بِسمرَبالشهدا..✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_اول
به قلم:سارا بانو❤️🍃
#رسول
رسول:بعد چند وقت دوباره رفته بودم خونه.دلم خیلی برای مامان زری تنگ شده بود
جای بابا خیلی خالی بود و مریم هم که دانشگاهه. توی همین فکر ها بودم که موبایلم رنگ خورد📞
رسول:الو بفرمایید
محمد:سلام رسول جان خوبی
رسول:ممنون آقا شما خوبید
محمد:رسول الان سایتی؟؟
رسول:نه آقا اومدم خونمون
محمد:ای بابا
رسول:برا چی آقا با من کاری دارید.
محمد:میخواستم یه پرونده رو بررسی کنی
رسول:عه آقا پرونده جدیده.پس الان میرم سایت
محمد:وقتشو داری؟؟
رسول:بله آقا.من به جز سایت کاری ندارم بکنم😁
#سایت_______
رسییدم به سایت و پشت میزم نشستم و به آقا محمد زنگزدم تا پرونده رو بفرسته
رسول:الو سلام اقا
محمد:سلام رسول جان رفتی سایت؟
رسول:بله آقا پرونده رو بفرستید بررسی کنم
محمد:باشه الان میفرستم
...............
محمد:اومد برات
رسول:بله اقا الان شروع میکنم
محمد:رسول جان حواستو جمع کن. موفق باشی. خدافظ
رسول: چشم آقا.همچنین.خدافظ
____#بعد_از_بررسی______
رسول:آقا محمد پیدا شون کردم
محمد:چی یافتی؟
رسول:آقا اسم این مرده که میبینید حسین غلامی هست که برای یه نفر کار میکنه حالا اسم سر دستشون هنوز پیدا نشده
محمد:آدرس داری ازش
رسول:بله آقا مشهد هست. زن و ۲ تابچه داره. بچه اولش ۶ سالشه و بچه دومش هنوز به دنیا نیومده.برای تحصیل رفته اسپانیا و الان توی مشهد زندگی میکنه.
محمد:باید عازم مشهد بشیم. خودت و داوود و فرشید و خانم قطبی بیاید اتاق من تا به بچه ها ماموریت رو بگم
رسول: چشم آقا
#رسول
(با داد) داوود. فرشید. بریم اتاق اقا ماموریت داریم .(رفت پیش خانم قطبی)
رسول:خانم قطبی شما هم بیاید اتاق اقا محمد ماموریت داریم
مریم:چشم بریم.
ادامه دارد🙂
@dokhtaranmahdavi1