⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۵۸
در را بست و سویم آمد .
به سختی نشستم و روسری ام را صاف و صوف کردم که گفت : پاشو )
بعد هم زیپ کاپشنش را پایین کشید و کاپشنش را در آورد .
من هم از تخت پایین آمدم و کفش هایم را به پا کردم .
هنوز کمی سرما خورده بودم ولی نه به وخیمی قبل .
آمدم از کنارش رد بشوم که گفت : بیا اینو بپوش)
نگاهی به کاپشن داخل دستش کردم و گفتم : نه خودت بپوش)
انگار واقعا اعصاب نداشت که بازویم را گرفت و گفت : گفتم بپوش)
و بعد کاپشن را به پشتم برد و من ترسیده کاپشن را به تن کردم .
کلاهش را روی سرم گذاشت و گفت : بفرمایین)
و این حرفش خیلی کنایه داشت .
سوی در رفتم و از در بیرون آمدم که او هم از در خارج شد و گفت : می برمت خونه . فقط بخواب )
بعد هم جلو تر از من شروع کرد به حرکت کردن .
من هم به دنبالش .
تا آنکه در ماشین جاگیر شدیم .
به جاده زل زده بودم و فقط منتظر بودم از شر این فرد خلاص شوم .
کاش پسرک نمی رفت .
این مرد کنار دستم بد کنه ای بود .
حالم از ریخت و قیافه اش بهم می خورد .
منتظر بودم که به خانه برویم اما اون انگار نمی خواست .
چون در بازاری پارک کرد و پیاده شد .
او را با نگاه دنبال کردم که کنار در من ایستاد و در را باز کرد و گفت : مادمازل آیا قصد دارن تشریف بیارن پایین؟)
چرخیدم و از در پایین آمدم که قدمی عقب رفت و بعد از خارج شدنم در را بست .
آمدم کاپشن را از تنم بیرون بکشم که آستین اضافی کاپشن را در دست گرفت و شروع کرد به تا کردنش به داخل .
تا آنکه دستانم معلوم شد .
بعد هم دو لبه ی کاپشن را بهم رساند و بندش را بست .
نگاهم کرد و گفت : اینجا براشون مهم نیست تو چی بپوشی . چون اینجا ایران نیست . پس مثل آدم باهام راه بیا )
برگشت و اخمم را ندید
حتی اگر هم می دید توفیری به حالم نمی کرد .
چون حرکتی می زد که مرا آتشی تر می کرد .
به دنبالش راه افتادم .
بعد از ده دقیقه راه رفتن ، بالاخره جلوی مغازه ای ایستاد و نگاهی به آن کرد و بلافاصله داخل شد .
و من هم بی حرف به دنبالش .
مثل اینکه عقلش اینجا کار کرد چون قصد داشت برایم کاپشن بخرد تا مبادا یک دفعه ی دیگر او را اسیر و عبیر کنم!
میان کاپشن ها راه می رفت و مرا به دنبال خودش می کشید .
تا آنکه کاپشنی بیرون کشید و سویم برگشت و آن را رو به رویم گرفت و نگاهم کرد .
ارام گفت : کاپشن و در بیار . )
من هم کاپشن را در آوردم که آن را گرفت و این یکی را به دستم داد .
کاپشن را پوشیدم و آمدم خم بشوم تا زیپش را بالا بکشم که خم شد و دو لبه ی کاپشن را بهم رساند و زیپش را بالا کشید .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۵۹
با چشم های گرد به او زل زدم که کلاهش را روی سرم گذاشت و گفت : ببین خوشت میاد؟)
و بعد به آیینه ی کنارم اشاره کرد .
با کمی مکث سوی آیینه برگشتم و مودم را نگاه کردم .
کاپشن یاسی بلند و گشاد .
همین خوب بود .
فقط همین که تنم را می پوشاند برایم کافی بود .
بی حرف سری تکان دادم که گفت : درش بیار .)
سری تکان دادم و کاپشن را در آوردم که آن را روی دستش گذاشت و کاپشن خودش را در آغوشم گذاشت و از کنارم رد شد .
من هم کاپشن را پوشیدم و بعد از مکثی چند ثانیه ای ، خودم را به او رساندم .
تا با او رسیدم مشمای کاپشن را برداشت و از در بیرون رفت و من هم به دنبالش .
نگاهی به او کردم .
بافت سفید نازکی پوشیده بود با یک شلوار لی سورمه ای .
بی تفاوت نگاه گرفتم و نگاهم را به زمین دوختم .
مهم نبود .
اصلا یخ بزند . به جهنم!
.
.
.
الینا با ذوق نگاهش را به صورتم دوخت و گفت : جوووون چه خوشگل شدی مامانی)
بعد هم محکم سرم را در آغوش گرفت و خندید .
به ذوقش خندیدم که مرا از آغوشش بیرون کشید و دستم را گرفت و سوی نیمکت حرکت کردیم .
تا به نیمکت برسیم آنقدر وز وز کرد که می خواستم از همین حالا از وسط نصفش کنم .
تا به نیمکت رسیدیم خودش را روی نیمکت ول داد و گفت : چه هوای خوبیه!!!)
بعد هم آزاد خندید .
من هم کنارش جا گرفتم که کمی سویم چرخید و آرنجش را تکیه گاه سرش قرار داد و به من زل زد .
با گوشه ی چشم نگاهش کردم که لب تر کرد و گفت : راستی ...)
اما ناگهانی حرفش ناقص ماند .
متعجب نگاهش کردم که دیدم به چیزی محرک زل زده .
نگاهش را دنبال کردم که ماشینی مدل بالا را دیدم که از داخل حیاط عبور کرد و به پارکینگ رفت .
نگاه گرفتم و دیدم سری را که تا خود پارکینگ کج شده بود .
بازویش را تکان دادم و گفتم : هی! کجایی؟)
نگاه گرفت و صاف نشست .
بعد هم نفسش را بیرون فرستاد و نوک کفشش را به زمین کوبید .
یک تای ابرویم را بالا انداختم و گفتم : چی شده؟ شما که بهترشو دارین)
چشم ریز کردم و منتظر عکس العملی شدم که پوفی کرد و گفت : ماشینه به جهنم .... خودشو می خوام)
بعد هم سرش را به سویم چرخاند و با لب و لوچه ای آویزان به من زل زد .
بی توجه به قیافه اش گفتم : برو عمه تو مسخره کن .
لب هایش را کج کرد و گفت : بی احساس!)
بعد هم بلند شد و کیفش را برداشت .
من هم بلند شدم و با برداشتن کیفم به دنبالش راه افتادم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۰
به سختی خودم را به او رساندم و کنارش شروع کردم به قدم برداشتن .
ولی این دفعه به جای آنکه نگاهم روی زمین زوم باشد ، میخ جایی بود که الینا در حال دیدزنی اش بود .
یعنی دقیقا روی مردی که ...
کمی روی الینا دقیق تر شدم .
نکند این دختر واقعا عاشق شده است!؟
با چشم هایی گرد به او زل زدم که بلافاصله ،با شتاب سرش را سویم چرخاند .
متعجب سرم را کمی بالا آوردم که نگاهش را روی الینا دیدم .
نگاه سنگینش کمی پایین آمد و این دفعه روی من زوم شد .
و من همان طوری به او زل زده بودم .
تا نگاهش رویم نشست ، آمدم نگاه بگیرم که آشکارا پوزخندی به سویمان پرتاب کرد و به قدم هایش سرعت بخشید .
از تعجب ، چشم هایم داشت خشک میشد .
همان لحظه که چشم گرفت و رفت ، ایستادم که الینا هم مجبور شد بایستد .
یک قدمی به من نزدیک شد و گفت : چته؟)
حرفش جوابی نداشت چون ذهنم هنوز درگیر آن مرد بود .
ناگهانی چیزی از دهانم پرید که انگار نباید بیرون می آمد : ببینم تو عاشق اون مرده شدی؟)
و با چشم هایی بزرگ به او زل زدم که دستش را روی دهانم گذاشت و مرا به دیوار چسباند .
نگاهی دزدکی به اطراف کرد و نگاهش را به چشم هایم دوخت و گفت : آره)
بعد هم قهقهه ای بلند سر داد که ...
بی صدا ساکت شویی نثارش کردم که خنده اش را خورد و به من زل زد .
اخم در هم کشیدم و گفتم : مگه عشق و عاشقی الکیه؟
بیشعوری نثارم کرد و همان طور که سویی قدم تند می کرد گفت : ها...نه خانوم عاشق! شما بگو عشق و عاشقی چه شکلیه؟)
خودم را به او رساندم و همان طور که چشم ریز می کردم گفتم : دروغ نگو! واقعا...)
دستش را روی دهانم نهاد و نگاهی به اطراف کرد و مرا سوی کلاس چرخاند و به داخل کلاس هل داد .
بعد هم داخل کلاس پرید و گفت : تا اطلاع ثانوی خفه پلیز)
چشم هایم را چپ کردم و ادایش را در آوردم که زبانش را بیرون فرستاد و سوی صندلی ای قدم برداشت .
خودم را به او رساندم و بازویش را چنگ زدم و گفتم : داری شوخی می کنی ...)
برخلاف انتظارم ، خبری از آن چشم های شیطانش نبود .
نگاه اشکی اش را به چشم هایم بخیه کرد و همان طور که سعی می کرد صدایش لرزشی نداشته باشد گفت : آره! شوخی می کنم)
بعد هم مقابل چشم های متعجبم خودش را روی صندلی پرت کرد و به تخته زل زد .
استاد مجال فکر کردن نداد و با ورودش من مجبور شدم که روی تنها صندلی باقی مانده جای بگیرم .
کیفم را روی زمین گذاشتم و بی حواس به الینا زل زدم .
کاسه ای زیر نیم کاسه ی این دو تا بود!
این دو عجیب به نظر می رسیدند حتی ...
با صدای کوبیدن دست استاد به روی میز ، همه سکوت کردند و من هم مجبور شدم حواسم را به حرف ها و حرکات استاد بخیه کنم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۱
..
چنگی به بازویش زدم و گفتم : بگو بهم .
دستم را پس زد و گفت : به تو ربطی نداره)
بازویش را رها کردم که بدون توجه به من به راهش ادامه داد .
کلافه کوله ام را روی شانه ام صاف کردم و به او زل زدم .
فکر کنم گند زده بودم!
دستی به روسری ام کشیدم و خودم را روی نیمکت پرت کردم .
ولی فوضولی رهایم نمی کرد .
به نظرم این دو یک صنمی با یکدیگر داشتند.
فقط نمی دانستم چه صنمی.
کوله ام را در آغوش گرفتم و از سردی هوا ، هایی میان دستانم کردم و هر دو را به دهانم چسباندم .
مشغول گرم کردن دست هایم بودم که الینا جلویم ایستاد .
نگاهم را کمی بالا کشیدم و نگاهش کردم که پوف کشداری کرد و روی صندلی لم داد .
من هم بی توجه به او هایی میان دست هایم کردم که دستش را به شانه ام کوبید .
با چشم هایی گرد سویش برگشتم و با درد گفتم : بیشعــــور لگنم نصف شد)
الینا از خنده سویم پرتاب شد و شروع کرد به قهقهه زدن .
دستی به پهلویم کشیدم که گفت : چه ربطی به لگنت داشت .
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : خیلی ربط داشت . )
به قهقهه اش پایان داد و همان طور که به طور مزاح دست روی سرم می کشید گفت : اوخی اوخی . بمیرم مامانی. ببخشید)
بعد هم جلو آمد و لب هایش را به لپم چسباند که با چشم هایی گرد گفتم : هوووییی. ماچ فقط برا شوهره. نه برا تو)
ادایم را در آورد و به حالت قبلش بازگشت .
چند لحظه ای میانمان سکوت حکم فرما شد که او ناگهانی گفت : شوهرت چجوری گرفتت)
از این حرفش به خنده افتادم .
تا خنده ام را دید به تته پته افتاد : ام..چیزه.. منظورم اینه که سنتی ازدواج کردین یا نه .)
چند لحظه ای نگاهش کردم و آرام گفتم : دوسم داشت .
پا برهنه میان حرفم پرید و گفت : تو چی؟
نه آرامی زمزمه کردم و مجبور شدم به دروغ بگویم : چون شرایطش خوب بود قبولش کردم.
پکر خودش را عقب کشید و گفت : یعنی تموم؟ ... خانوم عاشق!
نه ای زمزمه کردم و گفتم : منم خیلی دوسش داشتم .)
کمی سمتم خم شد و آرام گفت : چقد باهم زندگی کردین؟
جواب شنید : هفت یا هشت ماه .)
دستش را به دور بازویم پیچید و گفت : داری دروغ میگی .)
سرم را به معنی نه تکان دادم که گفت : چرا مرد؟)
چه می گفتم؟ می گفتم خودم کشتمش؟ ..به خاطر من مرد ؟
مکثم داشت طولانی میشد و او نگاهش نافذ تر ..
سرانجام به این نتیجه رسیدم که بگویم : تصادف کرد)
انگار انتظار نداشت .
خودم هم انتظار اینچنین پاسخی نداشتم .
دستانش را دور شانه ام پیچید و آرام گفت :
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۲
مهم اینه که بچه تو یادگارون ازش داری)
چه راحت از همه چیز می گذشت!
انگار که مرگ او چیزی نباشد!
آرام گفت : ببینم ، اون مجبورت کرد حجاب کنی.)
با چشم هایی گرد به او زل زدم که کمی خودش را عقب کشید و گفت : سواله!
سرم را به معنی نه تکان دادم و گفتم : با اجبار نمیشه کاری رو انجام داد . من اگه حجاب می کنم به خاطر اینکه دوسش داشتم و از اولم با این اعتقاد بزرگ شدم .)
خودش را عقب کشید و پایش را از میان فاصله ی بین پشتی و کفه ی نیمکت عبور داد و آرنجش را تکیه گاه کرد و گفت : دوست دارم منم درکت کنم)
سرش را روی چانه ام گذاشت و گفت : ایران جای خوبیه . مخصوصا برای تو)
حرف هایش برایم خنده دار بود .
او می گفت ایران جای خوبیست!
آری ، جای خوبی بود که به جای آنکه در کشور خودم امنیت داشته باشم اینجا امنیت داشتم .
آری ، جای خوبی بود ..
منظورش برایم واضح بود .
او منظورش هیئت ها و مساجد بود .
شانه ای بالا انداختم و گفتم : اینجا هم هیئت و مسجد پیدا میشه . نگران نباش)
ابرویی بالا انداخت و گفت : تو که راست میگی! عممه اینجا ۱۴ سال زندگی کرده)
بعد دستی به ریش های نداشته اش کشید.
قیافه ام را مثل او کردم و گفتم : وای مامان جون! چه ربطی داشت؟)
پشت چشمی نازک کرد و حالتش را درست کردو دوباره لم داد .
نگاهش کردم که پوفی کشید و گفت : ببینم دختره یا پسره؟
پاسخ شنید : دختره)
اوقی کشداری گفت و گفت : کاش باباش می دیدش..)
تا آمدم در هم بروم بلافاصله گفت : اسمم داره؟
فکم را منقبض کردم و گفتم : دیگه بیا شجره نامه مم در آر!
پشت چشمی نازک کرد و گفت : آهان! این یعنی به تو چه؟
به پشتی نیمکت تکیه کردم و گفتم : نه . اسم نداره. ولی تو هم فوضول نباش)
به تو چه ای نثارم کرد و کمی نزدیک تر آمد و هیز گفت : ببینم اسم داداشات چیه؟)
کمی آن ور هلش دادم و گفتم : خجالت بکش بیشعور . )
بلند خندید و دستش را به شانه ام کوبید و چانه اش را روی شانه ام نهاد .
من هم بی توجه به او به رو به رو زل زدم .
دانه های کوچک برف ، خیلی آرام روی زمین می نشستند .
و این اولین برفی بود که بعد از چند سال بود می دیدم .
و کم کم داشت یکسال میشد!
یک سال!
خیلی زود گذشت .
بی او ... دیر سپری شد .
خیلی زود گذشت آن روز هایی که با هم بودیم .
منطق اتفاقات خوب این است که خیلی زود بگذرند.
ولی من این منطق را درک نمی کنم ...
نفسش را کنار صورتم بیرون فرستاد و گفت : شاید ی روز مفصل برات تعریف کردم ... )
تلخ خندید و دست هایش را روی شانه ام تکیه گاه کرد و ادامه داد : از اون ... از خودم .. از همه چی)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۳
خمیازه ای کشیدم و به خودم در آیینه زل زدم .
تنها چیزی که به چشم می خورد ، تک گوشواره ای بود که روی گوشم بود و آن یکی معلوم نبود کجا بود .
دستی میان موهای پریشانم کشیدم که دستش دور کمرم حلقه شد و سرش روی شانه ام آمد .
نگاهی به من و خودش درون آیینه کرد و با کمی مکث گفت : اون یکی گوشواره ت کو؟)
دستی روی گوشم کشیدم و پاسخی ندادم .
نفسش را بیرون فرستاد و حلقه ی دستش را باز کرد و عقب رفت .
دستی لای موهای پریشانش کشید و گفت : بریم بیرون؟)
هنوز برف می بارید .
دوست داشتم میان برف ها قدم بزنم اما ...
سویش بازگشتم و گفتم : دوست دارم ولی فکر نکنم اجازه بده)
لب و لوچه اش را کج و معوج کرد و گفت : غلط کرده)
بعد هم کش دور دستش را دور موهایش پیچاند و مقابل چشم های پر سوالم از در اتاق بیرون رفت .
دو ابرویم را بالا انداختم و با چنگ زدن روسری ام از در اتاق خارج شدم .
اما فکر کنم دیر شده بود ، چون الینا در اتاق چشم آبی را باز کرده بود و تا کمر در اتاق بود .
کمی جلوتر رفتم که صدایشان به گوشم رسید .
: میاد
چشم آبی : نمیاد
_:می برمش)
صدایی از جانب چشم آبی بلند نشد .
الینا بعد از کمی وقفه ، از در بیرون آمد که در کامل باز شد و چشم آبی نمایان شد .
کمی خم شد و گفت : نمی بریش. جلوی منم اینجوری نگرد)
و با انگشت اشاره اش به سر تا پای الینا ، بدون آنکه چشم از چشم های الینا بگیرد ، اشاره کرد .
الینا هم بدون مجال گفت : می برمش . )
بعد هم از جلوی چشم های چشم آبی کنار رفت و از کنارم گذشت .
چشم آبی نگاهی به من انداخت که به سرعت روسری ام را بستم که گفت : دوست داری بری؟)
کمی مکث کردم و سرم را تکان دادم .
او هم همان طور که چشم می گرفت سوی در اتاق برگشت و همزمان گفت : زبونتو موش خورده؟)
بعد هم داخل شد و در را بست .
منم هم بی توجه به حرفش برگشتم که قیافه ی حق به جانب الینا را که به چهارچوب در تکیه کرده بود را دیدم .
با ابرو به در اشاره کرد و گفت : هاپو به این خوشگلی ندیده بودم که دیدم)
با چشم هایی گرد سرم را به سوی در متمایل کردم که شانه ای بالا انداخت و وارد اتاق شد .
سری از تاسف برایش تکان دادم که در اتاق باز شد و چشم آبی بیرون آمد .
کاپشنش را روی ساعدش انداخته بود و نگاهش مرا می کاوید .
روسری ام را کیپ تر کردم که گفت : وقت داری بپوش لباساتو)
کاش میشد لب و لوچه ام را برایش کج کنم ولی چون می دانستم بعد از این حرکت تا آخر عمرم کج می ماند ، جرئت اینچنین کاری را نداشتم .
از انجایی که بی عقلی کرده بودم و موهایم از پشت باز بود ، عقب عقبکی به سوی در اتاق حرکت کردم که آرام گفت : آدم همینجوری نمیاد بیرون)
بعد هم رو گرفت و خودش را داخل آشپزخانه پرت کرد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۴
لب هایم را برایش کج کردم و سریع داخل اتاق پریدم و در را بستم .
الینا در حال شانه کردن موهایش بود .
کمی جلو تر رفتم و گفتم : اونم باهامون میاد )
نگاهی به من انداخت و پکر گفت : دروغ نگو)
سرم را به علامت نه به طرفین تکان دادم که شانه را در سینه ام پرت کرد و گفت : می فهمی پاچه می گیره؟
چشم گرد کردم و برای آنکه زنده بماند گفتم : هوی! داداشمه ها!)
لب هایش را کج کرد و گفت : من اون یکی رو بیشتر دوست دارم)
شانه را به کمرش کوبیدم و گفتم : تو غلط کردی)
خاک بر سرتی نثارم کرد و شانه را دوباره روی موهایش کشید .
خلاصه برای یک ربع چیزی میانمان رد و بدل نشد و بالاخره من آماده شدم .
الینا بلند شد و در حالی که صلواتی کلفت ختم می کرد مرا سوی در هل داد و وقتی تمام شد گفت : عروس کی بودی تو)
چشم و ابرو کشیدم و سرم را کمی تکان دادم که خندید و در را باز کرد .
با بیرون رفتنمان ، او هم بلند شد و با نگاهش سر تا پایمان را رصد کرد .
بعد هم بدون واکنشی برق ها را خاموش کرد و ما هم سوی در حرکت کردیم .
منتظر حضرت والا، جلوی در ساختمان تکیه کرده بودیم و نظاره گر دانه های برف بودیم .
لحظاتی سکوت بینمان حکم فرما شده بود که الینا آن را شکافت .
: تو عجیبی . مثل اون دخترایی که توی ایران دیدم نیستی! تو فرق داری. (خندید و ادامه داد) نمی دونم چه فرقی! شاید چون تو خیلی آرومی .. زود راه میای ..)
حرفی نزدم که او هم سکوت کرد و چند ثانیه بعد ناگهانی گفت : مامان بابات کجان؟)
چه می گفتم؟ راستش را می گفتم؟ چیزی از خودم می ساختم؟ چه می کردم؟
مکثم طولانی شده بود که بالاخره در باز شد و او بیرون آمد .
نفسم را بیرون فرستادم که در را بست و بی توجه به ما سوی ورودی کوچه حرکت کرد .
الینا ایش کشداری کرد و گفت : بی شعور تر از این من ندیده بودم
سری تکان دادم و در جوابش گفتم : اتفاقا خیلی م خوبه . مثل ی سریا هیز نیست)
بعد هم با چشم های وق زده ام براندازش کردم که مشتی به بازویم کوبید و دستم را کشید .
تقریبا پشتش بودیم که الینا زبانش را برای پشت چشم آبی بیرون آورد .
ریز خندیدم که سرش را کنار گردنم آورد و گفت : اسمش چیه هاپو خوشگله)
با ارنجم به پهلویش کوبیدم که نیشگونی از بازویم گرفت که مصادف شد با برگشتنش سویمان.
خودمان را جمع و جور کردیم که نگاهش را به الینا داد و گفت : کجا می خواین برین؟
الینا هم در جوابش به طور آهنگین گفت : می خوام برم دریا کنار . دریا کنار هنــوز قشنگه)
بعد هم مچ دستم را کشید و به سمت راست خیابان راه کج کرد .
کمی که دور شدیم با ذوق گفت : یـــسسس . دلم خنک شد)
سری از تاسف برایش تکان دادم که قدم هایش را تند تر کرد و راه افتاد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۵
شاید دو ساعتی از گشت و گذارمان در سوراخ سمبه های مرکز خریدی گذشته بود که الینا خانوم منت بر سرمان گذاشت و بعد یک پیاده روی مفصل و دید زدن لباس های مختلف ، تصمیم گرفت که یکی از آنها را بپوشد .
فک منقبض کردم و با غیض گفتم : یا همین و می پوشی یا سرتو می کنم تو همون بخاری کنار پای اون اقاهه. کدومش؟)
ناگهانی روی گونه ام را بوسید و گفت : تو رو ب.س می کنم )
نیشگونی از بازویش گرفتم که خودش را داخل اتاق پرو پرت کرد و در را بست .
به اتاقک تکیه زدم که چشم آبی کمی نزدیک تر آمد و گفت : تو نمی خوای چیزی بخری)
بی میل نه ای زمزمه کردم که بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و مشغول چرخ زدن میان رگال ها شد .
چند دقیقه ای صبر کردم و کلافه به در کوبیدم و گفتم : الینا! مردی؟)
در ناگهانی باز شد و من چند قدمی به عقب رفتم .
آمدم با اخم و تخم به الینا بتوپم که نگاهم روی مرد آشنای درون اتاق پرو ثابت ماند .
این ...همان مردی بود که در دانشگاه ..
مرد نگاهی به من انداخت و به زبان خودش گفت : الینایی اینجا نیست)
بلافاصله در اتاق کناری باز شد و بعد هم صدای الینا به گوش رسید
: مهتاب . قدم رنجه بفرما بیا اینجا)
متعجب چند باری پلک زدم که نگاه سنگین مرد ، جسمم را سنگین کرد .
ببخشیدی زمزمه کردم و سوی اتاقک رفتم و بی حواس به الینا زل زدم .
الینا با ذوق گفت : خوبه؟ خوشگله؟)
من هنوز در بحر آن مرد بودم .
حس خوبی به این مرد نداشتم او ...
با تکان خوردن دستش جلوی چشم هایم ، پراندم : اره ...عا..لیه..عالیه)
و سرم را کمی برگرداندم که مرد از اتاقک بیرون آمد .
از اتاق فاصله گرفتم و بی صدا گفتم : زود بپوش بریم )
بعد هم در را بستم که مرد از کنارم عبور کرد و سوی میز فروشنده رفت .
هنوز هم نظاره گر راهش بودم که سویم بازگشت و پوزخندی غلیظ تحویلم داد و به فارسی لب زد : به امید دیدار ..خانوم مهتاب)
بعد هم دست هایش را در جیبش فرو برد و رو گرفت .
متعجب چند باری پلک زدم که چوب لباسی ای در آغوشم پرت شد و مرا سوی الینا کشاند .
الینا دست به کمر زد و گفت : کدوم گوری هستی؟ باز اون هاپو چی بهت گفت )
لبم را به دندان کشیدم که چشم آبی گفت : خانوم! احترام خودتو نگه دار!
الینا هم توپید : حرف راسته. می خوای قبولش کن می خوای نکن.
چشم آبی فک منقبض کرد و گفت : منم می تونم صفات زیادی به شما بچسبونم!)
الینا بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و بی توجه به ما سوی میز فروشنده رفت تا لباس را حساب کند .
نگاه من هم بدرقه ی راهش شد اما .. جایی میان آن دو ثابت ماند .
مرد و الینا کنار هم ایستاده بودند و الینا متوجه حضور مرد شده بود اما ...
چشم آبی از کنارم رد شد و سوی الینا رفت .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۶
متعجب ، از حرکت چشم آبی چند قدمی سویشان رفتم که چشم آبی آستین لباس الینا را گرفت و او را با خود سوی در کشید .
من هم از بین نگاه های سنگین مردم عبور کردم و از در بیرون رفتم .
با دیدنشان سویشان پا تند کردم که چشم آبی با دیدنم مچ دستم را محکم گرفت و رو به الینا گفت : زودتر بیاید بریم . )
بعد هم مرا به دنبال خودش کشید .
منگ نگاهم به چشم آبی بود که الینا سویمان دوید و جلوی چشم آبی ایستاد : من می خوام اون لباس رو بخرم و شما هم نمی تونی مانع بشی! به خاطر اون حرف اینجوری ابرومون رو نبر!)
متعجب از صدای بلند الینا ، دست روی دهانم گذاشتم که بلافاصله دست چشم آبی بلند شد بهر کاری مجهول که ...
شانه اش به عقب کشیده شد .
و من هم با او به عقب کشیده شدم و روی زمین پرت شدم .
ترسیده به سرعت نشستم و به مرد آشنایی که چشم آبی را عقب کشیده بود زل زدم که چشم آبی خم شد و مرا از بازویم کشید و بلندم کرد .
او همانی بود که ...
الینا با چشم هایی گرد به مرد روبه رویش زل زده بود و نگاهش بین آن دو رد و بدل میشد .
چشم آبی دستم را رها کرد که ...
چیز عجیبی رخ داد .
مرد قرمز با فکی منقبض کشیده گفت : امین!)
بعد هم چشم آبی را در آغوش گرفت .
چشم آبی هم مرد را در آغوش گرفت .
متعجب چند قدمی به الینا نزدیک شدم که مرد چشم آبی را از اغوشش بیرون کشید و گفت. : انتظار نداشتم اینجا ببینمت)
چشم آبی هم همچون او فک منقبض کرد و گفت : منم!)
در چهره هایشان نفرت بیداد می کرد اما ...
الینا مچ دستم را محکم گرفت که نگاه کرد رویمان چرخید .
اشاره ای به ما کرد و گفت : جالبه!)
و با نگاهی پر معنا به چشم آبی زل زد .
چشم آبی نگاه آتشینش را به مرد دوخت و گفت : منم انتظار نداشتم)
مرد تای ابرویی بالا انداخت و بی پروا گفت : داشتم می دیدم که دس..)
اما صدای عجیبی که در مرکز خرید پیچید حرفش را برید .
همه متعجب به بلندگو های کنار سالن ها زل زده بودیم که..
مرد ناگهانی زمین خورد و چشم آبی به سویمان دوید و مرا از بازو گرفت و الینا را از آستین لباسش.
و هر دویمان را به سرعت از مرکز خرید بیرون برد .
تمام مردم از مرکز خرید بیرون ریخته بودند زیرا صدای آژیر زلزله بد ترسانده بودتشان.
و من هم تا هوای سرد به صورتم خورد فهمیدم که زلزله آمده است!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۷
ترسیده به جمعیت مواج رو به رویم زل زدم .
منگ بودم و نمی دانستم باید چکار کنم .
وضعیتی که درش قرار گرفته بودم موجب شده بود نتوانم تشخیص بدهم که الان باید کجا باشم و چه کنم!
با کشیده شدن بازویم چند قدمی عقب آمدم که صدای بلند چشم آبی باعث شد خفیف به خود بلرزم!
: زودباش!.. کجایی؟)
به سرعت سویش برگشتم که با دو دستش مرا از بازو بلند کرد و شروع کرد به دویدن .
و من هم آن بالا معلق بودم و هر لحظه منتظر بودم که یکی از ساختمان ها روی سرمان خراب شود .
تقریبا از جمعیت دور شده بودیم که در حرکتی ناگهانی مرا محکم در آغوش گرفت و با صدایی بلند به الینا گفت : بدو! زودباش)
نمی دانم چقدر گذشته بود که صدای جیغ الینا باعث شد از آن صحنه های تار و مبهم لحظات بیرون بیایم و موقعیتم را درک کنم .
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دوباره صدای جیغ الینا در مغزم اکو شد!
من هم ترسیده جیغی کشیدم و آمدم راه به اشک هایم دهم که چشم آبی بلند گفت : ساکت . )
و راه رفته را برگشت و مچ دستم را محکم گرفت و تکانی داد تا برای شنیدن حرفش آماده باشم .
بیشتر در خودم جمع شدم که گفت : زلزله ای در کار نیست .)
بعد هم مرا روی زمین کنار الینا نشاند .
ترسیده سرم را به سوی الینا چرخاندم که خونی که از پایش می چکید نگاهم را به خود بخیه کرد .
چهارزانو کمی خودم را سوی الینا کشیدم و دستم را زیر چانه اش گذاشتم و با صدایی که از گلویم به زور بیرون می آمد گفتم : خوبی؟)
انگار منتظر همین بود که مرا محکم در آغوش کشید و شروع کرد به هق و هق کردن .
دستم را پشت گردنش نهادم .
فهمیدن دردش زیاد سخت نبود!
آن مرد را جایی که نباید دیده بود .
و...
هنوز یک دقیقه نشده بود که بازویم توسط چشم آبی کشیده شد و مرا از آغوش الینا بیرون کشید .
و بلافاصله گفت : پاشید بریم . ی زخم کوچیکه همین!)
و با انگشتش به زخم اشاره کرد و بلند شد ، و همزمان با بلند شدنش مرا هم بالا کشید .
به سختی روی پاهای بی حسم ایستادم و به سختی سوی الینا خم شدم و دستش را گرفتم .
او هم به اشک هایش خاتمه داد و بلند شد .
چیزی از بلند شدنش نگذشت که چشم آبی رو به من گفت : کاپشنت کو؟)
متعجب به خودم نگاهی انداختم و کمی بعد سکوت کردم!
او هم کلافه نفسش را بیرون فرستاد و کاپشنش را از تنش در آورد و روی شانه هایم انداخت .
لب تر کردم و آمدم اعتراض کنم که با چشم هایش برایم خط و نشان کشید که الان وقتش نیست .
لب هایم را به دندان کشیدم و چشم گرفتم و کاپشن را به تن کردم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۸
او هم دست در جیب هایش فرو برد و همان طور که نفسش را بیرون می فرستاد شروع کرد به حرکت .
و کمی بعد هم گفت : زود باشید)
و پشت کرد و با قدم هایی بلند شروع به حرکت کرد .
منتظر نگاهم را به الینا دوختم که مچ دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشید .
..
قوطی الکل را به دستم داد و با گذاشتن دستمالی در کف دستم ، انگشت اشاره اش را به طرف الینا گرفت و گفت : زخمش و با این تمیز کن . )
سری تکان دادم که کاپشنش را از روی مبل برداشت و به داخل اتاقش رفت .
به سختی خودم را جلوی پای الینا کشیدم و شروع کردم به تمیز کردن قسمت زخمی اش .
تمام بدنم شل و ول شده بود .
حس این را داشتم که دارم بی هوش می شوم!
نمی دانم به خاطر سرما بود یا آن ترس یک هویی که به من وارد شد .
یا آنکه رفتار های عجیب این مرد!
الینا کمی سویم خم شد و گفت : اون... دا..داشت و از کجا می شناخت)
با شنیدن صدای مرتعشش ، نگاهم را بالا کشیدم و به چشم هایش زل زدم .
چشم هایش از صدایش مرتعش تر بود!
قوطی الکل و دستمال را کنار گذاشتم و دستش را گرفتم و آرام گفتم : منم نمی دونم)
نفسش را بیرون فرستاد و به مبل تکیه کرد و به من زل زد .
به وضوح بغضی که در گلویش ریشه کرده بود را می دیدم!
تکانی به دستش دادم و گفتم : بگو ببینم چی شده؟)
بعد هم از مقابل پایش بلند شدم و کنارش نشستم که روی شکمش خم شد و آرنجش را روی زانو هایش نهاد و سرش را در دستانش گرفت .
آرام بازویش را گرفتم که دستم را پس زد و بلافاصله شانه هایش به لرزه افتاد .
کمی خودم را جلو کشیدم و دستم را دور شانه اش پیچیدم و کنار گوشش گفتم : چی شده؟)
طره ای از موهایش را کنار زد و دستی روی گردنش کشید و لب زد : الان نمی تونم)
خودم را عقب کشیدم و بلند شدم و با نفس گفتم : هر وقت خواستی می تونی باهام حرف بزنی)
و بعد به آشپز خانه رفتم و چای را درون فنجان ریختم و از داخل کشو چسب زخمی برداشتم و با برداشتن چای از پذیرایی خارج شدم .
هنوز هم در همان حالت بود .
و این حالت نشان دهنده ی ماجراهای خوبی نبود!
چای را روی میز نهادم و کنار پایش زانو زدم و چسب زخم شکلکی را روی زخمش چسباندم .
کمی روی چشم زخم دقیق شدم و چند ثانیه بعد با ذوق گفتم : اوقـــی! شی ناناسه! )
بعد هم دستم را روی چسب زخم کشیدم که او هم سرش را روی سرم گذاشت و به چسب زخم زل زد .
نگاهی به چشم هایش کردم و گفتم : بچم میگه بکنمش برا اون نگهش دارم)
پشت چشمی نازک کرد و گفت : این همه چیز تو دنیا ریخته اد چش بچه ی تو این چسب و زخم و گرفته؟)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۶۹
چپ چپ نگاهش کردم و بلند شدم .
بعد هم دست به سینه زدم و گفتم : اره . حرفیه ؟)
بلند شد و او هم دست به سینه زد و گفت : اره! حرفیه)
بعد هم خندید و مرا در آغوش گرفت .
..
کلید را داخل در چرخاندم و در را هل دادم که سرمای زیادی به صورتم برخورد کرد .
لبه های ژاکتم را بهم چسباندم و با در آوردن دمپایی هایم ، داخل خانه شدم و در را پشت سرم بستم .
دستی انداختم و کلید برق را زدم و بلافاصله بعد روشن شدن خانه ، سوی شوفاژ درون پذیرایی حرکت کردم و روشنش کردم .
در همین حین ، صدای وحشتناک پکیج در خانه پیچید .
نگاهم را در خانه چرخاندم و زمزمه کردم : پشمک!)
چند باری پلک زدم و دور خودم چرخیدم!
به احتمال زیاد باید حیوان خانگی می بود .
البته امیدوارم از آن خوب های بدون خطرش!
اسمش که بد بودنش را نشان نمی داد .
ولی از پسرک هر چیزی سر می زد .
مستأصل سوی اتاق قدم برداشتم و با بسم اللهی دستگیره ی در را پایین کشیدم و سرم را داخل بردم .
چیزی معلوم نبود ، برای همین در را کامل باز کردم و ورود کردم .
پس از روشن کردن چراغ ، نگاهم را در اتاق چرخاندم که صدای عجیبی مو به تنم سیخ کرد .
از ترس نفسم را حبس کردم و در اطراف دقیق تر شدم که دوباره همان صدا آمد .
اما نزدیک تر .
کمی جلو تر رفتم و آمدم دهان باز کنم که چیز پر مو و سنگ مانندی به پایم خورد که موجب شد جیغ ترسناکی بکشم و یک قدم به عقب بروم .
با چشم های گرد ، به خرگوش جلوی پایم زل زدم و با کمی مکث ، نفسم را بیرون فرستادم و لب زدم : پس پشمک تویی)
خرگوش فینگیلی و بامزه ی سفیدی بود که گوش هایش کنارش افتاده بود و قیافه اش را خیلی بامزه می کرد .
به سختی روی زمین زانو زدم و آرام آن را در دستانم گرفتم و به سوی خودم کشیدم .
ناخودآگاه تکانی به آن دادم و با نیشی باز گفتم : آ خودا. چیقد تو ناناسی)
تکانی به خودش داد که آن را در آغوشم گرفتم و بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم و سر وقت یخچال رفتم.
بعد از پیدا کردن برگی کاهو ، بیخیال گشتن شدم و آن را به دست خرگوش دادم و سوی اتاق رفتم تا محفظه اش را بیابم .
نگاهم را در اتاق چرخاندم و ناخودآگاه وسایل را زیر نظر گرفتم .
یک تخت و یک کمد و یک میز تحریر و دو قفسه ی سراسری که تقریبا رویش پر بود از کتاب های بزرگ و قطور و چند قاب عکس .
با دیدن قفسی که روی میز تحریر بود سویش حرکت کردم و نگاهی به درون قفس انداختم .
نگاهی به خرگوش در آغوشم کردم و آرام گفتم : برخلاف همه ی عمرم امیدوارم تو پسر باشی)
بعد هم آن را در آغوشم جا به جا کردم و در قفسش را باز و بسته کردم و نگاهی درونش انداختم که چیزی نظرم را جلب نکرد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】