برود مسجد! نکند .. عصبانی ست! .. کلافه نفسم را بیرون فرستادم و .. آرام صدایش زدم .. که .. دوباره مرا نزدیک خودش آورد و .. سرعت گرفت .. گفتم : چی شده؟) قدم آرام کرد و .. من نیرو خالی کردم! چند بار پلک زدم .. بلکم دید تارم واضح شود .. اخم در هم کشیدم و .. به راهم ادامه دادم! .. راهی که .. نه سر داشت و .. نه ته! شستش را روی دستم کشید و .. آرام گفت : چی می خواستی بگی؟ آرام گفتم : هیچی! بعدا میگم) چشم به درختانی که .. می گذشت دادم و .. دوباره فکرم رفت پی اش! پی چشم های سیاهش! .. موهایی که ... دوست داشتم دست میانشان ببرم! .. کنارم بودنش .. حسی بود که .. هیچوقت تجربه نکرده بودم! .. هر وقت نزدیکم بود .. خوشحالی زیر پوستم می دوید! .. هر وقت نامه هایش را می خواندم .. انگار هوا به ریه ام می فرستادم! .. همه ی اینها.. نشان از موفقیتش می داد! اما .. کاش این گونه نمی شد! .. کاش من درگیر این ماجرا نمی‌شدم! .. اما .. اگر درگیرش نمی‌شدم .. به سید نمی رسیدم! .‌.. به آرامش نمی رسیدم! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 دستش را محکم تر گرفتم و .. دوباره فکرم پی واکنشش رفت.. اما .. طولی نکشید که .. با حرفش فکرم درگیر کلافگی اش شد دستم را در دست فشرد و .. گفت : هوا چقدر خوبه! مگه نه؟) هوا برای او خوب بود .. اما .. من هنوز درگیر او بودم! .. در پیچ خم فکر او بودم! .. هنوز لا به لای موضوعاتی که به او مرتبط میشد مانده بودم .. نگاهی به اطراف کردم و .. این دفعه جمله ی قبلش دوباره بر من تکرار شد ..‌ حس عجیبش .. دوباره چنگ بر دلم می انداخت! .. دوباره ترس به دلم سرازیر شده بود .. نگاه به صورتش دادم و .. دقیق تر شدم! سفید شده بود .. یعنی .‌. سفید تر از قبل .. آرام شستم را روی پوست دستش کشیدم و .. به وضوح سردی اش حس می شد اما .. من تا به حال نفهمیده بودم! آرام ..گفتم : سید؟ .. چی شده ؟) لب تر کرد و .. همان طور که ابرو برایم بالا می فرستاد گفت : شما کاریت نباشه کلافه ... بلند گفتم : واسه هیچی منو آوردی بیرون معلوم نیست داریم کجا می ریم؟) چشم گرد کرد و .. دستم را فشرد و .. طولی نکشید که اخم غلیظی بین ابرو هایش جاگیر شد آرام .. اما پر صلابت گفت : صدات تو خیابون بلند نشه ها! دفعه ی بعدی ی دونه می خوابونم تو دهنت!) چشم گرد کردم! .. من .. داد زده بودم؟ .. آب دهانم را به سختی فرو بردم و .. به این فکر کردم که .. به چه جرئتی .. داد کشیده بودم؟ ناخن زیر دندان کشیدم و .. نفسم را بیرون فرستادم! حتما یک اتفاقی افتاده بود که .. بهم ریخته بود و .‌.. اینگونه پا تند کرده بود! دست شل کردم و .. عرق پیشانی ام را گرفتم و .. به آسمانی که .. سیاه سیاه بود زل زدم! دقیق ‌... مثل بخت من! .. سیاه سیاه! دلهره داشتم .. جوری که مجال فکر کردن به من نمی داد این دفعه..دلهره ام بیشتر برای سیدی بود که .. آن احساسات بدش.. همیشه بد می آورد! و الان .. ترس و .. حس اینکه مرگ به من نزدیک است .. به اعماق وجودم نفوذ کرده بود! نمی دانستم به چه چیز فکر کنم .. نگران خودم باشم یا سید! .. نگران زندگی مسخره ام باشم یا نگران سید! گرچند نگرانی من .. دردی را دوا نمی کرد! من .. فقط .. فقط کم کاری کردم! .. و .. پشیمان شدم! .. همین! .. و این همین،.. دنیایی حجم داشت! دنیایی بود برای من! هنوز .. غرق افکارم بودم و .‌. تلو تلو خوران راه می رفتم که .. سید دست محکم کرد و .. مرا به دنبال خود کشید و .. از باقی عصبانیت قبلش .. چاشنی سخنش کرد و .. با صدایی تقریبا بلند گفت : زودباش! انقدر شل نباش) آب دهانم را فرو بردم و .. خودم را سفت کردم! در این شرایط ، هرچه می‌گفت باید انجام میدادم! .. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 آرام .. پشت دستم را به گونه هایم کشیدم.. سرد سرد بود! حق داشتم! .. پوزخندی به حالاتم زدم! من .. مادر شده بودم! .. مادر بودن .‌.. دنیایی بود! در این یک ماه .. چه چیز ها که با خودم فکر نکرده بودم! .. از اسمش گرفته تا اینده اش! از چیز هایی که به او یاد می دهم و نمی دهم! همه ی جوانب را در نظر گرفته بودم! .. فارغ از .. اینکه .. من در کدام امنیت قرار است فرزندم را بزرگ کنم! و .. این امنیت.. با این اتفاقات دور و برم .. داشت بد به رخم کشیده می شد با کشیده شدنم سوی خیابان .. از افکارم خارج شدم سر که بالا آوردم .. سید برای تاکسی دست بلند کرد و .. تاکسی چند ثانیه بعد جلوی پایمان ایستاد! آب دهان قورت دادم و .. سعی کردم فرز باشم تا .. حداقل از مرگ دور تر شویم! با نشستنم تاکسی حرکت کرد و .. من در این فکر فرو رفتم که .. الان کجا می رویم؟ آب دهانم را از گلوی خشکم پایین فرستادم و .. سر روی شانه اش گذاشتم .. یعنی قرار بود چه به سرم بیاید؟ جوابی که .. بعد نیم ساعت به این ترتیب بود .. من قرار بود آواره شوم! سوال اینجا بود.. چرا رهایم نمی کنند تا بمیرم و .. تمام؟ مگر من چه منفعتی برایشان داشتم جز دردسر؟ من .. از اول هم لایق مرگ بودم.. همین! هیچوقت لیقاتم در چیزی نمی گنجید..همیشه آن گوشه ی مغزم یک حسی مرا به آرزو کردن برای مرگ دعوت می کرد! .. با ایستادن تاکسی .. از آن پیاده شدیم و .. بلافاصله .. سید مرا سوی کوچه ای کشید من هم .. سرگردان به دنبالش .. دیگر نفسم بالا نمی آمد .. ترسیده و .. بریده بریده صدایش زدم که .. گوشه ای ایستاد و .. مرا به دیوار چسباند .. آرام در صورتم خم شد .. جوری که نفس هایش یک راست به صورتم می خورد .. : ممکنه از هم جدا شیم! تو هم قرار نیست هر چی شد از ترس سکته کنی! فهمیدی؟) محال صحبتم نداد و .. لب هایش را به گونه ام چسباند و .. مرا در آغوشش فشرد ‌.. نمی دانم .. صدا از کجا آمد اما .. این صدا به سید وصل بود : سید ..دیگه آخر خطه) با این جمله گره آغوشش تنگ تر شد .. بس نبود زجر و بدبختی؟ .. نکند .. اینجا قرار بود داستانم به پایان برسد؟ هنوز قطره ی اشک از چشم هایم پایین نیامده بود که .. مرا از آغوشش بیرون کشید و .. مرا به دنبال خود روان کرد .. : بیا تا اون ساختمون بدوئیم!) و مجالم نداد و .. پا تند کرد و .. من هم به اجبار مجبور به دویدن شدم ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 بلند گفت : راستی! نگفتی! دوسم داری؟) اشک هایم از شکاف لبم عبور کرد و .. شور اش کام تلخم را .. به ته تلخی رساند! آرام دستش را بالا آورد و .. همان طور که بالا پایین می شد .. دستش را روی گونه ام کشید و .. آرام لب زد : گریه نکن!) این دفعه .. بغضم بد شکست! .. شروع کردم به هق و هق! من هنوز ... آرزو داشتم! .. با کشیده شدنم در آغوشش .. فهمیدم .. مهم نبودم برایش! .. برای آنی که یک عمر منتظر بودم ببینمش! آرام .. دستانش را زیر بازویم انداخت و .. مرا بلند کرد .. همان جور که .. قدم آرام می کرد .. آرام در گوشم گفت : گریه؟) آرام خندید و .. گفت : فرطی قالب تهی کردی؟ هنوز هیچی نشده ها! بزار من بمیرم بعد!) چانه ام را روی شانه اش گذاشتم و .. آرام گفتم : آخی! من برات گریه کنم؟) خندید و .. گفت : مجنون! مجنون کی بودی؟ لب زدم : لیلی) آرام مرا ..‌روی زمین نهاد و .. با سر آستینش .. روی اشک هایم کشید و .. جدی گفت : بسه! نمی خوای که همین اول .. پخ پخ شی؟) از لفظ پخ پخ .. لب به دهان کشیدم و .. آرام خندیدم مچ دستم را در دست فشرد و .. شروع کرد قدم زدن! ساختمان نیمه ساخت در آن خیابان لخد و خالی .. بد میان چشم بود .. با صدای .. کفش .. قلبم در سینه فرو ریخت! آب دهانم را فرو بردم .. که ... ناگهان دستم کشیده شد.. سید مرا به دیوار چسباند و .. آرام دستش را روی دهانم کشید و .. کنار گوشم گفت : هیس!) آرام .. انگشتری قرمز را .. در میان دست هایم جا به جا کردم و .. بی صدا لب زدم : بد کردی!) چشم هایم از شدت اشک .. تار می دید! سید را نمی دیدم .. فقط .. سرم میان سینه اش بود .. با .. تمام وجودم ضربان تند قلبش را حس می کردم .. آرام .. دستم را دورش پیچیدم و .. فارغ از افکار خطرات آن بیرون .. چشم بستم بلکه .. در این چند دقیقه .. طعم آغوشش را .. در ذهنم حک کنم چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که .. با صدای مردی .. دیگر آن آغوش گرم .. برایم گرم نبود! : دختره .. دختره رو می خوام) لباسش را در دست مچاله کردم .. با صدای داد .. اشک هایم .. ناخودآگاه... از چشمانم راهی لباسش شد لرزان لب زدم : سید!) بلافاصله .. صدای آرام و نرم کننده ی مرد .. نزدیک شد .. : پسر ولش کن!..) آرام دست هایم را از لباسش شل کردم و .. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 می خواستم بگویم که..که..رهایم کند .. آخر .. می ترسیدم بلایی به سرش بیاید .. اما .. آرام.. دستش را روی گونه ام کشید و .. : ولش کن وگرنه خودت میمیری!) سین سید را نگفته بودم که .. دهانم میان راه بسته شد! اصلا .. یادم نبود که .. من خودم تنها نیستم! .. یعنی .. نابودی من .. مساوی ست با .. هنوز افکارم تکمیل نشده بود که .. ناگهان صدای عربده ای بلند آمد : پس ولش نمی کنی؟ مهم نیست خودم برت میدارم!) من .. ترسیده بودم؟ قالب تهی کرده بودم؟ .. نمی دانم! یادم است .. هیچ وقت حسی بدتر از این نداشتم! تکان خوردن سید .. مصادف شد با .. صدای شلیک .. یا .. شاید هم .. صدای شلیک .. مص.. یا .. شاید هم منجر به تکان سید شد .. هنوز .. هنوز داغ بودم و .. نمی فهمیدم! اما .. خونی که از دهانش ‌.. روی صورتم می چکید .. مرا به خود آورد .. تمام شد! .. تنها کلمه ای که در ذهنم .. می رفت و .. می آمد .. زندگی ام همین جا به پایان رسید! .. خنده دار بود! .. قتل غیر عمد کرده بودم! .. خنده دار بود! .. همه چیز .‌. سوی من برمی گشت! این خونی که از دهان سید می چکید .. به من برمی گشت! مسبب همه ی اینها من بودم .. می خواستم جیغ بکشم .. تخیله کنم خودم را! .. اما .. سریع دستش را روی دهانم گذاشت و .. فشار داد .. و .. من فقط به این فکر می کردم .. اصلا خدا ...اینجا حاضر بود یا نه؟ .. مرا می دید یا نه؟ .. من کجای این دنیای کوچکش قدم می زدم؟ .. کجا بودم؟؟؟؟ دستم را روی سینه اش گذاشتم تا هلش دهم .. بلکه .. بلکه تمام شود! بیشتر .. به من چسبید و .. مرا به دیوار فشار داد و .. به زور .. لب زد : تکون نخور! .. ن..می..خواد قهرمان بازی .. دربیاری) سرم در سینه اش فرو رفته بود و .. نمی توانستم هیچ کاری انجام دهم .. به زور .. دستم را بالا آوردم و .. به پهلوهایش کوبیدم .. بلکه .. کنار برود .. اما .. با دستی که دور بازویم تبدیل به چنگ شد .. به غلط کردن افتادم .. نفسش بیرون نمی آمد و .. تقلا می کرد نفس بکشد .. همان‌جور ..که .. در سینه اش محفوظ بودم .. جیغ کشیدم : یـــــــــــا خـــــــــــدا .. مــــــــی بیــــــــنی منــــــو؟) ه..هنوز..صدای.. با شل شدنش .. دستان لرزانم را بلند کردم و .. زیر بازوهایش انداختم .. بلکه .. اگر افتاد .. با سر نیفتد .. صدای گریه ی من .. بلند تر از صدای شلیک بود! .. صدای شکستن من .. بلند تر از صدای شلیک بود .. صدای در ذهنم برای .. صدا زدن خدا .. بیشتر از صدای شلیک ها بود اما .. هیچکدام شنیده نشد! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 هنوز .. اشک می ریختم .. هنوز زار می زدم که .. آرام خندید و .. گفت : تهشم .. اعتراف نکردی!) سرم را به سینه اش چسباندم و .. جیغ کشیدم : خیلی ...دوست دارم .. خیلی) اما .. فکر کنم نشنید! ... چون .. هنوز ضحبتم تمام نشده بود که .. دو زانو روی زمین فرو آمد! رو به رویش دو زانو نشستم و .. صورتم را به صورتش چسباندم و .. کنار گوشش اسمش را فریاد کشیدم! .. برای اولین بار ! ولی .. نشنید .. د..دیگر .. رفته بود! .. تمام شده بود! .. زندگی ام در بیست سالگی .. جلوی چشمانم .. جان داد .. خنده دار بود! .. آری .. خنده دار بود! دیگر .. نمی توانست خودش را نگه دارد! .. مگر روح در بدنش بود؟ رویم افتاده بود و .. من او را .. در آغوش کوچکم جا کرده بودم! .. امیدم این بود که .. من هم می روم و .. تمام می شود اما .. این فقط او بود که .. مرا ترک کرد! مثل بقیه.. همه ترکم کردند .. او هم ترکم کرد! .. اصلا خدا اینجا بود؟ .. مرا میدید ؟ .. نه نمی دید! با صدای .. کشیده شدن چیزی روی دیوار .. سرم را بالا آوردم! این .. پیشانی اش بود که .. روی دیوار کشیده می شد .. گریه بس بود! .. می خواستم بخندم! .. به بدبختی ام! .. آری! بدبختی ام! .. باید زمین می گذاشتمش! .. دیگر تنش .. بیشتر از این .. پر گلوله نشود! دستم را زیر گردنش گذاشتم و .. او را روی زمین خواباندم ! آرام .. دستم را روی صورت خونی اش کشیدم! من قتل غیر ..عمد کرده بودم؟ .. خنده دار بود .‌. چنگی به صورتم انداختم و .. لبم را به دندان کشیدم! .. من چه کرده بودم! .. دستم تمام ..به خون نشسته بود! .. آرام .. آستین چادرم را .. به سر انگشتانم رساندم و .. روی صورتش را .. آرام تمیز کردم! می خواستم .. ببینم .. این دفعه هم .. مثل قبل .. مانند بچه ها .. خفته بود؟ .. صدای تیر اندازی .. بالا تر رفته بود! .. انگار ... من هم ..قرار. بود .. بمیرم! آرام .. دستانش را گرفتم و .. تکانش دادم! هنوز .. امید داشتم .. دوباره تکان دادم اما .. جوابی نداد! .. دوباره .. دوباره صدایش زدم اما .. پاسخ ..نداد .. آرام لب زدم : خدایا .. با من شوخی نکن! .. یــــا امـــام رضــــا) بغضم .. پر صدا شکست .. سرم را روی سینه اش گذاشتم .. آرام ... دستش را نزدیک خودم آوردم و .. دستم را رویش کشیدم .. سرد سرد بود .. یا .. یا شاید دست .. من سرد بود! نمی خواستم .. باور کنم که .. تمام شده اما .. عملم .. چیز دیگری می گفت! آرام .. انگشتر سیاه .. درون دستش را بیرون کشیدم! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ه...هنوز در حال خودم بودم که .. صدای فریاد شخصی .‌. تنم را به رعشه انداخت : مهتـــــــــــاب) ترسیده .. دستم را .. دور گردن سید حلقه کردم .. بلکه .. مرا از او جدا نسازند! دستم را مشت کردم و .. انگشتری را در دست .. فشردم! هر که بود .. به سرعت کنارمان زانو زد و .. مچ دستم را گرفت و .. مرا به سوی خودش کشید آنقدر .. زورش زیاد بود که .. گره دستم را باز کرد و .. مرا نشاند .. هنوز .. در ترس جدایی از سید .. غلت می زدم که .. سیلی محکمی .. میهمان صورتم شد .. جوری که .. نفسم گرفت .. وقتی .. دید زنده ام .. آرام در صورت سید خم شد و .. دو انگشتش را .. روی نبض نهاد! قلبم در سینه میخ شده بود و .. منتظر جواب بودم اما .. ناگهان بلند شد و .. مرا در آغوش گرفت و .. سرم را .. جایی میان سینه اش فرو کرد و .. شروع کرد به دویدن .. و .. و... این ثانیه های اول بود که .. من مبهوت بودم .. اما .. ناگهان .. چیزی در ذهنم زنگ زد .. من .. من داشتم از سید جدا میشدم؟ .. نه! نه ی بزرگ داخل ذهنم .. مصادف شد ... با جیغ کشیدن و .. دست و پا زدنم! و او .. دستش را محکم تر به دورم می پیچید و .. من فقط اشک می ریختم و .. جیغ می کشیدم اما .. همه در سینه اش خفه میشد ! جیغ زدن .. راه خوبی نبود! .. شروع کردن به چنگ انداختن! بلکه رهایم کند تا .. با او بمیرم! اما .. واکنشش این بود که .‌. مرا جایی میان آسفالت ها بکوبد و .. با کوبیده شدن گردنم به جدول کنار جاده .. مرا خفه کند! و این .. تلنگری بود .. برای غرق شدن در سیاهی .. برای .. غرق شدن در عذاب اینکه .. در این چند ماه .. دست و پا زد .. چقدر دوستم دارد و .. خواهش می کرد! .. فقط.. خواهش می کرد .. تا برای دلخوشی اش .. یک بار .. یک بار فقط .. به زبان بیاورم که .. دوستش دارم! .. و من .. نگفتم! .. دو کلمه را .. بعد آنکه .. در آغوشم جان سپرد .. به زبان آوردم! وقتی که .. دیگر شیشه ی عمرم شکسته شده بود و .. زندگی برایم تلخ تر از زهر شده بود! آری .. من .. از این به بعد .. بدون پشتوانه .. قرار بود .. میان طوفان قدم بزنم! قرار بود .. بی نفس .. میان این جنگ نفس گیر .. زنده بمانم و .. چنگ بزنم و .. بشکافم دل حقیقتی را که ... آن عمر یک ساله ام را .. در دقایقی به دستان باد سپرد! و .. اغازم .. مصادف شد .. با پایانم! آغازی که .. نشانم داد .. از اول اشتباهی بودم! .. من .. اضافه بودم! و .. پایانی که .. در خواب ها بازگشتش را .‌. می دیدم! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 در صحناتی قدم می زدم که احساس می کردم دیده بودمشان. با بند بند وجودم احساسشان کرده بودم . چکیدن قطرات خونی را می دیدم که ناخواسته ریخته بودم . صدای سرسام آور گلوله ها مدام روی اعصابم قدم می زد . و اما آخرین صدا . صدای او بود که دوباره تکرار شد . (تهشم اعتراف نکردی) (تهشم اعتراف نکردی) (تهشم اعتراف نکردی) گلویم خشک شده بود و نفسم گلویم را می سوزاند . (تهشم اعتراف نکردی) لب تر کردم و به سختی لای چشم هایم را باز کردم . منتظر بودم چهره ی سید را ببینم . منتظر بودم سید را خفته کنار خودم بیابم اما تخت یک نفره و اتاق با در و دیوار های سفید از چیز دیگری به من می گفت . آرام سر چرخاندم بلکه سید را نشسته روی صندلی کنارم ببینم اما صندلی کنارم هم خالی بود . نگاهم به پرده ی رقصان گره خورد و دوباره صحنه ها برایم تکرار شد . (دختره رو تحویل بده) صدای گلوله پاشیده شدن خون روی صورتم زار زدن هایم (تهشم ..اعتراف نکردی) (خیلی ..دوست دارم ..خیلی) نشنیدنش سرد شدنش و در آخر .. رفتنش . قلبم انگار نمی زد . ذهنم داشت خزعبلات می بافت. بخدا که همین بود . دستم را روی لب های لرزانم نهادم که چشم هایم به اشک نشست . همه چیز دروغ بود به قرآن که دروغ بود. همه چیز خواب بود . چنگی به میز کنارم زدم و بلند شدم . یکی اینجا بود که به من بگوید همه چیز دروغ است . قطع به یقین .. من بی سید جـــــــــان می سپردم. دست های لرزانم روی میز جسمی را حس کرد . نگاه از دیوار سفیدی که برایم حکم پرده ی خاطرات را داشت گرفتم و با سر انگشتانم جسم زیر دستانم را لمس کردم . آرام جسم را در دستانم گرفتم و به سوی خودم آوردم . اما با دیدن چیزی که در دستانم بود وجودم شکست و .. خرد شد انگشــــــتری خونی . با سنگی که نشان از .. از آن می داد که این انگشتر .. برای سید است دست هایم از سرما یخ زده بود . حس می کردم تمام وجودم سرد شده . این اتفاق برایم .. حکم خفتن در سرد خانه را داشت «بسه بسه بســــــه به امــــــام رضــــا بسه به فــاطمه ی زهـــرا بســـه» و آخرین کلمات با فریاد ادا شد «خدایــــا بســه» و دیگر نفسم برای شکایت بالا نیامد . هنوز باورش برایم خنده دار بود . هنوز صورت سید را زیر انگشتانم حس می کردم . هنوز در همان صحنه ها قدم می زدم . هنوز در مغزم نمی گنجید که قرار است او را به خاک بسپارم ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 انگشتر را در مشتم فشردم و دستم را برای هوایی بیشتر .. یا شاید .. یا شاید برای مرگ به سینه کوبیدم اما جواب نمی داد . خالی نمی شدم . بغضم نمی شکست . برایم جا نمی افتاد که سید مرد . تمام شد . دو دستم را محکم به صورتم کوبیدم بلکه از گرمای بیش از حد این داغ روی سینه کم کنم . بلکه آن خدایی که این دور و بر بود مرا ببیند شده یکبار در این زندگی مرا ببیند هنوز نفسم بالا نمی آمد . هنوز بغض نشکسته بود . حس می کردم کل بدنم خیس شده . این خیس با عرق نبود چون خیلی بیش از حد بود . خیسی از روی گردنم تا کمرم روان بود . ولی مهم الان درد ماهیچه ی درون سینه ای بود که نمی دانست از این به بعد چگونه بکوبد . روی شکم دراز کشیدم و دست هایم را به صورتم کوبیدم و این دفعه بغضم راحت شکست . {چند روز بعد} نفس کشیدن برایم خنده دار شده بود . دیگر جان نداشتم انگشت دستانم را تکان دهم . شده بودم مثل دیوانه ها . روزم فقط با اسم و خاطرات شخصی می گذشت که ... کی فهمیدم؟ کی فهمیدم که معلوم نیست پیکر سید در کجای ایران گمشده و من در کشور دیگری به سر می برم؟ کی بود فهمیدم؟ کی بود فهمیدم حتی نمی توانم سرخاک عزیزترینم بروم؟ کی بود فهمیدم؟ هر وقت یادم می افتاد می خواستم چنگ به صورتم بکشم ولی دست ها و پا هایم به تخت بسته شده بود که اگر تشنج کردم از روی تخت نیفتم . که اگر خواستم خودم را کتک بزنم نتوانم . گر چند هر روز آن تو دهانی ای که می خوردم خودش تمام ان کتک هایی که می خواستم به خود بزنم را جبران می کرد . به رو به رویم زل زده بودم . به این فکر می کردم که الان من باید کتاب قرآن دستم بود . چرا دست هایم به تخت بسته شده بود؟ چرا دنیا داشت با من بازی می کرد؟ چرا این عذاب به اتمام نمی رسید؟ هنوز در افکارم پرسه می زدم که در محکم به دیوار برخورد و من دوباره تنم به رعشه نشست . بشقاب را روی میز نهاد و بالای سرم حاضر شد . :امروزم تو دهنی می خوای یا می خوری؟) لب هایم را به دندان کشیدم و اشک در چشمانم جمع شد . مرا اینگونه بسته بودند و به زور به من غذا می دادند . هر کس بود فکر نمی کرد من دیوانه ی جنگلی ام؟ روی صندلی نشست و کمی بعد قاشق را جلوی دهانم گرفت دو ثانیه نگذشته بود که قاشق را در بشقاب کوبید و بشقاب را روی میز گذاشت . ترسیده در خودم جمع شدم که آرام گفت : می فهمی تو چه وضعیتی هستی؟ الان وضعیت تو خطر ناک ترین وضعیت ممکنه اگه وضعیتت اینجوری نبود اینجوری به تخت نمی بستمت) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 چرا چرت می گفت؟ مرا به خاطر این به تخت بسته بود؟ فکر کنم قصد کشتنم را داشت . فقط ذره ذره ... دوباره دستی میان موهایش کشید و بشقاب را در دست گرفت . بدون انکه مجال دهم حرکت دیگری انجام دهد گفتم : نمی خورم) تا این را شنید ظرف غذا را به میز کوبید و از بازو مرا بالا کشید که حس کردم تمام پوست پاهایم کنده شد . اشک هایم دوباره سرازیر شد . بلند شد و ایستاد و گفت : می خوری یا تو دهنی ؟) نمی خورم محکمی جوابش شد اما بازخوردش یک تو دهنی جانانه بود . جوری که سرم به تاج تخت خورد و سرم شروع کرد به گیج رفتن . یعنی بدتر از این هم قرار بود به سرم بیاید ؟ یعنی خدا چقدر در من توان می دید که قرار بود این همه بلا بر من نازل کند؟ مردک فقط زورش به من رسیده بود . هر چه می خواست بارم می کرد و این هم از بلاهایی که سرم اورده بود . و از من انتظار می رفت زنده بمانم . خنده دار بود . خنده داشت این بدبختی ای که معلوم نبود پایانش کجاست . این بدبختی ای که قرار است تا چقدر ادامه پیدا کند چرا زندگی یکبار روی خوشش را به من نشان نداد؟ چرا؟..چرا؟چرا؟ با خیسی لباسم از فکـــــر بیرون امدم . مثل تکه ای گوشت روی تخت افتاده بودم و او صحنه را ترک کرده بود . یکی نیست بگوید تویی که می خواهی مرا بکشی چرا یکدفعه چاقو زیر گلویم نمی گذاری؟ لکه های خون که از پاهای من بود روی تخت به وضوح معلوم بود . اصلا جرات نداشتم یک سانت پاهایم را تکان دهم . از درد و گریه دیگر نفسم به سختی بالا می امد . وضعیت بدی بود خدا را صدا بزنی و جوابی نرسد . ارام سَرَم را به تاج تخت تکیه دادم و لب های خشکم را تر کردم . ارام لب زدم : چرا عزرائیــــل نمیــــــاد؟ خدایـــا همینجا تموش کـن دیگه . نمی کشم . به قـــــرانت نمی کشم.) و کلمات اخر با نفسم ادا شد . : بسـه . دیگه بسـه ) پلک هایم کم کم داشت سنگین می شد . کاش برای همیشه این سنگینی تمام نمیشد . کــاش! کاش های زیادی در دلم بود . اما هیچکدام قرار نبود به وقوع بپیوندد . با کوبیده شدن در پلکم پرید . هر که بود بلافاصله بعد ورود جلوی پایم نشست و شروع کرد به باز کردند پاهایم . کمی سرکج کردم . در ان شرایط هم انتظار داشتم مرگ سید واقعی نباشد و برای نجاتم امده باشد . اما این طور نبود . سرم را از پشت به تاج تخت کوبیدم و دوباره اشک هایم جاری شد . سید کجا بود؟ سید کجا بود مرا در این وضع ببیند . صدای کوبیده شدن سرم را که دید پاهایم را رها کرد و کنارم نشست . چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دستش را کنار گوشم گذاشت و گجگاهم را به دیوار چسباند و روسری ام را کنار زد . موهایم را کنار زد و دستش را روی جایگاه درد کشید. به جای جیغ از درد بی جان شده بودم . دیگر رو به قبله بودم . ارام گفت : مهتاب صدامو می شنوی؟) نمی خواستم بشنوم . عامل اینگونه شدنم او بود . عامل مرگ سید او بود . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 عامل تمام بدبختی هایی که سر ته نداشت او بود . بی دلیل یا با دلیل . دیگر از او بیزار شده بودم . کاش زودتر می امد . کاش یکم زودتر می رسید . الان شاید سید الان زنده بود . بازویم را در دستانش فشرد و تکانم داد . دوباره صدایم زد . چشم هایم را بستم و اشک هایم دوباره چکید . هنوز از چکیدن اشک هایم نگذشته بود که شروع کرد به باز کردن دست هایم . وقتی کارش تمام شد مرا بلند کرد و به سرعت از اتاق بیرون امد . مدام می خواستم خودم را از اغوشش پایین پرت کنم اما او محکم تر مرا می گرفت . دیگر پلک هایم داشت سنگین و سنگین تر می شد و دست و پاهایم بی جان تر . هنوز به در نرسیده بود که پسرک چموش سویش امد . چشم هایم داشت بسته می شد که با تو دهنی سنگینی که به پسرک چموش زد تنم لرزید . بی معطلی از خانه بیرون امد و وارد خیابان شد . و من چشم هایم سنگین و سنگین تر شد . * تمام بدنم درد می کرد . گلویم شدیدا خشک شده بود . ارام لبه ی متکا را گرفتم و خواستم بچرخم که گوشه ی لباسم به جایی گیر کرد و مرا نگه داشت . به زور خمیازه ای کشیدم و لب کردم برای صدا کردن سید که دوباره قلبم فرو ریخت ! این روز ها گذشته بود که دیگر سید بود و من دلگرم . الان با وجود خودم هم تنها بودم . لب هایم را به دندان کشیدم تا لرزشش را کسی نبیند . در باز شد و انگار جسمی به داخل اتاق پرت شد . کمی بعد در کوبیده شد و سیلی روی گوش کسی نشست . صدای گرفته اش خدشه بر روحم می انداخت مخصوصا اینکه بد بالا رفته بود . : می کشمت فقط اگر این دختر کور شده باشه صالح . زنده ت نمی زارم) و دوباره سیلی ای روی گونه ی فرد مقابل نشست که انگار موجب شد سرش به دیوار برخورد کند . ترسیده چشم باز کردم و به دو مرد رو به رویم زل زدم . اب دهانم را فرو بردم و به پسر چموشی زل زدم که روی زمین افتاده بود و از ان پایین به قیافه ی چشم ابی زل زده بود . پاهایم را در شکمم جمع کردم و چشم هایم را بستم . این چه وضعیتی بود که درش گیر کرده بودم؟ چرا تمام نمیشد؟ چرا هر روز این روزگار به یکی سیلی می زد؟ هنوز در افکارم بودم که دوباره چشم ابی چیزی گفت . اما ارام تر و محزون تر از قبل : قاتل!..قــــاتل ) و این انگار تلنگری بود برای شروع هق هق پسرک چموش . لب هایم را تر کردم و دوباره چشم باز کردم . این دفعه چشم ابی روی صندلی نشسته بود و سرش را در دستش گرفته بود و پسرک چموش هق هق می کرد . اب دهانم را قورت دادم . پسرک چموش چه کسی را کشته بود؟ نکند من هم بمیرم؟ ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 دوباره اشک در چشمانم جمع شد . نکند این دو برای جانم نقشه کشیده اند . ارام دست سردم را بر روی سینه ام کشیدم بلکه از التهاب درونم بکاهم . بلکه بتوانم این بغض را ساکت کنم . : دیوونه دیوونه دیــــوونه . الان من جوابشو چی بدم؟ می دونی ی وقت بفهمه ..) کر شدم . زمان ایستاده بود و من در نخ این بودم که این چه می گفت؟ داشت جوک می بافت . فقط می خواست به او فشار بیاورد نه؟ من.. من تازه باور کرده بودم که مادر شده ام! هق و هقم دست خودم نبود . چنگ به صورت انداختم دست خودم نبود . خدا کجــــــــــــــــا بود؟ کجـــــــــــــــــــا؟ مــــرا می دید؟ کار به جایی رسیده بود که مچ دستانم را در دستش گرفته بود و سرم را از پشت محکم گرفته بود تا خودم را به جایی نکوبم . کاش این دو نبودند و من به درد خود می مردم . کاش این دو نبودند و من زودتر می مردم . اب دهانم را ارام قورت دادم و بیخیال اشک ریختن به سایه ی تاریکش که رویم افتاده بود زل زدم . وقتی دید ارام شدم ارام مچ دو دستم را رها کرد و من همین را می خواستم . زندگی ام دیگر به پایان رسیده بود . نه سیدی بود نه بچه ای بود . چطور بود من هم بمیرم؟ تا دستم را رها کرد خودم را روی میز کنـــــار تخت رها کردم و اخرین چیزی که فهمیدم صدای یا امام رضــایی بود که در اتاق پیچید . * صدای قران می امد . از ان تلاوت های قشنگی که همیشه دلم می خواست یاد بگیرم و انگونه بخوانم . از انهایی که زمانی شده بود تمام وجودم . همان موقع که سید بود . چند بار پلک زدم و دنبال صدایی گشتم که مبهم بود اما معلوم بود که صدای تلاوت قران است . راهم را کمی کج کردم و به چمن زار سبز رو به رویم زل زدم و به دنبال صدا سر چرخاندم . کنار درخت مردی نشسته بود و کتاب قران جلویش باز بود . شروع کردم به حرکت سوی درخت . هر چه نزدیک تر می شدم قلبم تند تر می کوبید و تمام وجودم به گوش تبدیل شده بود برای شنیدن . قدم تند کردم سوی درخت . بلکه بعد از یک هفته زجر و بدبختی این دفعه سیر تماشایش کنم . زیر درخت که رسیده ام دیگر صدای قران برایم واضح تر بود . دیگر صدا برایم دلنشین تر بود . چون قاری اش دلنشین بود . ارام درخت را دور زدم و پشتش نشستم و به عادت جدیدم دست به دورش حلقه کردم و سرم را روی کمرش نهادم . گوشم کاش بدنش را حس می کردم . کاش صدای تپش قلبش را می شنیدم . مثل آن موقع ها. آرام بلند شدم و کنارش نشستم و به صورتش زل زدم . ان لحظات هیچ از مرگش یادم نبود ، هیچ از خواب بودنم یادم نبود ، هیچ از آن بیرون یادم نبود . فقط من بودم و افکاری که پیرامون او بود . من بودم و این لذت چند دقیقه ای . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ارام استینش را در دست گرفتم که نگاه از قران گرفت و به من زل زد . لبخند بزرگی روی لب هایم نشست که دوباره شروع کرد به کاویدن صورتم . و این عمل متقابل بود . کاش می شد در دنیای واقعی یکبار دیگر می دیدمش . فقط یکبار . خواسته ی زیادی بود؟ کاش در خواب رفع دلتنگی می کردم اما تقدیر این بود که من در دنیا همه چیزم را جا بگذارم و فارغ از درد دنیا به دیدنش بیایم . سویش نیم خیز شدم و دستم را روی شانه هایش گذاشتم و بلند خندیدم . او هم با من خندید . دستم را میان موهایش کردم و همان طور که موهایش را به بار نوازش می گرفتم لباس هایش را برانداز کردم . از ان لباس هایی پوشیده بود که من وقتی می دیدمش ناخوداگاه قند در دلم اب می شد و لب هایم را با زبان خیس می کردم و نیش باز می کردم . خندید و دستی روی گلگلی های چادرم کشید و گفت : خوشگل شدی) دستی روی صورتش کشیدم و گفتم : بودم! شک داشتی؟ نیشش را باز کرد و گفت : نـــــه) ارام بلند شدم و پشتش رفتم نگاهی به درخت کردم . او هم بلند شد و سیبی از روی شاخه ی نزدیک چید و به سویم گرفت . نگاهی به سیب سرخی که برق می زد کردم و دستم را سویش دراز کردم و بین راه گفتم : بخورم از بهشت که خارج نمیشم ؟ خندید و گفت : اون حوا بود که به ادم داد خانوم . ) خندیدم و سیب را از دستانش گرفتم که ارام دستی روی صورتم کشید و همان طور که گردن می شکست ارام گفت : یادت نره اون بالایی صلاح تو می خواد! حواست باشه کفر نگی . ) تمام شد . رویای شیرینم در تاریکی شتابان گذر کرد . من ماندم و سیبی که در دستانم مانده بود . اما سریع سیب هم در ذرات هوا پخش شد و از جلوی چشم هایم پر کشید . چشم هایم به یکباره باز شد و نور زیادی به چشم هایم تابیده شد . اب دهانم را فرو فرستادم و ذهنم دوباره طبقه بندی شد . از اول . همه چیز دوباره جلوی چشم هایم راه رفت . هر لحظه حس می کردم قلبم کند تر می شود و نفسم تنگ تر . با یاد اخرین جمله چنگی به زیر گلو کشیدم و اشک هایم جاری شد . چرا من نمی مردم؟ چـــــــرا؟ به میله ی تخت چنگ زدم و روی تخت نشستم . اشک هایم به سرعت باران از روی صورتم پایین می ریخت و به اندازه ی هر قطره دلم غم داشت . من با چه امیدی زندگی کنم؟ همه اش تقصیر خودم بود . همه اش کرده ی خودم بود. اگر روز شب اشک نمی ریختم و مثل ادم رفتار می کردم و دست و پا به در و دیوار نمی کوبیدم الان بچه ام تلف نمیشد با دو دست به صورتم کوبیدم و به صورتم چنگ کشیدم . داشتم می سوختم . داشتم اتش می گرفتم . کل پیکرم اتش گرفته بود . نمی دانم که بود که سرم را در اغوش کشید . نمی دانم که بود که شروع کرد در گوشم صحبت کردن . و من هق می زدم و گوش نمی کردم . کارم به جایی رسیده بود که جیغ می کشیدم . دست خودم نبود . همه ی در ها به رویم بسته شده بود . هیچ امیدی برایم نمانده بود . حس می کردم من رها شده ام . تا انکه سیلی سنگینی که رویم خوابید موجب شد شل شوم . در اغوش زن پرستار بی حال افتاده بودم و او در گوشم می گفت که ارام باشم . ارام انگشتش را زیر چشم هایم کشید و به زبان مادری اش سعی در ارام کردنم داشت اما من هیچ جوره ارام نمی گرفتم . خودم را از اغوشش بیرون کشیدم و روی تخت پرتاب کردم . چیزی نگذشت که دکتر و پرستار های دیگری از در وارد شدند . هر که بود بلافاصله که بالای سرم ایستاد به زبان خودش گفت : می خوای ی سیلی بزنم اروم شی؟ کل بیمارستان از دست جیغ های تو روی هواست . مردم از دستت ارامش ندارن) چرا همه علاقه داشتند سیلی بزنند؟ کار دیگری بلد نبودند؟ بسم بود هر چه سیلی خورده ام . بسم بود . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 دست هایم را در اغوش گرفتم و سرم را به تاج تخت چسباندم . هیچکس اینجا معنی احساس را نمی فهمید . هیچکس . کم کم دور و برم خالی شد و من به این رسیدم که تنها بودن به این نیست که کسی کنارت نباشد تنها بودن یعنی دورت پر ادم باشد اما کسی برای تو یک دقیقه هم زمان نگذارد . یعنی کسی نباشد که بخواهد ثانیه ای به احساسات تو فکر کند . یعنی .. این فاجعه اسمش تنهایی بود . چیزی که از اول به یاد دارم . همیشه تنها . من قرار بود بی ریشه زنده باشم . بی احساس و خشک زندگی کنم . شاید فقط برای اکتشاف حقیقت . بعد راحت می توانستم سرم را زمین بگذارم . این دنیا جوابش یک پوزخند بود . جواب هر کارش . پوزخند! از ان اول که چشم گشودم دورم پر قاتل بود . قاتل احساسات . قاتل جان بودن مقامی نداشت . قاتل روح و احساسات بود که جرمش از ان یکی سنگین تر بود . پوزخندی زدم و دوباره برگشتم به جمعی که شاید چندین ماه بود به سویش بازنگشته بودم . خانواده ام! خانواده ای که در دیدار اخر خنجر کشیدند بر روح و روانم . از ان پس دیگر خانواده حسابشان کرده بودم؟ نه! احساس خلا داشتم . حس می کردم من بچه ی این خانواده نیستم . وگرنه من هم از خودشان بودم پس چرا بین من و بقیه ی فرزندانشان فرق می گذاشتند؟ دو جواب بیشتر نداشت . یا من فرزندشان نبودم یـــــــــــا .. کف دو دستم را به شقیقه ام کوبیدم و لبم را برای جیغ نکشیدن به دندان کشیدم . یک ادم مگر چقدر می توانست دوام بیاورد؟ دیگر جانم به لبم رسیده بود چرا خدا رهایم نمی کرد؟ این که بود که دست روی خرخره ام گذاشته بود؟ که بود؟ چشم هایم را بستم تا در تاریکی تنها باشم . من باشم و صداهای درونم . من باشم و بماند چاره هایی که برای بدبختی هایم می اندیشم . بماند دوری های بلند و مهتابی که دست هایش را دور زانو حلقه کرده. کفش هایم را دم در جفت کردم و همان طور که لبه های عبا را بالا می گرفتم یکی یکی پله ها را بالا رفتم . جلوی در ایستادم . پناه دلتنگی ها و بیچارگی هایم می شد یک اتاق کوچک و بی روح . بدون خنده . بدون صدا . بدون هوا . بدون زندگی . من می ماندم و ریشه ای خشکیده . من می ماندم و مرگ در سیاهی . سیاهی ای که به من فهماند می ارزد به جان خریدن سختی های فهمیدن موضوعی که قاتل زندگی ام بود . می ارزید بالا و پایین شدن و شب ها نخفتن برای انکه بیابم انکه را که زندگی ام را در مشتش پودر کرد . می ارزید . در را ارام هل دادم و پاهای لرزانم را داخل خانه گذاشتم . بس بود هرچه خمیده بودن . بس بود هر چه اشک و گریه . بس بود فکر کردن و تلقین کردن به خودم که همه چیز تمام می شود . بس بود گوشه ای افتادن . سوی اتاقی که برایم بود راه افتادم . بعد از وارد شدن در را قفل کردم و روسری ام را از سر بیرون کشیدم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 سوی کمد گوشه اتاق رفتم و حوله و لباسی بیرون کشیدم و سوی حمام داخل اتاق رفتم . شاید ..شاید اولش بهتر بودم بغضم را برای همیشه بشکنم . نه؟ لباس و حوله را رها کردم و بعد از ورود شیر اب را باز کردم . چکیدن قطره های اب روی صورتم شد مقدمه ای برای چکیدن اشک هایم . من می توانستم؟ نــه . نه . و نه . من نه بی سید می توانستم نه بی پشتوانه نه بی امنیت نه بی ارامش . دستم را داخل موهایم فرو بردم و چنگشان کردم . کاش کسی اینجا بود که به من می فهماند من کاره ای نبودم و نیستم . من فقط یک قربانی ام! کف حمام زانو زدم و دست هایم را به کف حمام کوبیدم . کاش خدایی شنوای فریاد هایم بود . کاش خدایی اینجا بود . من این چند سال کدام خدا را باور داشتم؟ کجاست این خدای این چند سال؟ من دیگر نمی کشم . دیگر تاب نمی اورم . * پاهایم را در شکمم جمع کردم و چشم های قرمزم را بهم فشردم . خوابم نمی برد . گلویم به شدت درد می کرد و تنم داغ داغ بود . و زمزمه ام این شده بود که : کاش بعد این تب مرگ باشه) چطور شد که بعد از ان همه عهد بستن با خودم ..شکستم؟ چه شد افتادم؟ چه شد تمام شد؟ چه شد در ها به رویم بسته شد؟ جواب تمام این چه شد ها وضعیت ماهیچه ای میان سینه بود که فریاد می کشید کمر خم کرده ام بس است . به همین راحتی همه ی ارزو هایم پوچ شد . یک شبه دین و ایمان و زندگی ام به باد رفت . در ذهنم فقط عکسی از سید بود . همین! و عذاب هایی که در سینه ام لانه کرده بود . افکاری که هر دمم را دیرتر بازدم می کرد . کف دستم را روی دیوار سرد کشیدم و زمزمه کردم : قرار بود با اینا ی موجود کوچیک و لمس کنم . قرار بود با اینا براش نقاشی بکشم براش گوشواره ببندم لباس تنش کنم غذا بذارم تو دهنش . ) دست هایم را مشت کردم و به سینه کوبیدم و هق زدم : خودم کشتمش .) چنگی به صورتم کشیدم و هق هقم را در متکا خفه کردم . کاش فراموشی می گرفتم . کاش میشد فراموش کرد . کمی بعد از سوزش چشم هایم روی هم افتاد و کم کمک تاریکی عظیمی مرا بلعید . (یادت نره اون بالایی صلاح تو می خواد حواست باشه کفر نگی) تکرار این جمله مصادف شدن با نشستن سیب در دستم . مصادف شد با صوت این ایه : هو معکم.. مصادف شد با جان گرفتن سید جلوی چشم هایم مصادف شدن با دیدن انگشتری قرمزی که رویش نام حسین حکاکی شده بود مصادف شد بــا برگشتنم به هوایی بارانی در...در کنار محبوب . شد ..زجه زدن هایم به خاطر کفر گفتنم . شد .. چنگ کشیدن هایم به خاطر فراموش کردنشان شد .. شد .. بغض به خاطر کتمانشان شد زمین خوردن شد مرده شدن و زنده شدن ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 شد یاداوری تمام لحظاتی که مرگ خواستم از اویی که ..روحش را در من دمید و حق مرگ و زندگی ام را در مشت هایش گرفت . شد یاداور انکه به اذن او کعبه شکافته شد و علی به دنیا امد . شد یاداور بزرگی اش ..عظمتش..جلالش..حقیربودنم..فقیر بودنم.. صغیر بودنم .. بیچاره بودنم ..هیچ بودنم سیلی ای که خوردم در تاریکی اکو شد و صدایی نااشنا : بسه . بس کن . تمومش کن ) جسمم نبود که سیلی خورد . روحم بود که سیلی خورد و..به خود امد . سیلی کار خودش را کرد . و کوبیده شدن در تراس مرا از عالم خواب بیرون کشید . شروع کردم خندیدن . پس ..پس تو همه جا هستی و من نیستم . من تو را انکار کردم و تو به روحم سیلی نواختی سیلی ات سنگین بود . همان رفتن زندگی ام بود . اما نواختی تا ببینی این حقیر بن صغیر ایمانش به چه بند است که دیدی به مو نازک تر بند بود . خودت دوباره سیلی نواختی تا بگویی صلاحت اینجا بود هر چه که من می گویم . این دنیا تمامش بد نبود ..کفر نبود ..جوابش پوزخند نبود . این دنیا تمامش غوطه خور عظمتت بود . این دنیا وجب به وجبش بدبختی نبود ..بیچارگی نبود ..اوارگی نبود . این دنیا هم پناهی داشت ..نینوایی داشت .. کربلایی داشت .. کاش رویم می شد بگویم ببخش بابت کفرم کاش رویم میشد بگویم ببخش از انکه یادت نبودم .. کاش می شد بگویم ببخــــــش من هر کس نداشتم که تو را داشتم . پرده را کنار زدم و ورق های اچهار را زیر و رو کردم . همه را رو به رویم پخش کردم و رو به رویشان زانو زدم . مداد ها را در دستانم گرفتم و شروع کردم به ورق نگار . از بودنش .. از دادنش .. از گرفتنش .. از سیلی نواختنش .. از .. از در اغوش گرفتنش سید .. مرگش .. تپیدن قلبم و در اخر چیزی که در اعماق قلبم خاک شده بود . چند وقتی بود که خاکش کرده بودم . همانی که ان لحظات اخر از ارزوی رسیدن به او گذر کردم . انکارش کردم . اخرین صفحه از این داستان شد او . تبسم شیرین روی لب هایم فقط به خاطر فکر به او بود . همانی که اسمش حکاکی روی انگشتر قرمز بود . ارام روی اوراق دراز کشیدم و انگشتر را در دستانم گرفتم . چرا من او را فراموش کرده بودم؟ سوالی بود که اشک هایم را جاری ساخت . من همه را فراموش کرده بودم . خنده دار بود . چند روز ی کارم شده بود نقاشی کردن . نقاشی از ان چیز هایی که می خواستم . از ان چیزهایی که دلم می خواست در افکارم جا خوش کنند . از ان چیز هایی که تسکین بودند . ارام کنار نقاشی هایم دراز شدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم . سوال این روزهایم این بود که ..مرگ موجود کوچک درونم هم به صلاحم بود؟ در خودم جمع شدم و دستی روی صورت سردم کشیدم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 در همین حین تقه ای به در خورد و مثل همیشه وارد اتاق شد و بشقاب غذا را روی میز گذاشت و بیرون رفت . مثل هر روز . پسرک رو از من می گرفت چون فکر می کرد من او را مقصر می دانم . اما مقصر خودم بودم . نقاشی هارا با دست کنار راندم و به سقف زل زدم . یعنی خدا دلش می خواست که من هم زندگی ای قشنگ داشته باشم؟ کاش من هم طعم دخترانگی های الان دختران را می چشیدم . کاش من هم یک روزی مثل انها بودم . از ان روزها گذشته بود . من اینجا یک دختر بیوه بودم . کدام زندگی قرار بود برای من ساخته شود؟ کدام زندگی؟ ارام بلند شدم و از کنار ورقه های کاغذ عبور کردم و بشقاب غذایم را در اغوش کشیدم . اما صدا های بیرون دلم را زیر و رو می کرد . اصلا نمی گذاشت به رنگ غذا نگاه کنم . صداهای بیرون برایم عذاب اور بود چون می دانستم صدای چیست . لبه های بشقاب را در دستانم فشردم و تصمیم گرفتم یکبار هم شده مظلوم جلوه نکنم . چادر گلگلی ام را روی سر گذاشتم و درب اتاق را با بسم الله باز کردم و خارج شدم . خانه تاریک تاریک بود و صدا نزدیک تر . دستم را روی دیوار کشیدم و حرکت کردم . یکی از دست هایم رو به رو را می پایید و دیگری دیوار را . داشتم به صدا نزدیک می شدم که نمی دانم چشد . جسم رو به رویم را حس کردم اما تعادلم بهمم خورد و رویش افتادم و این پایانش نبود . صندلی از افتادنم لقی خورد و روی صندلی کناری افتاد و من با صورت ب صندلی کنارش برخوردم . امدم خودم را نجات دهم پس لبه ی میز را گرفتم و خودم را سوی میز کشیدم که از روی صندلی سقوط کردم و کمرم محکم به پایه ی میز برخورد . و ان لحظه جیغ کشیدنم دست خودم نبود! همه چیز یک هویی اتفاق افتاد و درد زیاد در صورت و گردن و کمرم امانم را بریده بود . طولی نکشید که برق روشن شد و کمی بعد صدای هینش بلند شد . هینی که در هق و هق من گم شد . دو صندلی را از روی به رویم کنار زد و لبه های استینم را گرفت و مرا سوی خود کشید . من از درد به خود می پیچیدم و او از سردرگمی نمی دانست چه کند . دیگر داشتم بی حال می شدم که درب خانه محکم به دیوار کوبیده شد و معلوم نبود که داخل شد . و اما در لحظات اخر غوطه خوردنم در تاریکی مصادف شد با فریاد یا علی فردی اشنا * ضربه ای به شقیقه ام موجب شد چشم باز کنم . همه جا تار بود اما کم کم واضح شد . سرچرخاندم که زنی را دیدم که بالای سرم ایستاده بود . با چشم هایی پر ذوق و با هیجان گفت : می دونی بچه ت زنده ست؟) دخترک چرت می گفت . اب شنگولی زیاد خورده بود . دستم را روی سرم کشیدم که گردنم حسابی با تیر کشیدنش خودش را نشان داد . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 دخترک می خواست دوباره حرفش را تکرار کند که صدای اشنا از او خواهش کرد که بیرون باشد . سرم را کمی چرخاندم و نگاهی به سر و روی خسته ی چشم ابی کردم . منتظر شد تا دخترک از در بیرون برود و در را بست . امد و روی صندلی کنارم جا گرفت و دست هایش را میان موهایش فرو برد . اب دهانم را قورت دادم و به این فکر کردم ..نکند .. حرف دخترک راست باشد؟ چشم هایم پر شد . ارام سر چرخاندم و منتظر به لب هایش زل زدم. کمی بعد نگاهش بالا امد و من مجبور شدم چشم بگیرم . اما جلوی بی قراری ام را نمی تونستم بگیرم . نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و سوی پنجره رفت . پنجره را باز کرد و کمی هوا را نفس کشید . و کمی بعد برگشت و گفت : کفش هاتو بپوش . میام دنبالت ) و این یعنی نه . نه ای که از هزار جور قاطعانه گفتن بدتر بود . بلند شدم و نشستم . و او هم از اتاق خارج شد ارام زمزمه کردم : تو نخواستی منم نمی خوام ) پاهایم را در کفش هایم فرو بردم و بلند شدم . کمی بعد در اتاقم نشسته بودم و به این فکر می کردم که کاش می شد صورت کوچک فرزندم را می توانستم ببوسم یکبار در اغوش بگیرمش . دست های کوچکش را نوازش کنم و زندگی ای بسازم برایش که هیچ کمبودی را حس نکند جای خالی پدرش را هم حس نکند . فقط باشد . فقط دلخوشی ام باشد همین . ولی خدا نخواست و من راضی بودم به هر انچه می خواهد . با انکه چشم هایم تر بود اما پتو را در دستانم چنگ کردم و ارام به حال خودم گریستم * موهایم را به اسارت کش در اوردم و بلند شدم تا دوباره کار هر روزم را ادامه دهم . هنوز پای اوراق ننشسته بودم که زنگ خانه به صدا در امد . بیخیال نشستم و مداد دست گرفتم که دوباره زنگ به صدا در امد . دوباره و دوباره . وسر اخر کشدار و طولانی شد . نفسم را بیرون فرستادم . لابد پسرک بود که پشت در مانده بود . روسری ام را به سر کردم و چادرم را برداشتم و بیرون رفتم همان طور که چادر روی سر می گذاشتم از چشمی در پشت در را نگریستم چشم ابی بود! در را باز کردم که حالت عجیبش مرا به تعجب وا داشت ارنجش را تکیه گاه بدنش کرده بود و به چهارچوب در تکیه کرده بود . ارام سلام کردم و امدم چشم بگیرم که جواب سلامم را داد و با لبخندی ملیح زمزمه کرد : خوبی؟) چشم گرد کردم اما سریع سر پایین انداختم و ابرو در هم کشیدم تا همین دیروز قصد جانم را داشت . چه شد ک مهربان شد؟ هیچ تغییری در حرکتش نداد و ارام گفت : دستت و بیار جلو) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 اخم در هم کشیدم و سرم را داخل یقه فرو بردم ارام گفت : خودم میارمش بالاها) ناچار دستم را از زیر چادر بیرون کشیدم و کمی جلو اوردم که استین دستم را گرفت و تکیه از در گرفت و دستم را بالا اورد کمی بعد دو کفش کوچک صورتی در دستانم بود . کنجکاو به کفش های خوشگل رو به رویم زل زدم که قند گوله گوله در دلم اب شد . این دو کفش می گفت بچه ام زنده است و دختــــر است . چشم هایم پر شد که ارام گفت : مبارکت باشه . ) بی خیال او انگشتم را در کفش های کوچک فرو بردم . چقدر کوچک بود.. چه خوب بود که خدا حرفم را شنیده بود . کمی بعد اشک هایم سرازیر شد . در این اوضاع همین که فرزندم زنده بود برایم دنیایی بود دوباره ارام گفت : برو خدا رو شکر کن دختربچه زنده ست) و از گوشه ی چشم دیدم که پشت استینش را روی چشم هایش کشید . حالم هم خوب بود هم بد . تعادل بینش نبود . یک هو کل دلم زیر و رو شد . دوباره عهد و پیمانم را با خدا فراموش کردم و فکرم پیش این بود که کاش سید هم بچه اش را می دید . دست هایم شل شد و سرم پایین افتاد اشک های ارامم تبدیل به هق و هق یواش شد و چادر از روی سرم سر خورد روی شانه هایم افتاد . لب هایم را به دندان کشیدم تا صدایم بیرون نرود . سعی کردم خودم را جمع کنم اما قطعه های دلم گم شده بود . اشک هایم را با سر استین گرفتم و ارام گفتم : ممنون) چادرم را روی سرم کشیدم و کمی عقب رفتم و از جلوی چشم هایش محو شدم . الان باید ذوق می کردم نه؟ می نشستم نقشه می ریختم و .. و.. اما داشتم به این فکر می کردم که خودم جای ثابت ندارم معلوم نیست تا چند وقت دیگر اینها بخواهند پول مرا بدهند هیچ کاری نداشتم سر پناه . و فقط داشتن موجودی دیگر کنارم کم بود . بدون پدر . بدون امنیت جانی . دوباره چه در حکمتش بود نمی دانم . ولی کاش ته این قصه خوب در اید . ارام کف تراس نشستم و به نرده تکیه کردم . کاش او به جای من در امنیت زندگی کند . کاش به جای من محبت پدر و.. کدام پدر؟ داشتم کدام پدر را می گفتم؟ همانی که برای اخرین بار صورت خونی اش را دیدم . همانی که معلوم نبود الان کجاست؟ : هی نگاش کن . چرا گریه می کنی؟) دخترکی که موهایش را افشان کرده بود بیشتر خم شد و به زبان فارسی گفت : ببینم ایرانی هستی؟) ارام دو کفش را داخل جیبم سر دادم و چشم هایم را بستم . . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 چه میشد این دنیا یک لحظه دست از سرم بردارد؟ زمین به اسمان می رسید؟ چه میشد؟ خدایا یک لحــــــــــظه . یــــــک لحظــه بیشتر خم شد و گفت : هی با تو ام. می شنوی؟) سرم را بالا اوردم و دختر بچه ای چهارده پانزده ساله دیدم که از روی تراس اویزان شده بود و از من سوال می پرسید . دستش را جلوی چشم هایم تکان داد و به زبان مادری اش گفت : ایرانی هستی؟) سرم را به معنی اره تکان دادم که خندید وبه فارسی گفت : چه قیافه ای م داره) روی ترس نشست و پاهایش را از نرده بیرون داد و سرش را به نرده چسباند و بلند تر گفت : هوا به این خوبی! ) خندید و پاهای بلندش را تکان داد و گفت : هر وقت بارون اومد گریه کن . شنیدم امشب بارون میاد ) نگاهی به صورتم کرد و سوی اتاقش برگشت و کمی بعد جعبه ای دستمال کاغذی رو به رویم گرفت . بلند شدم و قد بلندی کردم و دستمال کاغذی ای از جعبه بیرون کشیدم و به اشک هایم کشیدم پیشانی اش را به نرده چسباند و گفت : بهت نمی خوره ایرانی باشی . بهت می خوره از اون مدل خوشگلای امریکا باشی ) لب هایم کش امد و او بلند خندید . : ببینم چند سالته . خیلی کوچولویی . ) و انگشت شست و اشاره اش را نزدیک هم اورد و گفت : انقدی . ارام گفتم : هجده ) پیشانی اش را به نرده فشرد و با چشم هایی گرد گفت : واقعا؟ اخــــــی چقد کوچولویی لب هایم به خنده کش امد و ارام گفتم : مگه تو چند سالته؟ دست روی سینه گذاشت و گفت : می دونم اصلا بهم نمی خوره ولی بیست ) چشم گرد کردم . عجیب بود . ارام خندیدم که گفت : دوست بشویم؟ ) دستش را از لای نرده رد کرد و پایین اورد . به دست دراز شده اش نگریستم و لب هایم را به دندان کشیدم . الان باید چه می کردم؟ اب دهانم را قورت دادم و اولین کاری که به ذهنم رسید را انجام دادم . گفتم : میشه دستمال کاغذی بدید؟) دستش را جمع کرد و جعبه ی دستمال کاغذی را سویم گرفت . دستمالی از جعبه کندم که دوباره نگاهش رویم افتاد . کمی که گذشت ارام بلند شد و گفت : من میرم مامانم صدام می کنه) و بلافاصله صدای کوبیده شدن در تراس امد . از صدای کوبیده شدن شانه هایم لرزید . فقط قصد خدا از فرستادن این دختر این بود که بگوید خیلی داری چرت فکر می کنی همین! داخل رفتم و در تراس را بستم . به سرمای بیرون عادت کرده بودم و گرمای خانه موهای تنم را سیخ می کرد ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ارام کنار اوراق پخش و پلا شده ی روی زمین نشستم و سعی کردم همه شان را کنار هم جمع کنم . تقریبا سی یا چهل صحه نقاشی شده بود و من می دانستم کم کم قرار است این ها را فراموش ساازم و دوباره به زندگی قبلم باز گردم . همه شان را روی میز نهادم و تخت م را مرتب کردم و رویش پهن شدم . دو کفش کوچک را از جیبم بیرون کشیدم و نگاهشان کردم . دو کفش کوچولوی نرم با دو گوش گرد جلویش و رنگ صورتی کم رنگ. چقدر نرم بود . دو دقیقه ی پیش داشتم به بدبختی هایم فکر می کردم حالا داشتم به این فکر می کردم که پای فرزندم انقدر کوچک است ؟ روی پهلو چرخیدم و پتوبم را در دست فشردم و زیر لب گفتم : کاش سید بود و باهم براش لباس می خریدیم) اشک هایم چشمم را می سوزاند و این موجب شده بود دوباره خواب صبحم برگردد و بدنم بیحال شود و کم کم تسلیم خواب شوم . اما همان اول های غرق شدنم بود که زیر لب زمزمه کردم : خدا بزرگه . مثل وقتی که داد و خودش گرفت . خودش داده براشم فراهم می کنه ) * دو روزی گذشته بود . از همان روزی که فهمیده بودم فرزندم زنده است . شاید همین موضوع مرا اجبار می کرد که بیشتر تحرک کنم . یک جا ننشینم . کمی مثل ادم فکر کنم . بخندم . با خودم حرف بزنم و کمی فقط کمی شاد باشم . چند وقتی بود تصمیم گرفته بودم خودم اشپزی کنم . برای همین نزدیک گاز ایستاده بودم و داشتم پیاز سرخ می کردم که زنگ در به صدا در امد . می خواستم سوی در بروم که پسرک از اتاقش بیرون امد و همان طور که خواب الود دست میان موهایش می کشید سوی در رفت و در را باز کرد و سر بیرون برد . از داخل اشپزخانه صدای دخترک مو پریشان را می شنیدم که می گفت : سلام اش اوردم .) کمی بعد ادامه داد : ببینم اون دختر خوشگله اینجاس؟) نمی دانم جواب چه گرفت که سرش را داخل اورد و از ان گوشه ی در به منی که در اشپزخانه ایستاده بودم نگریست و بلند گفت : ســــــلام) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 لبخندی به روی بشاشش پاشیدم و چادری که روی شانه هایم افتاده بود را روی سرم کشیدم و از آشپزخانه بیرون آمدم . تا جلویش ایستادم خودش را از گردنم آویزان کرد و به چشم هایم زل زد . جواب سلامش را دادم که گفت : چشاشووو) بوسه ای رو گونه ام کاشت که با صدا صاف کردن پسرک چموش صاف ایستاد و روسری اش را جلو تر کشید . : ام چیزه ... خب . اره ببخشین . من دوباره مزاحم میشم ) لبخند دندان نمایی زد و همان طور که در را می بست از خانه بیرون رفت . کاسه ی اش را روی میز گذاشت و من شروع کردم به جویدن لب هایم . هنوز توبیخ کردن شروع نشده بود که در دوباره به صدا در آمد . دستش را سوی در گرفت و توبیخ گر نگاهم کرد . من می دانم با تو ی خاصی در چشم هایش موج می زد . سوی در رفتم و در را باز کردم که با چشم آبی سینه به سینه شدم . آمدم هینی بکشم که کمی عقب رفت و من نفسم را بیرون دادم . از کنار در کنار رفتم و خاک بر سرتی نثار خودم کردم و لبم را به دندان گرفتم : هوی . پیس پیس ) قدمی سوی در برداشتم و سرم را از در بیرون بردم . دخترک سرش را از نرده های بالا خم کرده بود و مرا پیس پیس می کرد . : این دو تا غول کی بودن؟ تا آمدم برای جوابم فکری کنم صدای از پشتم آمد : تا فوضولش کی باشه) نگاهم هنوز به صورت دخترک بود که با ابرو هایش به پشتم اشاره کرد و لب زد : جون) به بینی ام چین دادم و زیر لب چندشی نثارش کردم که لبخند دندان نما زد . در آن زمان تنها فکری که می توانستم بکنم این بود که به دخترک چموش و ژولیده ی رو به رویم نمی آمد که دشمنم باشد . از پایین برایش دستی تکان دادم و زودتر داخل خانه شدم . راست می گفت آخر . دو مرد چرا باید با من تنها باشند؟ در بسته شد و آن دو سوی اتاق رفتند . من هم سوی آشپزخانه رفتم و اش را از روی میز برداشتم . با دیدن سر و روی اش دلم از آن آش هایی که مادرم می پخت خواست . زبان در دهان نگه داشتم و همان طور که قاشقی از روی جا قاشقی بر می داشتم مزه اش را تجسم می کردم . قاشقم را داخل گوشه ای از اش فرو بردم و به دهان بردم . چشم هایم را از خوشمزگی اش جمع کردم و ناخودآگاه وای کشداری کشیدم و زیر لب گفتم : خدا پدر تو بیامرزه ) با آنکه خیلی خوشمزه بود ولی به پای اش های مادرم نمی رسید . هفته ای یکبار ناهار آش می گذاشت . آن روز ها خیلی خوب بود . سر اش با برادر هایم دعوا داشتم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 هیچکس هم سهمش را به من نمی داد . گاهی اوقات پدرم و .. پدرم؟ هه . خنده دار بود . هنوز قاتل روحم را پدر می نامم . او حتی مرا آدم حساب هم نکرد . کم کم داشتم حس خلأ عمیقی در درون می کردم . قاشق را داخل اش پرت کردم و دستم را زیر چشم هایی که پر شده بود کشیدم هر چه به گذشته بر می گشتم بیشتر می شکستم . من باید در امروز زندگی کنم نه با خاطرات دیروز . ولی چه کنم که این دل بی صاحب نمی فهمید . چاقو و قاشق از جا قاشقی بیرون کشیدم و جلو کابینت ظرف ها زانو زدم . دور و برم چه خبر بود؟ کاش هنوز سید بود و من گرم می ماندم . داغ می ماندم و نمی فهمیدم از سوزش و در های عمیق گذشته . اما حالا سید هم شده بود برایم دردی عمیق تر از درد های دیگر . شقیقه هایم از درد داشت منفجر می شد . دلم هق و هق می خواست . بغضم در سینه جا نمی شد . اما وقتش نبود . دست های لرزانم را پیش بردم و چند پیش دستی کوچک بیرون کشیدم و با برداشت سفره بیرون رفتم . سفره را روی میز پهن کردم و بشقاب ها را چیدم و وسایل صبحانه را روی میز گذاشتم و به اتاقم رفتم . در اتاق را که بستم حواس پرتی ام را دیدم . خدا خوب می دانست چگونه حالم را خوب کند . کفش های کوچک روی دراور را برداشتم و دوباره لمسشان کردم . روی زمین نشستم و همان طور که کفش ها را می کاویدم با خود فکر کردم کاش مادری بود و به من مادری کردن می آموخت . کاش مادری بود به مادرم مادری کردن می آموخت . خندیدم . به جمله ام . به سرگردانی ام . به پریشانی ام . همه مادر داشتند من هم مادر داشتم . اما کدام مادر؟ همانی که نه سلامی کرد و بدتر از پدرم مرا شکست؟ همانی که هنوز باور ندارم از وجود او باشم . همانی که هیچ عکسی از من نداشت . جالب بود . سر روی لبه ی تخت گذاشتم و کفش ها را روی زمین پاهایم رو دراز کردم و لب زدم : چجوری تونست با من اینکار و کنه؟ مگه من چکارش کردم؟ اون مامانم مگه نبود) در اتاق را که بستم حواس پرتی ام را دیدم . خدا خوب می دانست چگونه حالم را خوب کند . کفش های کوچک روی دراور را برداشتم و دوباره لمسشان کردم . روی زمین نشستم و همان طور که کفش ها را می کاویدم با خود فکر کردم کاش مادری بود و به من مادری کردن می آموخت . کاش مادری بود به مادرم مادری کردن می آموخت . خندیدم . به جمله ام . به سرگردانی ام . به پریشانی ام . همه مادر داشتند من هم مادر داشتم . اما کدام مادر؟ همانی که نه سلامی کرد و بدتر از پدرم مرا شکست؟ همانی که هنوز باور ندارم از وجود او باشم . همانی که هیچ عکسی از من نداشت . جالب بود . سر روی لبه ی تخت گذاشتم و کفش ها را روی زمین پاهایم رو دراز کردم و لب زدم : ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 چجوری تونست با من اینکار و کنه؟ مگه من چکارش کردم؟ اون مامانم مگه نبود) بلند شدم و چادرم را از سرم در آوردم . مهم نبود . دیگر تمام شده بود . همه چیز . من باید روی خاطرات قبلی ام کپه ای خاک می ریختم . اگر قرار باشد با فکر گذشته پیش بروم به جنون می رسم . من قرار بود در حال زندگی کنم . الان فقط من تنها نبودم . یک بچه هم باید پرورش می دادم . آن هم در وضعیت امروزم که معلوم نبود فردا چگونه ادامه یابد . درب اتاق به صدا در آمد . خودم را از افکارم بیرون کشیدم و چادرم را روی سرم انداختم . در باز شد و بر خلاف انتظارم چشم آبی داخل اتاق شد . در را بست و بدون نگاه کردن به من روی تختم نشست و به کف پاهایش زل زد . بی این کار هایش دلم از ترس زیر و رو میشد . در تراس را بستم و آمدم به کاری مشغول شوم که دستی میان موهایش کشید و همان طور که صافشان می کرد گفت : لباس هاتو بپوش بریم بیرون . ) می خواستم چرا بیاورم که ادامه داد : جای سوال نداره کارت دارم) با نوک پاهایش دو کفش کوچک را تکان داد و من لبخند ملیح روی لب هایش را دیدم . خنده دار بود اما حس می کردم دقیق مثل او لبخند می زند . اصلا انگار همه چیزش شبیه او بود . داشت اشک در چشمانم حلقه می زد که بلند شد و سوی در رفت . همان طور که دسته را پایین می کشید گفت : فقط زودتر ) و بیرون رفت و در را بست . ارام روی تخت نشستم و سرم را در دستانم گرفتم و خندیدم . خدا خوب کارش را بلد بود . بلد بود حواس پرت کند . اما با انکه حواسم پرت می شد اما هیچ وقت این خاطرات خاک نمی خورد . کفش های کوچک را روی میز گذاشتم و به خودم در ایینه زل زدم . حالا باید به این فکر می کردم که رفتن با او صحیح است یا نه . همین جمله کافی بود که افکار عقب مانده ام دوباره به من حمله ور شوند . یکی می گفت نکند قرار است مرا بکشد دیگری می گفت اصلا او مردی غریبه است کجا می خواهی بروی دیگری می گفت :چشم سید روشن باشه . می خوای با مرد غریبه بری بیرون؟) پیشانی ام را روی میز نهادم و لب زدم : من الان دارم تو خونه ش زندگی می کنم . از اون موقع باید چشم سید روشن باشه) هنوز حرفم ادامه نیافته بود که تقه ای به در خورد . ترسیده سریع بلند شدم و لباس هایم را از کمد بیرون کشیدم و جای هیچ فکری باقی نگذاشتم بعد از پوشیدن لباس هایم جلو کمد زانو زدم و یکی یکی کشو ها را زیر و رو کردم . به دنبال چادر . بی حواس به انکه چادر پوشیدن در اینجا ممنوع است . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 کشوی اخر را که بستم یادم افتاد من اینجا فردی غریبم . در کشوری غریبه که دین سرش نمی شود . ارام ایستادم و خودم را در ایینه رسد کردم . در ان لباس های مشکی صورت سفیدم بی روح تر دیده می شد . گوشت های صورتم اب شده بود و دوباره برگشته بودم به همان مهتاب سال پیش . دستم را روی ایینه کشیدم و دوباره یاد کردم از سال پیش . همین نزدیکی ها بود که ازدواج کردیم . بغضم را قورت دادم و لب زدم : همین روزا بود که ازدواج کردیم . به زور . با بی توجهی به تو ... دستم را روی صورتم گذاشتم و با بغضی که شکسته بود ادامه دادم : من که نمی دونستم تهش اینجوری میشه ) اینجا جای هق هق نبود اما اگر بغضم نمی شکست نفسم بند می امد . با تقه ای که به در خورد سریع دستم را روی اشک هایم کشیدم و بلند شدم . از در بیرون رفتم و سریع سوی اشپزخانه رفتم و زیر قابلمه ها را خاموش کردم و سوی در رفتم . چشم ابی از پیچ اول پله ها رد شد . سریع کفش هایم را جلوی پایم انداختم و شروع کردم به خواندن ایت الکرسی . در را بستم و از پله ها پایین رفتم . بالاخره چند طبقه که پایین رفتم به در رسیدم . چشم ابی تکیه از در گرفت و در را باز کرد و منتظر نگاهم کرد . پا تند کردم و از پس در بزرگ رد شدم و بیرون رفتم . از در بیرون امد و در را بست و شروع کرد به حرکت . من هم پشت سرش . بی توجه به انکه کجا می خواهد برود . هوا برایم تنگ تر شده بود . سینه ام سنگین بود و هوا سرد سرد . فقط می خواستم زودتر به خانه بروم . به سر خیابان که رسیدیم کنارم ایستاد و ارام گفت : من نمی تونم دستت و بگیرم بنابراین حواست باشه کجا می رم . ) سرم را به معنی باشه تکان دادم که مسیری را در پیش گرفت و من هم به دنبالش هر چه جلوتر می رفتیم صداها بیشتر و نگاه ها سنگین تر می شد . انگار همان بازار تهران رفته باشی فقط اینجا هیچکس مثل بازار تهران نبود . ر کس هر چه دلش خواسته بود پوشیده بود و مرا که می دید با چشم هایی بزرگ به من زل می زد . و من م جوابی نداشتم . مغازه ها را که نگاه می کردم دلم ارام می گرفت . چون احتمال می دادم امده باشد خرید . همین طور که به مغازه ها نگاه می کردم از گوشه ی چشم دیدم که وارد مغازه ای شد و من هم به دنبالش . کنجکاو به اطراف نگریستم که یک عالمه خانم دیدم که داخل مغازه در حال کنکاش انواع لباس ها بودند . شروع کرد قدم زدن کنار رگال لباس های زنانه . و من هم ناچار به دنبالش . حداقل کنارش حس امنیت می کردم . هنوز غرق افکارم بودم که چند چوب لباسی از روی رگال برداشت و روی دستانش گذاشت . یکی یکی لباس ها را زیر و رو می کرد و هر کدام که عشقش می کشید بر می داشت . و من اینجا نقش کدویی را ایفا می کردم که دقیق در نقش سردرگمی ام غرق شده بودم . به ته مغازه که رسیدیم تقریبا نگاه های سنگین از رویم برداشته شد و من توانستم کمی نفس راحت بکشم . نگاهی به ته ته انداختم که چوب لباسی هایی پر شال و روسری دیدم . شال و روسری ها را زیر و رو کرد و چند دست برداشت . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 می خواستم بدانم برای چه کسی این همه لباس برداشته بود . مگر قرار بود بوتیک بزند؟ سوی میز فروشنده رفت و همه شان را روی میز گذاشت انتظار داشتم فروشنده تعجب کند اما شروع کرد تا کردن لباس ها و چپاندشان داخل مشما . نکند قرار بود عملیات زنانه بگیرد؟ با برداشتن مشما ها و حرکت کردنش دست از فکر کردن کشیدم و دنبالش راه افتادم . همین طوری می رفت و اصلا نگاهی به من نمی کرد . من هم مجبور بودم بدوئم تا به او برسم . کم کمک قدم هایش را آرام آرام کرد . جوری که من هم بتوانم قدم بردارم . به پشتش که رسیدم آرام گفت : گرم شدی؟) چشم گرد کردم . چه داشت می گفت؟ گرم شدم؟ گوشه های عبایم را در دست گرفتم و ابرو در هم کشیدم . چه خودمانی شده بود! دلیل این رفتار های گزاف ش چه بود؟ سرم را تا حد امکان پایین انداختم تا گره میان ابرو هایم را نبیند . چشمت روشن سید . لب هایم را به دندان کشیدم . فکر کنم متوجه شد که ناراحت شدم پس رو گرفت و به راهش ادامه داد . سید کاش نمی رفتی که وضعم اینجوری شود . کمی که رفتیم اخم هایم را باز کردم . می دانستم پررو ست و اعصاب ندارد . یک چیز بشنود زود قاطی می کند و .. مشما ها را روی نیمکت کنار خیابان نهاد و رو به من گفت : بشین میام ) و از من دور شد . آرام روی نیمکت سرد نشستم و زیر لب زمزمه کردم : خدایا خودت به خیر بگذرون .) دست را روی میله ی سرد صندلی نهادم و آرام لب زدم : کی تموم میشه؟ خسته شدم دیگه ) انگشتم را محکم روی صفحه ی نیمکت کشیدم و بغضم را فرو بردم و ادامه دادم : خدایا کمک . دیگه نمی کشم ) روی شکمم خم شدم و آرنج م را روی زانو نهادم و سرم را روی دستانم گذاشتم و گفتم : چه بلایی قراره سرم بیاد نمی دونم . خدایا به بچه م رحم کن ) اشک های گرمم صورت سردم را گرم کرد . پاهایم را به زمین کوبیدم و لب به دندان کشیدم تا رهگذران حال بدم را نفهمند . ولی کاش می گذاشتند جیغ بکشم . یکم تخلیه شوم ‌ . چقدر زود خوشی هایم به پایان رسید . چقدر زود آن چند وقت خوشی بعد از هجده سال که نصیب من هم شده بود به پایان رسید! چقدر زود تمام شد . ولی معلوم نبود کی قرار بود بدبختی ام تمام شود . کی قرار بود نمی دانم! با صدای برخورد کاپشن شخصی به میله های صندلی فهمیدم که کنارم نشسته است . اشک هایم را قایمکی پاک کردم و بغضم را قورت دادم که لیوان کاغذی ای جلویم گرفت . نگاهی داخل لیوان کردم و دستم را دور لیوان قهوه ی داغ پیچیدم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac