⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۷
ترسیده به جمعیت مواج رو به رویم زل زدم .
منگ بودم و نمی دانستم باید چکار کنم .
وضعیتی که درش قرار گرفته بودم موجب شده بود نتوانم تشخیص بدهم که الان باید کجا باشم و چه کنم!
با کشیده شدن بازویم چند قدمی عقب آمدم که صدای بلند چشم آبی باعث شد خفیف به خود بلرزم!
: زودباش!.. کجایی؟)
به سرعت سویش برگشتم که با دو دستش مرا از بازو بلند کرد و شروع کرد به دویدن .
و من هم آن بالا معلق بودم و هر لحظه منتظر بودم که یکی از ساختمان ها روی سرمان خراب شود .
تقریبا از جمعیت دور شده بودیم که در حرکتی ناگهانی مرا محکم در آغوش گرفت و با صدایی بلند به الینا گفت : بدو! زودباش)
نمی دانم چقدر گذشته بود که صدای جیغ الینا باعث شد از آن صحنه های تار و مبهم لحظات بیرون بیایم و موقعیتم را درک کنم .
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دوباره صدای جیغ الینا در مغزم اکو شد!
من هم ترسیده جیغی کشیدم و آمدم راه به اشک هایم دهم که چشم آبی بلند گفت : ساکت . )
و راه رفته را برگشت و مچ دستم را محکم گرفت و تکانی داد تا برای شنیدن حرفش آماده باشم .
بیشتر در خودم جمع شدم که گفت : زلزله ای در کار نیست .)
بعد هم مرا روی زمین کنار الینا نشاند .
ترسیده سرم را به سوی الینا چرخاندم که خونی که از پایش می چکید نگاهم را به خود بخیه کرد .
چهارزانو کمی خودم را سوی الینا کشیدم و دستم را زیر چانه اش گذاشتم و با صدایی که از گلویم به زور بیرون می آمد گفتم : خوبی؟)
انگار منتظر همین بود که مرا محکم در آغوش کشید و شروع کرد به هق و هق کردن .
دستم را پشت گردنش نهادم .
فهمیدن دردش زیاد سخت نبود!
آن مرد را جایی که نباید دیده بود .
و...
هنوز یک دقیقه نشده بود که بازویم توسط چشم آبی کشیده شد و مرا از آغوش الینا بیرون کشید .
و بلافاصله گفت : پاشید بریم . ی زخم کوچیکه همین!)
و با انگشتش به زخم اشاره کرد و بلند شد ، و همزمان با بلند شدنش مرا هم بالا کشید .
به سختی روی پاهای بی حسم ایستادم و به سختی سوی الینا خم شدم و دستش را گرفتم .
او هم به اشک هایش خاتمه داد و بلند شد .
چیزی از بلند شدنش نگذشت که چشم آبی رو به من گفت : کاپشنت کو؟)
متعجب به خودم نگاهی انداختم و کمی بعد سکوت کردم!
او هم کلافه نفسش را بیرون فرستاد و کاپشنش را از تنش در آورد و روی شانه هایم انداخت .
لب تر کردم و آمدم اعتراض کنم که با چشم هایش برایم خط و نشان کشید که الان وقتش نیست .
لب هایم را به دندان کشیدم و چشم گرفتم و کاپشن را به تن کردم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۸
او هم دست در جیب هایش فرو برد و همان طور که نفسش را بیرون می فرستاد شروع کرد به حرکت .
و کمی بعد هم گفت : زود باشید)
و پشت کرد و با قدم هایی بلند شروع به حرکت کرد .
منتظر نگاهم را به الینا دوختم که مچ دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشید .
..
قوطی الکل را به دستم داد و با گذاشتن دستمالی در کف دستم ، انگشت اشاره اش را به طرف الینا گرفت و گفت : زخمش و با این تمیز کن . )
سری تکان دادم که کاپشنش را از روی مبل برداشت و به داخل اتاقش رفت .
به سختی خودم را جلوی پای الینا کشیدم و شروع کردم به تمیز کردن قسمت زخمی اش .
تمام بدنم شل و ول شده بود .
حس این را داشتم که دارم بی هوش می شوم!
نمی دانم به خاطر سرما بود یا آن ترس یک هویی که به من وارد شد .
یا آنکه رفتار های عجیب این مرد!
الینا کمی سویم خم شد و گفت : اون... دا..داشت و از کجا می شناخت)
با شنیدن صدای مرتعشش ، نگاهم را بالا کشیدم و به چشم هایش زل زدم .
چشم هایش از صدایش مرتعش تر بود!
قوطی الکل و دستمال را کنار گذاشتم و دستش را گرفتم و آرام گفتم : منم نمی دونم)
نفسش را بیرون فرستاد و به مبل تکیه کرد و به من زل زد .
به وضوح بغضی که در گلویش ریشه کرده بود را می دیدم!
تکانی به دستش دادم و گفتم : بگو ببینم چی شده؟)
بعد هم از مقابل پایش بلند شدم و کنارش نشستم که روی شکمش خم شد و آرنجش را روی زانو هایش نهاد و سرش را در دستانش گرفت .
آرام بازویش را گرفتم که دستم را پس زد و بلافاصله شانه هایش به لرزه افتاد .
کمی خودم را جلو کشیدم و دستم را دور شانه اش پیچیدم و کنار گوشش گفتم : چی شده؟)
طره ای از موهایش را کنار زد و دستی روی گردنش کشید و لب زد : الان نمی تونم)
خودم را عقب کشیدم و بلند شدم و با نفس گفتم : هر وقت خواستی می تونی باهام حرف بزنی)
و بعد به آشپز خانه رفتم و چای را درون فنجان ریختم و از داخل کشو چسب زخمی برداشتم و با برداشتن چای از پذیرایی خارج شدم .
هنوز هم در همان حالت بود .
و این حالت نشان دهنده ی ماجراهای خوبی نبود!
چای را روی میز نهادم و کنار پایش زانو زدم و چسب زخم شکلکی را روی زخمش چسباندم .
کمی روی چشم زخم دقیق شدم و چند ثانیه بعد با ذوق گفتم : اوقـــی! شی ناناسه! )
بعد هم دستم را روی چسب زخم کشیدم که او هم سرش را روی سرم گذاشت و به چسب زخم زل زد .
نگاهی به چشم هایش کردم و گفتم : بچم میگه بکنمش برا اون نگهش دارم)
پشت چشمی نازک کرد و گفت : این همه چیز تو دنیا ریخته اد چش بچه ی تو این چسب و زخم و گرفته؟)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۹
چپ چپ نگاهش کردم و بلند شدم .
بعد هم دست به سینه زدم و گفتم : اره . حرفیه ؟)
بلند شد و او هم دست به سینه زد و گفت : اره! حرفیه)
بعد هم خندید و مرا در آغوش گرفت .
..
کلید را داخل در چرخاندم و در را هل دادم که سرمای زیادی به صورتم برخورد کرد .
لبه های ژاکتم را بهم چسباندم و با در آوردن دمپایی هایم ، داخل خانه شدم و در را پشت سرم بستم .
دستی انداختم و کلید برق را زدم و بلافاصله بعد روشن شدن خانه ، سوی شوفاژ درون پذیرایی حرکت کردم و روشنش کردم .
در همین حین ، صدای وحشتناک پکیج در خانه پیچید .
نگاهم را در خانه چرخاندم و زمزمه کردم : پشمک!)
چند باری پلک زدم و دور خودم چرخیدم!
به احتمال زیاد باید حیوان خانگی می بود .
البته امیدوارم از آن خوب های بدون خطرش!
اسمش که بد بودنش را نشان نمی داد .
ولی از پسرک هر چیزی سر می زد .
مستأصل سوی اتاق قدم برداشتم و با بسم اللهی دستگیره ی در را پایین کشیدم و سرم را داخل بردم .
چیزی معلوم نبود ، برای همین در را کامل باز کردم و ورود کردم .
پس از روشن کردن چراغ ، نگاهم را در اتاق چرخاندم که صدای عجیبی مو به تنم سیخ کرد .
از ترس نفسم را حبس کردم و در اطراف دقیق تر شدم که دوباره همان صدا آمد .
اما نزدیک تر .
کمی جلو تر رفتم و آمدم دهان باز کنم که چیز پر مو و سنگ مانندی به پایم خورد که موجب شد جیغ ترسناکی بکشم و یک قدم به عقب بروم .
با چشم های گرد ، به خرگوش جلوی پایم زل زدم و با کمی مکث ، نفسم را بیرون فرستادم و لب زدم : پس پشمک تویی)
خرگوش فینگیلی و بامزه ی سفیدی بود که گوش هایش کنارش افتاده بود و قیافه اش را خیلی بامزه می کرد .
به سختی روی زمین زانو زدم و آرام آن را در دستانم گرفتم و به سوی خودم کشیدم .
ناخودآگاه تکانی به آن دادم و با نیشی باز گفتم : آ خودا. چیقد تو ناناسی)
تکانی به خودش داد که آن را در آغوشم گرفتم و بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم و سر وقت یخچال رفتم.
بعد از پیدا کردن برگی کاهو ، بیخیال گشتن شدم و آن را به دست خرگوش دادم و سوی اتاق رفتم تا محفظه اش را بیابم .
نگاهم را در اتاق چرخاندم و ناخودآگاه وسایل را زیر نظر گرفتم .
یک تخت و یک کمد و یک میز تحریر و دو قفسه ی سراسری که تقریبا رویش پر بود از کتاب های بزرگ و قطور و چند قاب عکس .
با دیدن قفسی که روی میز تحریر بود سویش حرکت کردم و نگاهی به درون قفس انداختم .
نگاهی به خرگوش در آغوشم کردم و آرام گفتم : برخلاف همه ی عمرم امیدوارم تو پسر باشی)
بعد هم آن را در آغوشم جا به جا کردم و در قفسش را باز و بسته کردم و نگاهی درونش انداختم که چیزی نظرم را جلب نکرد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۷۰
بعد از کمی کنکاش خودم را عقب کشیدم و در قفس را بستم و دوباره نگاهی در اتاق چرخاندم که چشم هایم روی قاب عکس ها ثابت ماند .
اولین قاب عکس ، عکسی از مادر و یک پسر بچه بود .
پسر بچه ای بور و کوچک که در آغوش زنی با قیافه ی شرقی نشسته بود و هر دو لبخند می زدند .
قاب عکس بعدی عکسی از همان پسر بچه بود که کنار نوزادی زانو زده بود و با اشتیاق نگاهش می کرد .
و قاب آخر ... همان پسر بچه ، با لبخندی بزرگ جلوی دوربین نشسته بود و دختری مانند خودش داشت گونه اش را می بوسید .
دختر بچه ای که از پسر کوچک تر بود و موهای بلندش صورتش را پوشانده بود .
ناخودآگاه دستم را روی عکس کشیدم و بیشتر زوم کردم .
تنها چیزی که به نظرم خیلی خنده دار بود دندان های یکی در میان پسر بچه بود .
لبخندم به اندازه ی لبخندش بزرگ شد .
اما با تکان خوردن خرگوش از فکر بیرون آمدم .
دوباره آن را در آغوشم صاف و صوف کردم و به عکس زل زدم .
عجیب بود!
یعنی این دو بچه های چه کسی بودند؟
اصلا این عکس به چشم آبی یا پسرک نمی خورد چون هر دو تقریبا قیافه هایی شرقی داشتند اما پسر درون همه ی عکس ها بور بود!
دستم را دراز کردم تا قاب عکس را بردارم تا شاید نشانه ای پیدا کنم که قاب عکس کمی خم شد و کاغذ کوچکی روی میز تحریر افتاد .
چشم ریز کردم و کاغذ کوچک را برداشتم و نگاهم را به آن دوختم .
روی کاغذ با خودکار آبی ، با خطی زیبا به انگلیسی نوشته شده بود : Am.E
شستم را روی متن کشیدم و کاغذ را پشت و رو کردم اما چیز دیگری نبود .
قاب عکس های دیگر را هم جا به جا کردم اما چیزی نیافتم .
پس همه چیز را سرجایش برگرداندم و آمدم بیرون بروم که شیشه ی گلی نظرم را جلب کرد .
عقب گرد کردم و به شیشه ی گل زل زدم .
از اینور شیشه ، نوشته ای را روی شیشه می دیدم که انگار آن ور شیشه بود .
گلدان را کمی برگرداندم که نوشته ای روی گلدان نمایان شد .
Elahe
الهه!
با صدای تق و توقی از راه پله ، حدس زدم که چشم آبی برگشته باشد و شاید به سرش بزند که بخواهد به اینجا سری بزند .
پس به سرعت گلدان را سر جایش برگرداندم و سریع از اتاق خارج شدم .
نگاهی به خرگوش انداختم و لب زدم : میای بریم پیش من؟)
غلتی در آغوشم زد .
و من نفهمیدم یعنی چه!
نفسم را بیرون فرستادم و خرگوش را کمی از بدنم فاصله دادم و آرام گفتم : بچه! نظرت چیه پیش ما همخونه بشه؟)
منتظر جوابی نبودم چون جوابی هم قطعا نمی گرفتم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۷۱
سوی شوفاژ رفتم و شیرش را بستم و سوی در حرکت کردم .
بد نبود نگه داشتن خرگوش!
تا موقعی که صاحب بیاید هم اتاقی ام میشد.
سوی کلید برق حرکت کردم و همان طور که دستم را روی کلید می لغزاندم به این فکر کردم که چرا دخترکم هنوز اسم ندارد .
وظیفه ام بود همان ماه اول برایش اسم انتخاب می کردم اما غفلت کردم!
اگر زبانم لال می مرد ، گناهش گردن من بود .
اسم های خوشگل زیاد بود اما از همه بهتر القاب حضرت پهلو شکسته بود.
هنوز غرق افکارم بودم که با به صدا در آمدن زنگ خانه سه متر به هوا پریدم .
هینی کشیدم و به اطرافم نگاهی انداختم که خودم را در خانه یافتم .
نفس راحتی کشیدم و بدو بدو به اتاق رفتم و خرگوش را در اتاق رها کردم و برگشتم .
همینکه در را باز کردم صدای بشاش الینا به گوشم رسید : سلام! من اومدم ناهار تلپ شم)
بعد هم کفش هایش را در پاگرد پرت کرد و مرا هل داد و وارد خانه شد .
خندیدم و سلامی کردم و همان طور که در را می بستم گفتم : مامانت اینا هنوز از سفر برنگشتن؟)
سرش را به معنی نه تکان داد و گفت : اگه بر می گشتن ناهار نمیومدم اینجا تلپ شم.
آهان کشداری گفتم و با خنده گفتم : پس اومدی حاضر آماده بخوری!)
سری تکان داد و روی مبل لم داد .
روسری ام را از سرم کشیدم و سوی آشپزخانه رفتم و بلند گفتم : چایی یا میوه؟
جواب داد : من اومدم خودتو ببینم
خندیدم و گفتم : تو که راست میگی)
بعد هم زیر کتری را زیاد کردم و به انعکاس تصویر خودم در آیینه ی گاز زل زدم .
خوب شد که به موقع به خانه رسیدم .
وگرنه آبرو برایم نمی ماند .
نفسم را بیرون فرستادم که صدای الینا به گوشم رسید .
: اومدم با هم حرف بزنیم )
و این حرفش تلخ تر از همیشه بود .
به اندازه ی اخلاق چشم آبی ، تلخ!
نفسم را. بیرون فرستادم و چشم از انعکاس تصویرم گرفتم .
ناگهانی قلبم شروع کرد به تند تپیدن.
انگار چیز خوبی در راه نبود .
فنجان های چای را برداشتم و دو فنجان چای ریختم که الینا از پشت اپن به پذیرایی کوچ کرد و من هم با آیت الکرسی به او پیوستم .
همان طور که فنجان ها را روی میز می گذاشتم نیم نگاهی به او انداختم که دستی میان موهای پریشانش فرو کرد و سرش را در دستش گرفت .
نگاه از او گرفتم و به بخار چای دوختم .
هنوز ضربان قلبم بالا بود!
آب دهانم را قورت دادم و تصمیم گرفتم به اسم برای بچه ام فکر کنم .
نمی دانم چقدر اسم کنار گذاشته بودم که با خم شدنش سوی فنجان افکارم را پس زدم و به او زل زدم .
پاشنه ی پایش را به زمین کوبید و همان طور که دستانش را به دور لیوان حلقه می کرد نگاهش را به گوشه ای بخیه کرد .
و همین حالتش ، باعث شد موهای تنم سیخ شود .
هنوز نگاهم رویش بود که گفت : اومدم از خودم برات بگم . از اول اولش)
و چایش را با حرکتی بالا کشید .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۷۲
نگاهم هنوز زوم چهره اش بود .
زوم چهره ای که به وضوح رنگ پرانده بود اما صلابت و جدیتش را حفظ کرده بود .
تقریبا چایش به نیمه رسیده بود که آن را روی سینی نهاد و پای راستش را روی پای چپش انداخت و آرنج چپش را تکیه گاه قرار داد و پیشانی اش را گرفت .
جوری که موهای بلندش صورتش را می پوشاند .
کمی در جایم جا به جا شدم که شروع کرد با صدایی شیوا صحبت کردن...
: همونجا به دنیا اومدم .. تو ی خونه ی تاریک و نمور و کوچیک و تقریبا ... بی وسیله!
توی ی روستای دور افتاده .
توی یک عمارت بزرگ!
مادر و پدرم خدمتکار اون عمارت بودن .
عمارتی که به گفته ی خودشون ، صاحبش اون ها رو پناه داده بود!
پناه داده بود .. به خاطر بی پناهی شون..
به خاطر اینکه با هم ازدواج کرده بودن و از خانواده طرد شده بودن .
یادمه ، صاحب عمارت ی مرد تقریبا سن و سال داری بود که انگار دو تا پسر داشت . پسر اول با خونواده ش توی همون عمارت زندگی می کرد ..اما خبری از پسر دوم نبود.
پسر اول ، ی دونه پسر و ی دونه دختر داشت .
منو برادرم .. مجبور بودیم کلفتی کنیم .
اصلا هم مهم نبود که کوچیک هستیم .
برعکس ما ، اون دو تا بچه آیینه ی دق مون بودن!
راحت جلومون بازی می کردن ، هر چی می خواستن درخواست می کردن ، لباس های نو می پوشیدن!
اما ما ... )
کل صورتش را روی کف دستش نهاد و با مکثی طولانی ادامه داد :
انقدری به اون کاخ بزرگ می رسیدیم که شب ها فقط می تونستیم سه تا چهار ساعت بخوابیم .)
نفسش را بیرون فرستاد و صورتش را از روی دستش برداشت و دستی لای موهایش برد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد و ادامه داد :
یادم نمیاد! .. چند سالم بود...نمی دونم! ولی یادمه زیادم بزرگ نبودم .
زمستون سردی بود .
خیلی خسته بودم و باید لباس ها رو توی رود می شستم.
مثل هر هفته ، سبد بزرگ پر لباسی رو که اندازه ی خودم بود رو با خودم سمت رودخونه بردم و مشغول شدم به شستن لباسا.
آب انقدر سرد بود که تمام انگشت هام قرمز شده بود و سر سر شده بود .
یکم اون ورتر .. چند تا پسر بچه داشت بدو بدو بازی می کردن که .. خوردن بهم و افتادم توی رود .
چند دقیقه بعد ، کنار رود نشسته بودم. تمـــام تنم خیس شده بود و از سرما می لرزیدم.
اما مجبور بودم به شستن لباس ها ادامه بدم .
تقریبا جونی تو تنم نمونده بود که .. دیگه بیخیال شدم و با برداشتن سبد لباسا..برگشتم عمارت!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۷۳
اونقدری سردم بود که سبد لباسا رو توی حیاط ول کردم و دویدم سمت عمارت .
چون...)
نفسش را بیرون فرستاد و با جا به جا کردن پایش ادامه داد : خونمون نه بخاری داشت نه شومینه! ..
می دونستم حق ندارم وارد عمارت بشم توی اون ساعت!
اگر هم وارد میشدم نباید برای منفعت خودم از وسایل استفاده می کردم .
فقط باید کلفتی می کردم!
ولی رفتم توی عمارت!
هیچ برقی توی عمارت روشن نبود و همون نور کم بیرون هم به داخل خونه ورود نمی کرد .
من هم مجبور بودم بخاری ای پیدا کنم تا زودتر خودمو گرم کنم و زودتر بزنم به چاک!
جلوی پام رو نمی دیدم!
همین طوری سمت گرما می رفتم که ...)
مکث کرد و پاهایش را روی زمین گذاشت و دو آرنجش را تکیه گاه کرد و سرش را در دست گرفت ، سپس ادامه داد :
خوردم به یکی!)
انگشتانش میان موهایش چنگ شد و بغض در گلویش به صدایش نفوذ کرد .
: اگه منو می دیدن بیچاره میشدم برای همین اومدم پا به فرار بذارم که ...
همون نفر از بازو هام منو گرفت و منو نگه داشت .
به خاطر اینکه دستاش کوچیک تر از بزرگ ترا بود می تونستم بفهمم که ... نوه ی خان ه.
کار از کار گذشته بود و برای تقلا دیر بود .
دستش رو روی صورتم و لباسام کشید و وقتی فهمید تمام تنم خیسه ، کنارم زانو زد و آروم کنار گوشم زمزمه کرد «تو دختر محمدی؟»
از شدت ترس ، هیچ جوابی نداشتم! هیچی .
وقتی مکثم رو دید بلند شد و منو بلند کرد و سمت اتاقش دوید و بر خلاف تصورم که فکر می کردم قراره ی بلایی سرم بیاره .. منو گذاشت جلوی شومینه ی بزرگ اتاقش و پتوی بزرگش رو دورم پیچید .
انقدری سردم بود که حتی موقعیتم رو هم رها کردم و نوزاد وار توی خودم جمع شدم .
نمی دونم چقدر توی اون حالت بودم که رفت و با خواهرش برگشت .
خیلی یواشکی و بدون سر و صدا ، کنارم نشست و پتو رو از روم کنار زد...
بلندم کرد و بدون اینکه به خودم چیزی بگه .. لباس هامون در آورد و لباس های خودش رو تنم کرد .)
نفسش را بیرون فرستاد و گفت : و...
برادرش مثل قبل ، با و غرور به من زل زده بود و خواهرش داشت من رو گرم می کرد .)
جمله اش که تمام شد .. شانه اش شروع کرد به لرزیدن!
میان گریه اش ادامه داد : نمی تونستم نگاه ازش بگیرم .. اون ..
تا به حال این شکلی ندیده بودمش!
اون نگاه .. عجیب بود! خیلی عجیب .
وقتی دید نگاه نمی گیرم ، پوزخند غلیظی زد که کل وجودم خرد شد!
نمی دونم چرا ولی همچین حسی رو داشتم .
جلوی چشم های اشکی م .. اومد جلو و بلندم کرد
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۷۴
و منو گذاشت روی تختش ...
بعد هم لحافش رو روم کشید و برق و خاموش کرد!)
به اینجا که رسید .. ارتعاش صدایش بیشتر شد ...
: با..با اینکه تاریک بود ...ولی..هنوز داشتم نگاهش می... کردم..
چرا شو نمی دونستم..
ولی می دونستم اگه .. خان می فهمید من .. تو رخت خواب بچه هاشم.. سر به تن مادر و پدرم نمی ذاشت.
ولی این موضوع ... به سرعت از ذهنم گذشت!
حس عجیبی تو وجودم بود!
جوری که .. سرما رو هم حس نمی کردم!
او..اون شب ..من به بدبختی فرار کردم خونمون ..
ولی اون شب اصلا یادم نرفت! هیچ جوره یادم نمی رفت که ...چجوری روی صندلی کنار شومینه نشسته بود و .. انگشتاش رو میون موهای خواهرش می کرد و..
از اون روز به بعد ... دیگه همه چیز عوض شده بود .
قبلاً با نفرت و زجر توی اون کار می کردم .. ولی از اون روز به بعد سعی می کردم بیشتر کار کنم تا ... ی جا دوباره ببینمش .)
دستانش را در هم گره کرد و زیر چانه زد و ادامه داد :
نگاه های سنگینم کنترل پذیر نبود!
هر وقت می دیدمش.. سخت بود برام نگاه گرفتن
جوری که ... نگاهم رو شکار می کرد و پوزخند غلیظی می زد و ... دوباره به کارش ادامه می داد .
ولی من...اونقدری پررو بودم که به کارم ادامه می دادم .
تا اینکه ..کاری کرد تا درس عبرت بگیرم!
ی شب .. که کارم تموم شده بود و داشتم می رفتم خونمون ..
دقیق از کنارم گذشت و از در خونه خارج شد و ... من وسوسه شدم تا دنبالش برم ..
تا بازم بتونم نگاش کنم ..
اون می رفت و منم دنبالش!
تا اینکه ... ی جایی میون باغ بزرگشون ایستاد و سمتم برگشت!
فکر نمی کردم بتونه مچمو بگیره برای همین ...
همون موقع بود که ... تو صورتم فریاد کشید : چرا این کارا رو می کنی؟ چرا اونجوری نگاه می کنی؟ واسه ی چی دنبالم راه میوفتی؟ می دونی باعث شدی همه بهم شک کنن؟ می فهــــمی؟)
جلوی چشم های ترسیده م ، صورتش رو عقب کشید و بلند تر سرم داد کشید : اصلا اشتباه کردم اون روز از سرما نجاتت دادم! باید می زاشتم یخ بزنی و بمیری!)
اولش ترسیده بودم ولی بعدش ... به حالت عادیم برگشتم ...
جوری که نگاه سنگینم اذیتش کرد و با همون صدایی که به خاطر فریاد کشیندش خش دار شده بود .. بهم گفت : باز چرا اونجوری نگاه می کنی؟)
اما جوابی نشنید و .. سکوت طولانی ای بینمون حاکم شد ... تا اینکه ..)
دستانش را روی صورتش کشید و ادامه داد : تا اینکه .. ی هویی وحشی شد... جوری توی گوشم خوابوند ... که هنوزم که هنوزه وقتی یادم می افته گوشم بد میسوزه.
جوری زد .. که افتادم روی زمین و .. دیگه جون نداشتم بلند شم.
بعد هم اومد و .. پاش رو روی پاهام گذاشت و فشار داد ..
بعد هم بدون توجه به حال زارم غرید : ی بار دیگه ... این کارت تکرار بشه! با آقاجون طرفی)
بعد هم پاش رو برداشت و به سرعت از باغ خارج شد
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۷۵
فکر می کرد با این کارش من بیخیال نگاه کردن بهش میشم و ازش دور میشم .
آره! تقریبا درست فکر کرده بود .
اما من به کارم ادامه دادم .
درست بود که اون شب سرم داد کشید و هلم داد ولی ...)
کف دستانش را به چشم هایش کشید و نفسش را پر صدا بیرون فرستاد .
آب دهانش را فرو برد و با کمی مکث با لحنی آرام تر ادامه داد
: تقریبا هر جا که می رفت سایه به سایه ، با هر بهونه ای که پیدا می کردم ، باهاش می رفتم .
کار هام دست خودم نبود اون ... برام جذابیت خاصی داشت .
ولی اون هم این کار های ناخودآگاه م رو تلافی می کرد ... سعی می کرد با هر کاری که می تونه منو از خودش بیزار کنه . )
آرام سری تکان داد و ادامه داد :
تا اینکه .. خودم از دست خودم کلافه شدم .
شبی نبود که کار هامو درست انجام داده باشم .
فقطم به خاطر اون بود ...
هر شبم شده بود یا کتک خوردن از مادرم یا خوردن چشم غره های وحشتناک از خان و بچه هاش.
بعد اون هم خراب کاری هام می افتاد رو دوش مامانم تا انجامشون بده .)
دستی روی گلویش کشید و موهایش را از جلوی چشم هایش کنار راند و سکوت کرد .
مکثش تقریبا داشت به درازا می کشید که زنگ خانه به صدا در آمد .
کمی در جایش جا به جا شد و دستی به صورتش کشید .
من هم به سرعت بلند شدم و سوی در حرکت کردم .
انگشتان دست و پایم آنچنان سرد شده بود که به زور حرکتشان می دادم و گلویم مثل چی خشک شده بود .
دو دستی دستگیره ی در را پایین کشیدم که چشم آبی نمایان شد .
سلام آرامی کردم که به سرعت چانه ام را گرفت و صورتم را در رو به رویش صاف کرد و آرام لب زد : رنگت پریده!)
نه ای زمزمه کردم و چانه ام را بیرون کشیدم که نفسش را بیرون داد و کفش های الینا را کناری راند و با در آوردن کفش هایش داخل خانه شد و از کنارم گذشت .
همان طور که به زور در را هل می دادم تا بسته شود ، به روحش انواع فحش ها را نثار نمودم .
واقعا الان وقت خوبی برای آمدن نبود!
بعد بستن در ، سوی پذیرایی حرکت کردم که الینا را لم داده روی مبل یافتم .
لب های خشکم را به دندان کشیدم و سویش رفتم و کنارش نشستم .
این مرد ، قطعا ربطی به آن اتفاق دارد!
یعنی ... شاید ممکن است که همان پسر باشد .
آرام نگاهم را روی صورتش چرخاندم و دستم را روی بازویش گذاشتم.
باورم نمیشد این دختر سرحال ، با این وضع زندگی خیلی خوب ، خدمتکار عمارت بوده باشد .
چند باری پلک زدم تا اشک هایم از چشمم پایین نریزد بعد هم آرام گفتم : بقیه ش؟.. بقیه شو بگو)
نه ی بی جانی زمزمه کرد و آرام گفت : حدس زدنش سخت نیست)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۷۶
کف دست هایش را به چشم هایش مالید و ادامه داد : اون مرد ... همون پسره . و هنوزم که هنوزه ... پوزخنداش رهام نمی کنه)
بلافاصله بعد تمام شدن جمله اش ، چشم آبی از اتاقش بیرون آمد و سوی آشپزخانه حرکت کرد .
و همین باعث شد دستم را از روی بازویش بردارم و کمی از او فاصله بگیرم .
او هم کشش را از دور دستش باز کرد و موهایش را بست بعد هم خم شد و چایش را برداشت و به لب هایش نزدیک کرد که آرام چایش را از دستش گرفتم و همان طور که بلند میشدم زمزمه کردم : عوضش می کنم )
سری تکان داد و من خودم را به آشپزخانه رساندم و جلوی کتری ، مشغول ریختن چای شدم .
هنوز آبجوش نریخته بودم که چشم آبی آرام گفت : ناهار نداریم؟)
نیم نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت لب گزیدم و آرام گفتم : ببخشید ... تا ی ساعت دیگه حاضرش می کنم)
سری تکان داد و آرام تر گفت : مامان بابای این دختره نمی خوان بیان؟ همش اینجا پلاسه)
لیوان چای را روی اپن گذاشتم و لب گزیدم و آرام گفتم : مهمونه)
لیوانش را سویم گرفت و نفسش را بیرون فرستاد .
لیوانش را گرفتم و با ریختن چای برایش ، به سرعت با لیوان چای الینا از آشپزخانه خروج کردم و چای را به سمتش گرفتم و همان طور که برای برداشتن سینی چای خم میشدم آرام گفتم : خواستی برو تو اتاقم بخواب)
سری تکان داد و چای را به لب هایش نزدیک کرد و مشغول خوردن شد .
واقعا از اینکه چشم آبی بد موقعی سر رسیده بود ، بسیار عصبی بودم!
دوست داشتم بقیه ی داستانش را شنوا باشم اما ...
با گذاشتن سینی شسته شده در آبچکان ، زیر برنج را کم کردم و روی میز ناهارخوری نشستم که صدای زنگوله ای زیر پایم به گوش رسید .
سرم را کمی خم کردم که خرگوش سفید پشمالو سمتم جهید و من او را در آغوش گرفتم و دستم را روی سرش و بین گوش هایش کشیدم و آرام گفتم : پشمک! نیم چه حیوون اسم داره! اونم چه اسمی)
دستم را روی گوش های خوابیده اش کشیدم که غلتی در آغوشم زد .
خندیدم و دستم را روی بدنش کشیدم که ناگهانی خرگوش از دستم کشیده شد .
ترسیده سرم را بالا آوردم که چشم آبی را در حالی که در حال وارسی خرگوش بود ، دیدم .
دستم را سوی خرگوش دراز کردم که آرام آن را در آغوشم گذاشت و گفت : فکر کردم گربه ست! به هر چی دست می زنی به گربه دست نزن . )
آخر وجه ی شباهت این گوله ی سفید ، با یک گربه چیست؟
همان طور که داخل آشپزخانه میشد گفت : آخه صالح ی دونه گربه هم تو خونش داره. دقیقا همین رنگیه. گفتم شاید به سرش زده پیشی شو بیاره اینجا)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۷۷
بعد هم در حالی که لیوانی از آبچکان برمی داشت کاهویی از روی دستمال کنار اپن برداشت و آن را به طرفم گرفت .
دستم را دراز کردم تا کاهو را از دستش بگیرم که مچ دستم را محکم گرفت و آرام گفت : نزار اون دختر نزدیکش بشه)
و ...من این حرفش را خوب فهمیده بودم چون همین فکر را در سر می پروراندم .
آرام مچ دستم را از دستش بیرون کشیدم و بی حرف ، پر کاهو را به دست خرگوش دادم که خرگوش شروع کرد به جویدن کاهو .
کلافه از افکاری که از هر سو در آرامشم پارازیت می انداخت ، بلند شدم و با در آغوش گرفت خرگوش ، سوی اتاق حرکت کردم .
همین که در اتاق را بستم ، الینا را دیدم که روی تخت غمبرک زده بود .
آرام کنارش روی تخت نشستم و آرام گفتم : پس تو از من حرفه ای تری!)
تلخ خندید و سرش را روی شانه ام نهاد و آرام گفت : اره! خیلی حرفه ای ترم)
سرش را به شانه ام فشار داد و گفت : با اینکه هنوزم ی ... عوضیه. ولی من دوسش دارم)
دستم را دور شانه اش حلقه کردم و گفتم : کی می دونه . شاید اونم تو رو دوست داشته باشه)
سرش را از شانه ام بلند کرد و هلی به بازویم داد که روی تخت دراز شدم .
بلند خندیدم که نیشگونی از پایم گرفت و با بغض گفت : اره! خیلی.)
دستش را گرفتم و به سختی روی تختم نشستم و گفتم : ولش کن . اگه اون لیاقتتو داشت الان به ی جایی رسیده بودین)
با این حرفم دستش را زیر چشمش کشید که از حرفم پشیمان شدم .
نفسم را بیرون فرستادم و برای آرام کردنش ، به سختی گفتم : شایدم.. لیاقتتو پیدا کرد )
بعد جمله ام وقفه ای انداختم و پاهایم را باز کردم و با جرقه ای که در مغزم خورد ، مستانه خندیدم و گفتم : تهش من بیام نی نی تونو ببینم)
پشت چشمی نازک کرد و دستش را بالا برد و گفت : ایشالا ایشالا . به حول و قوه ی الهی )
ابرویی بالا انداختم که با دیدن قیافه ام خندید و سر به زیر انداخت و .. آرام گفت : می خوام .. ازدواج کنم)
با بهت به او زل زدم که دستش را روی دست دیگر کشید و به سختی گفت : می خوام ازدواج کنم . می خوام فراموشش کنم . )
دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : نه .. اینکارو نکن. اینطوری هم به خودت ظلم می کنی ... هم به اونی که می خواد باهات ازدواج کنه)
مهم نیستی زمزمه کرد و زانو اش را در آغوش گرفت .
ناخودآگاه .. یاد مهدی افتادم .
یعنی الان ... در چه حالی بود؟
سرم را در یقه فرو بردم که ناگهانی دستش را به بازویم کوبید که باعث شد سه متر از جا بپرم .
نگاهم را به صورتش دادم که با نگاهی شیطانی به من زل زد و همان طور که دستش را دور کمرم می پیچید گفت : شایدم بخوام تو رو بگیرم! .. کی می دونه؟)
ابروهایم را بالا انداختم و تصمیم گرفتم ، حالا که قصد داشت از یاد ببرد ، خوب بود من هم همراهی اش کنم .
صورتم را به چپ متمایل کردم و همان طور که زیر چشم نگاهش می کردم گفتم : بنده قصد ازدواج ندارم)
حلقه ی دستش. را باز کرد و گفت : شما بسیار غلط نمودی)
پشت چشمی نازک کردم که بلند خندید و .. من هم با او همراه شدم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۷۸
ناگهانی میان خنده اش گفت : نظرت چیه همین الان ببرمت محضر؟)
بعد هم چشمکی نثارم کرد که زبانم را برایش بیرون فرستادم و گفتم : بچش نمی زاره)
پشت چشمی نازک کرد و گفت : از کی تا حالا بچش زبون باز کرده؟
دستی به شکمم کشیدم و گفتم : از وقت گل نی)
زبانی برایم در آورد و همان طور که در اغوشم لم می داد گفت : اسمش چیه خانوم با غیرت)
شانه ای بالا انداختم و آرام گفتم : نمی دونم .
غلتی در آغوشم زد و گفت : هر چی من بگم می ذاری؟
نه ی بلندی زمزمه کردم که با کف دستش به سرم کوبید و گفت : پاشو تکون بخور ی اسمی انتخاب کن . تنبل! من به جای تو بودم همون روز اول زندگیم برا بچم اسم انتخاب می کردم)
چشم هایم را برایش چپ کردم که گفت : نکن . عطسه می کنی همون طوری می مونه)
خندیدم که روی زمین خزید و گفت : برو وردار اون ماس ماسک به درد نخورتو بیار گوگل کنیم ی اسم خوشگل براش پیدا کنیم.
در جوابش گفتم : امر دیگه؟)
بعد هم بلند شدم و با برداشتن گوشی ام رو به رویش نشستم که گفت : بیا بغلم ننه جون)
پشت چشمی نازک کردم و در اغوشش لم دادم و تلفنم را باز کردم که دستش روی پهلویم نشست .
: امتحان می کنیم امتحان می کنیم . ننه بلقیس
بلافاصله گفتم : اوففف جااان.
خندید و گفت : نه حرکتی نشون نداد . ولش کن . چهار تا اسم خوشگل بگو . مثلا بچه ت دهه هشتادیه . یکم به روز باش
در جوابش گفتم : چشم مامان جون)
خلاصه ... آنقدر دیوانه بازی در آوردیم که ...
هنوز در حال خندیدن بودیم که صدای چشم آبی بلند شد
: غذا سوخت)
با بهت ، هین کشداری کشیدم و از حالت دراز کش به نشسته در آمدم .
بلافاصله الینا گفت : د پاشو دیگه . مردی؟
پوف کشداری کشیدم و گفتم : زحمتت نمیشه پاشو کمک کن .
ایش کشداری گفت و گفت : همچین میگه ، انگار ی چهار پنج قلویی می خواد بیاره)
ناگهانی در باز شد و چشم آبی نمایان .
من هم با دیدن او خشکم زده بود!
که الینا حرف دلم را زد : همینجوری باید بیاین تو؟ نمیگین اینجا اصلا یکی لخته؟
چشم آبی کم نیاورد و گفت : اون یکی به چه دلیل باید لخت باشه. )
بعد هم نگاهش را به من داد و گفت : اینجا چه خبره؟ صدای خنده هاتون تا اون سر دنیا میاد! )
سرم را پایین انداختم که از جلوی در کنار رفت و سمت اتاقش حرکت کرد .
من هم چهار زانو تا در حرکت کردم و به سختی با چهارچوب در خودم را بالا کشیدم و سوی آشپزخانه حرکت کردم تا خرابکاری ام را ببینم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】