بسم رَب الشهدا..✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_یازده
به قلم:سارا بانو❤️🍃
-------#رسول----------
زد به شیشه.شیشه رو دادم پایین و گفتم
رسول: بفرمایید
●: بیا پایین
رسول: چرا؟
●:چون من میگم
رسول: شما کی باشی؟
●:ببند فاکتو
از ماشین کشیدم بیرون بردم تویه اتاق و در اتاق و قفل کرد......هه یادش نبود گوشیمو بگیره.از فرصت استفاده کردم و به آقا محمد زنگ زدم.
رسول: الو آقا
محمد: بله رسول جان مشکلی پیش اومده
رسول: آقا منو گرفتن.....(توضیح ماجرا)
محمد:باشه نگران نباش اطلاعات سوخته بده.....
رسول: چشم آق....(اومدن تو)
تا اومدن تو گوشیو گذاشتم تو جیبم... خب آقای استاد منو که میشناسی
رسول: تو دیگه کی هستی
■: قاتل تو
رسول: خفه شو مرتیکه
■: اطلاعات میخوام
رسول: من هیچی نمیدونم
■:تو غلط کردی که هیچی نمیدونی.
زجر کشت که کردممیفهمی(از اتاق رفت بیرون)
ادامهدارد🙂
@dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا..✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_دوازده
به قلم: سارا بانو ❤️🍃
-------#عطیه---------
امروز رفتم تا آزمایش بدم. خیلی ذوق داشتم.تا موقعی که آزمایش بیاد نمیخواستم قبل از قطعی شدنش به محمد چیزی بگم.بووق بوق.
ماشین اومد..............
بعد از اینکه آزمایش دادم پرستار گفت فردا آماده میشه....باورم نمیشد دارم مامان میشم خدایا شکرت.........
سوار تاکسی شدم و برگشتم خونه
----------#رسول-------
بعد یک ساعت دوباره اومد..گوشیمو از تو جیبم در آورد حتما میخواست زنگ بزنه به آقا محمد.........
--------#یارو-----------
بهگفته ی مهران گوشیشو برداشتم و وارد تماس ها شدم.تو یه روز چقدر تماس داشت؛
📞آقا محمد
📞خوشگله
📞داداشم
📞آقا محم
زنگ زدم به شماره ای که نوشته بود آقا محمد.فرماندشون!
بوق..بوق..بوق....
_الو
محمد:شماا
_اگه میخوای جون این جوجه در امان باشه.باید بهش بگی اطلاعات بده....شیرفهم شد(باداد)
محمد:باشه.گوشی رو بده بهش
_امون بده
بیا جوجه فرمانده تون
(گوشی رو میده دستش)
رسول: آلو آقا
محمد: رسول خوبی
رسول:بله
محمد: رسول اطلاعات رو بهشون بده
رسول: اما آقا....
محمد: اما بی اما..
رسول:چشم
(گوشی رو میگیره و قط میکنه)
خب بچه جون بگو ببینم.
رسول:چی بگم
_اطلاعات احمق(داد)
رسول: باشه بابا چته....ما یه تیم عملیاتی داریم طرف های دماوند که.........
خب حالا یکم درد بکش
ادامه دارد🙂
پ.ن:بسی کوتاه
پ.ن:اطلاعات داد!!
پ.ن:رسول نهههه
@dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا..✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_سیزده
به قلم: سارا بانو❤️🍃
---------#داوود--------
رفتیم تا رسیدیم به خونه غلامی همین که رسیدیم دیدم غلامی از خونه اومد بیرون و با دیدن زنش دوید سمتمون
غلامی:کجا بودی تو
زن:گفتم که میرم.....اتفاقی افتاده😱
غلامی:مهلا رو بردن
زن:کجااا
غلامی:من از کجا بدونم..........
اونا حرف میزدن منو خامم قطبی هم نگاشون میکردیم.
تصمیم گرفتم زنگ بزنم آقا محمد
داوود:الو آقامحمد
محمد: الو سلام داوود جان چه خبر
داوود:آقا غلامی و زنش فهمیدن که دخترشون رو بردن.رسول دنبالشونه میدونید؟
محمد:آره میدونم..متأسفانه...
داوود:متأسفانه چی؟
محمد: متأسفانه رسول هم گرفتن
داوود:یا خدا چراا
محمد: رسول دنبالشون رفته اونا هم رسول و دیدن و گرفتنش...الانم بهش گفتم اطلاعات بده
داوود:آقا واقعا میخواید که رسول اطلاعات بده؟
محمد:فکر کنم رسول اونقدر فهمیده و عاقل باشه که اطلاعات سوخته بده
داوود:بله اقا شما درست میفرمایید.
اما آقا اگه برا رسول اتفاقی بیفته چی
محمد:توکلت به خدا باشه
داوود: ما همیشه توکل مون به خداست
محمد:داوود جان بعد از اینکه رفتن شما هم برید خونه خودتون
داوود:چشم آقا
محمد:چشمت بی بلا خداحافظ
داوود:خداحافظ
ادامه دارد🙂
@dokhtaranmahdavi1
#بنت_زهرا
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_چهارده
به قلم:سارا بانو❤️🍃
------------#یارو------
هیچی نمیگفت پسره بیشعور مجبور شدم چند تا کتک مفصل بزنم بهش....فکر کرده کیه
--------#رسول---------
با خودم تصمیم گرفتم چیزی نگم که دادش در اومد
یارو:اطلاعات نمیدیدآره؟.
رسول: گفتم که بازم تکرار میکنم نمیدم
یارو:بیجا کردی که نمیدی
بعد از زدن این حرف به سمتم حمله ور شد و با اون پاهای گنده ش زد توی دلم درد توی کل وجودم پیچید موهای فراریم گرفت و بلندم کرد و هل داد سمت زمین زمانی که افتادم زمین فقط باز شدن در و خارج شدن اون مردتیکه رو دیدم و سیاهی.....
----------#محمد-----داشتم یه نگاهی به پرونده مینداختم که دیدم موبایلم زنگ میخوره.نگاهی به صفحه گوشی انداختم*استادرسول* گوشی رو برداشتم.
محمد:الو بله
یارو: جناب فرمانده این جوجه که چیزی نگفت این کارش عواقب زیادی داره(گوشی قطع شد)
محمد: یعنی چی؟؟؟
آه قطع کرد.....گفت عواقب زیاد باید بگن بچه ها بیشتر مواظب خودشون باشن.همین الان وقتشه......
--------#داوود-------
بعد از ۵ دقیقه غلامی و زنش رفتن خونه و من و خانم قطبی هم رفتیم توی خونه داشتم با سیستم ور میرفتم که موبایلم زنگ خورد.
محمد:الو سلام داوود جان
داوود:الو سلام جانم آقا؟
محمد: داوود الان به من زنگ زدن و گفتن رسول اطلاعات نداده گفت این کارش عواقب داره.شاید شما رو زیر نظر داشته باشن حواستونُ بیشتر جمع کنید. این موضوع رو به فرشید هم بگو الان فرشید پیش شماست دیگه؟
داوود:چشم آقا ولی فرشید نیست اما اون ت میم غلامی بوده غلامی هم که الان خونست پس فرشید کجاست؟!
محمد:یا خدا داوود بهش زنگ بزن ببین کجاست
داوود:چشم آقا خدانگهدار
محمد:خداحافظ
بعد از مکالمه با آقا محمد زنگ زدم به فرشید که بعد از ۴ بوق جواب داد.
داوود:الو فرشید کجایی تو؟!!
فرشید: چته داوود داد میزنی؟
داوود:مگه تو ت میم غلامی نیستی؟
فرشید:خب آره
داوود: غلامی الان تو خونه
فرشید:خب میدونم
داوود:فرشید رو مخم راه نرووو پس تو کجایی الان؟
فرشید: جلو در.....در و باز کن
داوود:خدا لعنتت کنه فرشید
رفتم درو برا فرشید باز کردم و به آقا محمد گفتم که فرشید اومده خونه.
بعد از اومدن فرشید موضوع رو به خانم قطبی و فرشید هم گفتم
وقتی داشتم موضوع رو براشون توضیح میدادم فکرم رفت پیش رسول.. تو دلم گفتم خدایا بهش آسیبی نرسه که گوشیم زنگ خورد.......
پ.ن¹فرشید خب راه نرو رو مغز بچم
پ.ن²پارتی بلند
پ.ن³عواقب بد
ادامه دارد🙂
@dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_پانزده
به قلم:سارا بانو❤️🍃
---------------#داوود-----
داشتم موضوع رو توضیح میدادم که گوشیم زنگ خورد نگاهم رو به صفحه گوشی دادم و بادیدن اسمی که روی گوشی بود خوشحال شدمو سریع تماس و وصل کردم.
دنیا:سلام به برادر گرامی
داوود:سلام بر خواهر مهربانم
دنیا:چطوری
داوود:موتوری
دنیا:من جدی ام
داوود:خب من جدی نیستم
دنیا:عه داوود آدم باش دیگه
داوود:باشه چشم.دیگه چه خبر
دنیا:هیچی.با ریحانه رفتیم خونه
داوود:حالش خوبه؟؟
دنیا:آره خوبه فقط خیلی نگرانشم
داوود:چراا
دنیا:همش تو فکر اون پسرس
داوود:بهش بگو نگران نباشه به رسول نمیگم این موضوع رو
با گفتن اسم رسول یادش افتادم یعنی الان تو چه وضعیتیه
دنیا:باشه مواظب خودت باش من برم ریحانه صدام میکنه
داوود:باشه .......
🌼یک روز بعد🌼
-------------#عطیه--------
صبح زود بیدار شدم و صبحونه رو خوردم راه افتادم به سمت آزمایشگاه
-------------#آزمایشگاه-----
سلام خانم اومدم جواب آزمایش رو بگیرم
پرستار:اسمتون
عطیه: شمسی....عطیه شمسی
پرستار: بله آماده است(برگه رو میده بهش)
عطیه:خب مثبت یا منفی؟
پرستار: مثبت خانم
عطیه: مرسی
آنقدر ذوق کردم که سریع دویدم سمت در و از آزمایشگاه خارج شدم و به سمت خونه حرکت کردم........
----------#رسول-----------
کم کم نور رو میدیدم اما تار از درد نمیتونستم تکون بخورم ..نور مستقیم توی چشمم میتابید چشم هامو بستم تا نور اذیتم نکنه که دیگه نوری دیده نشد....
---------#محمد----------
فکر م درگیر بود که موبایلم به صدا در اومد.جواب دادم.
-:خب خب میبینم که چه فرمانده بیخیالی هستی.....
این جوجه مامور داره جون میده و تو به فکر خودتی.....(گوشی قطع شد)
باشنیدن این حرفا پاهام سست شد باید برم باید برم پیششون....
سمت اتاق آقای عبدی حرکت کردم تا این موضوع رو در میون بزارم.......
ادامه دارد🙂
@dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_هفده
به قلم:سارا بانو ❤️🍃
------------#محمد-------
وقتی که سوار هواپیما شدم یاد عطیه و عزیز افتادم چند روزه ندیدمشون. بعد عملیات باید چند روزی رو کنارشون باشم اگه متهم دیگه ای اضافه نشه.
------------#رسول--------
کم کم چشمامو باز کردم.انقدر درد داشتم که با باز کردن چشم هایم بدنم درد میگرفت.
وقتی چشمامو باز کردم فهمیدم به صندلی بسته شدم.
دهانم خشک بود. بلند داد زدم:
رسول: یکی به من آب بده دارم میمیرم
با داد من همون مردتیکه اومد تو:
●: چته. چرا داد میزنی. گفتن بهت آب ندم
رسول:آب ندید میمیرم پس کی بهتون اطلاعات بده...اوهوم اوهوم(سرفه)
●: دستوره.حالا هم ببند اون.....
رفت و با چسب برگشت. چسب و محکم جلوی دهنم بست. آنقدر محکم بود که نفس کشیدنم برام سخت شده بود. تشنه بودم.از گرسنگی ضعف کرده بودم. داشت چشمام بسته میشد.یعنی آنقدر ضعیف شدم. خدایا خودت کمک کن.در افکارم غرق بودم که بسته شدم چشمانم را حس کردمو........
-----------#عطیه--------
از ماشین پیادم کردن و با هل دادن بردن سمت یه اتاق.
وارد اتاق شدم.یه پسر جوون رو به صندلی بسته بودن. فکرم رفت سمت پسره. که یهو یه زنه هلم داد و افتادم زمین....
پ.ن ضعیف شده😢
پ.ن پسر جوون🥺
ادامه دارد🙂
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@dokhtaranmahdavi1
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_شانزده
به قلم: سارا بانو❤️🍃
-------------#محمد------
تق تق تق
عبدی:بیا تو محمد جان
محمد:سلام آقا
عبدی:سلام. چه خبر کار خوب پیش میره؟
محمد:آقا راستش رسول رو گرفتن به من زنگ زدن و گفتن که چون(توضیح ماجرا)
عبدی:پس که اینطور!
تو چکار کردی؟
محمد:زنگ زدم به داوود گفتم که بیشتر مواظب خودشون باشن...آقا اگه اجازه بدید من خودم برم
عبدی: خوب کاری کردی....اگه اینجا کاری نداری باشه
محمد:ممنون آقا امشب میرم(سمت در حرکت میکنه)
عبدی:محمد!
محمد:جانم آقا
عبدی:مواظب خودت و تیمت باش
محمد:چشم آقا خدانگهدار
عبدی:خدا به همرات
از اتاق آقای عبدی اومدم بیرون.سریع وسایلم رو جمع کردم و رفتم پیش علی
محمد: به به آقا علی چه خبرا؟
علی:سلام آقا هیچی فعلا.آقا خبریه؟
محمد:میخوام برم مشهد پیش بچه ها
علی: عه آقا پس من چکار کنم؟!
محمد:میخوای چکار کنی بمون و پشتیبانی کن.از اونجا باهات در ارتباطم
علی:چشم آقا..راستی از رسول خبری نشد؟
محمد:فعلا که نه.
علی :باشه آقا.کی عازم هستی؟
محمد:آلان میرم سمت فرودگاه
علی: باشه آقا خدا به همراهتون
محمد:ممنون علی جان خدانگهدار....
----------#عطیه--------
داشتم راهمو میرفتم که یه ماشین پیچید جلوم...
دو تا مرد گنده پیاده شدن و منو پرت کردن داخل ماشین.استرس و نگرانی کل وجودم رو گرفته بود.نگران خودم نبودم نگران بچه ای بودم که امروز مطمئن شدم جزئی از منه🙃
چشمانم را بسته بودن.راه خیلی طولانی رو طی کردیم تا بالاخره ماشین وایساد.نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته امیدم فقط به خدا بود......
پ.ن¹ محمد رفت مشهد
پ.ن²عطیه😱
پ.ن³ بچشون چی؟!🤧
ادامه دارد🙂
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@dokhtaranmahdavi1
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_هفده
به قلم:سارا بانو ❤️🍃
------------#محمد-------
وقتی که سوار هواپیما شدم یاد عطیه و عزیز افتادم چند روزه ندیدمشون. بعد عملیات باید چند روزی رو کنارشون باشم اگه متهم دیگه ای اضافه نشه.
------------#رسول--------
کم کم چشمامو باز کردم.انقدر درد داشتم که با باز کردن چشم هایم بدنم درد میگرفت.
وقتی چشمامو باز کردم فهمیدم به صندلی بسته شدم.
دهانم خشک بود. بلند داد زدم:
رسول: یکی به من آب بده دارم میمیرم
با داد من همون مردتیکه اومد تو:
●: چته. چرا داد میزنی. گفتن بهت آب ندم
رسول:آب ندید میمیرم پس کی بهتون اطلاعات بده...اوهوم اوهوم(سرفه)
●: دستوره.حالا هم ببند اون.....
رفت و با چسب برگشت. چسب و محکم جلوی دهنم بست. آنقدر محکم بود که نفس کشیدنم برام سخت شده بود. تشنه بودم.از گرسنگی ضعف کرده بودم. داشت چشمام بسته میشد.یعنی آنقدر ضعیف شدم. خدایا خودت کمک کن.در افکارم غرق بودم که بسته شدم چشمانم را حس کردمو........
-----------#عطیه--------
از ماشین پیادم کردن و با هل دادن بردن سمت یه اتاق.
وارد اتاق شدم.یه پسر جوون رو به صندلی بسته بودن. فکرم رفت سمت پسره. که یهو یه زنه هلم داد و افتادم زمین....
پ.ن ضعیف شده😢
پ.ن پسر جوون🥺
ادامه دارد🙂
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@dokhtaranmahdavi1
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_هجده
به قلم:سارا بانو❤️🍃
-------------#محمد-------
بعد از دو ساعت نشستن تو هواپیما بالاخره رسیدم. بعد از رسیدن سریع سوار ماشین شدم و سمت خونه ای که بچه ها بادن حرکت کردم....
-------------#داوود-------
نشسته بودیم که زنگ در رو زدن. همه با تعجب به هم نگاه میکردیم که بالاخره یکیمون پاشد رفت که درو باز کنه.بعد چند دقیقه آقا محمد وارد شد.
داوود:سلام اقاا
بقیه:سلام آقا محمد
محمد: سلام به همه. خسته نباشید
داوود:سلامت باشید
همه به کار خودشون مشغول شدن منم حواسم به سیستم بود که گرمای دستی رو روی شونه ام حس کردم.آقا محمد بود.
محمد:چه خبر
داوود:هیچی آقا فعلا که خودشو زنش تو خونه اند.دخترشونم که بردن.از رسولم که خبری ندارم
محمد: که اینطور.باید عملیات رو شروع کنیم جون رسول در خطره
داوود:آقا راستش منم نگرانم.
محمد:فردا عملیات داریم . به همه بگو
داوود:چشم آقا
محمد:چشمت بی بلا(میره)
-------------#رسول-------
برای بار سوم چشمامو باز کردم.اما اینبار چیزه دیگه ای دیدم. یه خانوم که اونم بسته بودن. دیگه کاملا بیدار بودم که یه زن وارد اتاق شد.
~:خب خب میبینم که زن فرمانده اینجاست
زن فرمانده یعنی آیت همسر آقا محمده!
خدایا خودت کمک کن
~:خب آقا رسول یا اطلاعات میدی یا فرماندتون داغ دار بچش میشه
مگه آقا محمد بچه داره!
جلوی دهنم هم بسته بود که بتونم حرفی بزنم فقط گوش میدادم
~:خب خانم مهندس چطوری؟!
فکر کردی میتونی خیلی راحت تو کوچه و خیابون بگردی.
وقتی بایه مامور امنیتی ازدواج میکنی چنین عواقبی هم داره دیگه.چیه گریه میکنی. خب معلومه گریه هم داره شاید نگران بچتی که همش ۳ ساعته داریش
هه هه(خنده های رو مخ😂)
---------------#عطیه------
یه زن اومدو شروع کرد به حرف زدن. از حرفاش فهمیدم پسره یکی از بچه های محمده خوشحال شدم میتونستم بهش تکیه کنم.بالاخره ماموره😄
حرفای زنه خیلی رو اعصاب بود
همش درمورد بچم حرف میزد با حرفاش گریم گرفته بود
~:وقتی با یه مامور امنیتی ازدواج میکنی چینین عواقبی داره دیگه. چیه گریه میکنی خب معلومه گریه هم داره شاید نگران بچتی که همش ۳ ساعته داریش
با حرفش هم گریم بیشتر میشد هم اعصابم خورد تر تا این که اون پسره شروع کرد به حرف زدن ولی چون چسب جلو دهنش بود معلوم نبود چی میگه.
زنه رفت طرفش و دهنشو باز کرد اونم شروع کرد به حرف زدن.....
پ.ن. همش ۳ ساعته داریش😢
ادامه دارد🙂
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@dokhtaranmahdavi1
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_نوزده
به قلم:سارا بانو❤️🍃
------------#رسول--------
وای خدا مغزم داشت منفجر میشد.یعنی....یعنی این زنه آقا محمده.یعنی آقا محمد بچه داره.یعنی آقا محمد نمیدونه؟!
باید یه کاری کنم نجات پیدا کنیم.لااقل به خاطر بچه آقا محمد.
شروع کردم به داد و بیداد. ولی چون چسب جلوی دهنم بود کسی نمیفهمید چی میگم. زنه اومد طرفم و چسب رو باز کرد:
~: بنال
رسول: من همه اطلاعات و میدم فقط بزار بره.
~:بــه آقای غیرتی!
رسول: اطلاعات میخوای یا نه؟
~:خودت چی فکر میکنی
رسول:اول بازش کن تا بگم
زنه رفت و دستشو باز کرد.
~: خب بگو
رسول:طرفای جاده ..(اطلاعات😱)
~:وای به حالت اگه سر کارمون گذاشته باشی.(رفت بیرون)
بعد از رفتنش از خانومه پرسیدم
رسول:ببخشید شما خانومِ آقا محمدین؟
عطیه:بله. شما مامورین؟
رسول: آره . شما نگران نباشید الان میگمبیان سراغمون
عطیه:فقط زودتر من حالم خوب نیست
رسول:چشم.
بلاخره بعد از کلی تلاش گوشیمو برداشتم به داوود به طور خلاصه چون با دست بسته نمیتونستم بنویسم پیام دادم
(پیامش: خـ . اِ . س)
[معنی:خانه اطلاعات سوخته]
بعداز ارسال پیام سعی کردم خودمو به سمت زنه آقا محمد بکشونم.
بالاخره رسیدم بهش. به بچه ها گفتم بیان کمکمون.اصلا نگران نباشید.
-----------#عطیه------
پسره اطلاعات داد بهشون.یعنی خیانت. نه شایدم سرکارشون گذاشته.
بعد از فکر کردن با خودم دیدم به سختی اومد سمتم
رسول:به بچه ها گفتم بیان کمکمون اصلا نگران نباشید.
عطیه:ممنون. میخواید دستتون رو باز کنم؟!
رسول:میتونید؟
عطیه:فکر کنم
رسول:پس تلاشتون را کنید. خدا کنه بشه. تا زود تر فرار کنیم.
عطیه: خداکنه....
شروع کردم به باز کردن دستهاش......
---------#داوود--------
خونه رو زیر نظر داشتم که صدای پیامک گوشیم رو شنیدم.
صفحه رو باز کردم دیدم نوشته *داداشم*
یع.یعنی رسول بود.سریع قفل صفحه رو کشیدم و پیام رو باز کردم. چه پیام رمز آلودی🤨
بهتره به آقا محمد بگم
داوود با داد:آقا محمد..آقا
محمد:بله داوود جان چه خبرته
داوود:آقا رسول پیام داده
محمد: خب بازش کن. چی نوشته؟!
داوود:آقا بفرمایید خودتون ببینید....
(گوشی رو میده محمد)
--------#محمد----------
داوود گوشی رو داد دستم پیامک عجیبی بود یعنی چه معنی میتونست داشته باشه.؟!!
چند بار تکرارش کردم:خ.اِ.س....خ.اِ.س
که داوود یکدفعه گفت:
داوود:آقا خانه اطلاعات سوخته
خ یعنی خانه ..اِ هم یعنی اطلاعات..س هم حتما سوخته است دیگه
محمد:باریکلا استاد داوود
داوود:همون یدونه استاد بسه مونه آقا
محمد:خب حالا. پس رسول اطلاعات اونجا رو داده. من و فرشید میریم اونجا.تو از همینجا حمایت کن. به سایت هم خبر میدم.
داوود:چشم آقا. کی میرید؟
محمد:همین الان
داوود: باشه آقا
محمد:به سایت خبر بده
داوود: چشم
پ.ن آقای غیرتی😌
پ.ن خانه اطلاعات سوخته!
پ.ن استاد داوود😁
ادامه دارد🙂
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@dokhtaranmahdavi1
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_بیست
به قلم:سارا بانو ❤️🍃
-----------#داوود---------
همون لحظه زنگ زدم به بچه های سایت و گفتم که آقا محمد و فرشید قراره برن برا پیدا کردن رسول. اقا محمد کنارم نشسته بود.صدای زنگگوشیش رو شنیدم.
داوود:آقا گوشیتون
بعد از جواب دادن رنگ از صورتش پرید شد مث گچ دیوار
داوود: آقا حالتون خوبه؟
محمد: نَ....اره خوبم
داوود:آقا رنگ از صورتتون پریده واسه رسول اتفاقی افتاده؟
محمد:میگم نه کارتو کن(اندکی داد)
داوود:ببخشید آقا😓
مطمئن بودم اتفاقی افتاده. نگران بودم. نگران داداشم.رفیقم. اگه طوریش بشه....
-----------#رسول--------
بعد از کلی تلاش دستام باز شد یه نگاهی به دور و بر کردم و دستهای عطیه خانم رو باز کردم.
وقتی نگاه کردم هیچکس نبود به عطیه خانم گفتم یواش پشت من بیان. و باهم رفتیم سمت در. همین که در و باز کردیم.......
دیدیم هیچکس نیست. دویدم سمت ماشینی که روبه رومون بود که روشنش کنم.اما روشن نمیشد. نمیدونستم چکار کنم.اها سیم هارو وصل کردم تا روشن بشه
اِاِاِهِ....اِاِاِهُ هُن هُن(استارت😂)
بعد از روشن شدن از ماشین پیاده شدم دویدم سمت عطیه خانم.
رسول:ماشین روشن شده سریع سوار شید.....
--------------#عطیه---------
آقا رسول بعد از کلی تلاش ماشینو روشن کرد و بهم گفت که سوار بشم. منم پا تند کردم و سوار شدم.
تا آقا رسول اومد دور بزنه صدای تیر بارون شروع شد. از ترس فقط چشمامو بسته بودم. یهو سوزش بدی رو رویه دستم حس کردم.
جایی که میسوخت رو نگاه کردم که متوجه شدم تیر از کنار دستم رد شده و دستم خراشیده. به روی خودم نیوردم. آقا رسول سرعتش و زیاد کرده بود . ولی نمیدونم چرا هرچی میرفتیم از اونا فاصله نمیگرفتیم.............
-------------#رسول---------
سوار ماشین شدیم . ماشینو روشن کردم. تا اومدم دور بزنم تیر بارون شروع شد فهمیدم ترسیده پامو رویه پدال گاز فشار دادم و حرکت کردم. هرچی گاز میدادم ازشون دور نمیشدم. چند نفر دنبالمون میدوییدن . ۲ نفر هم پشت تپه ها بودن انگار هرجا میرفتیم دنبالمون بودن. ولی بالاخره که خسته میشن. پامو محکم تر فشار دادم. بالاخره از دستشون راحت شدیم......
----------#یارو-----------
رفتم گوشی رو برداشتم و شماره ای که برا فرمانده بود که قبلا یادداشت کردم و برداشتم
(تو دلش: نمیدونم چرا نمیزارن گوشی رو بگیرم خب اینطوری که راحت خبر میدن. معلوم نیست دارن چکار میکنن)
زنگ زدم به فرمانده شون.
+:به جناب فرمانده
چطوری اخوی.
از حال عیال باخبری؟
الان حتما میگی چی میگم اره. خب منم رُکُ و پوست کنده میگم شیرفهم شی.
یا عیالت یا اطلاعات
*و زارت قطع کرد*😂
رفتم ببینم اون دوتا جوجه کجان . پامو از اتاق گذاشتم بیرون تیر بارون شد. داشتن فرار میکردن. طبق نقشه مون. بلند داد زدم.
+:نزارید در برن(دااااااد)
تیر بزنییید
فرار کنن همتون و میکشم عوضی ها.
ولی نقشه مون نگرفت در رفتن. اَه . لعنت بهتون😒😡
زنگ زدم و به مهران و ماجرا رو تعریف کردم.....
ادامه دارد🙂
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@dokhtaranmahdavi1
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رب شهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_بیست و_یک
به قلم:سارا بانو❤️🍃
---------#رسول------
سریع از اونجا دور شدیم.
زنگ زدم به آقا محمد:
رسول:الو آقا
محمد:الو رسول خودتی؟
رسول:بله آقا ما داریم میریم همونجا
محمد:باشه ما اونجایی
رسول:فعلا
گوشی رو قطع کردم. به راهم ادامه دادم.
----------#محمد-------
بعد از صحبت با رسول خیالم راحت شد ولی چرا یادم رفت حال عطیه رو بپرسم😐
••••••••••
وجدان:پیر شدی آقا ممد🤧
درست حرف بزن بچه عه😠
وجدان:من رفتم در افق محو بشم🤥
به سلامت😂
•••••••••••
داوود و صدا کردم و براش ماجرا رو توضیح دادم. قرار شد بریم همونجا.
سریع وسایل و برداشتیم و به حرکت کردیم.
---------#عطیه-------
نمیدونستم قراره کجا بریم ولی هرجا میریم جایی که میرسیم به محمد
خیالم راحت شده بود دیگه از دست اونا خلاص شده بودیم😁
ادامه دارد😌
@dokhtaranmahdavi1