سلام
بله ما برای حرف زدن گروه هم داریم ولی ما دوست داریم داخل کانال یه جو صمیمی شکل بگیره ولی بازم ممنون از نظرتون
#ناشناس
• الشَغَف •
سلام نه نه نه صبر کنید مدیر جان رو صدا بزنم😂 مدییررررررر جااااان🙏 #ناشناس
ولی جدی عذر میخوام
مدیر جان نویسنده هستن ، مدیر جان بفرمائید
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجاه_ویکم
رفتم داخل اتاق خودم.
گوشیم و برداشتم و یکم با امیر چت کردم بعد نشستم پای درس،یک ساعتی گذشت و مامان وارد اتاق شد.
مامان :پارمیس
-جونم؟
مامان :با پدرت صحبت کردم.
-خب چی گفت؟
مامان :راضی شد.
-مرسی مامان .
مامان :فقط اینکه شماره ی خونه شون رو داری؟
-آره،برای چی می خوای؟
مامان :اول زنگ بزنیم بعد بریم....
-نه نه!!!!!اگه بفهمه که نمیزاره ....
مامان:میگیم می خوایم یه سری بزنیم،من با مادرش دوست بودم
-مگه شما هم میری؟
مامان:آره دیگه.
-خب منم بیام.
مامان :نه؛مگه می خوایم بریم تفریح؟
-باشه خب!
مامان:شماره خونشون رو بده.
شماره رو یاد داشت کردم و دادم به مامان .
-راستی کی می خواید برید؟
مامان :اگه شد امروز ،نشد فردا....
-آها،باشه....
مامان که از اتاق خارج شد سریع زنگ زدم به النا.
چند تا بوق خورد و جواب داد.
-سلام
+سلام چطوری؟
-عالی
+چه خوب؛حالا دلیلش چیه؟
-به خاطر همین بهت زنگ زدم؛یه خبر خوب دارم!
+چه خبری؟
-مامان و بابام قراره برن با پدر رها صحبت بکنن!
+واقعا؟
-آره...
+ایول!
-حتما به رها بگو؛فکر کنم خیلی خوشحال بشه....
+حتما میگم.
-مرسی
+حالا کی می خوان برن؟
-امروز یا فردا.
+اگه خواستن امروز برن بهمون خبر بده.
-چشم
+کاری نداری؟
-نه
+پس خداحافظ
-خداحافظ
گوشی رو قط کردم.
ادامه دارد.....
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجاه_ودوم
داشتم درس می خوندم که مامان صدام کرد.
رفتم داخل سالن.
مامان توی آشپزخونه بود و داشت پیاز رنده می کرد.
-بله؟کاری داشتید؟
مامان :امروز عصر میریم.
-خوبه
مامان :ناهار هم کوکو سیب زمینی هست.
-به به
بابا داشت مستند تماشا می کرد.
رفتم کنارش نشستم..
بابا:این دوستت رها دختره خوبیه؟
-آره.
بابا:اگه دختر خوبیه چرا همچین کارهایی کرده؟
-والا منم نمی دونم؛اون اصلا همچین دختری نبود!
بابا کانال رو عوض کرد.
بابا:مطمئنی دیگه سمت اینجور کارها نمیره؟
-آره باباجون؛فکر کنم دیگه آدم شده!
رفتم توی اتاقم و یه پیام دادم به النا(سلام،مامانم و بابام امروز میرن)
النا سریع آنلاین شدو بهم پیام داد:چه خوب!
شروع کردیم به چت کردن.
-به رها گفتی؟
النا :آره گفتم بهش،خیلی خوشحال شد.
-خداروشکر
النا :ایشلا پدرش قبول کنه.
-آره
نیم ساعتی با النا چت کردم بعد گوشیم و گذاشتم کنار.
همین که از روی صندلی بلند شدم صدای مامان بلند شد:پارمیس جان بیا ناهار.
رفتم و پشت میز نشستم مامان هم دیس غذا رو گذاشت و شروع کردیم به خوردن.
بعدغذا من میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شسکتم و مامان و بابام حاضر شدن و رفتن.
ادامه دارد.....
#تلنگرانه 🌱
#امـام_زمان 🌸🌿
درسڪہمیخونید،نیتتون📚
علمدردولتصاحبالزمانباشہ،
ورزشڪہمیڪنید،نیتتون
قوۍشدندردولتصاحـبالزمانباشہ،
غذاڪہنوش جانمیڪنید،نیتتون
نیرومندشدندردولتصاحـبالزمانباشہ'!
اینجوری،هیچـےهیچـے،وفقطبـا
عوضڪردننـیتزندگیتون،
میشیدسـربازقبـلازظهـورانشاءالله:)