⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۰۶
خندید و .. گفت : تو با روح و روان من بازی می کنی .. بعد دو کیلو ام کم می کنی؟ .. آخر الزمان شده وا!)
خندیدم ... با نگاهش لپ هایم رنگ گرفت ..
گونه ام را کشید و .. گفت : مگه دروغ میگم؟
آرام گفتم : منم که خر شدم!
: یادمه ننه جونم تعریف می کرد از دوران آشنایی شون! .. بابام ی بار قربون صدقه ش رفته .. مامانمم جمله ی تو رو گفته .
بابامم برگشته گفته : من از اول خرتم. تو هم ی بار خر شو))
چشم هایم گرد شد! لبم را به دندان کشیدم و .. گفتم : حالا من ی چیزی گفتم باید آبروی مامان باباتو می بردی؟)
پشت چراغ قرمز بودیم .. جوری ریسه می رفت که .. از تعجب دهانم باز مانده بود!
سرش را که بالا آورد .. صورتش تمام قرمز شده بود ..
سرش را سویم برگرداند و .. بریده بریده گفت : تو .. دیگه .. کی هستی؟!)
بعد دوباره شروع کرد به خندیدن!
کلافه از نفهمیدن موضوع بلند گفتم : هه هه هه... به چی می خندی؟)
با شنیدن صدای کلافه ام .. دست از خندیدن کشید و .. صدایش را صاف کرد و .. گفت : ببخشید)
کلافه سرم را سمت پنجره برگرداندم و .. به اطراف نگاهی انداختم ..
تک و توک ماشین دیده میشد ..
کمی شیشه را پایین کشیدم و .. به چراغ زل زدم ..
یک دقیقه !
پوفی کردم و .. دوباره سر برگرداندم
تا سر برگرداندم بیست سانتی ماشین یک ماشین دیگر متوقف شد!
همه پنجره ها پایین و .. درحال سوت و جیغ جیغ بودند ..
می خواستم نگاه ازشان بگیرم که .. با حرف مردک بی چشم و رو .. فاتحه ام را خواندم!
مردک مثل دیوانه ها گفت : ااااای جــــــــان! چـــــــــه خوشگــــــله!)
همه سوت و جیغ را قطع کردند و ... به من زل زدند ..
سرم را سوی سید برگرداندم که .. با چهره ای شدیداً ترسناک به مردک گستاخ زل زده بود .. لب هایم را به دندان گرفتم که .. مردک گفت : بچه ها صاحاب داره)
بعد .. چراغ سبز شد و .. ماشین با سرعت عجیبی از جا کنده شد..
{ساعتی بعد}
نگاهم را به جاده ی بلند رو به رویم دوختم .. به خاطر ریزش کوه .. بسته شده بود .. سید آرام سمتم آمد و .. چادرم را کشید ..
: برو دیگه!)
سری تکان دادم و .. از بین تپه ها رد شدم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۰۷
شروع کردم به حرکت! .. تا دامنه ی کوه مانده بود .. هنوز باید جاده را می رفتیم! ..
کمی نگاه بین طبیعت چرخاندم و .. نگاهم روی جویی که جاری بود ثابت ماند! .. آرام نزدیک رفتم و .. دستم را داخلش فرو بردم!
سرد بود .. انگار می خواست یخ ببندد .. مثل .. رفتار های سید در دو ماه اول!
با زنگ زدن اسم سید در ذهنم .. نگاه از جوی اب گرفتم و .. به سیدی زل زدم که .. کمی آنطرف تر با تلفن سخن می گفت..
دستم را بیرون آوردم و .. بلند شدم! ..
همزمان با آنکه کنارش ایستادم او هم تلفن را قطع کرد و .. سویم بازگشت
از سر راهش کنار رفتم و .. حرکت کردم ..
صبح جمعه رو مخ ترین کار پیاده رفتن به کوه بود! .. آن هم با اعصاب خراب سید! ..
کلافه نفسم را بیرون فرستادم و .. به قدم هایم سرعت بخشیدم تا بلکه .. زودتر بازگردیم و .. کمی بخوابم .
چشم هایم باز نمیشد! .. شب قبلش هم درست و حسابی نخفته بودم ..
خمیازه ای کشیدم و .. به دامنه ی کوهی که .. ته جاده بود زل زدم!
باید از بین دو دیواره ی برف رد میشدی تا برسی
برایم جالب بود تیری برف آمده بود!
صدای آب خیلی قشنگ بود .. آرام پشت پرتگاه ایستادم و .. به آب زل زدم!
یک قدم جلو تر رفتم .. اگر .. می افتادم دیگر از بند رها میشدم!
اگر می افتادم.. در آب غرق میشدم! به یکباره .. اما .. تصمیم سختی بود بین .. انتخاب سید و .. رهایی از این اسارت
ناخودآگاه .. ذره ای جلو رفتم و .. کمی خم شدم ..
عمقش چقدر بود؟
ناگهان با عقب کشیده شدنم.. به خود آمدم ..
سید بود که .. مرا عقب رانده بود ..
مرا سوی خودش برگرداند و .. با اخمی وحشتناک .. گفت : داشتی خودتو به کشتن می دادی! ی ذره دیگه مونده بود تا بیفتی! مهتاب چته؟)
آب دهانم را .. از گلوی خشکم عبور دادم!
مهلت جوابم نداد و .. پشت کرد و .. رفت .
به راه رفته اش نگریستم و .. عصبی پا به زمین کوبیدم! پسرک سرتق
سویش دویدم و .. از پشت به او زل زدم .
برای اولین بار .. حس می کردم چقدر بلند است! .. و من چقدر کوتاه!
نگاهم را از سرش به پاهایش دادم ..
لب زدم : بزنم به تخته . چشم نخوره . )
در حرکتی ناگهانی .. دستم را دور کمرش پیچیدم و .. همانجور که سرم در کمرش بود .. گفتم : باشه .. ببخشید.. قهر نکن )
دستم را از کمرش باز کرد و .. راه افتاد ..
با بهت به راه رفته اش زل زدم ..
فکر نمی کردم اینچنین رفتاری از این هیکل ببینم!
الان .. ناراحت شدم؟ چند بار پلک زدم .. درد درون سینه ام عادی بود؟
دستم را از چادرم بیرون کشیدم و .. آرام به اطراف گردنم کشیدم ..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۰۸
آرام .. شروع کردم به حرکت! .. بهر نقشه ای شوم
دست از دور گردنم کشیدم و .. دستم را درون آستین چادر فرو بردم و .. سویش دویدم!
به کنارش که رسیدم .. نیشگون محکمی میهمان بازویش کردم ..
اول چشم هایش گرد شد اما .. رفته رفته قیافه اش قرمز میشد ..
مچ دستم را گرفت و... خواست بکشد .. اما من سر سختانه فشار می دادم!
بلند گفتم : فشـــــــــار بخـــــور پســـــره ی ژیــــگول . واسه من قهر می کنی؟)
یک دور پیچاندم که .. بلند گفت : آی خدا غللللطططط کردمممممم ، بیجااااا کردمممممم . ول کن .. کندهههه شدددددد!
بلند گفتم : بگو غلط کردم .. دوست دارم)
نگاهی به چشم هایم انداخت و ... من دوباره پیچاندم
آی بلندی گفت و .. گفت : باشه .. باشه . غلط کردم! بیجا کردم! ..)
یک کم دیگر فشردم که ... گفت : آ..آاااای .. )
نفسش را بیرون فرستاد و ... گفت : دوسم داری)
چشم هایم گرد شد و ... دو دور پیچاندم که .. دادش به هوا رفت ..
: نه نه .. غلط کردم . دوست دارم)
بازویش را رها کردم که .. آی بلندی گفت و .. ی لنگه پا .. در حالی که با دست راستش دست چپش را چسبیده بود لی لی کنان سوی دامنه ی کوه فرار کرد .
چادرم را زیر بغلم زدم و .. زیر لب گفتم : از این به بعد حرکت اضافه ببینم با دمپایی می زنمت . نیشگون سهله)
ریز خندیدم .. اما دلم به حالش سوخت! .. بیچاره با عشق باید بسوزد و بسازد ..
نزدیکش رفتم .. روی تخته سنگ نشسته بود و .. بازویش را می نگریست ..
نگاهی به فرو رفتگی دور گوشتش انداختم .. لامذهب چیز خوبی بود ها! .. بیچاره سید قربانی اش شد ..
لبخند خبیثی زدم و .. گفتم : ای جون . چه سفیده)
سرش را بالا آورد و .. لباسش را روی شانه کشید و .. به چشم های گرد به من زل زد!
عینکش را جلو داد و .. گفت : چی ؟!)
جیغی کشیدم و .. خواستم به طرف دامنه ی کوه بروم که .. دستش را دور کمرم پیچید و .. مرا سوی خودش کشید
روی زانو هایش پرت شدم و .. او با چشم های بزرگ شده به من زل زد
من هم چشم هایم را گرد کردم و .. نگاهش کردم ..
صورتش جدی بود اما .. چشم هایش خندان!
نیشم شل شد .
گفتم : شیکر خوردم فدات شم. دیگه از این کارا نمی کنم)
لب هایش را به گونه ام چسباند و .. ماچ صدا داری زد ..
بعد گفت : دختره ی دیوونه! خوبه همین دو ساعت پیش اعتراف کردم خرتم)
مشتی به سینه اش زدم و .. خودم را از آغوشش بیرون کشیدم
و روز پاهایم ایستادم ..
گفتم : حقت بود اصلا . تا تو باشی واسه من قیافه نگری )
خم شدم تا پایین چادرم را بتکانم که .. سویم جستی زد و ..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۰۹
من از ترس با جیغ به سوی جاده ی کنار دامنه دویدم
او هم به دنبالم ..
او می دوید و .. من می دویدم! حس باحالی بود!
با دویدنم باد شکافته میشد و .. صورتم یخ زده بود .. همچنین حرکت کردن هم زیاد ساده نبود .. اما می دویدم!
بلکم هم حالی خوب به من تزریق شود .. هم او کمی از یخ بودن در آید ..
بلند گفت : جوجه! .. تو که میدونی پنج قدم تو نیم قدم منه. پس واسه چی می دوئی؟)
برگشتم .. پشتم آرام راه می آمد و .. من می دویدم ..
خندیدم و گفتم : واسه ...اینکه... یکی... بیاد منو ... از دستت...نجات..ب..ده)
بعد خندیدم که .. دستش را دور کمرم پیچید و .. خم شد و .. من هم خم شدم
سرش را لب گوشم آورد و .. گفت : خودم نجاتت میدم .. نترس)
بعد بلند خندید و .. محکم روی گونه ام را بوسید
من هم خندیدم و .. او قدرتش را بیشتر کرد ..
صورتم را می کاوید.. بند به بند! .. اما این دفعه .. خیلی خجالت می کشیدم .. از اینجور نگاه کردنش
صورتم را دوباره بوسید و .. رهایم کرد و .. گفت : یکم راه برو تا مجبور نشم احیا ت کنم
چپ چپ نگاش کردم و .. گفتم : ی دور از جونی چیزی ..
_: دور از جونم)
بلند خندیدم که .. لپم را کشید و سر انگشتانش را روی لب هایش گذاشت!
مثل .. پدرم! این کار را هم با من هم با مهسا و هم با مادرم می کرد!
جلویم ایستاد .. جوری که صورتم به سینه اش چسبیده بود .. کمی خم شده بود تا .. دره را ببیند ..
آرام .. دست هایم را دورش پیچیدم و .. سرم را روی سینه اش گذاشتم! ..
زندگی! .. زندگی بود آغوشش! ..
: مهتاب!
لب زدم : جونش؟
ریز خندید و .. گفت : دارم از گشنگی میمیرم . )
همزمان با این حرفش شکمش صدا داد ..
بلند خندیدم که .. کمی عقب آمد و .. نگاهم کرد
وسط خنده ام پرید و .. مثل دیوانه ها به من زل زد و .. آرام و ترسناک گفت : اونجوری نکنا.. می خورمت)
دو انگشتم را به نشانه ی .. نیشگون بالا آوردم و .. لبخند خبیثی زدم که .. پشت چشمی نازک کرد و .. گفت : تو که دلت نمیاد دوباره اونجوری آب لمبو م کنی؟ میاد؟)
سری به معنی بله تکان دادم که .. با چشم هایی گرد گفت : ای بی شوهر .. چش سفید! .. پرروووووو!)
بلند خندیدم که .. جستی سویم زد و .. من پایین دویدم ..
نیازی به دویدن نبود .. آنقدر شیب خوبی بود که .. مرا تا پایین همراهی کرد ..
به پایین که رسیدم ریز خندیدم که .. دستش را دورم پیچید و .. از پشت به صورتم زل زد ..
لب هایش را به مماخم چسباند و .. گفت : خب دیگه . بسته ماچ و بغل . ببین تو اون ساک قشنگت چیزی نداری من بخورم
+: مجنون! وقتی میگم ی چیز بخور .. میگی : نع.. عالا تو لا ی شیز می قولم .. همین میشه دیگه . )
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۱۰
بعد دستم را داخل کیف کوچکم فرو بردم و .. یک ساقه طلایی بیرون کشیدم و .. دستش دادم
پشت چشمی نازک کرد و .. گفت : اولا ادا ی منو در نیار .. دو ی تار مو ازت کم می شد اینو زودتر می دادی؟)
پشت چشمی نازک کردم و .. سرم را به معنی اره تکان دادم!
مماخم را کشید و .. جلد ساقه طلایی را باز کرد و .. روی همان تخته سنگ نشست ..
نگاهی به اینور و آن ور هم کرد و .. دستم را کشید و .. مرا کنارش نشاند ..
: مهتاب پایین نمیره . چسبید ته گلوم .
دست از جویدن کشیدم و گفتم : می خوای برم هلش بدم پایین؟)
پررو پررو سر تکان داد و گفت : اره می خواستم بگم)
مشتی به پهلویش کوباندم و .. بلند شدم ..
چادرم را تکاندم که .. آرام گفت : دربیار چادر تو بذار تو کیفت.)
به معنی نفهمیدن به او زل زدم که .. گفت :چادرت و دربیار اگه بره زیر پات دور از جون میفتی میمیری! )
بی حرف .. چادرم را در آوردم و .. داخل کیفم گذاشتم که .. بلند شد و .. جعبه ی ساقه طلایی را به دستم داد و .. گفت : ساک تو بده)
ریز خندیدم.. لب های او هم کش آمد .. چون خیلی پرش می کردم و .. هر چیزی داخلش پیدا میشد .. کیفم را ساک می گفت
آن را روی دوشش انداخت .. که گفتم : بقیه شم بخور
سرش را به معنی نه به بالا فرستاد که .. اخم در هم کشیدم و گفتم : سید غش می کنیا!)
مهلت ادامه نداد و ..مچ دستم را گرفت و .. مرا به دنبال خودش کشید ..
کمی بعد .. مرا کنار آب نگه داشت و .. کنار آب نشست ..
من هم آرام کنارش نشستم و .. دستم را داخل آب سرد فرو بردم ..
او هم دستش را داخل آب آورد و .. روی دستم گذاشت و .. به انعکاس تصویرم در آب خیره شد ..
و من هم .. به انعکاس تصویر او ..
کمی بعد .. سید دستانمان را در آب تکان داد و .. انعکاس تصاویر مان را از بین برد ..
نگاهم به انعکاس بهم ریخته ی تصاویرمان بود که .. سرش را بالا آورد و .. به من زل زد ..
نگاهش .. آنقدر سنگین بود که .. نگاهم را بالا آوردم تا ... بلکه از بار سنگین نگاهش .. کم کنم
سرم را که بالا آوردم .. لب هایش به خنده کش آمد ..
: می دونی داشتم به چی فکر می کردم؟
سرم را به معنی چی به طرفین تکان دادم .. اما ناگهان وسط پریدم و .. گفتم : به بچه لابد)
بلند خندید و .. دستش را دور شانه ام پیچید و .. گفت : تیزم که هستی)
پشت چشمی نازک کردم و .. گفتم : والله اینجوری که تو بچه دوست داری بعید می دونم همسایه هم خبر نداشته باشه بچه می خوای)
گونه ام را کشید و .. بلند شد .. من هم بلند شدم
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۱۱
الحق منظره ی قشنگی بود! .. سنگ های درون آب .. آنقدر این رودخانه را زیبا کرده بود که جان می داد برای عکاسی کردن .. نگاهم بین سنگ های قشنگ درون آب و .. سبزه های بینشان می چرخید و .. حواسم جایی حوالی سید بود ..
: آسمون چه خووووشگـــــــــلهههههه هوووووووووو)
و بعد بلند خندید .. نگاهم را از رود خانه گرفتم و .. به آسمان زل زدم! .. نه .. انگار آسمان قشنگ تر به نظر می آمد ..
: مهتاب! جات اون وسط خالیه
پشت چشمی نازک کردم و ... گفتم : لابد ستاره هام بچه هاتن)
دو ابرویش بالا پرید و .. سرش را سویم برگرداند .. قیافه ی خنثی ام را که دید بلند زیر خنده زد!
لب هایم به خنده کش آمد و .. چیزی از ذهنم گذشت : خنده هایش.. )
زمزمه کردم : خنده هایش)
کمی بعد دست از خنده کشید و .. دوباره سرعت گرفت ..
بالاتر که می رفتیم .. عرض رود خانه بزرگتر و .. صدای آب بیشتر میشد! ..
حواسم پی آب بود که .. ایستاد .. آرام نگاه از آب گرفتم و .. به او دادم که .. کنار رودخانه نشست و .. دستش را میان آب کرد ..
روی تخته سنگ نشستم و ..چشم هایم را بستم و .. گوش فرا دادم ..
صدای آب .. خیلی بلند بود .. انگار .. من روبه روی دریا بودم و .. این موج بود که .. به سویم حمله ور میشد! .. آری .. موج افکار عجیبم!
افکاری که .. به دست سید .. شش ماه و اندی بود که .. به خاک سپرده شده بود! .. اما دوباره .. از خاک بیرون آمده بود ..
کلافه .. دست سردم را روی گردن داغم کشیدم .. بلکه از گرما ی وجودم بکاهم
موج اول .. تو قرار بود .. لحظاتی را به کامش شیرین سازی.. چرا .. چرا وابسته شدی؟
چرا وابسته شده بودم؟ ..
موج دوم .. مرگ!
مرگ .. مرگ .. از مرگ هراس داشتم .. منی که .. تا هفت ماه پیش .. طلب مرگ می کردم .. روزی میلیون ها بار! .. حال .. از مرگ می گریختم! .. فقط .. فقط به خاطر وجود او!
موج سوم .. درمان چیست؟
درمان چیست!..درمان..
پوزخندی زدم و.. زمزمه کردم : بچه)
خواسته ی زیادی بود .. قبل مرگ آرزویش را برآورده کنم؟
کلافه .. دستی به صورت خیسم کشیدم ..
: مهتاب!)
آرام سر بالا آوردم که .. سرمای قطرات .. تنم را لرزاند
نه تنها تنم .. وجودم با خنده اش لرزید ..
سر استینم را به صورتم کشیدم و .. به او زل زدم ..
منتظر تلافی بود .. کنار رودخانه .. دو زانو نشستم و .. دستم را داخلش فرو بردم
آنقدر یخ بود که .. دستم از سرما .. درد گرفت ..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۱۲
مشتی آب بیرون کشیدم و .. به لب هایم نزدیک کردم و .. جرعه ای به معده فرستادم و .. باقی مانده را به صورتم پاشیدم!
حس جالبی بود! .. تا به حال آبی به این سردی و زلالی نخورده بودم!
همان طور که دست چپم را به صورتم می مالیدم .. آرام دست راستم را در آب فرو بردم و .. مشتی آب ز رودخانه بلند کردم و ... مقصد جایی نبود جز صورت سید!
با خنده سمت سید بازگشتم ... از سرمای آب خشکش زده بود ..
بلند خندیدم که .. سر آستینش را روی صورتش کشید و .. به من زل زد..
با حرفش .. خنده ام قطع شد ..
کشدار گفت : جـــــان فرار قلب که میگن اینـــه ها)
با چشم هایی گرد به صورتش زل زدم و .. همان طور که با گوشه ی چشم دو بچه ی آن ور رودخانه را نشانش می دادم .. کمی خم شدم و ... به تلافی حرفش .. مشت دیگری آب به رویش پاشیدم که .. بلند گفت : خیلیم دلت بخواد)
پشت چشمی نازک کردم که .. بلند خندید و .. دوباره مچ دستم را گرفت و .. مرا به دنبال خودش کشید ..
: مهتاب!؟
گفتم : جونش )
تکانی به دستم داد و .. سرخوش گفت : چه حالی میده وقتی میگی جونش)
من هم به تقلید او تکانی به دستش دادم و .. سرخوش به معنی مسخره کردنش گفتم : پس منم از این به بعد میگم زهر مار تا پررو نشی)
پشت چشمی نازک کرد و .. زبانش را برایم بیرون آورد ..
من هم کم نیاوردم و .. محکم انگشتم را داخل پهلویش کردم که .. متوقف شد و .. همانجور که دهانش باز بود ... سعی کرد نفسش را بیرون بفرستد..
به قیافه اش خندیدم که .. دستی میان موهایش کشید و .. همانجور که پشت چشم نازک می کرد.. گفت : بخند .. قاه قاه قاه . می بینیم دیگه!)
نمایشی آب دهانم را قورت دادم ..که دوباره شروع به حرکت کرد...
این دفعه .. راهمان در سکوت و .. رضایت گذشت .. اما .. هوا که گرم تر میشد .. روی مخم راه می رفت ..
برای همین .. مدام دست روی گردنم و صورتم می کشیدم ..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۱۳
اما..با نزدیک شدن به ابشار .. هوا کمی خنک تر می شد ..
نگاهم را به آبشار بزرگی که از شکاف کوه بیرون می ریخت .. دوختم!
خیلی بزرگ و قشنگ بود .. و البته صدایش هم وحشتناک بود ..
چند بار پلک زدم تا بهتر ببینم! .. چند نفر هم زیرش ایستاده بودند و .. عکس می گرفتند ..
با چشم هایی گرد گفتم : خدا این مجنونا رو شفا بده . می خوای زیر آب عکس بگیری برو دوش خونتو باز کن برو زیرش بگو عکس بگیرن ازت ... بیکار)
سید خندید و .. گفت : مجنون.. پس من واسه چی تو رو آوردم اینجا؟
چشم گرد کردم و .. بلند گفتم : نــــــه اگه قراره بریم زیرش من نمیاما.. از همینجا هم قشنگه)
لبخندی خبیثی زد و .. مچ دستم را محکم تر از قبل گرفت و ... به دنبال خود کشید ..
با بهت گفتم : نه .. نه من نمیاما
خندید و گفت : به من می خندی؟ .. بیا بزار منم بهت بخندم)
بعد .. مرا از روی سنگ بزرگ بالا کشید ..
باز انگار ... نقطه ضعف دستش داده بودم! .. او هم سریع ربوده بود ..
هوفی کردم و .. سعی کردم مثل آدم باشم .. بلکم آنجا سر به سرم نگذارد ..
کمی که گذشت .. به چند متری آبشار رسیده بودیم! .. قطرات آب به سر و صورتمان می پاشید .. توی این گرما .. چیز خیلی خوبی بود!
حواسم پی آبشار و حالات بود که .. سید دستم را کشید ..
جیغ بلندی کشیدم که .. خندید و مرا نزدیک تر برد ..
آب دهانم را قورت دادم و .. کمی خم شدم تا .. شکاف زیر پایم را ببینم که .. با دیدن ارتفاع دهانم باز ماند ..
با تعجب دست سید را تکان دادم و .. گفتم : یا ابالفضل. سید بیفتیم مردیم!)
شکاف .. جلوی چشم هایم بالا و پایین میشد! .. حس لق زدن داشتم .. هر چه می خواستم خودم را بالا بکشم .. نمی شد ..
ناگهان .. سید دو بازویم را گرفت و .. مرا بالا کشید ..
: دختره ی دیوونه . می خوای بیفتی اونتو؟)
پشت چشمی نازک کردم و .. همان طور که دست روی صورت خیسم می کشیدم .. طلبکار به او زل زدم و .. پاسخ دادم : ببخشید دیگه! .. شما ما رو آوردین اینجا! مسئولیت همه چیزم با شماست)
پشت چشمی نازک کرد و .. گفت : بیا بریم بابا .. صفا سیتی به ما نیومده)
مجنونی نثارش کردم و .. گفتم : پس واسه چی اومدیم این بالا؟)
شانه ای به معنی بلاتکلیفی بالا انداخت و .. دستم را کشید و .. راه سمت راست را در پیش گرفت ..
باز کجا قرار بود برویم خدا می داند!
: میگم .. سید ی وقت گرگ نخورمون؟
پاسخ داد : گرگ؟ .. گرگ؟ .. دیگه خورد خورد دیگه . چه میشه کرد
: من هنوز آرزو دارما)
خندید و .. به قدم هایش سرعت بخشید
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۱۴
دیگر نای راه رفتن نداشتم! .. فهمیده بودم گم شده بودیم اما .. سید می گفت نه ..
هوا کم کمک سرد میشد .. و ما هم بلاتکلیف .. هیچ کس هم آن دور اطراف نبود .. تا چشم کار می کرد کوه و صخره و سنگ بود ..
پاهایم شدیداً گز گز می کرد و .. مچ دستم پوست پوست شده بود .. از بس نزدیک به سقوط بودم و .. سید از مچ نجاتم داد! ..
کلافه دستی میان موهایش کشید و .. گفت : پوفففف.. گم شدیم مهتاب )
دستم را از دستش بیرون کشیدم و .. روی صخره نشستم ..
همه جا را مه پوشانده بود .. زیاد چیزی معلوم نبود .. حتی صدای آب هم نمی آمد ..
هنوز در حال کنکاش حالات بودم که .. سید کنارم نشست و .. دستش را دور شانه ام پیچید ..
لب هایش را نزدیک گوشم آورد و .. گفت : اینجا جون میده داد بزنم دوست دارم)
دو ابرویم بالا پرید .. جدیدا بی پروا شده بود! ..
سرم را سویش برگرداندم که .. لبخندش پهن شد
گفتم : جدیدا بی پروا شدی فدات شم!
گفت : چیش! دارم حال بهت میدم فردا پس فردا مردم نگی این وقتی زنده بود کلا هیچ کاری نکرد )
لب خونی کردم و .. گفتم : خدا نکنه )
دو ابرویش بالا پرید و .. آرام گفت : ببین چه رنگش پرید)
بعد بلند خندید ..
....
کلافه .. نگاه خسته ام را بین اتاق چرخاندم! .. همه جا تاریک بود و
کنارم خالی..
خمیازه ای کشیدم و ... سوی جای سید برگشتم و .. بالشتش را به آغوش کشیدم و .. سرم را داخلش فرو بردم
رایحه را بلعیدم و .. متکا را بیشتر به خود فشردم!
می خواستم چشم گرم کنم که .. چیزی در ذهنم زنگ زد! .. سید از صبح خانه نیامده بود
متکا را رها کردم و .. آرام بلند شدم .. پس .. من چرا خفته بودم؟
چشم هایم را مالیدم و .. سوی در رفتم.. همینکه دستگیره را پایین کشیدم .. کلید داخل قفل در پذیرایی چرخید ..
نگاهی به ساعت کردم .. ساعت سه و بیست دقیقه بود! .. نیم ساعت بود که .. به خواب رفته بودم .. منتظر در درگاه اتاق ایستادم اما .. انگار کلید باز نمی کرد ..
چند بار چرخاند .. اما نشد .. دوباره کلید چرخاند و .. باز نشد ..
خسته .. خمیازه ای کشیدم و .. سوی در حرکت کردم .. تا بازش کنم اما .. در باز شد و .. صدای پچ پچ آمد : بالاخره باز شد )
نفس در سینه ام حبس و .. قلبم به سینه میخ شد! .. بین حمام و اتاق ایستاده بودم و .. فقط دو قدم با پذیرایی فاصله داشتم ..
با بهت .. به دو مرد سیاهی که .. در تاریکی حرکت می کردند زل زده بودم! ..
طولی نکشید که .. یک نفر گفت
: ببین اتاقا کجاست)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۱۵
با روشن شده چراغ قوه .. فاتحه ام را خواندم!
همان طور .. ایستاده بودم و .. به دو مرد می نگریستم که .. که .. دستی روی دهانم نشست و .. دستی دیگر دور کمرم پیچیده شد و .. مرا داخل حمام کشید ..
نفسم از ترس در نمی آمد!.. مثل بید می لرزیدم
: ساکت... صدات در نیاد)
با صدای .. چشم آبی بدنم شل شد..
اینجا .. چه خبر بود؟
هنوز .. وضعیت را .. کاملا درک نکرده بودم که .. در حمام را باز کرد و .. به سرعت سمت در ورودی دوید و .. با بستن در .. مرا روی زمین نهاد ..
صدای قدم .. از راه پله ی بالا .. می آمد .. داشت نزدیک و .. نزدیک تر میشد!
و به یک ثانیه نکشید که .. دوباره مرا بلند کرد و .. شروع کرد پله ها را پنج تا پنج تا پایین آمدن!
و طولی نکشید که .. وارد خانه ای شد و .. در را بست ..
با چشم هایی گرد .. به خانه ی تاریک می نگریستم و .. به این فکر می کردم که .. چه شده بود؟ .. الان آخر خط بود؟
مرا روی زمین گذاشت و .. تکیه از در گرفت و .. با روشن کردن برق .. بازویم را گرفت و .. مرا سوی اتاقی کشید و ..
بی درنگ روی تخت رهایم کرد..
کنار تخت زانو زد و .. یک چمدان بیرون کشید و .. درش را گشود ..
و این من بودم که .. سعی می کردم .. هوا ببلعم و .. حواس جمع کنم! ..
سرنگی بیرون کشید و .. و .. دستش را روی گردنم گذاشت و .. روی تخت خواباند!
ساعدش بد جایی نشسته بود .. داشتم خفه می شدم!
کل وزنش را روی ساعدش انداخته بود .. طولی نکشید که .. سوزش بدی .. در ناحیه ی بازو احساس کردم!
او .. داشت چه کار می کرد؟
هنوز جوابی نیافته بودم که .. دستش را برداشت و .. همانجور که چمدان را زیر تخت هل می داد غرید : بلند شو.. زود باش)
در کمد را باز کرد و .. مانتو و روسری بیرون کشید و .. روی سینه ام پرت کرد و .. بلند تر غرید : زود باش)
و بیرون رفت!
چشم هایم از این گرد تر نمیشد! .. عرق از سر و رویم می بارید و .. قلبم تند می زد
و .. کوبیده شدن در .. تلنگری بود برای .. به یاد آوردن اینکه .. او .. مرا .. بی روسری و .. بی مانتو .. دیده بود!
دوباره .. در باز شد و .. این دفعه او نبود که غرید! .. چشم هایش بد تر از صدایش می غرید
مانتو را چنگ زدم و .. به تن کردم و .. روسری را سریع روی سرم گذاشتم که .. مچ دستم را گرفت و .. مرا سوی در کشید ..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۱۶
در همان حال که .. نمی دانستم به کجا می دوم اما .. می دویدم .. سعی می کردم .. لبه های مانتو را .. به هم برسانم .. بلکه .. توانستم دکمه ها را ببندم!
راه پله ها را .. پشت سر گذاشتیم و .. به در ساختمان رسیدیم!
آرام گفت : ساکت! .. صدای نفس نشنوم)
هنوز نفس حبس نکرده بودم که .. دست زیر زانو و .. دیگری را زیر گردنم انداخت و .. بیرون .. سوی انباری .. کوچک گوشه ی حیاط دوید!
سریع پله ها را پایین دوید و .. در انباری را بست و .. قفل کرد ..
خودش را به دیوار کشید و .. نشست و .. مرا هم نشاند ..
هنوز کارش را تحلیل نکرده بودم که .. در ناحیه ی شقیقه .. احساس سرمای عجیبی کردم ..
: صدات در نیاد)
درست حدس زده بودم؟ .. تفنگ روی شقیقه ام بود؟ .. آری تفنگ .. بود
لبم را به دندان کشیدم.. کل این چند ماه را .. فریب خورده بودم؟ .. او پلیس نبود؟ ..
همه چیز .. بهم ریخته بود .. دیگر حتی به سید هم فکر نمی کردم! .. فقط اینکه .. الان .. خانواده ام.. زنده اند یا نه؟
لبم را به دندان کشیدم تا .. صدایم در نیاید .. اشک هایم .. شروع به چکیدن کرد ..
سوال اینجا بود .. در این خانه.. هیچکس .. خودی نبود مرا نجات دهد؟
پلک هایم.. سنگین میشد که .. قفل در شکسته شد و .. صدای فریاد .. تنم را لرزاند : تکون نخور )
برق روشن شد و .. به ثانیه نکشید که .. جلوی دیدگاه تارم.. مرد هایی عجیب به صف شدند ..
صدای خشدارش.. هم گوشم را اذیت می کرد .. هم روحم را چنگ می انداخت .. با این حال .. انگار جذبه ی خودش را داشت
: اونا رو بندازین زمین! وگرنه خودم می کشمش)
منتظر کُری بودم! .. از آن کُری ها که داخل فیلم های پلیسی می خواندند!
اما اینطور نشد .. و در کمال تعجب .. اسلحه ها .. پایین آمد ..
حرفی رد و .. بدل نمیشد .. ولی .. انگار نگاه رد و بدل میشد ..
دستش را .. محکم تر به دورم پیچید و .. تفنگ را محکم تر چسباند ..
دیگر کارم از گریه کردن گذشته بود .. داشتم به استقبال مرگ می رفتم!
: تفنگ تو بنداز زمین
صدای خشدارش از کنار گوشم بلند شد : برای چی؟
شمرده شمرده ادا کرد : گفتم بنداز زمین! من اون دختر رو سالم می خوام
و جوابش : اگه ندم؟)
مردک .. گردن شکست و .. با چشم های وحشی اش به صورتم زل زد و .. گفت : یکی حرومت می کنم! )
انگشت اشاره اش را بالا آورد و در ادامه .. با تحکم گفت : یکی .. نه بیشتر)
پوزخند صدا داری زد که .. پاسخ آمد :
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۱۷
سریع!
و او بی توجه گفت : و ..اگه بدم؟)
موهای تنم سیخ شد و .. اشک هایم شروع به ..چکیدن کرد
: زنده می مونی!
و او .. انگار حرف گفته شده .. برایش مهم نبود که .. گفت : به رئیس جونت بگو .. خودش بیاد ببره)
و جمله ی آخر را .. با تحکم ادا کرد
هنوز مردک در مرحله پوزخند بود که .. چشم آبی بلند شد و .. من هم بالا برده شدم ..
انگار .. با بلند شدن بدتر شد که .. اسلحه ها بالا آمد .. از ترس .. نفس گرفتم و .. سرم را به سینه اش چسباندم که .. محکم تر دستش را دورم پیچید و .. گفت : این پیش من می مونه!)
و صدای پوزخند وسطش .. جمله ی بعدی اش را .. مستحکم تر ساخت
: تا وقتی که رئیس تون خودش بیاد)
جوری رئیس تان می گفت .. انگار .. انگار از آن فرد زخم خورده بود.
اما .. مهم تر از آن قضیه .. تفنگ هایی بود که .. هر لحظه امکان داشت در یک جایی از من .. فرو برود
قدمی سوی در ...مصادف شد با صدای گلوله .. و جیغ از سر ترس ..من!
چشم آبی .. همانجور که مرا جلوی خود سپر کرده بود ... پله ها را یکی یکی .. عقبکی بالا می رفت و ..
: نــــــــــزن احـــــــمق دختره رو زنــــده می خوایم)
و این مصادف شدن با .. دویدن چشم آبی در تاریکی و .. خروج از .. حیاط!
صدای بوت های زیادی می آمد و .. این نشان از دنبال شدنمان می داد! ..
همه جا آرام بود تا اینکه .. با صدای اخی ریزی که .. در گوشم آمد .. صدای شلیک زیاد شد
و .. من حتی نمی توانستم نفس بکشم .. دستش را .. زیر سینه ام پیچیده بود و .. هوا .. نمی آمد
برای همین .. نه جیغ می توانستم بکشم .. نه نفس..
پی راهی بودم برای نفس کشیدن .. که .. شانه ام از درد سوخت ..
فقط آی ارامی از دهانم خارج شد و .. نفسم رفت ..
: مهتاب!)
دستش را .. زیر زانویم انداخت و .. دیگری را زیر گردنم ..
شانه ام خیلی درد می کرد .. به همین سبب .. کل لباس تنم و .. تنش خونی شده بود و .. صورتم پر اشک ..
مطمئنا دو دقیقه پیش که مهم بودم .. الان غیر مهم شده بودم!
با صدای خش خش برگ ها .. فهمیدم که در کوچه ی پشتی .. در بین دار و درخت های آن زمین بزرگ هستیم...
همانی که .. بیشتر به عنوان ترسناک .. یادش می کنند
سریع .. روی زمین نشست و .. مرا روی زمین خواباند ..
پچ زد : ساکت . صدات در نیاد)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۱۸
دستم را بالا آورد و .. بین دندان هایم گذاشت و .. بی درنگ مانتو را پاره کرد و .. لباس را هم پاره کرد ..
و من .. به صورت سیاهی زل زده بودم که .. هیچ ازش معلوم نبود و .. فقط از صاحبش .. صدای نفس نفس و .. بالا پایین شدن سینه .. می شنیدم و .. می دیدم!
دست های لرزانش را سوی جیب برد و .. چیزی بیرون کشید .. که من ندیدم!
یا می خواست نبینم یا .. ندیدم ..
بسم الله الرحمن الرحیم لرزانی گفت و .. دست های لرزانش را .. به همراه شی در دستش .. سمت گلوله ی .. درون شانه ام برد و .. من .. گاز گرفتم از درد چاقویی که .. گود می کرد سوراخ را تا .. گلوله را بیرون بکشد!
و تا در بیاید .. جان سپردم!
با کنده شدنش .. طاقتم طاق شد و .. جیغ آرامی کشیدم که .. در همان جا خفه شد..
نفس عمیقی کشید و .. گلوله را داخل جیبش فرو برد و .. من .. فقط چشم بستم ..
باد خنکی به گردنم می خورد و .. حالم را خوب می کرد .. این را دوست داشتم بدانم که .. از کجاست .. آرام چشم باز کردم و .. این دفعه .. صدای باد هم شنیدم!
باد از پنجره ی ماشین داخل می آمد و .. و ..
با دیدن سر شخصی .. هوشیار شدم .. و این اتفاقات دیشب بود که .. پیش چشم جان می گرفت ..
_: خوب آقای میتیکومان! چه خبر؟)
این چه خبر، عادی نبود! .. چشم آبی .. مجال بررسی نداد و ..
+: کار از ترسوندم گذشته!)
آرام به صندلی تکیه کرد و ادامه داد
+: تنم لرزیده! .. همه چیز بهم ریخت! .. همه چیز خوب بود! تا وقتی خواست که دست به کار بشه! یعنی تا هفته ی پیش . فکر می کردم همه چیز رو به راهه! جا مو نمی دونه . در صورتی که برام پیامک اومد . دیر یا زود مال منه . این چیزی بود که نوشته شده بود توی متن پیام! .. و دیگه هیچی . هیچ ردی . سیم کارت قطعا نابود شده بود . و بدتر اینکه .. سید نباید این رو می دید و دید! مغزمون به هیچ جا نمی رسید! رسیده بودیم به تهش . تا اینکه .. دیشب تصمیم گرفتم همه رو بفرستم برن و مهتاب و بدم بهشون! بلکه بتونم جاشو پیدا کنم . دیشب همینکه وارد خونه شدم تا براش ردیاب بذارم ، وارد شدن . و اوضاع بدتر شد .
اون کارشو بلده! اینجوری نیست که انقدر بی دقت باشه. ی جای کار بد می لنگید . وقتی اومده ببره ... یعنی می بره! من قرار بود امتحان بشم . و .. گند زدم . (نفسش را رها کرد) نمی دونم .. اونو می خواد چکار!)
سرش را به پشتی صندلی فشرد و گفت : کاش میشد برگردم به سی سال پیش . )
پس .. این وسط او مهم شده بود .. ولی .. معلوم نبود من برای چه قربانی بودم !
طرف مقابل .. پوفی کرد و .. گفت : گفتی خواه...)
با نشستن دست چشم آبی روی پایش .. سکوت کرد .. انگار فهمیده بود بیدارم
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۱۹
اب دهانم را به سختی قورت دادم و سعی کردم به چیز های مسخره فکر نکنم...ولی مگر خاطراتمان مجالم می داد؟ ... کلافه..از گرمای درونم و ..افکار مسخره ام..ارام نفسم را بیرون دادم و ..سعی کردم چشم ببندم!
"فقط ..اغوشش را می خواستم!..امروز شدیدا عصبانی و..ناراحت بودم .. خانم مدیر ..امروز مرا با یکی از بچه ها اشتباه گرفته بود و ..خلاصه خیلی دعوایم کرده بود و ..فردا مادرم ر می خواست!.. و این من بودم و ..مشکل بزرگی که نمی دانستم به که بگویم!..اگر به مادرم می گفتم..قطعا حرفم را باور نمی کرد و...و.. مفصل دعوایم می کرد .. این وسط..فقط اغوش برادرم جای خوبی..برای خالی شدن بود..
قبل از فاجعه ..ارام شدن بسی خوب است
همین که .. از مدرسه خارج شدم.. دیدمش که به درخت تکیه زده بود و ..مثلا کتاب می خواند .. کلافه سویش رفتم و...به اغوشش نرسیده شروع کردم گله .. او هم نامردی نکرد و قشنگ خندید! اما وقتی اسم دعوت اولیا امد ..دو ابرویش بالا پرید و..این من بودم که ..نمی دانستم با چه رویی وارد خانه شوم و ..به مادرم بگویم!
حرف را که از دهانم شنید دستم را گرفت و ..تا در مدرسه دویدیم ..
هیچکس داخل مدرسه نبود و..کم کم می خواستند برق ها را خاموش کنند که مدیر بالاخره بیرون امد
مدیر ..پشتیبانی برادرم که دید .. دیگر حرفی برای گفتن نداشت ..یعنی..حرف های برادرم باز کار خودش را کرده بود ..
گمانم..او هم از کتک خوردنم..ترسیده بود! "
حیف!..الان کجا بود ببیند ..این دختر له له یک پشتیبان را می زند!..دختر بیچاره ای که..حتی شوهرش هم ...کاری جز نگرانی از دستش بر نمی اید!
کم کم..سیاهی برچشم هایم چیره می شد و...خواب مرا با خود می برد!..و ..شاید فقط لحظه ای ارامش .. در ان سال..همان یک چرت کوتاه بود
*
با کوبیده شدن پنجره ای اهنی..توسط باد ..از خواب پریدم!.. ترسیده ..روی تخت بزرگ نشستم و .. دستی به صورت خیس عرقم کشیدم..
نفسم را ارام رها کردم ..تا از اثرات ترس چند دقیقه پیش بکاهم... ارام چشم بستم و .. دستی میان موهای بهم ریخته ام کشیدم و ..دوباره اتفاقات از پیش چشمم گذشت .. با این تفاوت که... فهمیده بودم..دیر یا زود مرگ به استقبالم می اید ..
کلافه دست روی پیشانی نهادم و ..همانجور که جای بغض را فشار می دادم..دوباره دراز کشیدم!..این دفعه می ترسیدم..دیگر سید را نبینم!.. و البته ارزویش هم..براورده نشد
قطره ی اشکی ..از پس پلک هایم عبور کرد و...کم کم ..از گردنم پایین امد ..
تا چقدر روی تخت بودم..نمی دانم! اما به خاطر سردی هوا... باید لباس تعویض می کردم ... پس بلند شدم و..کمد رو به رویم را زیر رو کردم .. لباس هایم را ..به زور درد عوض کردم و..بعد جمع کردن موهایم ..بلند شدم و...از اتاق بیرون امدم ... نگاه ..دور خانه گرداندم..
خانه ساده بود...مثل قبلی ... مبل نداشت ..مثل قبلی..یک تلویزیون کوچک و یک اشپزخانه ی نقلی ...
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۲۰
از پنجره هم..خبری نبود ...انگار فقط در ان یک اتاق پنجره بود ..
خسته..از اتفاقات دلگیر و ...عجیبم ..دستم رو به دور گردنم کشیدم .. بلکه شاید توانستم از درد قلبم کم کنم ..
یک ماهیچه ی کوچک ..که شش ماه بود سرناسازگاری اش را ..بد نشان داده بود! ..
و من مطمئن بودم..با این شرایط..دوام نمی اورم ..
هنوز در فکر به سر می بردم..که ..کلید داخل قفل چرخید و..قلبم من به دهانم امد .. اصلا به این فکر نکرده بودم که ..اگر کسی غیر از سید در این خانه بخواهد با من زندگی کند ..چه گلی به سرم بگیرم!
به زور..اب دهانم را قورت دادم و .. به در زل زدم تا .. شاید سید از درگاه در عبور کرد! ..تا من خوشحالی کنم..
و..همین شد .. تا سید وارد شد .. اشک هایم شروع کرد به چکیدن .. چشم های او هم پر اشک بود ..
گردن شکستم و ..به چشم های سیاهش زل زدم که.. نزدیک تر امد و ..همانجور که صورتم را می کاوید .. انگشتش را روی صورتم کشید و .. چانه ام را گرفت و..روی گونه هایم را بوسید
و بعد ..مرا در اغوشش جای داد و ..شروع کرد ارام کردن! در صورتی که..نمی دانست اتش می کشد و..می رود!
: برای چی گریه می کنی؟.. همه چیز تموم شد!)
روی سرم را بوسید و گفت : دست خودم نبود که بمونم..وگرنه می موندم)
او..خیلی ارام بود .. یا قضیه را نمی دانست؟
سرم را بالا اوردم که..صورت خیسش را با سر استین پاک کرد و .. دوباره ..سرم را در اغوشش فشرد ...
دو طرف لباسش را در دست مچاله کردم و .. اشک های این سالیان را .. در همان اغوش ..خالی کردم!
هنـــــــوز اول راه بود!
دو هفته گذشته بود!
دو هفته از آن روز کذایی! .. که سر منشأ تمام بدبختی هایم شد! .. تمام آسودگی های این پنج ماهم را .. بهم ریخت! .. تمام ساختمانی که در این پنج ماه نوسازی کرده بودم را .. به خاک کشید! .. و ..
بی حال تر از همیشه .. بلند شدم و .. دوباره نگاهی به حیاط لخت و بی جان خانه کردم و .. دوباره نگاهی به سقف های ایرانیتی .. که فقط گوشه ای از آن .. برای گرفتن آفتاب خالی بود .. کردم!
همه چیز این خانه دلگیر بود! .. رفتار من هم .. دلگیر شده بود ..
دیگر حوصله ی ناز کشیدن های سید را نداشتم .. کلا خسته بودم! .. از همه چیز .. از در خود بودن! از این زندگی مسخره ی به درد نخور!
از این زندگی ای که .. روحم را گرفت!
قطره ای اشکی که داشت می آمد را .. با سر انگشت زدودم و .. سمت در برگشتم که .. پسرک چموش نمایان شد!
دمپایی جلوی پایش پرتاب کرد و ..
من آرام راه خانه را در پیش گرفتم .. اما او انگار کرمش گرفته بود که .. جلوی پایم می پرید
عصبانی .. نگاهی به منظور حد خودت را بدان پرتابش کردم که .. چانه ام را در دست گرفت و .. صورتم را اینور و آن ور کرد!
موشکافانه .. بند به بند صورتم را کاوید و .. گفت : مبارکه)
و لبخند بزرگی به صورتش نشاند که .. سرم را به عقب کشیدم و .. عصبانی گفتم : اگه شعور داری .. دست به من نزن! )
خوششان می آید .. هر کس رد که می شود می مالد و می رود .. بدتر .. اگر سید بفهمد .. غوغا می کند ..
پسرک چموش! ..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۲۱
: صبر کن چرا شلوغش می کنی؟ .. بده گفتم مامان شدی؟)
دستم در هوا .. خشک شد و .. چشم هایم از حدقه بیرون ریخت!
نفسم در سینه حبس شده بود!..این ..این داشت چرت میگفت..به جان خودم داشت حرف اضافه می زد!..من..نــــــــــــــــه!
کلافه .. نگاهم را به چهره ی بشاشش دادم و .. قیافه ژ عصبانی ام را حفظ کردم و .. گفتم : به هر حال ... به شما هم ارتباطی نداشت خبر خوبتون)
دمپایی هایم را رها کردم و...فقط بالا دویدم!.. و بیخیال حرف هایم .. فقط به آن جمله آخرش فکر می کردم! ... قطعا الکی می گفت.. به خدا که دروغ می گفت ..به این زودی؟
در را بستم و ..همان طور که نفس نفس می زدم به ان تکیه کردم و ..چادرم را از سر کشیدم و .. چشم هایم پر اشک شد ..
سر خوردنم و ..نشستنم روی زمین دست خودم نبود
نمی خواستم..در این وضعیت مادر شوم! .. من ..هیچی بلد نبودم!..خانه داری را به زور بلد بودم..
کلافه روسری ام را گوشه ای پرتاب کردم و ..موهایم را باز کردم و ..همان طور که سعی می کردم با انگشت مرتبشان کنم ..سوی اتاق راه افتادم
موهایم را به دور دست پیچیدم و .. در را باز کردم!
:مهتاب ..هیمنجوری میای تو؟
پرخاشگرانه گفتم : ولم کن! )
و سوی کشو رفتم تا شانه ام را بردارم
: مهتاب! اعصاب نداری..
در کشو را کوبیدم و گفتم : نه ندارم!)
همان طور که سعی می کردم اشک هایم را فرو بفرستم ... شروع کردم به شانه کشیدن موهای بهم ریخته ام!
با کشیدن موهایم..حالم بهتر میشد!..عادتم شده بود..عصبانی می شدم ..شروع می کردم به کشیدن موهایم..بلکه اشک هایم نریزد ..
رنگ مثل گچ شده بود و..زیر چشمم گود! خسته تر از همیشه..
پس چرت هم نمی گفت .. لب هایم را به دندان کشیدم..مثل اینکه کار از مو کشیدن گذشته بود..اب سرد می خواست صورتم ..
موهای شانه را بیرون کشیدم و .. بلند شدم تا ..صورتم را اب بکشم که..
دستم کشیده شد و..من بدون تلاش ..برگشته بودم
سرم را پایین انداختم که..چانه امم را در دست گرفت و ..سرم را بالا اورد و...
:اشکا واسه چیه؟ چیشده؟)
اخم در هم کشید و ..گفت : کی بهت چی گفته؟ هان!)
اب بینی ام را بالا کشیدم و...تصمیم گرفته بودم نگویم...شاید ..شاید تا وقتی که خودم را پیدا کنم..
اما الان..بیش از اندازه به خون او تشنه بودم..
نفس عمیقی کشیدم و..چانه ام را از دستش بیرون کشیدم و..از اتاق بیرون امدم ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۲۲
چند روزی سرسنگینی...ادمش می کند
دستم را زیر شیر اب گرفتم و..به صورتم پاشیدم!..اخر خدایا..الان وقتش بود ؟
الان؟..در این موقعیت؟..
پایین دستم را ..برای شکستن بغضم به بالای ابرو هایم کشیدم..بلکه از درد ..بغضم فرو برود..
ناگهان..با پیچیده شدن دستش به دورم..هینی کشیدم که.. سرش را روی شانه ام گذاشت و ..
گفت: چته؟ جدیدا سید و تحویل نمیگیری
عصبانی ابرو در هم کشیدم و..گفتم :حقته!..زیادی تو خونه می چرخی!..
:ببینم مگه من نبودم تو خونه سور را می نداختی؟
دندان بهم ساییدم و ..گفتم : برو اونور..بو میدی!)
ابرو بالا انداخت و..عقب رفت و..همان طور که از اشپزخانه بیرون می رفت ..گفت: می خوادت!
اخم در هم کشیدم و ..گفتم :غلط کرد می خوادم!)
بلند خندید و..در اتاق را بست و .. من نفسم را بیرون دادم
اگر در حالت عادی می گفت..از خوشحالی بال در می اوردم اما..حالا که خون خونم را می خورد..بعید نبود دفعه ی بعدی ..قورتش دهم!
برای برداشتن کش..به اتاق پناه بردم که..سید را در حالی که ..قران می خواند یافتم..
سید بود و..قران خواندنش ..اگر به عقب برمی گشتیم و..به او بله می گفتم و..دلیلش از من سوال می شد..قران خواندن قشنگش بود!
روح و جان می نواخت.. همان طور که کش برمی داشتم ...ارام پشتش نشستم و .. به عادت جدیدم..سر روی کمرش گذاشتم و..گوش فرا دادم به صوت عجیبش
إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا
لِيَغْفِرَ لَكَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَمَا تَأَخَّرَ وَيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَيَهْدِيَكَ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا ﴿٢﴾
وَيَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْرًا عَزِيزًا ﴿٣
هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ ۗ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا ﴿٤﴾
به راستی ما برای تو پیروزی آشکاری فراهم آوردیم؛ (۱)
تا خدا [با این پیروزی آشکار] آنچه را [به وسیله دشمنان از توطئه ها و موانع و مشکلات در راه پیشرفت دعوتت به اسلام] در گذشته پیش آمده و آینده پیش خواهد آمد از میان بردارد، و نعمتش را بر تو کامل کند، و به راهی راست راهنمایی ات نماید؛ (۲)
و خدا تو را به نصرتی توانمندانه و شکست ناپذیر یاری دهد. (۳)
اوست که آرامش را در دل های مؤمنان نازل کرد، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید. و سپاهیان آسمان و زمین فقط در سیطره مالکیّت و فرمانروایی خداست؛ و خدا همواره دانا و حکیم است. (۴)
چشم هایم را بستم و..ارام لب زدم: خدایا..خودت دادی..خودتم مواظب باش )
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۲۳
نمی دانم .. چقدر گذشته بود که .. دست از خواندن قرآن کشید و .. مرا از آن خلسه ی شیرین بیرون کشید ..
آرام دست هایم را .. از دور کمرش باز کردم که .. سویم چرخید و .. مرا در آغوشش گرفت
همان طور که .. به لبه ی تخت .. رو به پنجره تکیه می زد ..
در گوشم لب زد : چه خبر دختر بابا؟)
سرم را روی سینه اش گذاشتم و .. گوش فرا دادم ..
آرام .. انگشتانش را میان موهایم کرد و .. دستم را گرفت و .. گفت : چسبیدی اینجا به چی گوش کنی؟ .. یا اومدی بالا پایینش کنی؟ .. کدومش؟!)
دندان قروچه کردم و .. سر بالا آوردم که .. از قیافه ی برافروخته ام خندید و .. سرم را روی شانه اش نهاد و ..
گفت : چرا این شکلی می کنی خودتو؟ )
سرم را بالا آوردم و ... زبان بیرون دادم و .. گفتم : حقته. )
بعد با چشم هایم بی سر و رویی نثارش کردم و .. دوباره سرم را روی شانه اش نهادم و .. به آن جمله فکر کردم! .. جمله ی ... جمله ی عجیب و .. شاید کذایی!
{:بده گفتم مامان شدی}
آب دهانم را به زور قورت دادم و .. به بچه ای که .. چند وقت دیگر قرار بود در دستانم باشد .. فکر کردم!
من ... من هنوز قدرت قبول کردنش را نداشتم! .. هنوز باورم نمیشد! .. مغزم به معنای واقعی کلمه رگ به رگ شده بود و .. قدرت فکر از من سلب شده بود!
فقط به این فکر می کردم.. من بمیرم تکلیف این بچه چیست؟!
بچه .. مادر نمی خواست؟ .. مهر نمی خواست؟ .. محبت نمی خواست؟ .. زندگی آرام نمی خواست؟
آب دهانم را به زور .. از پس بغض عبور دادم و .. چشم بستم روی هر چه اتفاق بد بود! .. چشم بستم روی هر فکری .. چشم بستم روی آینده .. من .. الان هستم! صباحی دیگر معلوم نیست ..باشم یا نه! مهم آن چیزی ست که .. موقعی که بودم .. از من به جای مانده!
آرام دست بالا آوردم و .. دور گردنش حلقه کردم و .. به چشم هایش زل زدم!
چشم گرد کرد و .. ناگهانی عکس العمل نشان داد: چی شده؟ نکنه قراره خفه م کنی؟)
لبخند خبیثی زدم و .. حلقه ی دستم را .. محکم تر کردم .. جوری که .. یک بند انگشت .. بین صورت هایمان فاصله بود!
او هم از فرصت استفاده کرد و .. پیشانی اش را .. روی پیشانی ام گذاشت ..
: حالا که خودت دم به تله دادی ، بزار اعتراف بگیرم! دوسم داری؟)
با این جمله اش.. چیزی در قلبم فرو ریخت و .. چشم هایم گرد شد!
: ها؟ چشمات گرد شد فدات شم؟)
لبخند خبیثی زدم و .. همانجور که گردن می شکستم .. گفتم : نه )
و اما .. سوال اینجا بود! .. دوستش داشتم؟ .. من .. من فقط .. با او زندگی خوش را تجربه کردم .. و .. هیچ وقت به این فکر کرده بودم که .. حالا دوستش دارم؟
به چشم هایش زل زدم! ..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۲۴
در صدم ثانیه .. به این نتیجه رسیدم که..
مهتاب قرار نبود دل ببندد .. فقط .. قرار بود بنده ای را شاد کند! .. خنده دار است اما .. خودش هم به درد بنده گرفتار شد ..
ابرو در هم کشید و .. پیشانی اش را برداشت و .. گفت : غلط کردی! دختره ی بی چشم و رو! راست راست تو چشمای من زل زده میگه دوست ندارم)
موهایم را به دور دستش پیچید و .. گفت : تنبیه بشی؟)
و لبخند خبیثی زد و .. با چشم هایی ریز به من زل زد ..
موهایم را .. از دستش بیرون کشیدم و .. گفتم : اره . قشنگ زل می زنم میگم نه!)
بلند شد و .. خواست مرا زمین پرت کند که .. هول دستم را دور گردنش حلقه کردم و .. پاهایم را دور کمرش پیچیدم و .. به او زل زدم که .. همان طور می رفت!
ترسیده .. از ارتفاع و .. قهر کردنش .. یک دستم را روی گونه اش گذاشتم بلکه .. حواسش را به من دهد!
: سید!.. منو نگاه کن!)
چشم می دزدید و .. ته دل من .. بهم می پیچید!
: سید بچه شدی؟)
بوسه ای روی گونه اش کاشتم که .. مرا به دیوار چسباند و .. گفت : خب منم دوست دارم)
و لب هایش را ... به پیشانی ام چسباند و .. بعد بلند خندید
مجنونی نثارش کردم و .. گفتم : حالا بذارم زمین!)
دو ابرو بالا انداخت و .. گفت : چی؟ بذارمت زمین؟)
بلند خندید و .. مرا در آغوشش کشید و .. سرش را میان موهایم کرد و .. گفت : اسم شامپوئه چیه؟ بگو منم بزنم به کله م کله م بو خوب بده)
بینی ام را به کله اش چسباندم و .. گفتم : کلا ی شامپو بیشتر تو حموم نیست گلم! نکنه می خوای هوا بمالی به کله ت)
خندید و .. در گوشم گفت : گفتم شاید گیسو کمندا راز خاصی دارن انقدر...)
حرفش را ادامه نداد اما .. چشمکی تحویلم داد و .. گونه های من قرمز شد
به چهره اش زل زدم و .. تصور کردم! .. آیا پدر شدن به او می امد؟ .. گردن شکستم و .. دوباره او شد دلیل حواس پرتی ام!
اگر بچه شبیه او شود چه؟ ..
نیشم شل شد! ..
ناگهان مرا زمین گذاشت و .. گفت : ی چایی بذار آقاتون بیاد بخوره!)
هنوز در فکر این بودم که .. اگر بچه را در آغوشش بگذارند چه واکنشی نشان می دهد؟ .. ناگهان .. تعادلم را از دست دادم و .. آمدم جیغ بکشم که .. از پشت مرا گرفت و .. هول گفت : چته؟ حالت خوبه؟)
ناخن به دندان کشیدم و .. با نیشی شل .. به این فکر کردم که .. اگر دختر شود چه می شود!
ذوق کرده .. ناخن بیرون کشیدم و .. تازه نگاه خیره اش را دیدم ..
سویش چرخیدم و .. آرام خندیدم و .. قد بلندی کردم و .. روی گونه اش بوسه ای کاشتم و .. راهم را کشیدم تا برای آقامون چای بگذارم
: مهتاب خوبی؟)
سر تکان دادم و .. قوتی چای را بیرون کشیدم و .. زیر لب گفتم : خدایا شکرت)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۲۵
ذوق کرده بودم..برعکس چند دقیقه ی پیش که..عزا گرفته بودم ..
دیگر برایم مهم نبود که چه اتفاقی قرار است بیفتد!..مهم این بود که .. سید قرار بود خوشحال شود!و..اینگونه بود که ..شاید من هم به خوشحالی می رسیدم و...بالاخره خوشحالی واقعی را لمس می کردم!
قاشقی چای درون قوری ریختم و..زیر کتری را کم کردم و...تا به جوش امدنش به اپن تکیه زدم
حال مغزم درگیر این شده بود که..شبیه که می شود!.. من ..یا سید؟یا اینکه .. مخلوط قیافه هایمان..
دختر است یا پسر؟ ..شاید دوقلو باشد! ..
خندیدم و..مجنونی نثار خود کردم و به سراغ کتری رفتم..فارغ از...فکر های درستی که...من سعی می کردم از خودم برانمشان و..قرار بود .. به واقعیتی دلخراش..برایم تبدیل شود!
سینی چای را رو به رویش گذاشتم و..نشستم ..
سید : بگو ببینم..تو این چند وقت ترک تحصیل کردی؟ یا درستو می خونی؟)
و قند را در دهانش گذاشت ...همانجور که بی حواس ناخن می جویدم پاسخ دادم : نه ..چی؟ ..اره درسم می خونم)
یک تای ابرویش را بالا فرستاد و ..لیوان را به لب هایش نزدیک کرد و ..همان طور که هورتی بالا می کشید .. دستش را به پایم زد و ..
گفت : خوبی؟..مهتاب به چی فکر می کنی؟)
نیش شل کردم و .. به معنی رهایش کن سر بالا انداختم که..یک تای ابرویش را بالا فرستاد و ..گفت : بگو ببینم تو اون فندق چی می گذره؟)
و ضربه ای به شقیقه ام زد که..ابرو در هم کشیدم و ..گفتم : مغز خودت فندقه . )
و لیوان چایم را برداشتم.. اصلا امدیم و ..این مردک برای دلخوشی ام چیزی گفته بود .. ان موقع باید این ضایع بازی ها را چه می کردم؟
نیشم را جمع کردم و ... ابرو در هم تندیم!
فقط منتظر بودم به واقعیت نپیوندد این مسخره بازی! من می دانستم و ..او!
با چشم برای روفرشی خط و نشانی کشیدم و ... چایم را به معده فرستادم!
*
شاید شروع ماجرا
{یک ماه بعد}
*
مشمای لواشک اخر را کندم و ..به معده ام فرستادم که..گفت : نگاش کن! بچه شدی لواشک می خوری؟)
پشت چشمی نازک کردم و ..پاسخ دادم : ببخشید شرمنده که شما تو بچگی خوردی من دلم لک زده ی دونه بخورم)
انگشت هایم را بهر تمیز کردن در دهان فرو فرستادم که...بلند خندید و ...همانجور که رو به رویم نشسته بود ..خم شد و ..مرا در اغوشش حل کرد
اما ..من هنوز درگیر ترشی لواشکی بودم که..مزه اش زیر زبانم جاگیر شده بود و..منجر به این می شد که..چشم هایم از ترشی اش جمع شود
مرا از اغوشش بیرون کشید و ..به عادت جدیدش بوسه ای روی گونه ام کاشت و..گفت : می دونستی دوست دارم؟)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۲۶
شستم را هم لیس زدم و..
بی تفاوت به معنی اره سر تکان دادم و..روی تخت دراز کشیدم که..
روی تخت پرت شد و..طاق باز خوابید و ..
دستش را روی سینه ام گذاشت ..
: هوم؟ جدیدا خیلی مواظب خودت هستی )
سریع سویم چرخید و..گفت : ببینم نکنه خبراییه؟)
ناخوداگاه ابرو در هم تنیدم و..لپ سرخ کردم ..
که وا رفته به حالت قبلش برگشت و ... این دفعه رو به من خفت و..
دستش را میان موهایم فرو برد وگفت : باشه دیوونه! نزن منو)
و خندید که..چشم بستم .
دستش را به دورم پیچید و.. ارام گفت : ی حسی دارم! )
چشم گرد کردم و... ناگهانی به سویش بازگشتم و ..یقه اش را در دست گرفتم ..
نگاه از دستم که چفت یقه اش شده بود به من داد که به طور مزاح گفتم : باز از اون حسا که می خواد دردسر درست کنه؟بگو نه! من توانش و ندارم)
می خواستم بخندم که..چشم های سیاهش ..چیز دیگری گفت!.. از موجی که در دلش می رفت و ..می امد
لب هایش را به دندان کشید و...دوباره مرا به اغوشش باز گرداند و..ارام در گوشم گفت : نگفتی؟ دوسم داری؟..یا هنوز تصمیم نگرفتی؟)
و من هنوز ..درگیر ان حس عجیب بودم که..زیر دلم می رفت و ..می امد
ارام ..چشم از چشم های سیاهش گرفتم و..به سقف زل زدم و..فقط یک خدا رحم کنه از دلم گذشت
و این دعاهای من بود که...بر لب جاری می شد! ..برای رهایی از این اسارت ..
چشم بستم..فارغ از دنیای مسخره ی بیرون .. و سعی کردم بخوابم
شاید ..از ان خواب های راحتی که..قرار بود از من سلب شود ..خوابی که..جدیدا برایم ارامش بخش شده بود!..از ..همان موقع!
همان موقعی که..جان امد و...من ندیدم که ..جان می رود!
یک ماه .. گذشته بود از آن موقع که فهمیده بودم .. قرار بود خوشحالی را لمس کنم!
حس می کردم خودم بیشتر از سید شوق دارم .. سیدی که .. هنوز روحش هم خبر نداشت!
و من .. خوشحالی ام این بود که ... فرزندم سید میشود!
خنده دار بود! .. خودم به خودم می خندیدم ولی .. مادر یک سادات بودن هم دنیایی داشت! .. اما .. مهم آن بود که .. در این راه باشد! .. نه فقط سادات باشد!
رو به او چرخیدم و .. دستم را دور گردنش پیچیدم ..
سید بود دیگر! .. مهره ی مار داشت! .. در این زندگی کوتاه! .. به دلم نشسته بود! اما .. دوست نداشتم اعتراف کنم! .. و .. چقدر زود گذشت.. آن زمانی که میشد اعتراف کرد! .. اعترافی شیرین .. که من از آن باز ماندم!
و .. او ماند حسرت به دل که .. من هم جمله ای که هر روز تکرار می کند را .. تکرار کنم! همین! .. و من ماندم حسرت به دل!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
May 11
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۲۷
: مهتاب! خانوم مهتاب؟)
هوم کشداری گفتم و .. سویش چرخیدم که .. ناگهانی مرا نشاند و .. من چشم گرد کردم از تعجب!
ساعت سه ی صبح بود!
متعجب گفتم : سید اذان داده؟)
خندید و .. کش موهایم را از روی سرم کشید و .. موهایم را بست .. و من خودم را به آغوشش سپردم
هنوز چشم گرم نکرده بودم که .. در گوشم گفت : پاشو ببینمت؟ خواب بسه!)
اه کشداری گفتم و .. خودم را در آغوشش مچاله کردم و ...گفتم : نصف شبی قر ت گرفته؟ بزار بخوابیم )
خندید و .. بوسه ای روی گونه ام کاشت و .. از روی تخت بلند شد و .. همانطور که روسری ام را برمی داشت .. آرام گفت : پاشو الان که خلوته بریم بیرون! یکم دیگه آفتاب می زنه همه می ریزن بیرون)
خمیازه ای کشیدم که .. یک مشت آب سرد روی صورتم پاشیده شد!
از سرمایش چشم گرد کردم و .. نفس حبس کردم!
سر استینم را به صورتم کشیدم و .. همان طور که سعی می کردم هوشیار تر شوم گفتم : سید بیخیال!)
نمایشی هق زدم و .. سرم را میان سینه اش فرو بردم که .. مویم را دور دستش پیچید و گفت : بکشم؟)
مویم را از دستش بیرون کشیدم و .. از آغوشش بیرون آمدم و .. سوی اتاق رفتم ..
بلکه لباس بپوشم ..
کمی بعد .. با چادرم دم در ایستاده بودم .. منتظر آقامون!
آرام از در بیرون آمد و .. در را بست ..
خمار .. خمیازه ای کشیدم و .. دستانم را باز کردم و .. گفتم : میشه تا دم در زحمت بدین؟)
خندید و .. بلندم کرد و .. من دستم را دور کمرش حلقه کردم ..
: سید! میشه بیخیال ش....)
خمیازه ای کشیدم و .. ادامه دادم : ــی؟)
نه پر صلابتی گفت و .. من نفسم را بیرون دادم!
همین که کفش هایم را جلوی پایش انداخت .. از آغوشش بیرون آمدم و .. کفش هایم را به پا کردم!
نفس عمیقی کشیدم و .. به هوایی که کم کم داشت به سرما نزدیک می شد...
هوا جالب بود! .. گردن شکستم و .. همان طور که سعی می کردم خواب از سرم بپرانم!
به نظرم .. هوا برای گفتن عالی بود!
دست هایم را در هم گره کردم و .. بالا کشیدم که .. دستش دور شکمم پیچیده شد!
آرام چانه اش را روی سرم گذاشت و .. گفت : چه هوای خوبیه! .. کاش بارون بیاد! هوا دو نفره شه)
خندیدم و .. دستش را از دور کمرم باز کردم!
سوی در راه افتادم و .. در را باز کردم! ..و .. شروع کردم حرکت کردن .. به سوی نابود شدن زندگی ام!
این نیم ساعت دیگر بود که .. زندگی ام به کلی نابود شد! .. زندگی ام از هم پاشید و .. من .. شدم مرده ای متحرک!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۲۸
دستم را .. به سویش دراز کردم که .. دستم را در دست گرفت و .. مرا به دنبال خود کشید!
از خستگی .. تلو تلو می خوردم! .. فقط هم به خاطر این بیرون آمدم که .. موهایم را از روی سرم نکند!
: مهتاب! .. دوسم داری؟)
خمیازه ای کشیدم و .. گفتم : چه گیری دادی؟)
بلند خندید و ... گفت : ببخشید شرمنده ... نباید دست رنج این چند ماه و ببینم)
ابرو بالا انداختم و .. در دل گفتم : اگه به من بود تو کارنامه برات از بیست سی می ذاشتم)
دستش را در دست گرفتم و .. به پوست دستش زل زدم ..
بینی ام را چین دادم و .. گفتم : انگشت دست نیست که .. شاخه ی درخته از بس بلنده!)
خندید و .. گونه ام را کشید ..
چند قدم رفتیم و .. از کوچه دور شدیم که .. ایستاد و .. نفس عمیقی کشید ..
گفتم : نمیشه بریم خونه؟ خیلی دور نشدیما! )
در همان حین نیشگونی نشانش دادم که .. پشت چشمی نازک کرد و .. دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید ..
خمار .. پلک زدم و .. آب دهانم را قورت دادم! .. وقتش بود! .. نه؟
لبخندی زدم و .. در دل آرزو کردم .. واکنش خوبی ببینم!
: سید!)
تکانی به دستم داد و .. آرام گفت : جون سید)
زبان به لب کشیدم و .. به صورتش زل زدم ..
گفتم : سیـــــد!)
این دفعه .. کلافه .. هنگامی که پا تند می کرد جواب داد : بله؟)
ناگهان .. پای راستم به پای چپم پیچید و .. و.. نزدیک بود به زمین بیایم که .. سید از دست مرا گرفت!
چشم گرد کردم و .. از ترس روی زمین نشستم که .. سید رو به رویم زانو زد و .. هول گفت : خوبی؟)
دستی به صورتم کشیدم! .. مثل اینکه وقتش نبود ..
بی حرف بلند شدم و .. راه افتادم که.. دنبالم راه افتاد ..
چند. قدم نرفته بودم که .. دستم را چنگ زد و .. در دستش فشرد و .. پا تند کرد .. و .. من به دنبالش ..
نمی دانم .. این سرعت برای چه بود؟ .. مگر کجا می خواست برود؟ .. نماز هم که نزدیک نبود که بگوییم می خواهد برود مسجد!
نکند .. عصبانی ست! .. کلافه نفسم را بیرون فرستادم و .. آرام صدایش زدم .. که .. دوباره مرا نزدیک خودش آورد و .. سرعت گرفت ..
گفتم : چی شده؟)
قدم آرام کرد و .. من نیرو خالی کردم!
چند بار پلک زدم .. بلکم دید تارم واضح شود ..
اخم در هم کشیدم و .. به راهم ادامه دادم! .. راهی که .. نه سر داشت و .. نه ته!
شستش را روی دستم کشید و .. آرام گفت : چی می خواستی بگی؟
آرام گفتم : هیچی! بعدا میگم)
چشم به درختانی که .. می گذشت دادم و .. دوباره فکرم رفت پی اش!
پی چشم های سیاهش! .. موهایی که ... دوست داشتم دست میانشان ببرم! .. کنارم بودنش .. حسی بود که .. هیچوقت تجربه نکرده بودم! .. هر وقت نزدیکم بود .. خوشحالی زیر پوستم می دوید! .. هر وقت نامه هایش را می خواندم .. انگار هوا به ریه ام می فرستادم! .. همه ی اینها.. نشان از موفقیتش می داد!
اما .. کاش این گونه نمی شد! .. کاش من درگیر این ماجرا نمیشدم! ..
اما .. اگر درگیرش نمیشدم .. به سید نمی رسیدم! ... به آرامش نمی رسیدم!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۲۹
دستش را محکم تر گرفتم و .. دوباره فکرم پی واکنشش رفت..
اما .. طولی نکشید که .. با حرفش فکرم درگیر کلافگی اش شد
دستم را در دست فشرد و .. گفت : هوا چقدر خوبه! مگه نه؟)
هوا برای او خوب بود .. اما .. من هنوز درگیر او بودم! .. در پیچ خم فکر او بودم! .. هنوز لا به لای موضوعاتی که به او مرتبط میشد مانده بودم ..
نگاهی به اطراف کردم و .. این دفعه جمله ی قبلش دوباره بر من تکرار شد .. حس عجیبش .. دوباره چنگ بر دلم می انداخت! .. دوباره ترس به دلم سرازیر شده بود ..
نگاه به صورتش دادم و .. دقیق تر شدم!
سفید شده بود .. یعنی .. سفید تر از قبل .. آرام شستم را روی پوست دستش کشیدم و .. به وضوح سردی اش حس می شد اما .. من تا به حال نفهمیده بودم!
آرام ..گفتم : سید؟ .. چی شده ؟)
لب تر کرد و .. همان طور که ابرو برایم بالا می فرستاد گفت : شما کاریت نباشه
کلافه ... بلند گفتم : واسه هیچی منو آوردی بیرون معلوم نیست داریم کجا می ریم؟)
چشم گرد کرد و .. دستم را فشرد و .. طولی نکشید که اخم غلیظی بین ابرو هایش جاگیر شد
آرام .. اما پر صلابت گفت : صدات تو خیابون بلند نشه ها! دفعه ی بعدی ی دونه می خوابونم تو دهنت!)
چشم گرد کردم! .. من .. داد زده بودم؟ ..
آب دهانم را به سختی فرو بردم و .. به این فکر کردم که .. به چه جرئتی .. داد کشیده بودم؟
ناخن زیر دندان کشیدم و .. نفسم را بیرون فرستادم!
حتما یک اتفاقی افتاده بود که .. بهم ریخته بود و ... اینگونه پا تند کرده بود!
دست شل کردم و .. عرق پیشانی ام را گرفتم و .. به آسمانی که .. سیاه سیاه بود زل زدم!
دقیق ... مثل بخت من! .. سیاه سیاه!
دلهره داشتم .. جوری که مجال فکر کردن به من نمی داد
این دفعه..دلهره ام بیشتر برای سیدی بود که .. آن احساسات بدش.. همیشه بد می آورد!
و الان .. ترس و .. حس اینکه مرگ به من نزدیک است .. به اعماق وجودم نفوذ کرده بود!
نمی دانستم به چه چیز فکر کنم .. نگران خودم باشم یا سید! .. نگران زندگی مسخره ام باشم یا نگران سید!
گرچند نگرانی من .. دردی را دوا نمی کرد!
من .. فقط .. فقط کم کاری کردم! .. و .. پشیمان شدم! .. همین! .. و این همین،.. دنیایی حجم داشت! دنیایی بود برای من!
هنوز .. غرق افکارم بودم و .. تلو تلو خوران راه می رفتم که .. سید دست محکم کرد و .. مرا به دنبال خود کشید و .. از باقی عصبانیت قبلش .. چاشنی سخنش کرد و .. با صدایی تقریبا بلند گفت : زودباش! انقدر شل نباش)
آب دهانم را فرو بردم و .. خودم را سفت کردم!
در این شرایط ، هرچه میگفت باید انجام میدادم! ..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۳۰
آرام .. پشت دستم را به گونه هایم کشیدم.. سرد سرد بود!
حق داشتم! .. پوزخندی به حالاتم زدم!
من .. مادر شده بودم! .. مادر بودن ... دنیایی بود!
در این یک ماه .. چه چیز ها که با خودم فکر نکرده بودم! .. از اسمش گرفته تا اینده اش!
از چیز هایی که به او یاد می دهم و نمی دهم!
همه ی جوانب را در نظر گرفته بودم! .. فارغ از .. اینکه .. من در کدام امنیت قرار است فرزندم را بزرگ کنم!
و .. این امنیت.. با این اتفاقات دور و برم .. داشت بد به رخم کشیده می شد
با کشیده شدنم سوی خیابان .. از افکارم خارج شدم
سر که بالا آوردم .. سید برای تاکسی دست بلند کرد و .. تاکسی چند ثانیه بعد جلوی پایمان ایستاد!
آب دهان قورت دادم و .. سعی کردم فرز باشم تا .. حداقل از مرگ دور تر شویم!
با نشستنم تاکسی حرکت کرد و .. من در این فکر فرو رفتم که .. الان کجا می رویم؟
آب دهانم را از گلوی خشکم پایین فرستادم و .. سر روی شانه اش گذاشتم ..
یعنی قرار بود چه به سرم بیاید؟
جوابی که .. بعد نیم ساعت به این ترتیب بود ..
من قرار بود آواره شوم!
سوال اینجا بود.. چرا رهایم نمی کنند تا بمیرم و .. تمام؟
مگر من چه منفعتی برایشان داشتم جز دردسر؟
من .. از اول هم لایق مرگ بودم.. همین!
هیچوقت لیقاتم در چیزی نمی گنجید..همیشه آن گوشه ی مغزم یک حسی مرا به آرزو کردن برای مرگ دعوت می کرد! ..
با ایستادن تاکسی .. از آن پیاده شدیم و .. بلافاصله .. سید مرا سوی کوچه ای کشید
من هم .. سرگردان به دنبالش ..
دیگر نفسم بالا نمی آمد .. ترسیده و .. بریده بریده صدایش زدم که .. گوشه ای ایستاد و .. مرا به دیوار چسباند ..
آرام در صورتم خم شد .. جوری که نفس هایش یک راست به صورتم می خورد ..
: ممکنه از هم جدا شیم! تو هم قرار نیست هر چی شد از ترس سکته کنی! فهمیدی؟)
محال صحبتم نداد و .. لب هایش را به گونه ام چسباند و .. مرا در آغوشش فشرد ..
نمی دانم .. صدا از کجا آمد اما .. این صدا به سید وصل بود
: سید ..دیگه آخر خطه)
با این جمله گره آغوشش تنگ تر شد ..
بس نبود زجر و بدبختی؟ .. نکند .. اینجا قرار بود داستانم به پایان برسد؟
هنوز قطره ی اشک از چشم هایم پایین نیامده بود که .. مرا از آغوشش بیرون کشید و .. مرا به دنبال خود روان کرد ..
: بیا تا اون ساختمون بدوئیم!)
و مجالم نداد و .. پا تند کرد و .. من هم به اجبار مجبور به دویدن شدم
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۳۱
بلند گفت : راستی! نگفتی! دوسم داری؟)
اشک هایم از شکاف لبم عبور کرد و .. شور اش کام تلخم را .. به ته تلخی رساند!
آرام دستش را بالا آورد و .. همان طور که بالا پایین می شد .. دستش را روی گونه ام کشید و .. آرام لب زد : گریه نکن!)
این دفعه .. بغضم بد شکست! .. شروع کردم به هق و هق!
من هنوز ... آرزو داشتم! ..
با کشیده شدنم در آغوشش .. فهمیدم .. مهم نبودم برایش! .. برای آنی که یک عمر منتظر بودم ببینمش!
آرام .. دستانش را زیر بازویم انداخت و .. مرا بلند کرد ..
همان جور که .. قدم آرام می کرد .. آرام در گوشم گفت : گریه؟)
آرام خندید و .. گفت : فرطی قالب تهی کردی؟ هنوز هیچی نشده ها! بزار من بمیرم بعد!)
چانه ام را روی شانه اش گذاشتم و .. آرام گفتم : آخی! من برات گریه کنم؟)
خندید و .. گفت : مجنون! مجنون کی بودی؟
لب زدم : لیلی)
آرام مرا ..روی زمین نهاد و .. با سر آستینش .. روی اشک هایم کشید و .. جدی گفت : بسه! نمی خوای که همین اول .. پخ پخ شی؟)
از لفظ پخ پخ .. لب به دهان کشیدم و .. آرام خندیدم
مچ دستم را در دست فشرد و .. شروع کرد قدم زدن!
ساختمان نیمه ساخت در آن خیابان لخد و خالی .. بد میان چشم بود ..
با صدای .. کفش .. قلبم در سینه فرو ریخت!
آب دهانم را فرو بردم .. که ... ناگهان دستم کشیده شد..
سید مرا به دیوار چسباند و .. آرام دستش را روی دهانم کشید و .. کنار گوشم گفت : هیس!)
آرام .. انگشتری قرمز را .. در میان دست هایم جا به جا کردم و .. بی صدا لب زدم : بد کردی!)
چشم هایم از شدت اشک .. تار می دید! سید را نمی دیدم ..
فقط .. سرم میان سینه اش بود .. با .. تمام وجودم ضربان تند قلبش را حس می کردم ..
آرام .. دستم را دورش پیچیدم و .. فارغ از افکار خطرات آن بیرون .. چشم بستم بلکه .. در این چند دقیقه .. طعم آغوشش را .. در ذهنم حک کنم
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که .. با صدای مردی .. دیگر آن آغوش گرم .. برایم گرم نبود!
: دختره .. دختره رو می خوام)
لباسش را در دست مچاله کردم ..
با صدای داد .. اشک هایم .. ناخودآگاه... از چشمانم راهی لباسش شد
لرزان لب زدم : سید!)
بلافاصله .. صدای آرام و نرم کننده ی مرد .. نزدیک شد ..
: پسر ولش کن!..)
آرام دست هایم را از لباسش شل کردم و ..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۳۲
می خواستم بگویم که..که..رهایم کند .. آخر .. می ترسیدم بلایی به سرش بیاید ..
اما .. آرام.. دستش را روی گونه ام کشید و ..
: ولش کن وگرنه خودت میمیری!)
سین سید را نگفته بودم که .. دهانم میان راه بسته شد!
اصلا .. یادم نبود که .. من خودم تنها نیستم! .. یعنی .. نابودی من .. مساوی ست با ..
هنوز افکارم تکمیل نشده بود که ..
ناگهان صدای عربده ای بلند آمد : پس ولش نمی کنی؟ مهم نیست خودم برت میدارم!)
من .. ترسیده بودم؟ قالب تهی کرده بودم؟ .. نمی دانم!
یادم است .. هیچ وقت حسی بدتر از این نداشتم!
تکان خوردن سید .. مصادف شد با .. صدای شلیک ..
یا .. شاید هم .. صدای شلیک .. مص..
یا .. شاید هم منجر به تکان سید شد ..
هنوز .. هنوز داغ بودم و .. نمی فهمیدم!
اما .. خونی که از دهانش .. روی صورتم می چکید .. مرا به خود آورد ..
تمام شد! .. تنها کلمه ای که در ذهنم .. می رفت و .. می آمد ..
زندگی ام همین جا به پایان رسید! .. خنده دار بود! ..
قتل غیر عمد کرده بودم! .. خنده دار بود! .. همه چیز .. سوی من برمی گشت!
این خونی که از دهان سید می چکید .. به من برمی گشت!
مسبب همه ی اینها من بودم ..
می خواستم جیغ بکشم .. تخیله کنم خودم را! .. اما .. سریع دستش را روی دهانم گذاشت و .. فشار داد ..
و .. من فقط به این فکر می کردم .. اصلا خدا ...اینجا حاضر بود یا نه؟ .. مرا می دید یا نه؟ .. من کجای این دنیای کوچکش قدم می زدم؟ .. کجا بودم؟؟؟؟
دستم را روی سینه اش گذاشتم تا هلش دهم .. بلکه .. بلکه تمام شود!
بیشتر .. به من چسبید و .. مرا به دیوار فشار داد و .. به زور .. لب زد : تکون نخور! .. ن..می..خواد قهرمان بازی .. دربیاری)
سرم در سینه اش فرو رفته بود و .. نمی توانستم هیچ کاری انجام دهم ..
به زور .. دستم را بالا آوردم و .. به پهلوهایش کوبیدم .. بلکه .. کنار برود .. اما .. با دستی که دور بازویم تبدیل به چنگ شد .. به غلط کردن افتادم ..
نفسش بیرون نمی آمد و .. تقلا می کرد نفس بکشد ..
همانجور ..که .. در سینه اش محفوظ بودم .. جیغ کشیدم : یـــــــــــا خـــــــــــدا .. مــــــــی بیــــــــنی منــــــو؟)
ه..هنوز..صدای..
با شل شدنش .. دستان لرزانم را بلند کردم و .. زیر بازوهایش انداختم ..
بلکه .. اگر افتاد .. با سر نیفتد ..
صدای گریه ی من .. بلند تر از صدای شلیک بود! .. صدای شکستن من .. بلند تر از صدای شلیک بود .. صدای در ذهنم برای .. صدا زدن خدا .. بیشتر از صدای شلیک ها بود اما .. هیچکدام شنیده نشد!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۳۳
هنوز .. اشک می ریختم .. هنوز زار می زدم که .. آرام خندید و .. گفت : تهشم .. اعتراف نکردی!)
سرم را به سینه اش چسباندم و .. جیغ کشیدم : خیلی ...دوست دارم .. خیلی)
اما .. فکر کنم نشنید! ... چون .. هنوز ضحبتم تمام نشده بود که .. دو زانو روی زمین فرو آمد!
رو به رویش دو زانو نشستم و .. صورتم را به صورتش چسباندم و .. کنار گوشش اسمش را فریاد کشیدم! .. برای اولین بار !
ولی .. نشنید ..
د..دیگر .. رفته بود! .. تمام شده بود! .. زندگی ام در بیست سالگی .. جلوی چشمانم .. جان داد ..
خنده دار بود! .. آری .. خنده دار بود!
دیگر .. نمی توانست خودش را نگه دارد! .. مگر روح در بدنش بود؟
رویم افتاده بود و .. من او را .. در آغوش کوچکم جا کرده بودم! ..
امیدم این بود که .. من هم می روم و .. تمام می شود اما .. این فقط او بود که .. مرا ترک کرد!
مثل بقیه.. همه ترکم کردند .. او هم ترکم کرد! ..
اصلا خدا اینجا بود؟ .. مرا میدید ؟ .. نه نمی دید!
با صدای .. کشیده شدن چیزی روی دیوار .. سرم را بالا آوردم!
این .. پیشانی اش بود که .. روی دیوار کشیده می شد ..
گریه بس بود! .. می خواستم بخندم! .. به بدبختی ام! .. آری! بدبختی ام! ..
باید زمین می گذاشتمش! .. دیگر تنش .. بیشتر از این .. پر گلوله نشود!
دستم را زیر گردنش گذاشتم و .. او را روی زمین خواباندم !
آرام .. دستم را روی صورت خونی اش کشیدم!
من قتل غیر ..عمد کرده بودم؟ .. خنده دار بود ..
چنگی به صورتم انداختم و .. لبم را به دندان کشیدم! ..
من چه کرده بودم! ..
دستم تمام ..به خون نشسته بود! .. آرام .. آستین چادرم را .. به سر انگشتانم رساندم و .. روی صورتش را .. آرام تمیز کردم!
می خواستم .. ببینم .. این دفعه هم .. مثل قبل .. مانند بچه ها .. خفته بود؟ ..
صدای تیر اندازی .. بالا تر رفته بود! .. انگار ... من هم ..قرار. بود .. بمیرم!
آرام .. دستانش را گرفتم و .. تکانش دادم!
هنوز .. امید داشتم ..
دوباره تکان دادم اما .. جوابی نداد! .. دوباره .. دوباره صدایش زدم اما .. پاسخ ..نداد ..
آرام لب زدم : خدایا .. با من شوخی نکن! .. یــــا امـــام رضــــا)
بغضم .. پر صدا شکست .. سرم را روی سینه اش گذاشتم ..
آرام ... دستش را نزدیک خودم آوردم و .. دستم را رویش کشیدم ..
سرد سرد بود .. یا .. یا شاید دست .. من سرد بود!
نمی خواستم .. باور کنم که .. تمام شده اما .. عملم .. چیز دیگری می گفت!
آرام .. انگشتر سیاه .. درون دستش را بیرون کشیدم!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۳۳۴
ه...هنوز در حال خودم بودم که ..
صدای فریاد شخصی .. تنم را به رعشه انداخت : مهتـــــــــــاب)
ترسیده .. دستم را .. دور گردن سید حلقه کردم .. بلکه .. مرا از او جدا نسازند!
دستم را مشت کردم و .. انگشتری را در دست .. فشردم!
هر که بود .. به سرعت کنارمان زانو زد و .. مچ دستم را گرفت و .. مرا به سوی خودش کشید
آنقدر .. زورش زیاد بود که .. گره دستم را باز کرد و .. مرا نشاند ..
هنوز .. در ترس جدایی از سید .. غلت می زدم که .. سیلی محکمی .. میهمان صورتم شد ..
جوری که .. نفسم گرفت ..
وقتی .. دید زنده ام .. آرام در صورت سید خم شد و .. دو انگشتش را .. روی نبض نهاد!
قلبم در سینه میخ شده بود و .. منتظر جواب بودم اما ..
ناگهان بلند شد و .. مرا در آغوش گرفت و .. سرم را .. جایی میان سینه اش فرو کرد و .. شروع کرد به دویدن ..
و .. و... این ثانیه های اول بود که .. من مبهوت بودم .. اما .. ناگهان .. چیزی در ذهنم زنگ زد ..
من .. من داشتم از سید جدا میشدم؟ .. نه!
نه ی بزرگ داخل ذهنم .. مصادف شد ... با جیغ کشیدن و .. دست و پا زدنم!
و او .. دستش را محکم تر به دورم می پیچید و ..
من فقط اشک می ریختم و .. جیغ می کشیدم اما .. همه در سینه اش خفه میشد !
جیغ زدن .. راه خوبی نبود! .. شروع کردن به چنگ انداختن!
بلکه رهایم کند تا .. با او بمیرم!
اما .. واکنشش این بود که ..
مرا جایی میان آسفالت ها بکوبد و .. با کوبیده شدن گردنم به جدول کنار جاده .. مرا خفه کند!
و این .. تلنگری بود .. برای غرق شدن در سیاهی ..
برای .. غرق شدن در عذاب اینکه .. در این چند ماه .. دست و پا زد .. چقدر دوستم دارد و .. خواهش می کرد! .. فقط.. خواهش می کرد .. تا برای دلخوشی اش .. یک بار .. یک بار فقط .. به زبان بیاورم که .. دوستش دارم! .. و من .. نگفتم! .. دو کلمه را .. بعد آنکه .. در آغوشم جان سپرد .. به زبان آوردم!
وقتی که .. دیگر شیشه ی عمرم شکسته شده بود و .. زندگی برایم تلخ تر از زهر شده بود!
آری .. من .. از این به بعد .. بدون پشتوانه .. قرار بود .. میان طوفان قدم بزنم!
قرار بود .. بی نفس .. میان این جنگ نفس گیر .. زنده بمانم و .. چنگ بزنم و .. بشکافم دل حقیقتی را که ... آن عمر یک ساله ام را .. در دقایقی به دستان باد سپرد!
و .. اغازم .. مصادف شد .. با پایانم!
آغازی که .. نشانم داد .. از اول اشتباهی بودم! .. من .. اضافه بودم!
و .. پایانی که .. در خواب ها بازگشتش را .. می دیدم!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】