eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
725 دنبال‌کننده
26 عکس
19 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -برای‌تبادل‌و‌صحبت‌ایدی‌تون‌رو‌داخل‌ناشناس‌بذارید #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 در را بست و سویم آمد . به سختی نشستم و روسری ام را صاف و صوف کردم که گفت : پاشو ) بعد هم زیپ کاپشنش را پایین کشید و کاپشنش را در آورد . من هم از تخت پایین آمدم و کفش هایم را به پا کردم . هنوز کمی سرما خورده بودم ولی نه به وخیمی قبل . آمدم از کنارش رد بشوم که گفت : بیا اینو بپوش) نگاهی به کاپشن داخل دستش کردم و گفتم : نه خودت بپوش) انگار واقعا اعصاب نداشت که بازویم را گرفت و گفت : گفتم بپوش) و بعد کاپشن را به پشتم برد و من ترسیده کاپشن را به تن کردم . کلاهش را روی سرم گذاشت و گفت : بفرمایین) و این حرفش خیلی کنایه داشت . سوی در رفتم و از در بیرون آمدم که او هم از در خارج شد و گفت : می برمت خونه . فقط بخواب ) بعد هم جلو تر از من شروع کرد به حرکت کردن . من هم به دنبالش . تا آنکه در ماشین جاگیر شدیم . به جاده زل زده بودم و فقط منتظر بودم از شر این فرد خلاص شوم . کاش پسرک نمی رفت . این مرد کنار دستم بد کنه ای بود . حالم از ریخت و قیافه اش بهم می خورد . منتظر بودم که به خانه برویم اما اون انگار نمی خواست . چون در بازاری پارک کرد و پیاده شد . او را با نگاه دنبال کردم که کنار در من ایستاد و در را باز کرد و گفت : مادمازل آیا قصد دارن تشریف بیارن پایین؟) چرخیدم و از در پایین آمدم که قدمی عقب رفت و بعد از خارج شدنم در را بست . آمدم کاپشن را از تنم بیرون بکشم که آستین اضافی کاپشن را در دست گرفت و شروع کرد به تا کردنش به داخل . تا آنکه دستانم معلوم شد . بعد هم دو لبه ی کاپشن را بهم رساند و بندش را بست . نگاهم کرد و گفت : اینجا براشون مهم نیست تو چی بپوشی . چون اینجا ایران نیست . پس مثل آدم باهام راه بیا ) برگشت و اخمم را ندید ‌ حتی اگر هم می دید توفیری به حالم نمی کرد . چون حرکتی می زد که مرا آتشی تر می کرد . به دنبالش راه افتادم . بعد از ده دقیقه راه رفتن ، بالاخره جلوی مغازه ای ایستاد و نگاهی به آن کرد و بلافاصله داخل شد . و من هم بی حرف به دنبالش . مثل اینکه عقلش اینجا کار کرد چون قصد داشت برایم کاپشن بخرد تا مبادا یک دفعه ی دیگر او را اسیر و عبیر کنم! میان کاپشن ها راه می رفت و مرا به دنبال خودش می کشید . تا آنکه کاپشنی بیرون کشید و سویم برگشت و آن را رو به رویم گرفت و نگاهم کرد . ارام گفت : کاپشن و در بیار . ) من هم کاپشن را در آوردم که آن را گرفت و این یکی را به دستم داد . کاپشن را پوشیدم و آمدم خم بشوم تا زیپش را بالا بکشم که خم شد و دو لبه ی کاپشن را بهم رساند و زیپش را بالا کشید . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 با چشم های گرد به او زل زدم که کلاهش را روی سرم گذاشت و گفت : ببین خوشت میاد؟) و بعد به آیینه ی کنارم اشاره کرد . با کمی مکث سوی آیینه برگشتم و مودم را نگاه کردم . کاپشن یاسی بلند و گشاد . همین خوب بود . فقط همین که تنم را می پوشاند برایم کافی بود . بی حرف سری تکان دادم که گفت : درش بیار .) سری تکان دادم و کاپشن را در آوردم که آن را روی دستش گذاشت و کاپشن خودش را در آغوشم گذاشت و از کنارم رد شد . من هم کاپشن را پوشیدم و بعد از مکثی چند ثانیه ای ، خودم را به او رساندم . تا با او رسیدم مشمای کاپشن را برداشت و از در بیرون رفت و من هم به دنبالش . نگاهی به او کردم . بافت سفید نازکی پوشیده بود با یک شلوار لی سورمه ای . بی تفاوت نگاه گرفتم و نگاهم را به زمین دوختم . مهم نبود . اصلا یخ بزند . به جهنم! . ‌. . الینا با ذوق نگاهش را به صورتم دوخت و گفت : جوووون چه خوشگل شدی مامانی) بعد هم محکم سرم را در آغوش گرفت و خندید . به ذوقش خندیدم که مرا از آغوشش بیرون کشید و دستم را گرفت و سوی نیمکت حرکت کردیم . تا به نیمکت برسیم آنقدر وز وز کرد که می خواستم از همین حالا از وسط نصفش کنم . تا به نیمکت رسیدیم خودش را روی نیمکت ول داد و گفت : چه هوای خوبیه!!!) بعد هم آزاد خندید . من هم کنارش جا گرفتم که کمی سویم چرخید و آرنجش را تکیه گاه سرش قرار داد و به من زل زد . با گوشه ی چشم نگاهش کردم که لب تر کرد و گفت : راستی ...) اما ناگهانی حرفش ناقص ماند . متعجب نگاهش کردم که دیدم به چیزی محرک زل زده . نگاهش را دنبال کردم که ماشینی مدل بالا را دیدم که از داخل حیاط عبور کرد و به پارکینگ رفت . نگاه گرفتم و دیدم سری را که تا خود پارکینگ کج شده بود . بازویش را تکان دادم و گفتم : هی! کجایی؟) نگاه گرفت و صاف نشست . بعد هم نفسش را بیرون فرستاد و نوک کفشش را به زمین کوبید . یک تای ابرویم را بالا انداختم و گفتم : چی شده؟ شما که بهترشو دارین) چشم ریز کردم و منتظر عکس العملی شدم که پوفی کرد و گفت : ماشینه به جهنم ‌.... خودشو می خوام) بعد هم سرش را به سویم چرخاند و با لب و لوچه ای آویزان به من زل زد . بی توجه به قیافه اش گفتم : برو عمه تو مسخره کن . لب هایش را کج کرد و گفت : بی احساس!) بعد هم بلند شد و کیفش را برداشت . من هم بلند شدم و با برداشتن کیفم به دنبالش راه افتادم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 به سختی خودم را به او رساندم و کنارش شروع کردم به قدم برداشتن . ولی این دفعه به جای آنکه نگاهم روی زمین زوم باشد ، میخ جایی بود که الینا در حال دیدزنی اش بود . یعنی دقیقا روی مردی که ... کمی روی الینا دقیق تر شدم . نکند این دختر واقعا عاشق شده است!؟ با چشم هایی گرد به او زل زدم که بلافاصله ،با شتاب سرش را سویم چرخاند . متعجب سرم را کمی بالا آوردم که نگاهش را روی الینا دیدم . نگاه سنگینش کمی پایین آمد و این دفعه روی من زوم شد . و من همان طوری به او زل زده بودم . تا نگاهش رویم نشست ، آمدم نگاه بگیرم که آشکارا پوزخندی به سویمان پرتاب کرد و به قدم هایش سرعت بخشید . از تعجب ، چشم هایم داشت خشک میشد . همان لحظه که چشم گرفت و رفت ، ایستادم که الینا هم مجبور شد بایستد . یک قدمی به من نزدیک شد و گفت : چته؟) حرفش جوابی نداشت چون ذهنم هنوز درگیر آن مرد بود . ناگهانی چیزی از دهانم پرید که انگار نباید بیرون می آمد : ببینم تو عاشق اون مرده شدی؟) و با چشم هایی بزرگ به او زل زدم که دستش را روی دهانم گذاشت و مرا به دیوار چسباند . نگاهی دزدکی به اطراف کرد و نگاهش را به چشم هایم دوخت و گفت : آره) بعد هم قهقهه ای بلند سر داد که ... بی صدا ساکت شویی نثارش کردم که خنده اش را خورد و به من زل زد . اخم در هم کشیدم و گفتم : مگه عشق و عاشقی الکیه؟ بیشعوری نثارم کرد و همان طور که سویی قدم تند می کرد گفت : ها...نه خانوم عاشق! شما بگو عشق و عاشقی چه شکلیه؟) خودم را به او رساندم و همان طور که چشم ریز می کردم گفتم : دروغ نگو! واقعا...) دستش را روی دهانم نهاد و نگاهی به اطراف کرد و مرا سوی کلاس چرخاند و به داخل کلاس هل داد . بعد هم داخل کلاس پرید و گفت : تا اطلاع ثانوی خفه پلیز) چشم هایم را چپ کردم و ادایش را در آوردم که زبانش را بیرون فرستاد و سوی صندلی ای قدم برداشت . خودم را به او رساندم و بازویش را چنگ زدم و گفتم : داری شوخی می کنی ...) برخلاف انتظارم ، خبری از آن چشم های شیطانش نبود . نگاه اشکی اش را به چشم هایم بخیه کرد و همان طور که سعی می کرد صدایش لرزشی نداشته باشد گفت : آره! شوخی می کنم) بعد هم مقابل چشم های متعجبم خودش را روی صندلی پرت کرد و به تخته زل زد . استاد مجال فکر کردن نداد و با ورودش من مجبور شدم که روی تنها صندلی باقی مانده جای بگیرم . کیفم را روی زمین گذاشتم و بی حواس به الینا زل زدم . کاسه ای زیر نیم کاسه ی این دو تا بود! این دو عجیب به نظر می رسیدند حتی ... با صدای کوبیدن دست استاد به روی میز ، همه سکوت کردند و من هم مجبور شدم حواسم را به حرف ها و حرکات استاد بخیه کنم. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 .. چنگی به بازویش زدم و گفتم : بگو بهم . دستم را پس زد و گفت : به تو ربطی نداره) بازویش را رها کردم که بدون توجه به من به راهش ادامه داد . کلافه کوله ام را روی شانه ام صاف کردم و به او زل زدم . فکر کنم گند زده بودم! دستی به روسری ام کشیدم و خودم را روی نیمکت پرت کردم . ولی فوضولی رهایم نمی کرد . به نظرم این دو یک صنمی با یکدیگر داشتند. فقط نمی دانستم چه صنمی. کوله ام را در آغوش گرفتم و از سردی هوا ، هایی میان دستانم کردم و هر دو را به دهانم چسباندم . مشغول گرم کردن دست هایم بودم که الینا جلویم ایستاد . نگاهم را کمی بالا کشیدم و نگاهش کردم که پوف کشداری کرد و روی صندلی لم داد . من هم بی توجه به او هایی میان دست هایم کردم که دستش را به شانه ام کوبید . با چشم هایی گرد سویش برگشتم و با درد گفتم : بیشعــــور لگنم نصف شد) الینا از خنده سویم پرتاب شد و شروع کرد به قهقهه زدن . دستی به پهلویم کشیدم که گفت : چه ربطی به لگنت داشت . چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : خیلی ربط داشت . ) به قهقهه اش پایان داد و همان طور که به طور مزاح دست روی سرم می کشید گفت : اوخی اوخی . بمیرم مامانی. ببخشید) بعد هم جلو آمد و لب هایش را به لپم چسباند که با چشم هایی گرد گفتم : هوووییی. ماچ فقط برا شوهره. نه برا تو) ادایم را در آورد و به حالت قبلش بازگشت . چند لحظه ای میانمان سکوت حکم فرما شد که او ناگهانی گفت : شوهرت چجوری گرفتت) از این حرفش به خنده افتادم . تا خنده ام را دید به تته پته افتاد : ام..چیزه.. منظورم اینه که سنتی ازدواج کردین یا نه .) چند لحظه ای نگاهش کردم و آرام گفتم : دوسم داشت . پا برهنه میان حرفم پرید و گفت : تو چی؟ نه آرامی زمزمه کردم و مجبور شدم به دروغ بگویم : چون شرایطش خوب بود قبولش کردم. پکر خودش را عقب کشید و گفت : یعنی تموم؟ ... خانوم عاشق! نه ای زمزمه کردم و گفتم : منم خیلی دوسش داشتم .) کمی سمتم خم شد و آرام گفت : چقد باهم زندگی کردین؟ جواب شنید : هفت یا هشت ماه .) دستش را به دور بازویم پیچید و گفت : داری دروغ میگی .) سرم را به معنی نه تکان دادم که گفت : چرا مرد؟) چه می گفتم؟ می گفتم خودم کشتمش؟ ..به خاطر من مرد ؟ مکثم داشت طولانی میشد و او نگاهش نافذ تر .. سرانجام به این نتیجه رسیدم که بگویم : تصادف کرد) انگار انتظار نداشت . خودم هم انتظار اینچنین پاسخی نداشتم . دستانش را دور شانه ام پیچید و آرام گفت : ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 مهم اینه که بچه تو یادگارون ازش داری) چه راحت از همه چیز می گذشت! انگار که مرگ او چیزی نباشد! آرام گفت : ببینم ، اون مجبورت کرد حجاب کنی.) با چشم هایی گرد به او زل زدم که کمی خودش را عقب کشید و گفت : سواله! سرم را به معنی نه تکان دادم و گفتم : با اجبار نمیشه کاری رو انجام داد . من اگه حجاب می کنم به خاطر اینکه دوسش داشتم و از اولم با این اعتقاد بزرگ شدم .) خودش را عقب کشید و پایش را از میان فاصله ی بین پشتی و کفه ی نیمکت عبور داد و آرنجش را تکیه گاه کرد و گفت : دوست دارم منم درکت کنم) سرش را روی چانه ام گذاشت و گفت : ایران جای خوبیه . مخصوصا برای تو) حرف هایش برایم خنده دار بود . او می گفت ایران جای خوبیست! آری ، جای خوبی بود که به جای آنکه در کشور خودم امنیت داشته باشم اینجا امنیت داشتم . آری ، جای خوبی بود .. منظورش برایم واضح بود . او منظورش هیئت ها و مساجد بود . شانه ای بالا انداختم و گفتم : اینجا هم هیئت و مسجد پیدا میشه . نگران نباش) ابرویی بالا انداخت و گفت : تو که راست میگی! عممه اینجا ۱۴ سال زندگی کرده) بعد دستی به ریش های نداشته اش کشید. قیافه ام را مثل او کردم و گفتم : وای مامان جون! چه ربطی داشت؟) پشت چشمی نازک کرد و حالتش را درست کردو دوباره لم داد . نگاهش کردم که پوفی کشید و گفت : ببینم دختره یا پسره؟ پاسخ شنید : دختره) اوقی کشداری گفت و گفت : کاش باباش می دیدش..) تا آمدم در هم بروم بلافاصله گفت : اسمم داره؟ فکم را منقبض کردم و گفتم : دیگه بیا شجره نامه مم در آر! پشت چشمی نازک کرد و گفت : آهان! این یعنی به تو چه؟ به پشتی نیمکت تکیه کردم و گفتم : نه . اسم نداره. ولی تو هم فوضول نباش) به تو چه ای نثارم کرد و کمی نزدیک تر آمد و هیز گفت : ببینم اسم داداشات چیه؟) کمی آن ور هلش دادم و گفتم : خجالت بکش بیشعور . ) بلند خندید و دستش را به شانه ام کوبید و چانه اش را روی شانه ام نهاد . من هم بی توجه به او به رو به رو زل زدم . دانه های کوچک برف ، خیلی آرام روی زمین می نشستند . و این اولین برفی بود که بعد از چند سال بود می دیدم . و کم کم داشت یکسال میشد! یک سال! خیلی زود گذشت . بی او ‌... دیر سپری شد . خیلی زود گذشت آن روز هایی که با هم بودیم . منطق اتفاقات خوب این است که خیلی زود بگذرند. ولی من این منطق را درک نمی کنم ... نفسش را کنار صورتم بیرون فرستاد و گفت : شاید ی روز مفصل برات تعریف کردم ... ) تلخ خندید و دست هایش را روی شانه ام تکیه گاه کرد و ادامه داد : از اون ... از خودم .. از همه چی) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 خمیازه ای کشیدم و به خودم در آیینه زل زدم . تنها چیزی که به چشم می خورد ، تک گوشواره ای بود که روی گوشم بود و آن یکی معلوم نبود کجا بود . دستی میان موهای پریشانم کشیدم که دستش دور کمرم حلقه شد و سرش روی شانه ام آمد . نگاهی به من و خودش درون آیینه کرد و با کمی مکث گفت : اون یکی گوشواره ت کو؟) دستی روی گوشم کشیدم و پاسخی ندادم . نفسش را بیرون فرستاد و حلقه ی دستش را باز کرد و عقب رفت . دستی لای موهای پریشانش کشید و گفت : بریم بیرون؟) هنوز برف می بارید . دوست داشتم میان برف ها قدم بزنم اما ... سویش بازگشتم و گفتم : دوست دارم ولی فکر نکنم اجازه بده) لب و لوچه اش را کج و معوج کرد و گفت : غلط کرده) بعد هم کش دور دستش را دور موهایش پیچاند و مقابل چشم های پر سوالم از در اتاق بیرون رفت . دو ابرویم را بالا انداختم و با چنگ زدن روسری ام از در اتاق خارج شدم . اما فکر کنم دیر شده بود ، چون الینا در اتاق چشم آبی را باز کرده بود و تا کمر در اتاق بود . کمی جلوتر رفتم که صدایشان به گوشم رسید . : میاد چشم آبی : نمیاد _:می برمش) صدایی از جانب چشم آبی بلند نشد . الینا بعد از کمی وقفه ، از در بیرون آمد که در کامل باز شد و چشم آبی نمایان شد . کمی خم شد و گفت : نمی بریش. جلوی منم اینجوری نگرد) و با انگشت اشاره اش به سر تا پای الینا ، بدون آنکه چشم از چشم های الینا بگیرد ، اشاره کرد . الینا هم بدون مجال گفت : می برمش . ) بعد هم از جلوی چشم های چشم آبی کنار رفت و از کنارم گذشت . چشم آبی نگاهی به من انداخت که به سرعت روسری ام را بستم که گفت : دوست داری بری؟) کمی مکث کردم و سرم را تکان دادم . او هم همان طور که چشم می گرفت سوی در اتاق برگشت و همزمان گفت : زبونتو موش خورده؟) بعد هم داخل شد و در را بست . منم هم بی توجه به حرفش برگشتم که قیافه ی حق به جانب الینا را که به چهارچوب در تکیه کرده بود را دیدم . با ابرو به در اشاره کرد و گفت : هاپو به این خوشگلی ندیده بودم که دیدم) با چشم هایی گرد سرم را به سوی در متمایل کردم که شانه ای بالا انداخت و وارد اتاق شد . سری از تاسف برایش تکان دادم که در اتاق باز شد و چشم آبی بیرون آمد . کاپشنش را روی ساعدش انداخته بود و نگاهش مرا می کاوید . روسری ام را کیپ تر کردم که گفت : وقت داری بپوش لباساتو) کاش میشد لب و لوچه ام را برایش کج کنم ولی چون می دانستم بعد از این حرکت تا آخر عمرم کج می ماند ، جرئت اینچنین کاری را نداشتم . از انجایی که بی عقلی کرده بودم و موهایم از پشت باز بود ، عقب عقبکی به سوی در اتاق حرکت کردم که آرام گفت : آدم همینجوری نمیاد بیرون) بعد هم رو گرفت و خودش را داخل آشپزخانه پرت کرد. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 لب هایم را برایش کج کردم و سریع داخل اتاق پریدم و در را بستم . الینا در حال شانه کردن موهایش بود . کمی جلو تر رفتم و گفتم : اونم باهامون میاد ) نگاهی به من انداخت و پکر گفت : دروغ نگو) سرم را به علامت نه به طرفین تکان دادم که شانه را در سینه ام پرت کرد و گفت : می فهمی پاچه می گیره؟ چشم گرد کردم و برای آنکه زنده بماند گفتم : هوی! داداشمه ها!) لب هایش را کج کرد و گفت : من اون یکی رو بیشتر دوست دارم) شانه را به کمرش کوبیدم و گفتم : تو غلط کردی) خاک بر سرتی نثارم کرد و شانه را دوباره روی موهایش کشید . خلاصه برای یک ربع چیزی میانمان رد و بدل نشد و بالاخره من آماده شدم . الینا بلند شد و در حالی که صلواتی کلفت ختم می کرد مرا سوی در هل داد و وقتی تمام شد گفت : عروس کی بودی تو) چشم و ابرو کشیدم و سرم را کمی تکان دادم که خندید و در را باز کرد . با بیرون رفتنمان ، او هم بلند شد و با نگاهش سر تا پایمان را رصد کرد . بعد هم بدون واکنشی برق ها را خاموش کرد و ما هم سوی در حرکت کردیم . منتظر حضرت والا، جلوی در ساختمان تکیه کرده بودیم و نظاره گر دانه های برف بودیم . لحظاتی سکوت بینمان حکم فرما شده بود که الینا آن را شکافت . : تو عجیبی . مثل اون دخترایی که توی ایران دیدم نیستی! تو فرق داری. (خندید و ادامه داد) نمی دونم چه فرقی! شاید چون تو خیلی آرومی .. زود راه میای ..) حرفی نزدم که او هم سکوت کرد و چند ثانیه بعد ناگهانی گفت : مامان بابات کجان؟) چه می گفتم؟ راستش را می گفتم؟ چیزی از خودم می ساختم؟ چه می کردم؟ مکثم طولانی شده بود که بالاخره در باز شد و او بیرون آمد . نفسم را بیرون فرستادم که در را بست و بی توجه به ما سوی ورودی کوچه حرکت کرد . الینا ایش کشداری کرد و گفت : بی شعور تر از این من ندیده بودم سری تکان دادم و در جوابش گفتم : اتفاقا خیلی م خوبه . مثل ی سریا هیز نیست) بعد هم با چشم های وق زده ام براندازش کردم که مشتی به بازویم کوبید و دستم را کشید . تقریبا پشتش بودیم که الینا زبانش را برای پشت چشم آبی بیرون آورد . ریز خندیدم که سرش را کنار گردنم آورد و گفت : اسمش چیه هاپو خوشگله) با ارنجم به پهلویش کوبیدم که نیشگونی از بازویم گرفت که مصادف شد با برگشتنش سویمان. خودمان را جمع و جور کردیم که نگاهش را به الینا داد و گفت : کجا می خواین برین؟ الینا هم در جوابش به طور آهنگین گفت : می خوام برم دریا کنار . دریا کنار هنــوز قشنگه) بعد هم مچ دستم را کشید و به سمت راست خیابان راه کج کرد . کمی که دور شدیم با ذوق گفت : یـــسسس . دلم خنک شد) سری از تاسف برایش تکان دادم که قدم هایش را تند تر کرد و راه افتاد . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 شاید دو ساعتی از گشت و گذارمان در سوراخ سمبه های مرکز خریدی گذشته بود که الینا خانوم منت بر سرمان گذاشت و بعد یک پیاده روی مفصل و دید زدن لباس های مختلف ، تصمیم گرفت که یکی از آنها را بپوشد . فک منقبض کردم و با غیض گفتم : یا همین و می پوشی یا سرتو می کنم تو همون بخاری کنار پای اون اقاهه. کدومش؟) ناگهانی روی گونه ام را بوسید و گفت : تو رو ب.س می کنم ) نیشگونی از بازویش گرفتم که خودش را داخل اتاق پرو پرت کرد و در را بست . به اتاقک تکیه زدم که چشم آبی کمی نزدیک تر آمد و گفت : تو نمی خوای چیزی بخری) بی میل نه ای زمزمه کردم که بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و مشغول چرخ زدن میان رگال ها شد . چند دقیقه ای صبر کردم و کلافه به در کوبیدم و گفتم : الینا! مردی؟) در ناگهانی باز شد و من چند قدمی به عقب رفتم . آمدم با اخم و تخم به الینا بتوپم که نگاهم روی مرد آشنای درون اتاق پرو ثابت ماند . این ...همان مردی بود که در دانشگاه .. مرد نگاهی به من انداخت و به زبان خودش گفت : الینایی اینجا نیست) بلافاصله در اتاق کناری باز شد و بعد هم صدای الینا به گوش رسید ‌ : مهتاب . قدم رنجه بفرما بیا اینجا) متعجب چند باری پلک زدم که نگاه سنگین مرد ، جسمم را سنگین کرد . ببخشیدی زمزمه کردم و سوی اتاقک رفتم و بی حواس به الینا زل زدم . الینا با ذوق گفت : خوبه؟ خوشگله؟) من هنوز در بحر آن مرد بودم . حس خوبی به این مرد نداشتم او ... با تکان خوردن دستش جلوی چشم هایم ، پراندم : اره ...عا..لیه..عالیه) و سرم را کمی برگرداندم که مرد از اتاقک بیرون آمد . از اتاق فاصله گرفتم و بی صدا گفتم : زود بپوش بریم ) بعد هم در را بستم که مرد از کنارم عبور کرد و سوی میز فروشنده رفت . هنوز هم نظاره گر راهش بودم که سویم بازگشت و پوزخندی غلیظ تحویلم داد و به فارسی لب زد : به امید دیدار ..خانوم مهتاب) بعد هم دست هایش را در جیبش فرو برد و رو گرفت . متعجب چند باری پلک زدم که چوب لباسی ای در آغوشم پرت شد و مرا سوی الینا کشاند . الینا دست به کمر زد و گفت : کدوم گوری هستی؟ باز اون هاپو چی بهت گفت ) لبم را به دندان کشیدم که چشم آبی گفت : خانوم! احترام خودتو نگه دار! الینا هم توپید : حرف راسته. می خوای قبولش کن می خوای نکن. چشم آبی فک منقبض کرد و گفت : منم می تونم صفات زیادی به شما بچسبونم!) الینا بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و بی توجه به ما سوی میز فروشنده رفت تا لباس را حساب کند . نگاه من هم بدرقه ی راهش شد اما .. جایی میان آن دو ثابت ماند . مرد و الینا کنار هم ایستاده بودند و الینا متوجه حضور مرد شده بود اما ... چشم آبی از کنارم رد شد و سوی الینا رفت . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 متعجب ، از حرکت چشم آبی چند قدمی سویشان رفتم که چشم آبی آستین لباس الینا را گرفت و او را با خود سوی در کشید . من هم از بین نگاه های سنگین مردم عبور کردم و از در بیرون رفتم . با دیدنشان سویشان پا تند کردم که چشم آبی با دیدنم مچ دستم را محکم گرفت و رو به الینا گفت : زودتر بیاید بریم . ) بعد هم مرا به دنبال خودش کشید . منگ نگاهم به چشم آبی بود که الینا سویمان دوید و جلوی چشم آبی ایستاد : من می خوام اون لباس رو بخرم و شما هم نمی تونی مانع بشی! به خاطر اون حرف اینجوری ابرومون رو نبر!) متعجب از صدای بلند الینا ، دست روی دهانم گذاشتم که بلافاصله دست چشم آبی بلند شد بهر کاری مجهول که ... شانه اش به عقب کشیده شد . و من هم با او به عقب کشیده شدم و روی زمین پرت شدم . ترسیده به سرعت نشستم و به مرد آشنایی که چشم آبی را عقب کشیده بود زل زدم که چشم آبی خم شد و مرا از بازویم کشید و بلندم کرد . او همانی بود که ... الینا با چشم هایی گرد به مرد روبه رویش زل زده بود و نگاهش بین آن دو رد و بدل می‌شد . چشم آبی دستم را رها کرد که ... چیز عجیبی رخ داد . مرد قرمز با فکی منقبض کشیده گفت : امین!) بعد هم چشم آبی را در آغوش گرفت . چشم آبی هم مرد را در آغوش گرفت . متعجب چند قدمی به الینا نزدیک شدم که مرد چشم آبی را از اغوشش بیرون کشید و گفت. : انتظار نداشتم اینجا ببینمت) چشم آبی هم همچون او فک منقبض کرد و گفت : منم!) در چهره هایشان نفرت بیداد می کرد اما ... الینا مچ دستم را محکم گرفت که نگاه کرد رویمان چرخید . اشاره ای به ما کرد و گفت : جالبه!) و با نگاهی پر معنا به چشم آبی زل زد . چشم آبی نگاه آتشینش را به مرد دوخت و گفت : منم انتظار نداشتم) مرد تای ابرویی بالا انداخت و بی پروا گفت : داشتم می دیدم که دس..) اما صدای عجیبی که در مرکز خرید پیچید حرفش را برید . همه متعجب به بلندگو های کنار سالن ها زل زده بودیم که.. مرد ناگهانی زمین خورد و چشم آبی به سویمان دوید و مرا از بازو گرفت و الینا را از آستین لباسش. و هر دویمان را به سرعت از مرکز خرید بیرون برد . تمام مردم از مرکز خرید بیرون ریخته بودند زیرا صدای آژیر زلزله بد ترسانده بودتشان. و من هم تا هوای سرد به صورتم خورد فهمیدم که زلزله آمده است! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ترسیده به جمعیت مواج رو به رویم زل زدم . منگ بودم و نمی دانستم باید چکار کنم . وضعیتی که درش قرار گرفته بودم موجب شده بود نتوانم تشخیص بدهم که الان باید کجا باشم و چه کنم! با کشیده شدن بازویم چند قدمی عقب آمدم که صدای بلند چشم آبی باعث شد خفیف به خود بلرزم! : زودباش!.. کجایی؟) به سرعت سویش برگشتم که با دو دستش مرا از بازو بلند کرد و شروع کرد به دویدن . و من هم آن بالا معلق بودم و هر لحظه منتظر بودم که یکی از ساختمان ها روی سرمان خراب شود . تقریبا از جمعیت دور شده بودیم که در حرکتی ناگهانی مرا محکم در آغوش گرفت و با صدایی بلند به الینا گفت : بدو! زودباش) نمی دانم چقدر گذشته بود که صدای جیغ الینا باعث شد از آن صحنه های تار و مبهم لحظات بیرون بیایم و موقعیتم را درک کنم . چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دوباره صدای جیغ الینا در مغزم اکو شد! من هم ترسیده جیغی کشیدم و آمدم راه به اشک هایم دهم که چشم آبی بلند گفت : ساکت . ) و راه رفته را برگشت و مچ دستم را محکم گرفت و تکانی داد تا برای شنیدن حرفش آماده باشم . بیشتر در خودم جمع شدم که گفت : زلزله ای در کار نیست .) بعد هم مرا روی زمین کنار الینا نشاند . ترسیده سرم را به سوی الینا چرخاندم که خونی که از پایش می چکید نگاهم را به خود بخیه کرد . چهارزانو کمی خودم را سوی الینا کشیدم و دستم را زیر چانه اش گذاشتم و با صدایی که از گلویم به زور بیرون می آمد گفتم : خوبی؟) انگار منتظر همین بود که مرا محکم در آغوش کشید و شروع کرد به هق و هق کردن . دستم را پشت گردنش نهادم . فهمیدن دردش زیاد سخت نبود! آن مرد را جایی که نباید دیده بود . و... هنوز یک دقیقه نشده بود که بازویم توسط چشم آبی کشیده شد و مرا از آغوش الینا بیرون کشید . و بلافاصله گفت : پاشید بریم . ی زخم کوچیکه همین!) و با انگشتش به زخم اشاره کرد و بلند شد ، و همزمان با بلند شدنش مرا هم بالا کشید . به سختی روی پاهای بی حسم ایستادم و به سختی سوی الینا خم شدم و دستش را گرفتم . او هم به اشک هایش خاتمه داد و بلند شد . چیزی از بلند شدنش نگذشت که چشم آبی رو به من گفت : کاپشنت کو؟) متعجب به خودم نگاهی انداختم و کمی بعد سکوت کردم! او هم کلافه نفسش را بیرون فرستاد و کاپشنش را از تنش در آورد و روی شانه هایم انداخت . لب تر کردم و آمدم اعتراض کنم که با چشم هایش برایم خط و نشان کشید که الان وقتش نیست . لب هایم را به دندان کشیدم و چشم گرفتم و کاپشن را به تن کردم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 او هم دست در جیب هایش فرو برد و همان طور که نفسش را بیرون می فرستاد شروع کرد به حرکت . و کمی بعد هم گفت : زود باشید) و پشت کرد و با قدم هایی بلند شروع به حرکت کرد . منتظر نگاهم را به الینا دوختم که مچ دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشید . .. قوطی الکل را به دستم داد و با گذاشتن دستمالی در کف دستم ، انگشت اشاره اش را به طرف الینا گرفت و گفت : زخمش و با این تمیز کن . ) سری تکان دادم که کاپشنش را از روی مبل برداشت و به داخل اتاقش رفت . به سختی خودم را جلوی پای الینا کشیدم و شروع کردم به تمیز کردن قسمت زخمی اش . تمام بدنم شل و ول شده بود . حس این را داشتم که دارم بی هوش می شوم! نمی دانم به خاطر سرما بود یا آن ترس یک هویی که به من وارد شد . یا آنکه رفتار های عجیب این مرد! الینا کمی سویم خم شد و گفت : اون... دا..داشت و از کجا می شناخت) با شنیدن صدای مرتعشش ، نگاهم را بالا کشیدم و به چشم هایش زل زدم . چشم هایش از صدایش مرتعش تر بود! قوطی الکل و دستمال را کنار گذاشتم و دستش را گرفتم و آرام گفتم : منم نمی دونم) نفسش را بیرون فرستاد و به مبل تکیه کرد و به من زل زد . به وضوح بغضی که در گلویش ریشه کرده بود را می دیدم! تکانی به دستش دادم و گفتم : بگو ببینم چی شده؟) بعد هم از مقابل پایش بلند شدم و کنارش نشستم که روی شکمش خم شد و آرنجش را روی زانو هایش نهاد و سرش را در دستانش گرفت . آرام بازویش را گرفتم که دستم را پس زد و بلافاصله شانه هایش به لرزه افتاد . کمی خودم را جلو کشیدم و دستم را دور شانه اش پیچیدم و کنار گوشش گفتم : چی شده؟) طره ای از موهایش را کنار زد و دستی روی گردنش کشید و لب زد : الان نمی تونم) خودم را عقب کشیدم و بلند شدم و با نفس گفتم : هر وقت خواستی می تونی باهام حرف بزنی) و بعد به آشپز خانه رفتم و چای را درون فنجان ریختم و از داخل کشو چسب زخمی برداشتم و با برداشتن چای از پذیرایی خارج شدم . هنوز هم در همان حالت بود . و این حالت نشان دهنده ی ماجراهای خوبی نبود! چای را روی میز نهادم و کنار پایش زانو زدم و چسب زخم شکلکی را روی زخمش چسباندم . کمی روی چشم زخم دقیق شدم و چند ثانیه بعد با ذوق گفتم : اوقـــی! شی ناناسه! ) بعد هم دستم را روی چسب زخم کشیدم که او هم سرش را روی سرم گذاشت و به چسب زخم زل زد . نگاهی به چشم هایش کردم و گفتم : بچم میگه بکنمش برا اون نگهش دارم) پشت چشمی نازک کرد و گفت : این همه چیز تو دنیا ریخته اد چش بچه ی تو این چسب و زخم و گرفته؟) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 چپ چپ نگاهش کردم و بلند شدم . بعد هم دست به سینه زدم و گفتم : اره . حرفیه ؟) بلند شد و او هم دست به سینه زد و گفت : اره! حرفیه) بعد هم خندید و مرا در آغوش گرفت . .‌. کلید را داخل در چرخاندم و در را هل دادم که سرمای زیادی به صورتم برخورد کرد . لبه های ژاکتم را بهم چسباندم و با در آوردن دمپایی هایم ، داخل خانه شدم و در را پشت سرم بستم . دستی انداختم و کلید برق را زدم و بلافاصله بعد روشن شدن خانه ، سوی شوفاژ درون پذیرایی حرکت کردم و روشنش کردم . در همین حین ، صدای وحشتناک پکیج در خانه پیچید . نگاهم را در خانه چرخاندم و زمزمه کردم : پشمک!) چند باری پلک زدم و دور خودم چرخیدم! به احتمال زیاد باید حیوان خانگی می بود . البته امیدوارم از آن خوب های بدون خطرش! اسمش که بد بودنش را نشان نمی داد . ولی از پسرک هر چیزی سر می زد . مستأصل سوی اتاق قدم برداشتم و با بسم اللهی دستگیره ی در را پایین کشیدم و سرم را داخل بردم . چیزی معلوم نبود ، برای همین در را کامل باز کردم و ورود کردم . پس از روشن کردن چراغ ، نگاهم را در اتاق چرخاندم که صدای عجیبی مو به تنم سیخ کرد . از ترس نفسم را حبس کردم و در اطراف دقیق تر شدم که دوباره همان صدا آمد . اما نزدیک تر . کمی جلو تر رفتم و آمدم دهان باز کنم که چیز پر مو و سنگ مانندی به پایم خورد که موجب شد جیغ ترسناکی بکشم و یک قدم به عقب بروم . با چشم های گرد ، به خرگوش جلوی پایم زل زدم و با کمی مکث ، نفسم را بیرون فرستادم و لب زدم : پس پشمک تویی) خرگوش فینگیلی و بامزه ی سفیدی بود که گوش هایش کنارش افتاده بود و قیافه اش را خیلی بامزه می کرد . به سختی روی زمین زانو زدم و آرام آن را در دستانم گرفتم و به سوی خودم کشیدم ‌. ناخودآگاه تکانی به آن دادم و با نیشی باز گفتم : آ خودا. چیقد تو ناناسی) تکانی به خودش داد که آن را در آغوشم گرفتم و بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم و سر وقت یخچال رفتم. بعد از پیدا کردن برگی کاهو ، بیخیال گشتن شدم و آن را به دست خرگوش دادم و سوی اتاق رفتم تا محفظه اش را بیابم . نگاهم را در اتاق چرخاندم و ناخودآگاه وسایل را زیر نظر گرفتم . یک تخت و یک کمد و یک میز تحریر و دو قفسه ی سراسری که تقریبا رویش پر بود از کتاب های بزرگ و قطور و چند قاب عکس . با دیدن قفسی که روی میز تحریر بود سویش حرکت کردم و نگاهی به درون قفس انداختم . نگاهی به خرگوش در آغوشم کردم و آرام گفتم : برخلاف همه ی عمرم امیدوارم تو پسر باشی) بعد هم آن را در آغوشم جا به جا کردم و در قفسش را باز و بسته کردم و نگاهی درونش انداختم که چیزی نظرم را جلب نکرد . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac