هدایت شده از بېسېم چې
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام
بله ما برای حرف زدن گروه هم داریم ولی ما دوست داریم داخل کانال یه جو صمیمی شکل بگیره ولی بازم ممنون از نظرتون
#ناشناس
• الشَغَف •
سلام نه نه نه صبر کنید مدیر جان رو صدا بزنم😂 مدییررررررر جااااان🙏 #ناشناس
ولی جدی عذر میخوام
مدیر جان نویسنده هستن ، مدیر جان بفرمائید
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجاه_ویکم
رفتم داخل اتاق خودم.
گوشیم و برداشتم و یکم با امیر چت کردم بعد نشستم پای درس،یک ساعتی گذشت و مامان وارد اتاق شد.
مامان :پارمیس
-جونم؟
مامان :با پدرت صحبت کردم.
-خب چی گفت؟
مامان :راضی شد.
-مرسی مامان .
مامان :فقط اینکه شماره ی خونه شون رو داری؟
-آره،برای چی می خوای؟
مامان :اول زنگ بزنیم بعد بریم....
-نه نه!!!!!اگه بفهمه که نمیزاره ....
مامان:میگیم می خوایم یه سری بزنیم،من با مادرش دوست بودم
-مگه شما هم میری؟
مامان:آره دیگه.
-خب منم بیام.
مامان :نه؛مگه می خوایم بریم تفریح؟
-باشه خب!
مامان:شماره خونشون رو بده.
شماره رو یاد داشت کردم و دادم به مامان .
-راستی کی می خواید برید؟
مامان :اگه شد امروز ،نشد فردا....
-آها،باشه....
مامان که از اتاق خارج شد سریع زنگ زدم به النا.
چند تا بوق خورد و جواب داد.
-سلام
+سلام چطوری؟
-عالی
+چه خوب؛حالا دلیلش چیه؟
-به خاطر همین بهت زنگ زدم؛یه خبر خوب دارم!
+چه خبری؟
-مامان و بابام قراره برن با پدر رها صحبت بکنن!
+واقعا؟
-آره...
+ایول!
-حتما به رها بگو؛فکر کنم خیلی خوشحال بشه....
+حتما میگم.
-مرسی
+حالا کی می خوان برن؟
-امروز یا فردا.
+اگه خواستن امروز برن بهمون خبر بده.
-چشم
+کاری نداری؟
-نه
+پس خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو قط کردم.
ادامه دارد.....
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجاه_ودوم
داشتم درس می خوندم که مامان صدام کرد.
رفتم داخل سالن.
مامان توی آشپزخونه بود و داشت پیاز رنده می کرد.
-بله؟کاری داشتید؟
مامان :امروز عصر میریم.
-خوبه
مامان :ناهار هم کوکو سیب زمینی هست.
-به به
بابا داشت مستند تماشا می کرد.
رفتم کنارش نشستم..
بابا:این دوستت رها دختره خوبیه؟
-آره.
بابا:اگه دختر خوبیه چرا همچین کارهایی کرده؟
-والا منم نمی دونم؛اون اصلا همچین دختری نبود!
بابا کانال رو عوض کرد.
بابا:مطمئنی دیگه سمت اینجور کارها نمیره؟
-آره باباجون؛فکر کنم دیگه آدم شده!
رفتم توی اتاقم و یه پیام دادم به النا(سلام،مامانم و بابام امروز میرن)
النا سریع آنلاین شدو بهم پیام داد:چه خوب!
شروع کردیم به چت کردن.
-به رها گفتی؟
النا :آره گفتم بهش،خیلی خوشحال شد.
-خداروشکر
النا :ایشلا پدرش قبول کنه.
-آره
نیم ساعتی با النا چت کردم بعد گوشیم و گذاشتم کنار.
همین که از روی صندلی بلند شدم صدای مامان بلند شد:پارمیس جان بیا ناهار.
رفتم و پشت میز نشستم مامان هم دیس غذا رو گذاشت و شروع کردیم به خوردن.
بعدغذا من میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شسکتم و مامان و بابام حاضر شدن و رفتن.
ادامه دارد.....